جوان را باید دعوت کرد به فهم و تجربه واقعیت و ‌هزارتوی پروسوسه‌اش که به قول اسکار وایلد، جذاب‌تر از خیال است.

مقاله سوسن شریعتی در حاشیه تماشای ویدئو- تئاتر «تماس تصویری٢» کاری از پانته‌آ آرمانفر

«اون درخته رو ببین. اون بالا، یه دونه ست، خیلی بزرگه. عین درخت زندگیه» (گزیده‌ای از پرفورمانس)

نمی‌دانم با دیدن «تماس تصویری ٢»، ویدئو-تئاتری از پانته‌آ آرمانفر، کارگردانی جوان و تازه‌کار برای میان‌سالی چون من-کهنه‌کار-چه اتفاقی افتاد؟ قدر مسلم اتفاقی افتاده بود با آن بغضی که مدام می‌شکست. ماجرای آرمین و آوا، دو جوانی که «پس از سال‌ها محبت و دوستی در دو جغرافیای متفاوت قرار می‌گیرند» و به یمن ارتباط مجازی و نادیده‌گرفتن فاصله می‌کوشند این پیوند را مستمر کنند و دست آخر معلوم می‌شود نمی‌توانند که غصه ندارد. غصه ندارد دیدن اینکه این دوستی با وجود این همه فاصله، محکوم به شکست است. خوب معلوم است خیال‌پردازی بوده و واقعیت دیر یا زود می‌آید و آرام‌آرام رابطه را می‌فسرد و خاموش می‌کند و دوستی و عشق را بدل می‌کند به خاطره، به دیروز، به اون زمونا یادش به خیر… لااقل برای من میان‌سال کهنه کار که دیگر باید روشن باشد و غیرمترقبه‌ای در کار نباشد؛ به‌خصوص که برای خود کارگردان جوان و مخاطبان جوان هم این ماجرا واضح و مبرهن بود.
پانته‌آ آرمانفر که هم نویسنده و هم کارگردان این ویدئو-تئاتر است، بازی نقش پسر و دختر این اثر را نیز بر عهده گرفته. این بار دختر رفته و پسر است که مانده. گذشت آن ایامی که مردان مسافر بودند و زنان چشم به راه. آوا برای ادامه‌تحصیل رفته است و با آرمین که در وطن مانده گفت‌وگوهای تصویری خود را ادامه می‌دهند. از همین‌جا شروع می‌شود سوختن دل… جوانانی که دل نبسته مجبور به دل‌کندن هستند و محکوم به جان‌کندنی به نام وفاداری آن هم نه با تکیه بر ممنوع‌های اخلاقی و ارجاعات شاعرانه و تفاسیر فلسفی، که به کمک سوءتفاهم بزرگی که تکنولوژی فراهم می‌کند. (تماس تصویری با اینترنتی که پرسرعت نیست و مدام دستخوش قبض‌وبسط سیاسی و جوی و فنی می‌شود، تصاویرکج‌وکوله‌ای که وب‌کم انتقال می‌دهد، احساساتی که با یک‌سری استیکر منتقل می‌شوند و…) دو اکران، دو کانون نور، دو کادری است که تماشاچی را در دو جغرافیا (آمریکا-ایران) قرار می‌دهد و شرایط مقایسه و مشاهده احوالات این دو دورافتاده از هم را که هر بار از لابه‌لای دوربین لپ‌تاپ در برابر یکدیگر قرار می‌گیرند، فراهم می‌کند؛ دو دوستی که با اصرار و سماجت و حسن‌نیت و گاه از سر تظاهر و استیصال تلاش می‌کنند شادی‌ها، دلتنگی‌ها، امیدها و دلواپسی‌های خود را با یکدیگر در میان بگذارند تا بی‌هم‌ماندن یا تعلق‌داشتن به جغرافیاهای دور نادیده‌ گرفته شود. یکی برای آن یکی ساز می‌زند، دیگری موسیقی می‌فرستد، فیلمی از سفری، گوشه‌ای از اتاقی… . اما برای هیچ‌کدام گویا قانع‌کننده نیست و دقیقه آخر منجر می‌شود به تنش و تردید. دیدن این‌همه حسن‌نیتی که محکوم به شکست است، غم‌بار است. غم‌بار نیست؟ ناهم‌زمانند (صبح یکی شب آن دیگری است)، ناهم‌مکانند (یکی گرفتار آلودگی هواست و آن دیگری صحبت از جزیره‌ای در اقیانوس می‌کند) یکی با خانواده است و مادری که همان دوروبر می‌چرخد (آرمین) و دیگری‌ای که آزاد است و تنها و غربت‌زده و در حسرت یک هم‌زبان… (آوا)، یکی آزادی می‌خواهد و آن دیگری امنیت و گرمای آشنایی. لحظاتی که بی‌آن دیگری می‌گذرد را با عکس و تصویر و شرح و بسط برای یکدیگر تعریف می‌کنند اما غیرقابل تقسیم است. با تکنولوژی نمی‌شود رفت به جنگ جدایی، درافتاد با فاصله! شاخ‌وشانه کشید برای زمان. شاید به یمن تخیل، شاید با کلمات بشود جنبل و جادو کرد و ورد خواند و امیدوار کرد و به قول جوانان سر کار گذاشت، اما این دو جوان همان ابزار را هم ندارند: با «فاز نده» و «بدفاز شدی» و «به فلان هم نیست» و «اون زاخاره» و «گیر نده» که نمی‌شود جادو کرد. می‌خواهند اما دستانشان خالی است. معلوم است دارند دور از چشم هم تغییر می‌کنند. جوان‌اند و دارند بالغ می‌شوند و لابد یکی از تعاریف آن سپرانداختن در برابر امر موجود است و اعتراف‌کردن به ممکن و تن‌دادن به منطق زمان. معلوم می‌شود زمانی که جاودانه پنداشته می‌شد یا تحت کنترل اراده، مسیر خود را پیش رفته است. تغییرکردن محتوم است اما دلواپسی می‌آورد و نکند-نکند؛ بی‌اعتمادی، دلسردی، دلخوری، غرور و دست آخر اجتناب‌ناپذیری به نام دروغ و از کجا معلوم؟ خب! دل هم که نسوزد خون که می‌شود: به دنیای بزرگ‌تر‌ها خوش‌ آمدی… همه این احساسات باید از لابه‌لای نویز و قطع و وصلی سیم‌ها و سرورهای تحت کنترل و با ادبیاتی دم‌دستی و پیش‌پاافتاده انتقال یابد و تازه بر دل‌ها هم بنشیند. معلوم است نمی‌شود و می‌ماند یک «ناهم مرتبتی». می‌ماند آوایی که در آمریکاست و می‌گوید دیگر خواب نمی‌بیند و آرمینی که در ایران است و خواب لحظات دیروزی را می‌بیند. درهرحال هر دو می‌مانند و یک اکنون بی‌همدیگر که دیر یا زود باید تن دهد به یک «دیگری» متفاوت. خب! فقط باید چه‌گوارا بود تا بتوان شعار داد: «بیایید واقع‌بین باشیم. ناممکن را بخواهیم!» تا کِی می‌شود هم اینجا و هم‌اکنون را رها کرد و به یک خاطره چسبید؟ خاطره یک وعده، یک ممکنِ قاطع، یک توهم بی‌ریشه؟ دست آخر واقعیت، مقتدر و رندانه و طناز در‌ هزار جلوه می‌آید تا بساط ناممکن را برچیند:
«رامین‌جانم من با مامانم‌اینا حرف زدم در مورد اینکه تابستون بیام. اما انگار نمیشه یعنی ممکنه نشه. خیلی گرون میشه هنوز نمیدونم. فک کنم. میدونی خیلی سختمه که بهت بگم». دوستت دارم. میدونی بیزارم از فاصله سرد… . شاید بهتر باشه کمتر با هم حرف بزنیم… چی میگی تو؟» (متن پایانی پرفورمانس که توسط آوا تایپ می‌شود با این ادعا که «اصلا این‌طوری قشنگ‌تره»!).
به همه این دلایل دل می‌گیرد و می‌سوزد و خون می‌شود برای کهنه‌کاری که من باشد.  پانته‌آ آرمانفر در چیدمانی طنزآلود از تصویر و صدا و به نمایندگی از نسل خود با نمایش ناهم‌زمانی و ناهم‌مکانی‌ای که هم‌نسلی‌هایش به آن گرفتارند، نه‌تنها وجه انسانی و زیست‌شده پدیده‌ای اجتماعی را در ایران معاصر بر ملا می‌کند (جامعه مهاجرپرور، دستخوش ملال، ناراضی، گرفتار سمپتوم مقایسه و…)، بلکه موفق می‌شود از تنهایی، پرتاب‌شدگی و دورافتادگی‌های هم‌نسلی‌هایش نقبی بزند به موقعیت‌های اگزیستانسیل؛ موقعیت‌هایی جهان‌شمول و تعارض‌هایی تاریخی میان: آزادی و وفاداری، واقعیت و تخیل، مجاز و موجود، اکنون و دیروز و این‌همه البته با قرائتی امروزی که می‌شوند تف سربالایی برای مخاطب میان‌سال. ماجرای آرمین و آوا ماجرای مادران و پدران آنها نیز هست، ماجرای چند نسل حتی. این ملال از امروز و میل به جای دیگر و در افتادن با واقعیت و هرجا که اینجا نیست مگر با ما آغاز نشد؟ درست است جای دیگر اتوپیک، رافائل‌پرور بود و بازگشت به سوی دیگری را اجباری می‌دید و در پی سرنوشت مشترک بود برخلاف جای دیگرِ امروزی که مهاجرپرور است و بی‌بازگشت. معلوم است متفاوتیم: برای مقاومت در برابر واقعیت (به هر معنا) و تجربه پرتاب‌شدگی ما تنهاتر بودیم و هیچ مجازی به کمکمان نمی‌آمد تا توهمی به نام نادیده‌گرفتنِ موجود را ممکن کند؛ خوبی‌اش‌ ای ‌بسا در همین بود که جا برای تخیل و وفاداری و امید بیشتر باز می‌گذاشت. نوعی باور به جاودانگی شأن هجر و دوری را (از دوست، از وطن، از آرزوهای موعود) وجهی تراژیک می‌بخشید چنانچه تنهایی و امید را نیز. ما در پی تحقق جای دیگر در همین‌جا بودیم و به یمن این خصلت می‌شد زمان را به تأخیر انداخت، می‌شد صبوری کرد و موانع را نادیده گرفت. اما تجربه گسست و جدایی برای این نسل آرام‌آرام، تکه‌تکه، گام‌به‌گام صورت می‌گیرد و ناگهانی در کار نیست. طی یک پروسه است و نه یک ناگهان؛ پروسه‌ای که به یمن ابزارهای مدرن و با توهم در دسترس‌بودگی افسانه را از افسونیت می‌اندازد. یک در دسترس‌بودگی نصفه‌نیمه‌کاره. تا کِی می‌شود به صداهای بریده‌بریده‌ای که به‌سختی به گوش تو می‌رسد دل سپرد، به وعده‌های دورادور دلخوش بود و تجربه‌های ناهم‌زمان را به اشتراک گذاشت؟ نه صراحت گسست‌های ناگهان را دارد تا جا باز شود برای تخیل و نه صداقت شفاف چشم در چشم‌شدن را دارد که دلگرم کند به واقعیت. چانه‌زنی با واقعیت کجا و باور قطعی به اتوپی کجا؟ همین است که می‌شوند دم غنیمتی. بی‌تردید همین «جای دیگر اتوپیکِ ما» و ناموفقی‌مان در خلقش میل به «جای دیگرِ انضمامی»‌ای را ایجاد کرده و نامش شده است مهاجرت. یکی تبعیدی و دیگری مهاجر. اما این تفاوت الزاما نه برای ما فضیلتی است و نه برای آنها اوریژینالیته‌ای. با این همه تجربه ازدست‌دادن و مواجهه با گسست در هر دو یکی است. هیچ فرصتی نمی‌ماند برای دل سپردن، وفاداری. یک تعلیق مستمر شده است کد اگزیستانسیل ما و ما را به سرنوشتی مشترک محکوم کرده است: رودست‌خوردن. همین تجربه مشترک است که نه‌تنها به پرسش‌هایی تعمیم‌پذیر و جهان‌شمول منجر می‌شود که به احساساتی واحد نیز ختم می‌شود؛ احساساتی چون غم، دماغ‌سوختگی، کنفتی، رودست‌خوردن، حسرت و نوستالژی و پرسش‌هایی چون: وفاداری یعنی چه و به چه کار اکنون ما می‌آید؟ تا کِی می‌توان به کمک نوستالژی به جنگ لحظات رفت؟ امید به آینده از کجا معلوم سراب نباشد؟ واقعیت جذاب‌تر است و پر وعده یا تخیل و امر غیرقابل دسترس و… . پرسش‌هایی از این‌دست.
همه این پشت‌پرده‌هاست که دیدن «تماس تصویری٢» همنشینی ِدو نسل را ممکن می‌کند؛ دو نسل متهم: یکی ما که متهم به دادن وعده‌های بی‌سرانجام و باغ‌های خرم هستیم و میل به گریز و رفتن را بر دل‌های جوان انداخته‌ایم (به قصد فرار از سوپر-اگوهایی که همچون شبح بر بالای سر جوانانمان در پروازند و شده‌اند رودربایستی‌هایی نفس‌گیر یا قفس‌هایی نفس‌بر) و آن دیگر جوانانی که متهم‌اند به پراگماتیسم، دم غنیمتی‌بودن، پشت کرده به هر وعده‌ای، بی‌هیچ وفاداری‌ای… از دامن همین مای متهم و متوهم مگر نبالیده‌اند؟ با وجود این محکمه جاری و ناگفته‌ای که مدام برپاست این همنشینی‌ها غنیمت است برای بدل‌ساختن قضاوت به همدلی و تفاهم. تا با وجود درک قاطع تفاوت میان یک «ما» و یک «آنها» معلوم شود در تجربه گسست و رودست‌خوردن از واقعیت، در درک پایان یک توهم، در داشتن امید به سر زدن شکل دیگری از عشق، دوستی و درنهایت ارزش‌هایی که جهان‌شمول تعریف می‌شوند ما و آنها شبیه هم هستیم. در رنج‌ها، خطاها و تجربه‌هایمان.
ها! فهمیدم اشک‌ها از سر چه بود؟ دیدن «تماس تصویری ٢» موجب مواجهه‌ای دردناک شد: شکست‌خوردن از چیزی به نام واقعیت تجربه مشترک ما است؛ دو نوع روایت از مرگ رؤیا، دو نوع روایت از یک شکست و این تجربهِ مشترک جوان و پیر ندارد البته. برای دستان خالی آنها و برای رودست‌ماندن خودم.  چه باید کرد؟ تاکنون متولی‌گری برای اتوپیا (ناممکن‌خواهی) افتاده بوده به گردن جوانان و واقعیت‌گرایی به گردن پیرترها با این بهانه که جوانان تخیلی آزاد دارند و پیرترها تجربه‌های بسیار… باید برعکس شود… واقعیت و گرویدن به آن را باید به همین جوانان سپرد و ناممکن‌خواهی را به دست ما پیرترها… . آرمان‌خواهی دست آنها را برای فهم زندگی می‌بندد و تجربه زیاد، تخیل ما پیرتر‌ها را نابود کرده است. نقش‌ها را باید عوض کرد. ناممکن‌خواهی و اتوپیزم را به گردن جوان نباید انداخت و بعد متهمش کرد که چرا نیستی؟ جوان تاب مقاومت در برابر واقعیت را ندارد (حتی اگر گفته شود در هر نوع آرمان‌گرایی نوعی سادگی لازم است) سرخورده می‌شود و می‌پیوندد به لشکر شکست‌خوردگان و با زمان شروع خواهد کرد به آیه یأس‌خواندن برای جوان‌تر‌های بعدی و درس سرسپردگی‌دادن به امر واقع. تازه مقاومت هم بکند و سر هم نسپرد و آرمان‌ها را رها هم نکند، یک جور تشنه‌لب از سر سفره زندگی برمی‌خیزد و می‌شود مثل بسیاری از هم‌نسلی‌های بنده که مدام از کارهای نکرده و تجربه‌های نصفه‌نیمه‌کاره‌شان می‌نالند. جوان را باید دعوت کرد به فهم و تجربه واقعیت و ‌هزارتوی پروسوسه‌اش که به قول اسکار وایلد، جذاب‌تر از خیال است. ناممکن‌خواهی را هم باید در چشم و دل ما پیرترها حیثیت بخشید تا هم خیال نفسرد و هم تجربه‌ها زمین‌گیرمان نکند. مگر نه اینکه همگی به دنبال «طفل گمشده‌ای به نام امید» هستند؟ به امیدهایی می‌توان اعتماد کرد که هفت لباس پاره کرده باشند و برجا مانده باشند و با اولین وزش باد تجربه به باد نروند. در ثانی به امیدهایی که به فردای دیگر و جای دیگر احاله می‌شود هم نمی‌شود دل بست. باز به این نتیجه خواهد رسید که توهم است. تنها به امیدی می‌شود اعتماد کرد که از همین‌جا و هم‌اکنون تغذیه می‌کند؛ همین‌جا و هم‌اکنونی که البته به امر واقع، واقعیت تخت و یک دست در دسترس ختم نمی‌شود و محدود نمی‌گردد. برای اعاده حیثیت از امید و بالا بردن مقاومتش در برابر خشونت واقعیت، راهی به جز تعریف دوباره «اکنون» نمی‌ماند. خسته شدیم از این سرگردانی در تثلیث عقیم «حسرتِ دیروزگرا، امید آینده گرایانه و دم‌های غنیمت از سر ناچاری»! باید «اکنون» دیگری تعریف شود؛ لحظه‌ای که نه بریده است از دیروز و نه بن‌بستی است بی‌فردا… شاید در چنین موقعیتی امید بتواند تاب آورد در برابر واقعیت، فاصله، تنهایی، ازدست‌دادن، گسست و… وگرنه هر روز بر خیل «آواها و آرمین‌ها»ی این مرزوبوم افزوده می‌شود: پشت به یکدیگر، سرسپرده به هرچه پیش‌ آید و دست خالی در برابر لشکرکشی زمان… اگرچه با حسن‌نیت.

منبع شرق

جوان را باید دعوت کرد به فهم و تجربه واقعیت و ‌هزارتوی پروسوسه‌اش که به قول اسکار وایلد، جذاب‌تر از خیال است.