در صفحه پیشرو مهمترین انتخابهای سایت معتبر پلی لیست را با هم مرور میکنیم. فهرست بهترین فیلمهای غیرانگلیسی زبان قرن بیستویکم با این تأکید که از هر کارگردان یک فیلم انتخاب شده است و فیلم مستند هم در این میان وجود ندارد. از فیلم عباس کیارستمی تا فیلم اودیارد که نخل طلای پارسال را دریافت کرده بود در این لیست مشاهده میشود. امید است معرفی کوتاه داستان و سبک فیلمساز کمکی به دوستداران هنر هفتم برای انتخاب و آشنایی با این فیلمهای مهم و جذاب قرن اخیر در دنیای سینما باشد.
زندگی دیگران ٢٠٠۶ (The Lives Of Other )
در فیلم «توریست» فلوریان هنکل فون دونرسمارک (محصول ٢٠١٠) شاهد افراط و تفریطهای گیجکنندهتری هستیم، چون این فیلم سعی در تقلید و دنبالهروی از اثر فوقالعاده، متفکرانه و محتاطانه این کارگردان یعنی «زندگی دیگران»، برنده جایزه اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان داشته است. داستان فیلم درباره یک مأمور اشتازی تنها (اورلیش موئه) است که مأموریتش استراق سمع و زیرنظر گرفتن رابطه بین یک نمایشنامهنویس معروف (سباستین کخ) و معشوقه بازیگرش (مارتینا گدک) است. فیلمی زیبا که با ظرافت بسیار ساخته شده؛ درواقع «زندگی دیگران» از یکطرف تصویر دلخراشی است از یک حکومت تمامیتخواه غیرانسانی و از طرف دیگر ادای احترامی است دلگرمکننده در برابر تمرد و شورش؛ هر چند کوچک.
مامان ٢٠١۴(Mommy)
حضور خاویر دولان، کارگردان کانادایی در عرصه بینالمللی سینما تفرقهانداز است- ملودرامهای پر از تشویش و آلمودوار گونه او سنگینتر از آنی هستند که بتوان هضمشان کرد. اما «مامان» پرمایهترین و قابل فهمترین نسخه از تمهای تکراری او است. شاهد بازیهای گویایی از آن دوروال و آنتوان – اولیویه پیلون در این فیلم هستیم. داستان فیلم در مورد رابطه پر از جنگ و جدال یک جوان ناسازگار با مادر بیرحمش است. فیلم مالامال است از عشق شدید، تراژدی و موضوعات بیارزش از منظر ماورایی.
دو روز، یک شب٢٠١۴ (Two Days, One Night)
اینکه بخواهیم فیلمی از ژان- پیر و لوک داردن را بهعنوان یکی از استانداردترین آثار قرن بیستویکم در این فهرست جا دهیم برایمان حکم شیر یا خط با سکه را داشت. ما به دو دلیل دست به این انتخاب زدیم: بازی حیرتانگیز ستاره فیلم، ماریون کوتیار و ساختار خاص فیلم بهعنوان یک تریلر گذشت زمان (ticking-clock). این فیلم شاید قابل فهمترین اثر برادران داردن باشد، گرچه همچنان دارای بیانیه اجتماعی پیچیده و پرقدرتی است.
لویاتان ٢٠١۴ ( Leviathan)
هر فیلمی که آندری زویاگینتسف (شاید بتوان گفت بهترین کارگردان حال حاضر روسیه) تا به امروز ساخته ارزش بازبینی دارد اما مهمترین اثر او فیلم حماسی «لویاتان» است که کمابیش از کتاب ایوب
(Book of Job) الهام گرفته است. داستان فیلم در مورد مکانیکی (الکسی سربریاکوف) است که بر سر ملکش با شهردار فاسد شهر (رومن مدیانف) نزاع دارد. لویاتان در نقد پوتین و کلیسای ارتدوکس تند و خشن عمل کرده و درحالیکه داستانی خودمانی را تعریف میکند به حوزههای بسیار وسیعی میپردازد؛ فیلمی زیبا، خندهدار اما منفیباف و کاملا خاص و متمایز.
ایدا ٢٠١٣ ( Ida)
«ایدا» ساخته پاوو پاولیکوفسکی برنده اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان در سال ٢٠١۵ بوده است. تصویربرداری سیاه و سفید زیبا و دلپذیر فیلم نخستین چیزی است که توجه ما را به خود جلب میکند اما حالوهوای آرام، قدیمی و دروننگرانه آن بهیادماندنیتر است. «ایدا» داستانی ساده دارد که در دهه ١٩۶٠ در لهستان میگذرد: یک راهبه نوآموز و یتیم کلیسای کاتولیک پس از ملاقات با خاله دنیا دوستش، تازه میفهمد پدر و مادرش یهودی بودهاند. فیلمی با سادگی فریبنده و قدرت بینظیر که مصداق بارز ضربالمثل فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه است.
پنهان، ٢٠٠۵ (Caché)
از میان همه کارگردانانی که قانون «یک فیلم از هر کارگردان» در این فهرست، نوعی بیعدالتی در حق او به حساب میآید میشائیل هانکه بیش از همه متضرر شد. او با فیلمهای «معلم پیانو»
(The Piano Teacher)، «زمانه گرگ» (Time of the Wolf)، «روبان سفید» (The White Ribbon) و «عشق» (Amour)، بر قله فیلمهای هنری قرن بیستویکم ایستاده است (فیلمهای «روبان سفید» و «عشق» دو نخل طلای جشنواره کن را برای هانکه به ارمغان آوردند). به این ترتیب، کمی لجبازانه است که از میان همه آثار دهه اول قرن بیستویکم او با وجود بازسازی معمایی از فیلم «بازیهای مسخره» (Funny Games) هانکه دو فیلم به نام «بازیهای مسخره» در سالهای ١٩٩٧ و ٢٠٠٧ ساخته است، ما پرابهامترین اثر او را انتخاب کردیم. شاید در باور عموم مازوخیست بهنظر بیاییم، اما در واقع ما از میان ناخوشایندترین تجارب بصری حافظهمان دست به این انتخاب زدیم. این است دلیل انتخاب ما: فیلم تا چند هفته همچنان درگیرمان میکند، چون از جوابدادن به میلیونها سوالی که در ذهنمان ایجاد کرده، طفره رفته یا اینکه هیچیک از احساسات ناآرامی را که در ما برانگیخته، تسکین نمیدهد. فیلمی آرام و باحوصله اما ماندگار.
در حالوهوای عشق ٢٠٠٠ (In The Mood For Love)
اگر میخواستیم لیستی با عنوان «زیباترین فیلمهایی که تا به امروز ساخته شدهاند» تهیه کنیم، کارمان بسیار آسانتر میشد، چون در آن صورت، هیچکس با قرار دادن فیلم «در حالوهوای عشق» وونگ کار- وای در جایگاه نخست اعتراضی نمیکرد. یک داستان عاشقانه زیبا و حیرتانگیز که با عاشقانهترین تصویربرداری کریستوفر دویل تزیین شده است. فیلمهای زیادی هستند که چشمانمان را به یک ضیافت دعوت میکنند اما این اثر، یک بزم بسیار عالی و باشکوه است. حالوهوای شهوانی و تصاویر لذتجویانه فیلم – همه لحظات دزدکی در کوچه و نگاههای پرسوزوگداز از لابهلای درهای نیمهباز- از داستان آن پیشی گرفته و به عنصر اصلی قصهگویی بدل شده است. در واقع، داستانپردازی بسیار کمرنگ است اما میزانسنهای حیرتانگیز آن از لباسها تا گردن پوشیده مگی چونگ گرفته تا دودی که بالای سر تونی لیانگ زیر نور مستقیم کوچهها بهصورت حلقه حلقه بالا میرود مانند دود مستکننده عود تا مدتها در ذهن باقی میماند.
آبی گرمترین رنگ است، ٢٠١٣ (Blue Is The Warmest Color)
پس از اینکه «آبی گرمترین رنگ است» در اقدامی بیسابقه برنده سه نخل طلای جشنواره کن شد (در جشنواره فیلم کن ٢٠١٣، نخل طلا علاوه بر کارگردان، عبدالطیف کشیش استثنائا به دو بازیگر زن این فیلم یعنی ادل اگزاکوپولوس و لئا سیدو نیز اهدا شد) شایعات احمقانه فراوانی در مورد آن مطرح شد اما خوشبختانه درحالحاضر، مجادلات کاهش یافته و میراث واقعی فیلم بر سر زبانها افتاده است. در این فیلم با یک داستان ساده خارق العاده و برجسته در مورد سرمستی، مشقتها و نیز درماندگیهای شکلگیری یک رابطه طولانیمدت روبهرو هستیم. فیلم که با نام «زندگی ادل» در فرانسه شناخته میشود، نمونه پاک و خالصی است از سینمای یکدلی و یکرنگی قرن بیستویکم.
پیر پسر، ٢٠٠٣ (Oldboy)
پارک چان- ووک، کارگردان کرهای در سهگانه خود (فیلمهای همدردی با آقای انتقام، پیر پسر و همدردی با بانوی انتقام)، انتقام را به تفصیل به صورت وحشیانه و با تصاویری باشکوه ترسیم کرده است. بهنظر میرسد «اولد بوی» محصول سال ٢٠٠٣ که براساس مجموعه کتابهای مصور ژاپنی به نام «مانگا»ست اوج مفاهیم زیباییشناسی و تماتیک او باشد. سکانسهای قابل توجه وحشت در این فیلم، در کمال تعجب نشان میدهند اینکه فیلمی پر از مفاهیم و فرضیات عمیق، بدون یک نتیجهگیری موثر به پایان برسد، چندان از ارزش اثر کم نخواهد شد.
شکار، ٢٠١٢ (The Hunt)
«شکار» ساخته توماس وینتربرگ داستانی آزاردهنده دارد در مورد معلمی که در روستایی در دانمارک به اشتباه، متهم به تجاوز به یک کودک شده. فیلم به هیستری جمعی وحشتآوری میپردازد که به دنبال این اتهام برای معلم (مد میکلسن با یک بازی بینقص) اتفاق میافتد. همچنین، بازی تودار و نفرتآور آنیکا ودرکاپ کوچک در نقش شاکی در بگیر و ببندهای فیلم، ویرانگر است اما باعث شده از این پیشنهاد که یک کودک همیشه معصوم و بیگناه نیست، چندان آزرده خاطر نشویم.
اتاقک غواصی و پروانه، ٢٠٠٧ (The Diving Bell And The Butterfly)
در سال ١٩٩۵، ژان-دومینیک بوبی از سردبیران مجله فرانسوی ال (Elle) پس از یک حمله مغزی دچار فلج جسمی (یا سندرم قفلشدگی در اصطلاح پزشکی) میشود و تنها از طریق پلکزدن میتواند با دنیای پیرامون خود ارتباط برقرار کند. بهنظر میرسد این اتفاق، قابلیت تبدیل شدن به فیلم را نداشته باشد اما فیلم جولیان اشنابل (با فیلمنامه اقتباسی رونالد هاروود از کتاب خاطرات ژان دومینیک بوبی) با استفاده از سبک تقریبا تجربی و خیالی و نیز فیلمبرداری عالی یانوش کامینسکی، اثر قابلتوجهی از کار درآمده است. طنز تلخ و پرمغز و رفتارهای غیراحساسی بازیگران فیلم یعنی متیو آمالریک، امانوئل سنیه، آن کانسینی و مکس ون سیدو باعث شده شاهد فیلمی سرزنده باشیم، نه فیلمی غمبار و یأسآور.
ضربان قلب من متوقف شده است، ٢٠٠۵ (The Beat That My Heart Skipped)
ژاک اودیار با ساخت فیلم «یک پیامبر» (A Prophet) در سال ٢٠٠٩ مخاطبان بیشتری را به خود جلب کرد و با فیلم «دیپان» (Dheepan) نخل طلای جشنواره کن در سال ٢٠١۵ را از آن خود کرد. اما بهنظر ما، برداشت فوقالعاده او از فیلم «انگشتها»(Fingers) جیمز توبک، محصول سال ١٩٧٨ اثری است که نام او را بر سر زبانها انداخت. فیلم بهعنوان یک بازسازی فرانسوی از روی نسخه اصلی آمریکایی بسیار موفق بوده و توانسته با ترسیم حالت حزنآلود رومن دوریس با لایههایی از افسردگی در داستانی از جنایتکاری مستعد که بهدنبال پیانیستشدن است، حتی از فیلم توبک پیشی هم بگیرد.
چهار ماه، سه هفته، دو روز، ٢٠٠٧ (۴ Months, ٣ Weeks, ٢ Days)
موج نوی سینمای رومانی یکی از مهیجترین اتفاقاتی است که در قرن ٢١ در صنعت سینما روی داده و بزرگترین دستاورد آن، فیلم «چهار ماه، سه هفته، دو روز» کریستین مونجیو است که نخل طلای جشنواره کن در سال ٢٠٠٧ را از آن خود کرد. فیلم که در سالهای رو به زوال دوران کمونیستی رومانی میگذرد در مورد دانشجویی است به نام گابیتا (لورا واسیلیو) که ناخواسته باردار میشود و به کمک دوستش اوتلیا (آناماریا مارینکا) قصد دارد سقط جنین کند. روند فیلم عملا بهگونهای است که شاهد داستان پیرامون یک معضل با جزییات آن هستیم، درواقع میتوان گفت فیلم بیشتر تصویری است از زندگی در دوران دیکتاتوری چائوشسکو تا بحث و جدل بر سر جنبش پروچویس (جنبش حامیان سقط جنینpro-choice) فیلمی تلخ و یأسآور در مورد بیحرمتی و تحقیر زنان جوان در جامعهای که ارزشی برایشان قایل نیست (یک تم تکراری از کارگردان که در فیلم آنسوی تپهها «Beyond The Hills» نیز دیده شد). بازیهای خارقالعاده دو شخصیت محوری داستان (بهعلاوه بازی تکاندهنده ولات ایوانف در نقش سقطجنینکننده) به اثرگذاری فیلم کمک زیادی کرده است. «چهار ماه، سه هفته، دو روز» فیلمی است مشابه بقیه فیلمهای مونجیو که به راحتی نمیتوان بیخیالش شد.
کپی برابر اصل، ٢٠١٠ (Certified Copy)
کارهای عباس کیارستمی، کارگردان ایرانی همواره جالب و درخور توجه هستند، ما میتوانستیم هر کدام از فیلمهای سالهای ٢٠٠٠ به بعد او را در این فهرست جای دهیم. با اینکه اثر مینیمالیستی «ده» (Ten)، یک مینی شاهکار بسیار قدرتمند و کنترل شده بوده و در «مثل یک عاشق»
(Like Someone In Love)، تقابل فرهنگی مسحورکنندهای بین ایران و ژاپن به تصویر درآمده، ما «کپی برابر اصل» او را بیشتر از همه دوست داریم. انتخاب ما تا اندازهای بازمیگردد به بازی درخشان ژولیت بینوش، چون او غالبا در نقشی که ذاتا مرموز است، محکمتر و گیراتر بهنظر میرسد و البته، جایزه بهترین بازیگر زن در جشنواره کن در سال ٢٠١٠ را هم به خود اختصاص داده اما بیشتر به خاطر شیطنت موذیانه روشنفکرانهای که در فیلم به نمایش درآمده، دست به این انتخاب زدیم (فیلمی دو ساعته که در چشم بهمزدنی به پایان میرسد). معمایی است ظریف و خوشساخت که ما را هرگز از رابطه بین شخصیتهای اصلی داستان (بینوش و ویلیام شیمل) و به نحوی از موقعیت پر از تغییر و غیرقابل پیشبینی آن کاملا مطمئن نمیسازد. کیارستمی بینش عمیقی ارایه میکند در مورد ماهیت ناپایدار روابط متقابل افراد و اینکه چگونه مشاهدهگر بر آنچه مشاهده میکند، تأثیر میگذارد.
شهر خدا، ٢٠٠٢ (City Of God)
اگر ما با این تفکر وارد قرن بیستویکم میشدیم که بعد از تارانتینو، دیگر چیز چندان جدیدی به فیلمهای جنایی اضافه نخواهد شد، خیلی زود با فیلم «شهر خدا» فرناندو میرلس و کاتیا لوند؛ یک حماسه پرشور و پرمحتوا از زیبایی غریزی و مطمئن، به اشتباه خود پی میبردیم. فیلم که اقتباسی است از کتابی از پائولو لینز، روایتگر داستانهایی است از حاشیه شهر ریو دو ژانیروی برزیل از نگاه راکت (الکساندر رودریگز)، پسری شیرین و صادق که همواره تمام تلاشش را به کار گرفته تا از گانگسترهایی که عملا بر آن منطقه حکومت میکنند، دوری کند. فیلم تحتتأثیر اسکورسیزی البته نه اینکه مدیون او باشد (این فیلم، سبک آتشی و گرم مخصوص به خود را دارد)، قراردادهای ژانر را برای طراحی پرترهای سیاسی-اجتماعی از یک مکان درهممیشکند، درحالیکه همچنان داستانی کاملا جذاب و متقاعدکننده را روایت میکند. اثری خندهدار، هیجانانگیز، ترسناک، غمانگیز و تفکربرانگیز: اساسا هر جوری که یک فیلم باید باشد.
دندان نیش، ٢٠٠٩ (Dogtooth)
«دندان نیش» یورگوس لانتی موس پرترهای است از یک زندگی خانوادگی بسیار آشفته و نابسامان؛ در صورتی که این فیلم، بدیع و خندهدار البته از نوع تلخ نبود، فیلمی بسیار هولناک از کار درمیآید. فیلمی بسیار استثنایی، همچنان که پیش میرود احساس میکنیم چیز تازهای در کل عالم به وجود آمده و درواقع در زیباییشناسی (به لطف فیلمبرداری تیمیوس باکاتاتاکیس) و نیز سبک، کموبیش تعریفی از به اصطلاح موج عجیب یونانی (Greek Weird Wave) است که در آن، هرجومرج اجتماعی پس از فروپاشی یونان منجر به ظهور فیلمها و فیلمسازانی شد که ترسی از استفاده از طنز سوررئالیستی و طعنهآمیز که بازتاب آشفتگی جامعه باشد، نداشتند. «دندان نیش» به خوبی در صدر این گروه قرار میگیرد؛ با مفروضاتی تقریبا شیامالانوار در مورد فرزندانی که والدینشان آنها را بهطور کامل از دنیای خارج از خانه، بیخبر نگه میدارند و حتی تا مرحله ایجاد زبان عجیبوغریب و آداب اجتماعی مخصوص به خود پیش میروند.
شعر، ٢٠١٠ (Poetry)
فیلم آنقدر آرام و بینقص است که ممکن در پایان آن فکر کنید خواب میدیدید؛ «شعر» لی چانگ دونگ نقطه اوج اومانیسم مدرن در سینمای آسیاست که از ترکیب عناصر رئالیستی، ملودرام و شاعرانه به چیزی یکدست و ویرانگر میرسد. بازی بینقص شخصیتمحوری داستان، یون جونگ-هی زیبا به انسجام فیلم کمک شایانی کرده است. او نقش مادربزرگی را ایفا میکند که پس از ابتلا به آلزایمر شروع به فراموشی کلماتی میکند که برای تکمیل شعرش و ارایه در کلاس شعر به آنها نیاز دارد و بهدنبال درگیرشدن نوه عزیز دردانهاش در یک جنایت هولناک و نیز در اثر فشارهای مالی درهممیشکند. احساساتی که به زبان آوردنشان تا اندازهای غیرممکن به نظر میرسد در صحنهای مانند دلتنگی برای یک کلاه یا در صحنهای دیگر که میتوان آن را دلخراشترین صحنه بازی بدمینتون در سینمای جهان نامید، جلوهگر شدهاند. باوجود اینکه به دلیل ترسیم تجارب مربوط به کمرنگ و کمرنگترشدن تواناییهای انسان در اواخر دوره زندگی، فیلم مملو از حزن و اندوه شدید است اما همچنان در فیلم لی، برای زیبایی بسیار هم، جا به اندازه کافی هست.