خردهپیرنگهای ضعیف
توجه به خردهپیرنگهای قوی و هیجانانگیز یکی از قانونهای مهم و طلایی در فیلمسازی و سریالسازی است. کارگردانان بزرگ سینما و تلویزیون به خوبی از این موضوع آگاهی دارند و تلاش زیادی برای خلق خردهپیرنگهای جذاب در اثرشان میکنند.
سریالهای مشهور و بزرگی مثل «بازی تاج و تخت» و «بریکینگ بد» با خلق خردهپیرنگهای جذاب توانستند دز هیجان داستان را بالا ببرند و مخاطب را با خود همراه کنند. اینکه کارگردان بتواند در کنار داستان اصلی به داستانهای فرعی دیگر برسد که مخاطب را برای ادامه سریال تشنه نگه دارد، خیلی مهم است.
سریال «داریوش» ضعف بزرگی در خلق خردهپیرنگهای جذاب داشت و عملاً هیچ کدام از داستانهای فرعی سریال برای مخاطب جذابیت لازم را نداشت. ماجرای عاشقانه وحید و لیلا، داستان بچهدارشدن کاظم و دعوای سهراب و انتقامگیری بهرام و دیگران، هیچ کدام آن مایه لازم برای برانگیختگی مخاطب را نداشت. وقتی این داستانهای فرعی کمکی به جذابیت سریال نکند، تکلیف باقی ماجرا مشخص خواهد بود.
شخصیتهای غیرسمپات
اینکه شخصیتهای یک سریال برای مخاطب ملموس و زنده باشند، از نان شب برای هر کارگردانی واجبتر است. مخاطبان به عشق شخصیتهای سریال، سرنوشت و اتفاقات او را دنبال میکنند و وقتی شخصیتی توان ارتباط برقرارکردن با مخاطب را نداشته باشد، امکان پیگیری سریال هم از بین میرود. سریال «داریوش» پر از شخصیتهای غیرسمپاتی بود که باورکردنشان سخت و دور از ذهن به نظر میرسید. در میان تمام شخصیتها، کسی نبود که بتواند یک قشر، طبقه یا حتی بخش کوچکی از جامعه را نمایندگی کند. به نوعی تمام شخصیتها روی هوا بودند و باورپذیرشدن اکت چنین شخصیتهایی سخت خواهد بود. شخصیتهای سریال فاقد شناسنامه بودند و اجازه درک و نزدیکشدن به خود را نمیدادند.
از شخصیت گنگ و مبهم داریوش با بازی حجازیفر تا شخصیت وحید با بازی مهرداد صدیقیان و لیلا با بازی ژیلا شاهی و بقیه شخصیتها همه درگیر نوعی خامی و کاملنبودن بودند. در بهترین حالت همه اینها تیپهایی بودند که از دور میشد نگاهشان کرد و بعد از کنارشان رد شد.
روابط بین شخصیتها
وقتی خردهپیرنگها و شخصیتها ضعیف باشند، قطعاً شکل روابط بینشان نیز چنگی به دل نخواهد زد. نوشتن یک داستان و سناریوی جذاب مثل پازلی میماند که اگر بخشی از آن درست سر جای خودش قرار نگیرد به کلیت کار آسیب خواهد زد. خلق شخصیتهای ضعیف با داستانهای کمجان باعث شد ارتباط و روابط بین شخصیتها شکلی بد و تصنعی پیدا کند. در تمام طول سریال، هیچ ارتباط چفت و محکمی میان شخصیتها شکل نمیگیرد که مخاطب با دیدن آن سرکیف بیاید. رابطه پدر و دختری داریوش و لیلا، رابطه عاشقانه لیلا و وحید، دعوا و درگیری داریوش و بهرام، ارتباط میان داریوش و ساقی و بقیه همه نمونههایی ضعیف از خلق ارتباط میان شخصیتهای سریال بود.
اتفاقات کلیشهای
خلاقیت در سریالسازی حرف اول را میزند. در فضای رقابتی این روزهای نمایش خانگی باید داستانی را طرح کرد که تازه و خلاقانه باشد، چراکه غیر از این هر تلاش دیگری محکوم به شکست خواهد بود. «داریوش» از همان ابتدا تا انتها پر از اتفاقات کلیشهای بود که انگار مشابهش را در سریالهای دیگر دیده بودیم.
تلاش برای به دست آوردن پول و طلای زیادی که سالها کسی از آن باخبر نبوده، ایده تازهای برای ساخت یک سریال نیست. حال اگر ایده مرکزی حول چنین ماجرایی میچرخد، حداقل باید برای پیشبرد داستان، ایدههای بکر و نابی رو کرد، اما دست کارگردان برای تمام این موقعیتها خالی بود و سریال در هیچ کدام از قسمتهایش نتوانست خلاقیتی رو کند که برای بیننده نفسگیر باشد. گیر افتادن سریال در دل موقعیتهای کلیشهای اجازه خلق شگفتی را نداد. در چنین فضایی بهتر است به سازندگان بگوییم وقتی حرف تازهای برای گفتن ندارید، اصراری به ساختن اثر جدید نداشته باشید.
تکیه بر فضای پایین شهر و استفاده مداوم از صحنههای دعوا و درگیری به یک تصویر کلیشهای برای مخاطبان شبکه نمایش خانگی تبدیل شده است. در فضای رقابتی سریالسازی امروز، آن کسی که حرفی جدید برای گفتن داشته باشد، برنده خواهد شد.