سفر به زمستان ۱۳۵۱ و بازخوانی یک گفت‌وگوی قدیمی از داریوش مهرجویی

داریوش مهرجویی در سال ۵۱، ۳۳ ساله بود و در اوج جوانی قرار داشت. سه فیلم سینمایی ساخته بود که هر کدام بازتاب‌های زیادی در میان سینماگران داخلی و خارجی پیدا کرده بود. به خاطر موفقیت‌های این کارگردان جوان در فیلمسازی، مجله «فیلم» گفت‌وگویی را با این هنرمند با تیتر «با مهرجویی، در دنیای مهرجویی» منتشر کرد.

این گفتگو به جهان‌بینی و دغدغه‌های مهرجویی می‌پردازد و برای خوانندگان امروز جذابیت‌های زیادی به دنبال دارد. گزیده‌هایی از این گفتگو را در ادامه می‌خوانیم.

∗ در کالیفرنیا در دانشگاه UCLA رشته سینما زود دلم را بهم زد. چیزی که قابلیت آموختن داشته باشد، به آدم نمی‌دادند، چون معلمین از آدم‌های درمانده پشت در‌های هالیوود مانده بودند که سعی می‌کردند از راه تفاخر و تاکید بیش از حد به محتوای دروس، جبران بدبختی‌های خود را بکنند. مضافا اینکه با خود، آن فضای قلابی و پوسیده هالیوود را هم سرکلاس می‌آوردند و به زور به خورد ما می‌دادند. به فلسفه پرداختم و در آن فیلم می‌دیدم.

∗ (اینجا را مصاحبه کننده شرح می‌دهد) -سکوتی چند لحظه‌ای بین من و مهرجویی دیوار می‌کشد. او چند لحظه‌ای می‌اندیشد و آنگاه به لحنی نجواگرانه، باز هم نیما را زمزمه می‌کند: «نیست یکدم شکند خواب بچشم کس و لیک…» نیما را چنان وصف می‌گوید که پنداری بنده‌ای معبودش را می‌ستاید.

«چه روح بزرگی داشت این مرد. در کنج انزوا و همچنان به کار یک آفرینش مدام [مشغول بود]… مصر، لجوج، مطمئن – کاری طاقت‌فرسا و در عین حال شادی‌بخش – [انجام می‌داد]. آن وقت چکیده تمامی حس و شعور و درد و عشق و اندیشه‌اش را، جیرینگ، در یک تصویر ناب، در یک خط شعر [ثبت می‌کرد]، شفاف، پاک، صمیمی مثل خودش.در چنان دوره‌ای از تاریخ این ملک، در آن فضای بوگندو و احمق‌پرور، این آدم واقعا «معجزه» بود. اخوان و شاملو و فروغ را هم خیلی دوست دارم. آدم وقتی این‌ها را می‌بیند و می‌خواند، دلش گرم می‌شود. یعنی حس می‌کند راه خیلی طولانی است و حالا حالا باید برود. یکی از آرزو‌های من این است روزی بتوانم فیلمی بسازم به زیبایی، عمق و استحام شعر «آخر شاهنامه» اخوان.

∗ یک زمانی بود که آنچنان عاشق و تشنه سینما بودم که هر فیلمی را، هرچند مزخرف و مهمل می‌دیدم؛ و اینطور توجیه می‌کردم که آدم از فیلم بد هم می‌تواند چیز‌هایی بیاموزد، یعنی یاد بگیرد که آن کار‌ها را نکند. اما حالا دیگر این کار را نمی‌کنم. چون فیلم بد، کدر و افسرده‌ام می‌کند. لحظه‌ام را خراب می‌کند. من عاشق فیلم‌های چاپلین و باستر کیتون بودم. هنوز هم هستم. از فیلم‌های کارتون خیلی خوشم می‌آید، همه نوعش. چکیده زندگی است. جدا وقتی آدم به زندگی خیره می‌شود و این حجاب‌های کاذب را کنار می‌زند، پشتش یک کارتون شفاف و تمیز می‌بیند.