سیدمهدی شجاعی و بهزاد خورشیدی از عباس معروفی نوشتند

عباس معروفی، داستان‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس و شاعر صبح پنج‌شنبه، ۱۰ شهریور در پی بیماری سرطان در سن ۶۵ سالگی در آلمان از دنیا رفت.

به گزارش تیتر هنر، بهزاد خورشیدی در متنی، برای عباس معروفی نوشته است: «تو میدانی از مرگ نمی‌ترسم! فقط حیف است هزار سال بخوابم و خواب تو را نبینم. پدر خیال می‌کرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد تنهاست؛ نمی‌دانست تنهایی را فقط در شلوغی می‌شود حس کرد. به یاد عباس معروفی، نویسنده هنرمندی که با نوشته‌هایش، جهان پر امیدی آفرید. او که قلبش در این خانه می‌تپید و دور از وطن درگذشت!»

خورشیدی در کنار دلنوشته خود برای معروفی طرحی از چهره او را هم طراحی کرده است.

سیدمهدی شجاعی ـ نویسنده و پژوهشگر ـ هم با انتشار ویدیو و متنی به یاد عباس معروفی نوشته است:

«عباس نرفته بود که بماند، رفته بود که زود برگردد.

عباس نرفته بود که برود، آن هم اینطور غریبانه و جانسوز. عباس اساساً قصد رفتن نداشت. تمام صبوری و سماجتش را برای ماندن به کار گرفت اما عزم این سو برای راندنش جزم بود. باید بین کشته شدن و گریختن یکی را انتخاب می‌کرد، راه سومی وجود نداشت. زنجیر قتل‌های زنجیره‌ای دور خانه‌اش و خودش حصار کشیده بود و هر لحظه این محاصره تنگ‌تر می‌شد.

می‌گفت هر بار که رادیو و تلویزیون آلمان می‌گوید

«عباس معروفی نویسنده تبعیدی از ایران» دلم گُر می‌گیرد.

از دبیرستان با هم بودیم. رفاقتی عمیق و شیرین و ماندنی که به قول خودش توپ هم نمی توانست پایه های آن را بلرزاند.

سید عباس معروفی را غربت و تنهایی از پا در آورد علیرغم اینکه تلاش می‌کرد سرپا بماند اما موریانه‌ی غربت از درون می‌خوردش و به سوی فرو ریختن می‌بردش.

باسی جون صدایش می کردم. دوست داشتم این ترکیب را و خودش هم خیلی دوست داشت.

به خاطر عزیزی که در کودکی او را به این اسم صدا کرده بود.

من نقدا کاری به عرصه ادبیات و هنر و رمان و داستان و جایگاه او ندارم. چشم اشکبار به جای خالی یاری دبیرستانی دوخته‌ام که از مهر و عاطفه سرشار بود و آنقدر در حسرت بازگشت به وطن سوخت تا خاکستر شد. از این سو خیلی تلاش شد برای اینکه کُفرش را در بیاورند و علم کنند اما ریشه‌ی باورهای او محکم تر از آن بود که هجمه‌ها و دسیسه ها بتواند از جا درشان بیاورد. آنچه اکنون با اوست همان باورهاست.

خدا به جبران سختی‌های این جهان، آن جهانش را آباد کند و در پی سال‌ها غربت و آوارگی در اقامتگاه صدق نزد ملیک مقتدر قرار و استقرارش ببخشد.»