نمیتوانیم «ایرج جنتیعطایی» را از «بابک بیات» جدا کنیم. از بیات پرسیده بودند: «کوچه، شما را یاد چه چیزی میاندازد؟» هر وقت چیزی در این موارد میپرسیدم، چشمانش برق میزد و حسی او را به خیلی دورتر میبرد. به کودکیها و به کوچه، به ایرج. گفت: «کوچههای محلهمان. کوچه من و «ایرج جنتی» با هم. یک نخ به درخت میبستیم و یک نخ به دیوار و با توپ پلاستیکی والیبال بازی میکردیم… روبروی خانه «ایرج» بازی میکردیم… آن موقع کوچهها مثل الان شلوغ نبود. اصلاً ماشین رد نمیشد. سرآسیاب دولاب. انتهای کوچه جعفری، همان که از دلگشا شروع میشود. کوچه دلگشا محله «مرتضی عقیلی» بود و همینطور میآمدیم به دروازه دولاب. همان «کوچههای بنبست» که «ایرج» شعرش را گفت و من آهنگش را ساختم.»
همهجا هم میرسید به ترانههایی که با هم ساخته بودند. همین است که همهچیز این ترانهها آنقدر زیبا و دلنشین است، حتی وقتی درباره یک کوچه قدیمی بنبست است. کوچهشان انگار بنبست نبود. پرسیدند: «مگر کوچهتان بنبست بود؟» کوچه خودشان بنبست نبود، اما در آن محلههای تودرتوی کودکی «ایرج» و «بابک»، کوچه بنبست کم نبود: «…آن موقع همه کوچهها به بنبست میرسید. آن طرف دیوار را هم نمیشد دید. دیوارها شیشهای نبودند. دیوارها بلند بودند و ما نمیتوانستیم آن طرف دیوار را ببینیم. آن طرف کوچه هم خبری نبود. من و «ایرج جنتی» از پلههای یخچال پایین میرفتیم و گونی را پر از یخ میکردیم و من آن را به دوش میگرفتم. «ایرج» میخواست کمک کند. من میگفتم تو انگشتات را بگیر زیر گونی که کمکم کرده باشی. دم خونه ما یخها را میگذاشتیم درون جعبه و میفروختیم. آن موقع تقریباً هیچکس یخچال نداشت. مردم با همین یخها سر میکردند. میبردند خانه و یخ را درون گونی میگذاشتند و غذایشان را زیر آن میگذاشتند تا سرد بماند و خراب نشود…»
اینهایی که میگفت، مربوط به حدود سالهای 37 و 38 است که کلاس ششم و شاید یازده ساله بودند. از این سالها تا موقعی که در یک استودیو در حوالی میدان فردوسی «کوچه بنبست» را میساختند، خیلی سال فاصله بود. پرسیده بودم. اتفاقاً گفته بود: «خیلی سال» و باز برگشته بود به آن قدیمترها: «من آن موقع با «ایرج» سر کوچه آنها میرفتیم بلال میخریدیم و یک منقل میگذاشتیم و میفروختیم. وقتی کسی میآمد که ایرج دوستش داشت، من مینشستم و باد میزدم و او میایستاد و داد میزد که یعنی ارباب است و مهمتر است و «ایرج» به آنکه دوستش داشت، سلام میکرد. برعکساش هم بود. «ایرج» باد میزد و من میایستادم و سلام میکردم. خیلی بچه بودیم. سلام میکردیم برای ابراز عشق. روزگار را اینطور گذراندیم تا وقتی که شاید کلاس هفتم بودیم و «ایرج» پدربزرگاش را از دست داد و آنجا اولین شعرش را گفت. گفته بود: «خداوندا پدر را از پدرجانم گرفتی/ و او را در دل خاک نهادی…» پدر «ایرج» تار میزد. خیلی هم قشنگ تار میزد و میخواند. دستگاهها را هم خوب میشناخت. آن موقع همیشه یا ایرج خانه ما بود و یا من خانه آنها بودم. مثل یک خانواده بودیم. پدر من یک ارتشی بود. وقتی پدر ایرج به پدر من گفت که پسرت استعداد موسیقی دارد، بگذار برود موسیقی بخواند، پدر من به او گفت پسر من باید برود کشتیگیر یا افسر ارتش شود. من بچهام را اینطوری دوست دارم. نمیخواهم بچهام برود و مطرب بشود. من به خانه «ایرج» میرفتم و پدرش مرا تشویق میکرد. حافظ میخواندیم و پدرش تار میزد…»
بعد، از زمانی گفت که خانواده «ایرج» او را به عنوان دوست ایرج با خود به شمال برده بودند: «آنقدر مرا دوست داشتند که هر کاری برای «ایرج» میکردند، برای من هم میکردند. پدر و مادر من هم همینطور بودند. روزهای اولی که «ایرج» آمد تهران و در دانشگاه هنرهای دراماتیک قبول شده بود، در خیابان شهباز با «بهزاد فراهانی» یک اتاق اجاره کرده بودند که درست روی تنور نانوایی قرار گرفته و آنقدر گرم بود که در آن اتاق، آدم حتی در زمستان هم عرق میکرد. من وقتی میآمدم خانه و ناهار میخوردیم، مادر من برای «ایرج» گریه میکرد. میگفت: چرا ایرج را نیاوردی؟ «ایرج» در خانه ما همانقدر عزیز بود که من در خانه آنها.»
این حسها و دوستیها و مهربانیها بود که آنها را رسانده بود به آن ملودیها و ترانههایی که آنقدر منسجم و تاثیرگذار بود. خانواده «ایرج»، «بابک» را با خودشان به شمال برده بودند و او برای اولین بار دریا را میدید: «…کنار دریا قدم میزدم. اولین بار بود که دریای شمال را میدیدم. موج که میزد جلوی این صدفها، همینطور در خاطر من ماند تا وقتی که آمدم خانه. در روزنامه مقالهای نوشته بودند با عنوان «صدفهای شکسته». رفتم به خانه یکی از دوستانم و همینطور که با هم صحبت میکردیم، گفتم: «اکبر من قلبم به تپش افتاده.» من یک ملودی ساختم و بلند شدم و ناخودآگاه آمدم خانه. آن موقع هنوز نُت بلد نبودم. آنقدر این آهنگ را خواندم و خواندم و خواندم تا از بر شدم. این آهنگ را میگویم (با آواز میخواند): بر لب دریا نشستم، یاد دوران گذشته/ موج دریا میرسید آهسته خسته» تا اینجای شعر را من خودم گفتم و بقیه را ایرج گفت که همان آهنگ «صدفهای شکسته» است…»
در مورد تأثیر ترانه در موسیقی و حالتها و روحیه شاعرانهای گفته بود: «چون من با یک شاعر بزرگ شدم، با «ایرج جنتیعطایی» بزرگ شدهام و به این دلیل وقتی یک ترانه و شعر را میخواهم به صورت ملودی در بیاورم، کافی است شعر را دو بار بخوانم و با آن آشنا بشوم تا ملودیای که همآغوش آن شعر خواهد بود را بسازم.»
این خاطرات دلنشین خالصانه است. خاطراتی حاکی از رفاقت و همراهی. خاطراتی پر از مهربانی و عشق. «ایرج» دور و دورتر بود و نزدیک و نزدیکتر میشد و حالا بابک دور شده است و نزدیک است. همین حوالی، در کنار ملودیهایی که با رفاقت ماندنی شدهاند. حق داریم که نتوانیم «ایرج جنتیعطایی» را از «بابک بیات» جدا کنیم.