رودررو با گابریل گارسیا مارکز در روزهایی که هنوز بود

نوشتن درباره نویسنده بزرگی چون گابریل گارسیا مارکز نیاز به بهانه ندارد. این‌که او در چه تاریخی به دنیا آمده و در چه تاریخی از این دنیا پر کشیده؛ نمی‌تواند گفتن و نوشتن درباره‌اش را توجیه کند. مارکز از این نظر که جزو نویسندگانی است که بیشترین ترجمه‌ها از آثارش به عمل آمده؛ بیشترین خواننده‌ها را داشته و جزو معدود نویسندگانی است که در طول دوران زندگی‌اش به رتبه و مرتبه‌ای چون یک سوپراستار رسیده، همیشه می‌تواند موضوع نوشتن و گفتن درباره‌اش باشد. درواقع این نویسنده که در تاریخ ۶ مارس ‌سال ٢٧ به دنیا آمده و در تاریخ ١۴ آوریل ٢٠١۴ هم در ٨٧ سالگی از دنیا رفته؛ نه به اعتبار این تاریخ‌ها و شماره‌ها که به اعتبار و احترام صد‌سال تنهایی، پاییز پدرسالار، ساعت شوم، تلخ‌کامی‌های یک خوابگرد، کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد، گزارش یک آدم‌ربایی، زندگی پنهانی میگویل لیتین در شیلی، خاطره دلبرکان غمگین من، عشق سال‌های وبا، گزارش یک غریق، گزارش یک مرگ و… می‌تواند همیشه موضوع گفته‌ها و نوشته‌های فراوان و گوناگونی باشد. بهانه این گفت‌وگوی بلند از یک وبگردی ساده شروع شد. زمانی که در وبلاگ نه‌چندان پرخواننده‌ای به ترجمه انگلیسی گفت‌وگویی از مارکز برخوردم که این نویسنده حدود سی‌وپنج‌ سال پیش با نشریه فرانسوی پاریس ریویو انجام داده بود. گفت‌وگویی بسیار طولانی و البته بسیار روشنگر که می‌تواند گوشه‌های مختلف کمتر نور تابیده‌ای از زندگی و آثار این نویسنده بزرگ را روشن کند. آنچه در پی می‌آید بخش‌هایی از این گفت‌وگو است که در بخش‌های گوناگون در مورد موضوعات مختلف تنظیم شده و تقدیم حضورتان می‌شود…

آغاز راه نویسندگی

می‌توانید بگویید نویسندگی را چگونه آغاز کردید؟
پیش از این‌که بتوانم بنویسم کارتون‌های خنده‌دار می‌کشیدم. نکته بامزه‌اش این است که وقتی به آن‌روزها فکر می‌کنم، یادم می‌آید که در مدرسه فکر می‌کردند من نویسنده‌ام؛ درحالی‌که آن زمان من اصلا چیزی نمی‌نوشتم…
چه زمانی واقعا نویسنده شدید؟
وقتی وارد دانشگاه شدم، دیدم درک و فهم و استعدادم در ادبیات بسیار بیشتر از دوستانم است. باز هم موضوع نوشتن برای من چندان جدی نبود تا این‌که شبی یکی از دوستانم داستان مسخ فرانس کافکا را بهم امانت داد. وقتی آن را خواندم به فکر فرو رفتم. کسی را نمی‌شناختم که بتواند این‌جوری بنویسد. این فکر به سرم آمد اگر قبل‌ترها کسی را که این‌گونه بنویسد می‌شناختم، قطعا مدت‌ها پیش نوشتن را آغاز کرده بودم. همان جا بود که شروع کردم به نوشتن داستان کوتاه. البته الان که نگاه می‌کنم، حس می‌کنم داستان‌های ضعیفی هستند.
از چه نویسندگانی تأثیر پذیرفته‌اید؟
نویسندگان نسل گمشده آمریکا. اینها و آثارشان کمکم کردند نگاه روشنفکرانه به داستان کوتاه را کنار بگذارم. یعنی وقتی خواندم‌شان؛ دیدم چقدر داستان‌هایشان نزدیک و وابسته به زندگی است؛ درحالی‌که داستان‌های من از این خصیصه کاملا بی‌بهره بودند. یک اتفاق دیگر نیز همزمان با آشنایی من با این نسل از نویسندگان رخ داد که آن نیز در آینده کاری‌ام موثر بود. این اتفاق در ‌سال ١٩۴٨ رخ داد که یکی از رهبران سیاسی کلمبیا که گایتان نام داشت با گلوله کشته شد. مردم بوگوتا که دیوانه شده بودند، به خیابان‌ها ریختند و شروع کردند به غارت و آتش‌زدن مغازه‌ها و ساختمان‌ها و بانک‌ها. من نیز آن‌جا بودم؛ در خیابان و در کنار مردم. آنها را که می‌دیدم چه کارهایی ازشان برمی‌آید، به خودم می‌خندیدم. آن‌جا بود که فهمیدم در چه کشوری و در کنار چه مردمی زندگی می‌کنم و داستان‌هایی که می‌نویسم حتی اندک شباهتی به کشور و مردمم ندارند.
 پس بیشتر از زندگی تأثیر گرفته‌اید تا از داستان‌ها و نویسندگان…
شاید. ٢٢‌سال داشتم که مادرم از من خواست همراه او به شهر زادگاهم آرکاتاکا برویم تا خانه‌مان را که در سال‌های کودکی‌ام در آن زندگی کرده بودیم، بفروشیم. وقتی رسیدیم یک حس عجیب تکان‌دهنده بهم دست داد. سال‌ها روستا را ندیده بودم، اما تصویری که از آن‌جا در ذهنم مانده بود، با واقعیتی که می‌دیدم مو نمی‌زد. همه‌چیز بی‌تغییر و ثابت مانده بود. انگار کتابی می‌خواندم که قبلا نوشته شده و روی صحنه هم آمده بود و در آن زمان که من آن‌جا رسیدم داشت دوباره پیش چشم من تکرار می‌شد.
احتمالا این تصاویر بدل شدند به نخستین رمان شما…
فضا جوری بود که تنها کاری که باید می‌کردم نوشتن بود. من هم همین کار را کردم. هرچه قبلا اتفاق افتاده بود؛ هر آن‌چه با حضور من داشت رخ می‌داد؛ خانه‌ها، کوچه‌ها، مزارع موز و… را نوشتم. یک‌بار جایی گفته‌ام که انگار همه‌چیز دست‌به‌دست هم داده بودند تا آرکاتاکا و حس‌و‌حالش به دنیای ادبیات وارد شوند. «توفان برگ» رهاورد آن سفر بود که با مادرم رفتیم و در بازگشت من بلافاصله نوشتن آن را آغاز کردم و به همان سرعت هم به پایان رساندم…

روزنامه‌نگاری و ادبیات

شما به‌عنوان روزنامه‌نگار نیز چهره‌ای شناخته‌شده هستید. آیا این جنبه از کارتان در داستان‌نویسی به کمک‌تان آمده؟
دقیق نمی‌دانم. اما این را می‌دانم که یکی از این دو نمی‌تواند به تنهایی بر دیگری تأثیر گذارد. یعنی این تأثیر و کمک قطعا یک‌طرفه نیست. اگر هم تأثیری باشد که فکر می‌کنم هست، این یک رابطه متقابل بوده. روزنامه‌نگاری شاید از این نظر که مرا در تماسی نزدیک با واقعیت‌های پیرامونی نگاه داشته به داستان‌نویسی من کمک کرده باشد. از طرف دیگر داستان‌نویسی نیز از این‌نظر که به فعالیت روزنامه‌نگارانه من ارزش ادبی داده می‌تواند در کارنامه من روزنامه‌نگار نقش مثبت داشته باشد…
پس از موفقیت‌های رویایی که در کارتان به‌عنوان نویسنده داستان کسب کردید؛ پس از یافتن مخاطبان میلیونی برای کتاب‌هایتان؛ پس از شهرت و محبوبیت عظیم و عجیبی که شما را تبدیل کرد به یک نویسنده سوپراستار؛ آیا هنوز هم می‌توانید از روزنامه‌نگاری لذت ببرید؟ آیا می‌توانید تصور ادامه زندگی فقط و فقط تحت‌عنوان روزنامه‌نگار را داشته باشید؟
همیشه خودم را یک روزنامه‌نگار دانسته‌ام و این حس- فکر می‌کنم- تا آخر عمرم با من خواهد بود. در ارتباط با کار روزنامه‌نگاری تنها چیزی که از آن بدم می‌آمد -و می‌آید- شرایط کار بود. شرایط کار هم یعنی ساعات کاری، دستمزد و کلا هر آنچه می‌تواند جزو مقتضیات آن شغل به شمار آید…
رمان چه کارهایی ازش برمی‌آید که روزنامه‌نگاری توان رسیدن و انجام آن را نداشته باشد؟
نمی‌شود به چنین پرسش‌هایی پاسخ دقیق و قطعی داد. به نظر من فرق زیادی میان این دو نیست. زبان، ابزار، منابع و مصالح کار و… همه‌شان در این دو شیوه بیانی یکی هستند. نمی‌شود گفت‌ سال طاعون دانیل دفو یا همان هیروشیما جان هرسی که گفتم از دید داستانی و به‌عنوان یک رمان کارهای بهتری هستند یا از نظر گزارشگری، فعالیت روزنامه‌نگاری بهتری می‌شود قلمدادشان کرد.
اما مسئولیت‌های رمان‌نویس و روزنامه‌نگار به‌خصوص وقتی پای واقعیت و خیال وسط می‌آید کاملا با هم متفاوت است…
در روزنامه‌نگاری حتی یک دروغ کافی است تا کارتان تمام اهمیت، اعتبار و احترامش را از دست بدهد. در داستان اما فقط یک واقعیت که ازش پرده‌برداری کرده باشید می‌تواند به کلیت اثرتان مشروعیتی غیرقابل انکار و کتمان بدهد. این تنها و البته حیاتی‌ترین تفاوت کار در این دو حیطه است که این نیز به التزامی برمی‌گردد که ذات کار در هر کدام از این دو حیطه به نویسنده تحمیل می‌کند…
با توجه به جایگاه و موقعیتی که به دست آورده‌اید؛ آیا نوشتن برایتان به همان روند سابق است؟ به همان شکل و شیوه و با همان سرعت و زمان می‌نویسید؟
نه؛ همه‌چیز درباره نوشتن برایم در مقایسه با گذشته دشوارتر شده است. یادم است زمانی که برای روزنامه می‌نوشتم، واژه‌ها را چندان با آگاهی و وسواس انتخاب نمی‌کردم اما الان کاملا برعکس است. روزهای کار در روزنامه ال‌اسپکتادور را یادم است که در طی یک هفته سه داستان کوتاه، روزانه دو یا سه مقاله و هفته‌ای دو یا سه نقد فیلم می‌نوشتم. اما الان نه؛ خیلی‌خیلی کمتر کار می‌کنم. این البته انتخاب نیست، بلکه نمی‌توانم بیشتر از اینی که می‌نویسم، کار کنم. درواقع بازده کارم بسیار کم شده؛ الان اگر از ساعت ٩صبح تا ٣ بعدازظهر پشت دستگاه بنشینم، خودم را اگر بکشم نهایت چیزی که بتوانم بنویسم بیشتر از یک پاراگراف چهار پنج سطری نخواهد شد…
دلیلش را در چه می‌دانید؟ وسواس؟ ترس؟
شاید هر دو. از وقتی متوجه شدم کتاب‌هایم خواننده میلیونی دارند، سنگینی مسئولیتی که روی دوشم احساس می‌کنم، مدام بیشتر و بیشتر می‌شود. این مسئولیت البته هم جنبه ادبی کار و هم جنبه‌های اجتماعی و سیاسی را شامل می‌شود.
بعضی‌ها در تحلیل دلیل این کم‌کاری پای غرور را نیز به میان می‌کشند. شما خودتان را آدم مغروری می‌دانید؟
چه بخواهم و چه نه؛ پای غرور نیز وسط است. به‌هرحال موفقیت با خود غرور هم می‌آورد و این طبیعی است. هیچ‌کس نمی‌خواهد موقعیت و جایگاهش را از دست بدهد. نمی‌خواهم در مقایسه با کارهای قبلی کارهای جدیدم ضعیف‌تر ارزیابی شوند و زمان نوشتن این جور افکار دست و پای نویسنده را بدجور می‌بندد…
زمان نوشتن آیا زیاد پیش می‌آید که بخواهید تغییرها و چرخش‌های ناگهانی ایجاد کنید؟
اوایل این‌جوری بود. در آن داستان‌های اولیه یک طرح اولیه داشتم، اما خودم را بیشتر از الان دست تصادف می‌سپردم. آن موقع بهترین توصیه‌ای را که در عمر کاریم بهم شده شنیدم که در جوانی الهام مثل سیلاب بر نویسنده جاری می‌شود. اما اگر نویسنده تکنیک نوشتن را یاد نگیرد، در زمانی که دیگر از الهام خبری نیست، دچار دردسر خواهد شد. ساختار به تکنیک بستگی دارد و نویسنده در روزهای اول کارش یا آن را می‌آموزد یا این‌که دیگر نخواهد آموخت.
نظم و انضباط کاری هم مهم به‌نظر می‌رسد، درست است؟
فکر نمی‌کنم یک نفر کتاب باارزشی بنویسد، بدون این‌که با نظم و انضباط کار کرده باشد.
انگیزه‌های دیگر چه؟ انگیزه‌دهنده‌های مصنوعی…
همینگوی می‌گفت نویسندگی مثل بوکس است؛ او خیلی برای سلامتی و خورد و خوراکش اهمیت قایل بود. یا فاکنر باوجود این‌که همیشه به مستی مشهور بود؛ اما بهم گفت محال است در حالت مستی حتی یک سطر نوشته باشد. بعضی که کارشان نق‌زدن است، درباره من نیز گفتند در نوشتن برخی کتاب‌هایم از موادمخدر استفاده کرده‌ام که باید بگویم آنان نه از نوشتن چیزی می‌دانند، نه از موادمخدر. یک نویسنده باید در تمام لحظات نوشتن هوشیار و سالم باشد. من با این تفکر سطحی رمانتیک کاملا مخالفم که عقیده دارد نوشتن یک‌جور قربانی کردن است و هرچه درد و رنج مالی و روحی نویسنده زمان نوشتن بیشتر باشد، اثرش بهتر و درخشان‌تر می‌شود. برعکس نویسنده باید از نظر روحی و جسمانی کاملا در سلامتی باشد.
آیا برنامه خاص و مشخصی برای کار کردن دارید؟
در اوایل دوران نویسندگی مشکل بزرگ من همین برنامه کاری‌ام بود. به‌عنوان روزنامه‌نگار کارتان ایجاب می‌کند که شب‌ها بیشتر کار کنید. من حدود چهل سالگی نویسندگی حرفه‌ای را آغاز کردم. برنامه‌ام هم نوشتن از ٩ صبح تا ٢ بعدازظهر بود که پسرهایم در آن ساعت از مدرسه به خانه می‌آمدند. یک زمانی سعی کردم بعدازظهرها را هم کار کنم؛ اما زود دریافتم هر آنچه بعدازظهر می‌نویسم، باید فردا صبح دوباره از اول روی آنها کار کنم. به این دلیل دیگر از ساعت ٢ به بعد دیگر دست به نوشتن نمی‌زنم و بیشتر قرارها و مسائلی از این دست را در برنامه این ساعات قرار می‌دهم.
از نظر مکانی چه؟ آیا در جاهای مشخصی قادر به نوشتن   هستید؟
این دشواری دیگر من است. من فقط در جاهایی که آشنا باشد و قبلا در آن‌جا کار کرده باشم می‌توانم بنویسم. در اتاق هتل یا اتاق دیگران و با ماشین تحریر یکی دیگر اصلا نمی‌توانم کار کنم.
در نوشتن یک روند کار می‌کنید؟
برای من دشوارترین چیز شروع داستان است. پاراگراف اول سخت‌ترین مرحله است. گاهی پیش‌آمده که ماه‌ها صرف کرده‌ام تا این پاراگراف را بنویسم و پس از آن همه‌چیز خیلی آسان‌تر ادامه پیدا کرده است. حداقل برای من پاراگراف اول به نوعی نمونه کار و ماکت آن قلمداد می‌شود که نشان می‌دهد باقی راه چگونه طی خواهد شد. به همین دلیل هم هست که برای من نوشتن مجموعه داستان بسیار دشوارتر از نوشتن رمان است، چون در مجموعه داستان پس از اتمام یک داستان باید همه چیز را از اول آغاز کرد…

حسرتم داشتن یک دختر است

آیا در دارودسته‌ای احساس راحتی و خودمانی بودن می‌کنید؟ دوستان هنرمند و نویسنده‌ای که محفلی همیشگی با آنها داشته باشید، دوروبرتان هستند؟
من تنها به این دلیل که یکی شاعر یا هنرمند یا نویسنده است با او احساس دوستی نمی‌کنم. دوستانی دارم که حرفه‌های گوناگون دارند که در بین آنها البته نویسنده و هنرمند نیز وجود دارد.
کدام نویسنده‌ها در آمریکای لاتین کمتر شناخته شده‌اند، اما شما آنها را تحسین می‌کنید؟
اگر منظورتان کشف نویسنده جدید باشد، فکر نمی‌کنم چهره ناشناخته‌ای این‌جا باشد که من باید کشف یا تحسینش کنم. یکی از تاثیرات جهانی‌شدن ادبیات آمریکای لاتین این بود که ناشران غربی در جست‌وجوی یک کورتاسار جدید همه‌جا را جوری بکاوند؛ مبادا این کورتاسار جدید از چنگ‌شان فرار کند. بدبختانه این باعث شده نویسندگان بیشتر نگران شهرت‌شان باشند تا کارشان.
چگونه؟
یک استاد دانشگاه فرانسوی بهم می‌گفت نویسندگان جوان زیادی بهش نامه نوشته و ازش می‌خواهند این‌قدر درباره مارکز ننویسد؛ چون مارکز که دیگر نیازی به نوشتن درباره‌اش ندارد. آنها این را یادشان رفته که وقتی من به سن‌و‌سال آنها بودم، کسی درباره من نمی‌نوشت و همه در مورد آستوریاس می‌نوشتند. یک توصیه هم به این جوانان دارم که به جای نوشتن، وقت‌شان را با نامه نوشتن به منتقدان تلف نکنند. نوشتن بسیار بهتر از این است که درباره آدم بنویسند.
نقش شهرت را در روند کار یک نویسنده چگونه می‌دانید؟ به‌خصوص شهرتی که زود از راه رسیده باشد…
شهرت در هر سن‌وسالی زیانبار است. من به شخصه ترجیحم این بود که پس از مرگم نامم بیفتد سر زبان‌ها. خصوصا در کشورهای سرمایه‌داری که شهرت باعث می‌شود آدم تبدیل شود به یک جور کالا…
چرا شهرت را تا این حد ویرانگر می‌دانید؟
چون زندگی خصوصی را مورد تهاجم قرار می‌دهد و آدم را از واقعیت دور می‌کند. یک نویسنده مشهور تمام وقت باید از خود مقابل شهرت دفاع کند. تنها مزیت شهرت این است که می‌توان ازش در سیاست استفاده کرد.
خواندن چه کتاب‌هایی را دوست دارید؟
دامنه مطالعه من خیلی وسیع است. دیروز داشتم خاطرات محمدعلی کلی را می‌خواندم. تازگی‌ها دراکولای برام استوکر را خواندم و دیدم چه کتاب بزرگی است و من متاسفانه سال‌های قبل به این دلیل که فکر می‌کردم وقت آدم با خواندنش تلف می‌شود، آن را نخوانده بودم. این را هم باید بگویم پیش از این‌که کسی که بهش اعتماد دارم کتابی را برای خواندن بهم معرفی نکند، کتاب در دست نمی‌گیرم. داستان هم نمی‌خوانم دیگر. خاطرات و نوشته‌های مستند را این‌روزها بیشتر دوست دارم؛ حتی مستندهای غیرواقعی و ساختگی را. تقریبا تمام مجله‌های دنیا را هم می‌خوانم. من همیشه دنبال خبر بوده‌ام و این برایم عادت شده است. جالب این‌که پس از خواندن تقریبا تمام مجلات جدی و مهم دنیا؛ زنم از راه می‌رسد و خبرهایی را می‌گوید که به گوشم هم نخورده بود. مجله‌های مد و مجلات زنانه و بی‌ارزش را هم دوست دارم.
چرا دوست ندارید براساس کتاب‌هایتان فیلم ساخته شود؟
خواننده رمان را در ذهنش تصور می‌کند اما تماشاگر فیلم آن را می‌بیند. در این میان ممکن است تماشاگر با چهره‌ای مواجه شود که تصورش نکرده و این باعث آسیب به کتاب می‌شود. درباره صد‌سال تنهایی یادم است که به ما پیشنهاد شد؛ اما از وکیلم خواستم یک‌میلیون دلار پیشنهاد دهد تا فراری شوند. وقتی دیدیم پیشنهادهای آنها نیز به این رقم نزدیک شده، مبلغ را تا سه‌میلیون بالا بردیم. من ترجیح می‌دهم رابطه خواننده‌هایم به صورت رابطه خصوصی میان خواننده و کتاب باقی بماند و به این دلیل تا وقتی بتوانم از تهیه فیلم براساس کتاب‌هایم جلوگیری خواهم کرد.
خودتان نمی‌خواهید فیلم‌شان را بسازید؟
من در رم کارگردانی خوانده‌ام و زمانی دوست داشتم کارگردان سینما شوم. اصلا به این دلیل به مکزیک آمدم که می‌خواستم در سینما کار کنم اما تجاری بودن سینما محدودش می‌کند. به‌هرحال سینما را همچنان دوست دارم و دوست دارم روزی فیلم بسازم. اما رابطه من با سینما مثل رابطه زوجی است که نمی‌توانند جدا از هم زندگی کنند، اما در عین حال با هم نیز نمی‌توانند زندگی کنند.
چه حسرت‌هایی به‌عنوان یک نویسنده دارید؟
هیچ. تنها حسرتم داشتن یک دختر است…

منبع شهروند