زخم‌های ارنست همینگوی/ جنگ کسب و کارش بود

وقتی ارنست همینگوی بیست‌وچند ساله بود و عامدانه در جست‌وجوی سبکی که ادبیات امریکا را متحول سازد، گرترود استاین به او تذکر داد: «همینگوی! اظهارنظر ادبیات محسوب نمی‌شود.» زمانی که کتاب خاطرات داستانی و نیمه‌تمام «حقیقت در نخستین تابش» همینگوی را می‌خواندم این نقل‌قول در ذهنم نقش بست. صدای نویسنده در این اثر طنین‌انداز است؛ همان ریتم محرز. اما در گردشی که سال 1953 همینگوی با همسر چهارمش، ماری ولش، به حیات‌وحش رفت، نکته‌ای زننده وجود دارد؛ گویی هر چه در بوته‌ها توجه همینگوی را به خود جلب می‌کرده، ارزش نوشتن را داشته است. خواننده احساس می‌کند هر زمان همینگوی رو برمی‌گردانده، ماری و شکارچیان محلی درصدد راه فراری از اقامتگاه و دور شدن از تیررس او بودند.

سر نویسنده رمان خشک و جدی «خورشید همچنان می‌دمد» و رمان زیبا و مطایبه‌آمیز «وداع با اسلحه» چه آمد؟ چه وقت این همینگوی سر راه همینگوی‌ِ نویسنده ظاهر شد؟ یقینا خلاقیت یک راز است که در متافیزیک شخصیت و استعداد حل می‌شود. هنوز هم می‌توان رکود فیتزجرالد را به دهه 1930 محدود کرد. در واقع زمانی که تحت تاثیر بیماری روحی زلدا قرار گرفت. یا رکود فاکنر را به دهه 1940 وقتی که هنرش را برای نوشتن فیلمنامه‌های هالیوودی هدر داد. خود همینگوی لغزش‌های این نویسندگان را با علاقه دنبال می‌کرد.

پژوهشگران زوال خلاقیت همینگوی را به نوشیدن و افسردگی نسبت می‌دادند اما به زعم من این دست نتیجه‌گیری‌ها بسیار ساده به نظر می‌رسند. از زمان جنگ جهانی اول، زمانی که همینگوی داوطلبانه راننده آمبولانس جبهه ایتالیا شد، همیشه می‌نوشید و اغلب در افسردگی فرو رفته بود. او در این دوره بهترین آثارش را روی کاغذ آورد. او بر کاهلی غلبه کرد و به جنگ پرداخت. در حالی که طی زمان تاب و تحملش برای زندگی پرفراز و نشیب فروکش کرده بود، اما باید گفت نوشیدن و افسردگی اسباب از هم پاشیدگی او را فراهم نکرد.

او اوایل دهه 1940 در عمارت چند هکتاری‌اش در کوبا از پای درآمد. همینگوی که با «ناقوس‌ مرگ که را می‌نوازند» (1940) به موفقیتی شگرف دست یافته بود، تصمیم به ترک جهان ادبی گرفت و به مناطق گرمسیری رفت. همان‌طور که مستندات این دوره- نامه‌های خصوصی، اسناد اف.بی.آی که از حالت محرمانه درآمده‌اند و منابع دیگر- نشان داده‌اند، او خودش را از تمامی آشنایانی که او را همان‌طور که بود می‌شناختند، دور کرد. او خودخیالی‌اش (مرد کنش‌ها و عمل) را با خود واقعی‌اش (مردی که درباره کنش‌ها می‌نوشت) آمیخت.

با شدت گرفتن جنگ جهانی دوم، نگارش نقیضه‌ای از ماجراجویی‌های دوران جنگ سابقش را شروع کرد. او «حلقه جاسوسی» را تشکیل داد که وجودش آنچنان محرمانه نبود و زیردریایی‌های آلمانی را با قایق‌های ماهیگیری تعقیب می‌کرد. همینگوی طی چند ماه پیوسته در آب‌های کوبا به دنبال نهنگی فولادین بود که هرگز آن را به طعمه نینداخت. همینگوی با این بازی‌های جنگی، برای نخستین‌بار در طول حرفه‌اش دست از نوشتن کشید. مجموعه داستان‌های کوتاهی که وعده‌اش را به ویراستارش، مکس پرکینز، داده بود به دست فراموشی سپرد. ایده‌های گوناگون در بدل شدن به رمانی حقیقی با شکست روبه‌رو شدند. طی 10 سال او داستان جدیدی ننوشت.

فینکا ویخیا، خانه کوبایی همینگوی، در شهر سانفرانسیسکو دو پائولا و در 10 کیلومتری هاوانا، واقع شده است. حالا این خانه به نام «موزه همینگوی» شناخته می‌شود و دولت کوبا اداره آن را برعهده دارد؛ این مکان یادگاری از پاپا است. تک‌تک مجله‌ها و بطری‌های نوشیدنی در همان‌جایی که آخرین بار خانه را ترک کرد، باقی‌مانده‌اند؛ سال 1960 این خانه را برای همیشه ترک کرد تا از انقلابی که فیدل کاسترو را در جایگاه قدرت نشاند، دوری کند. او جولای 1961 در خانه دومش، در کچام آیداهو اقدام به خودکشی کرد اما فینکا همچنان در انتظار اوست. محتوای بطری‌ها تبخیر شده‌اند اما سربطری‌ها هنوز سرجای‌شان هستند.

سال 1999 وقتی به این خانه رفتم توفان شدیدی شده بود و بر اثر باد انبه‌ها روی زمین می‌ریختند. جهانگردها اجازه داشتند خانه را از بیرون تماشا کنند اما من به عنوان روزنامه‌نگاری خارجی مادامی که باران بند آمد از خانه بازدید کردم. درون ساختمانی که به سبک معماری ظریف کوچ‌نشینی اسپانیا ساخته شده، اتاق مطالعه‌ای را دیدم که‌ گری کوپر روی کاناپه‌اش خوابیده بود چون تختخواب‌های خانه برای او کوچک بودند. همچنین استخری را دیدم که آوا گاردنر در آن شنا کرد. کنار این استخر چهار سگ همینگوی- نگریتا، لیندا، بلک و نرون- دفن شده‌اند.

دولت کوبا این خانه را به عنوان بهشت خصوصی همینگوی معرفی کرده است اما من چنین چیزی ندیدم. هیچ چیزی بیشتر از ناتوانی در نوشتن یک نویسنده را آزار نمی‌دهد، به‌ویژه نویسنده‌ای که همانند همینگوی، میل به رقابت‌جویی بی‌حدوحصری دارد. این خانه هشت خوابه، چهار اتاق مجزا برای نوشتن دارد: یک اتاق مطالعه، اتاق کتابخانه، اتاق خواب همینگوی که به ماشین تحریر رویال مجهز شده و دفتری در برج مجاور (که ماری آن را سال 1947 ساخت). این دفتر برای نوشتن طراحی شده بود. با این اوصاف، همینگوی از کار افتادگی قلمش را به هیچ‌وجه تاب نمی‌آورد.

راه خلاصی او از این وضعیت، جلوی خانه‌اش قرار داشت؛ پیلار، قایق ماهیگیری محبوب همینگوی که 12 متر طول داشت. در سال 1973، دولت کوبا پیلار را از بندرگاه کوجیمار بیرون کشید و در محوطه فینکا قرار داد. در حال حاضر سقفی پلاستیکی محافظ این قایق است. می‌دانستم همینگوی طی سه سال نخست جنگ جهانی دوم، پیلار را خلوتگاهش کرده بود؛ نخست برای ماهیگیری و خلاصی از فکر کردن به همسر سومش، روزنامه‌نگار و نویسنده مارتا گلهورن و سپس برای اداره عملیات‌های نظامی محرمانه‌اش. حالا چوب بلوط سیاه پیلار به بهترین نحو جلا داده می‌شود. صندلی مبارزه قایق که او هرگز به آن تکیه نزد- او ماهی‌ها را ایستاده صید می‌کرد درست مثل آداب نوشتنش که به ندرت روی صندلی می‌نشست- منتظر ماهیگیر بعدی است.

گرگوری همینگوی، جوان‌ترین پسر این نویسنده که در سال 2001 از دنیا رفت، در مصاحبه‌ای گفته بود پدرش طی سال‌های جنگ دچار بحران شده بود: «دگرگونی بنیادینی در او مشاهده می‌شد. آن‌قدر در مورد موفقیت کتاب بعدی‌اش حالت تدافعی به خود می‌گرفت که یقین می‌کردم او گمان می‌کند رشته آن را از دست خواهد داد.» گرگوری به خاطر آورده بود که پدرش این وسواس‌های فکری را سر گلهورن، که در سال 1940 ازدواج کرده بودند، خالی می‌کرد. او در دسترس‌ترین هدف بود. گلهورن همتا، رقیب و به‌نوعی همزاد همینگوی بود. همینگوی در نامه‌هایی که برای گلهورن نوشت، گاهی او را «برادر» خطاب کرده بود.

همچنین او همسری اشتباه برای مردی که با آسیب‌های روحی‌اش دست‌وپنجه نرم می‌کرد، بود. گلهورن، همانند همینگوی، با بنیه بود. بدنی قوی داشت و روزی 40 نخ سیگار می‌کشید. سستی انسانی در جهان‌بینی او جایی نداشت. او برای همینگوی نوشته بود که هرگز برای مردانی که «باید زنانی زخم‌های‌شان را التیام دهند و چرب‌زبانی کنند» احترامی قایل نیست. طولی نکشید که پس از ازدواج‌شان، زمانی که همینگوی برای نوشتن مجموعه داستان‌های کوتاهش دست‌وپا می‌زد، گلهورن ماموریت پوشش خبری نبرد زیردریایی‌ها در دریای کاراییب را برای نشریه «کالیرز» پذیرفت. (گلهورن در آن زمان روی رمان «لیانا» کار می‌کرد که داستانش در کاراییب روی می‌دهد بنابراین به اطلاعات بومی نیاز داشت). همینگوی با شنیدن این خبر از کوره در رفت. ترک شدن به قدر کافی رنج‌آور بود با این حال جنگ‌ کسب‌وکارش بود.

با رفتن مارتا، روز به روز همینگوی بی‌قرارتر ‌شد. نامه‌هایی که پس از مرگ همینگوی منتشر شدند، نشان می‌دهند او گهگاه برای گلهورن می‌نوشت، مدام از او درخواست می‌کرد پاسخ نامه‌هایش را بدهد و اغلب بدون اینکه قصدش را داشته باشد با زبانی طنزآمیز او را از وضعیت خانه مطلع می‌کرد. در نامه‌ای از پیشگفتاری که برای گلچین ادبی جنگی می‌نوشت، شکایت کرده و گفته بود کار روی این اثر «زجرآورترین چیزی است که می‌نویسم.» او قصد داشت بیانیه‌ای محرز درباره حماقت سیاستمدارانی که مسبب جنگ جاری شده بودند، بنویسد اما اعتقادات تندوتیز او تمام کردنش را سخت می‌کرد. طولی نکشید که احساس کرد نوشتن درباره جنگ، نامربوط است.
باید کاری می‌کرد.

چاره این کار خودش را در هیات سفیر جدید امریکا، اسپرول بریدن، به کوبا معرفی کرد. او صورتی گرد و لبخندی تسخیرکننده داشت و خوش‌صحبت بود. بریدن از جایگاه خود اطلاع داشت و همینگوی نویسنده‌ای مشهور بود. وقتی باب آشنایی این دو باز شد، این ایده شکل گرفت که ارتباطات گسترده همینگوی در کوبا ممکن است در حل مشکل فالانژیست‌های این کشور برای بریدن مفید باشد. فالانژیست‌ها در واقع فاشیست‌های اسپانیایی بودند. دولت امریکا نگران بود برخی از فالانژیست‌هایی که در کوبا به سر می‌برند، مکان کشتی‌های امریکایی را به قایق‌های زیردریایی مخابره کند و به نفوذ ماموران آلمانی در جزیره کمک کنند.

نزدیک شدن به همینگوی آن‌قدرها هم که به نظر می‌رسد، اقدامی غیرعادی نبود. در آن سال‌ها و پس از آن یعنی در طول جنگ سرد، دولت ایالات متحده امریکا به‌طور متناوب از شهروندان بنامش درخواست می‌کرد به کشورهای خارجی سفر کنند و آنچه را دیدند، بازگو کنند. روزنامه‌نگارها، مشاهیر و کسانی که آشنایان بسیاری در کشورهای دیگر دارند بهترین پوشش برای سفر و مشاهده بودند. همینگوی نیز پیش از این خودش را در اداره خدمات استراتژیک امریکا- سازمان اطلاعاتی امریکایی که در طول جنگ جهانی دوم تشکیل شد- گنجاند. اسناد و مدارک این سازمان که سال‌ها بعد از حالت محرمانه به حالت عادی درآمدند، شرح تازه‌ای برای سفری که همینگوی و گلهورن سال 1942 به مکزیکوسیتی داشتند، ارایه کرده است. به همینگوی ماموریت داده شد به بررسی تشکیل ارتشی سری از تبعیدی‌های جمهوری‌خواه اسپانیا برای اعزام به جبهه آفریقای شمالی بپردازد. او موقعیت را ارزیابی کرد و گزارش خود را ارایه داد اما این پروژه پیش نرفت.

همینگوی از پیشنهاد بِرِیدن خوشش آمد. او خودش را در قامت یک جاسوسی حقیقی می‌دید. فعالیت‌های جاسوسی همانند پژوهش درباره رمانی است که لازم نیست آن را روی کاغذ بیاوری. علاوه بر این، این موقعیت به همینگوی فرصت میهن‌دوستی می‌داد و می‌توانست در جریان این روند از مارتا پیشی بگیرد. مارتا برای نوشتن مقاله‌ای برای «کالیر» درباره فالانژیست‌ها تحقیق کرده بود اما دبیران مجله آن را رد کرده بودند. همینگوی با این کار می‌توانست به مارتا خودی نشان بدهد.

اسم رمز بریدن برای این گروه «فروشگاه جنایت» بود. همینگوی نام مستعار «کارخانه کلاهبرداری» را برای گروه انتخاب کرد. مامور 08 – نام همینگوی در این عملیات- به سرعت دست به کار شد. «حلقه جاسوسی» همینگوی نمونه بارزی از محفل دوستان اجتماعی‌اش بود؛ فلوریدیتا، کافه‌داری که در کافه‌ای محبوب مشغول کار بود؛ سارقانی که در اسکله‌ها می‌پلکیدند و چند باسکی که وقتی فرانسیس فرانکو بر مسند قدرت نشست از اسپانیا فرار کردند. دارودسته یاغی‌ها در هر ساعتی از شبانه‌روز به فینکا رفت‌وآمد می‌کردند؛ آنها از این خانه به عنوان دفتر مرکزی خود استفاده می‌بردند. او در نامه‌ای به مارتا که در آن زمان در پوشش خبری جنگ زیردریایی‌ها به‌سر می‌برد، حال ‌و هوای جلسه «کارخانه کلاهبرداری» را این‌گونه نوشت: «فقط بیست‌ویک نفر بودیم… و بیست‌وچهار بطری نوشیدیم… تامی شِولین چند ترانه محشر خواند و همه برای تشویق فرناندو بطری‌های‌شان را به سمت او پرتاب کردند. وقتی می‌خواستیم مخالفت‌مان را ابراز کنیم، صندلی پرتاب می‌کردیم… توروالد هفت‌تیر یک سولدادو (در زبان اسپانیایی به معنی سرباز) را که خوابش برده بود، گرفت و با آن شلیک می‌کرد… با تکه‌ای نان گوش خوآن را مورد هدف قرار دادیم و او را مصدوم و از میدان جنگ خارج کردیم…»

کارخانه کلاهبرداری که زمانی شامل 6 مامور تمام‌وقت و 20 مامور پاره وقت می‌شد، کاربری آنچنانی نداشت. اف.‌بی.‌آی که به اندازه پاپا به رقابت حساس بود، پرسنلش را برای بی‌اعتبار کردن همینگوی مورد استفاده قرار داد. همینگوی اعلام کرد در حالی که بِرِیدن و رییس‌جمهور فولخنثیو باتیستا ثالدیواردر واشنگتن به‌سر می‌برند، ژنرال مانوئل بنیتز، رییس پلیس، مامورانش را برای براندازی قدرت آماده می‌کند. اف.بی.آی. نیز تصریح کرد، مامورانی در اداره‌های پلیس مستقر کرده است و آنها امری غیرعادی گزارش نکرده‌اند. یکی از کارگزاران همینگوی جعبه‌ای مشکوک از «بار باسک» هاوانا آورد؛ اف.بی.آی وقتی جعبه گشوده شده را یافت در آن یک جلد کتاب «زندگی سانتا ترزا» دید. در گزارشی که به تاریخ ژوئن 1943 نوشته شده، خشم ماموران بیان شده است.

جی. ادگار هوور (اولین گرداننده و رییس اداره تحقیقات فدرال) عملیات‌های همینگوی را با وسواس تمام دنبال می‌کرد. او در یادداشتی که برای دو اعضای گروهش می‌فرستد، با کنایه می‌گوید «همینگوی بهترین قضاوت را نکرده» و اگر او به اندازه «چند سال پیش» می‌نوشد، بِرِیدن در انتخاب او حماقت کرده است. هوور رفته‌رفته نگران می‌شود، هر چند، وقتی همینگوی به خبرچینی می‌گوید قصد دارد کتابی درباره سفیر بِرِِیدن، فعالیت‌های جاسوسی و اف‌.بی‌.آی بنویسد، در پی تعقیب حرکات همینگوی دستگاه‌های تلگراف اف‌.بی‌.آی به کار می‌افتند؛ ماموران این سازمان سعی داشتند متوجه شوند آیا همینگوی اقدام به نوشتن ماجراهای جاسوسانه‌اش می‌کند؟ وقتی هوور گزارش ماموری را دریافت کرد که در آن قید شده بود این نویسنده «در حال حاضر مشغول نوشتن چیزی نیست»، نفس راحتی کشید.

در ماه آوریل 1943، با دخالت‌های اف.بی.آی، سفارت امریکا کارخانه کلاهبرداری را تعطیل کرد. همینگوی اهمیتی به این اقدام نداد. او پیش از این ماموریتی جدیدتر و بهتر برای خود دست‌وپا کرده بود: تعقیب زیردریایی‌هایی که تحت حمایت سازمان جاسوسی نیروی دریایی بودند. اگرچه تهدید زیردریایی‌های آلمانی در آب‌های کوبا فروکش کرده بود اما همینگوی این کار را فرصتی برای نشاندن مهروامضای خودش در جنگ می‌دید.

به نظر نمی‌رسید پیلار، قایق کروزی که شکل‌وشمایلی اشرافی داشت، بتواند به تعقیب زیردریایی 1000 تنی بپردازد. چراکه قسمت عقب پیلار توان حمل اسلحه ضدهوابرد را ندارد، کارکنان کشتی می‌باید خودشان را به مسلسل دستی تامسن، سلاح ضدتانک و نارنجک‌های دستی مجهز می‌کردند. همینگوی دوستانش را برای حضور در این عملیات احضار کرد. تنها فرد حرفه‌ای این گروه کارشناس مخابره رادیویی در سطح دریا به نام دون ساکسون بود که با خود ابزار شنودی به نام «گجت» آورده بود. اما همینگوی نامه‌ای از سفارت امریکا دریافت می‌کند که در آن از او خواسته شده این فعالیتش را توضیح دهد. پاسخ این نامه در آرشیو فینکا وجود دارد؛ همینگوی در آن قید کرده در حال انجام آزمایش‌های علمی با «ابزاری رادیویی» است. این گفته با علامت «موزه تاریخ طبیعی امریکا» که روی عرشه کشتی آویزان بود، مطابقت نداشت.

پاتریک همینگوی، 90 ساله، دومین پسر این نویسنده، گاهی پدرش را در پیلار همراهی می‌کرد. وقتی درباره این دوران از پاتریک پرسیدم، او پدرش را با دون کیشوت مقایسه کرد: «او روز به روز توانایی رویارویی با حقیقت را از دست می‌داد. با تلاش برای ساختن جهانی بهتر با الگویی رضایت‌بخش، خودش را دیوانه کرده بود.»

در دو ماه فعالیت که به سال آینده نیز کشیده شد، همینگوی و کارکنان کشتی‌اش به گشت‌زنی ادامه دادند که اغلب به 18 ساعت در روز می‌رسید. گهگاه، کشتی ماهیگیری از کنار آنها عبور می‌کرد و همینگوی این رویارویی را در دفترچه‌اش ثبت می‌کرد. در همین روزها بود که مارتا کتاب «لیانا» را تمام کرد و باعث شد همینگوی بازی ضعیف دیگری را شروع کند تا مارتا را فریب دهد. وقتی او به فینکا بازمی‌گردد به گرگوری می‌گوید قصد دارد نوشتن را کنار بگذارد. «بگذار به مارتی هم یک شانس بدهیم. لیاقت یک شانس را دارد.» او در نامه‌ای به گلهورن همه‌چیز را از لحاظ عقلانی توضیح داد: «همین که شغلی روحیه همه را سرزنده می‌کند و بدون اینکه لازم باشد دست به قلم ببری کار را تمام کنی، کافی است.»

موتور پیلار در جولای 1943 از کار افتاد. برخلاف تلاش‌های همینگوی، نیروی دریایی با تعویض آن موافقت نکرد. پاپا عملیات را متوقف کرد و در فینکا مستقر شد و شاهد پیشروی گلهورن در پروژه بعدی‌اش شد؛ این پروژه پوشش خبری جنگ در انگلستان برای نشریه «کالیر» بود. درنهایت همینگوی پس از مارتا راهی انگلستان و گزارشگر کالیر در خط مقدم و سرپرست مارتا شد. او در فرانسه خودش را دست خطراتی استثنایی و جسورانه سپرد؛ وقتی تک‌تیراندازها شلیک‌ می‌کردند یا وقتی خمپاره‌ای در نزدیکی او به زمین می‌خورد، فرار نمی‌کرد. او به همقطارانش گفته بود جنگ با آلمانی‌ها بهترین کاری بوده که تا به حال انجام داده است. گویی او مصمم بود ملک‌الموت را دیدار کند.

با وجود این سپتامبر 1945 زمانی که جنگ تمام شد، برای نوشتن به فینکا بازگشت؛ مارتا یک سال قبل او را ترک کرده بود. در اتاق مهمان عمارت فینکا، رمان جنگی «شراب شگفتی» را که گلهورن در سال 1948 منتشر کرد، دیدم. 40 سالی می‌شد که این کتاب ورق نخورده بود. گلهورن در ابتدای کتاب نوشته بود: «برای بزرگ‌ترین منتقد… برای ستایش‌های زیرکانه‌اش… با بهترین آرزوها.» همینگوی پاسخش را پشت این صفحه نوشته بود: «نویسنده عزیز، چرا مثل یک آدم درست و حسابی و…. کاغذهایم را برایم نمی‌فرستی تا من بتوانم یک کتاب خوب دیگر بنویسم و آن را برایت امضا کنم؟ امضا: نویسنده دیگر.»

با تلاشی سرسختانه نگارش کتاب جدیدش را آغاز کرد. سال 1950 کتاب «آن سوی رودخانه و در جنگل» را که نخستین کتابی بود که در کوبا نوشت، منتشر کرد. منتقدان بی‌رحمانه از او انتقاد کردند.
هر چند، او به این راحتی‌ها مأیوس نمی‌شد. او به خودش یادآوری می‌کرد، کتاب یک مبارزه است نه یک جنگ. مدتی کوتاه پس از آن توانست با نوول «پیرمرد و دریا» (1952) صدایش را بازیابد. اما «از میان رودخانه…» و «پیرمرد..» بخش‌هایی از یک سه‌گانه بودند که هرگز با همدیگر منتشر نشدند؛ اثر بعدی این مجموعه پس از مرگ او در سال 1970 با عنوان «جزایر در توفان» منتشر شد؛ در این داستان گشت‌های بی‌ثمر دریایی‌ همینگوی جنبه خلاقانه ادبی به خود گرفتند و در قالب مبارزه‌ای در برابر قایق‌ زیردریایی روایت شدند که خود دیگرش، توماس هادسن، می‌میرد. علاوه بر این، همان‌طور که خودش گفته بود او مغلوب دو کتاب ناتمام شده بود – «باغ عدن» (1986) و «حقیقت در نخستین تابش.» چیزی در محتوای داستان‌های او تغییر کرده بود. در حقیقت چیزی که سال‌های سال هنر و اراده آهنینش از آن تغذیه می‌کرد، حالا این کتاب‌ها را بدقواره می‌کرد.مدتی کوتاه پس از اینکه از کار افتادگی قلمش آغاز شد، برای مارتا نوشت: «خیال می‌کردم اگر آدم نویسنده باشد، تا وقتی بمیرد یا نوشتن بمیرد، نویسنده ‌است» می‌دانست چه اتفاقی افتاده است و می‌دانست کاری از دستش برنمی‌آید. یکی از نخستین داستان‌هایی که پس از بازگشت به کوبا نوشت «شارلاتان» بود. داستان درباره مردی بود که از جنگ بازمی‌گردد و وانمود می‌کند قهرمان است. او هرگز این کتاب را تمام نکرد.

‌‌The New York Times

ترجمه از اعتماد