رسانه‌های توده‌ای و برآمدن راست افراطی/ ترامپ آمد؛ مکتب فرانکفورت می‌دانست

کمی پس از انتخابات ریاست‌جمهوری ایالات متحده بود که خبری خوش در رسانه‌ها درز کرد: خانه ییلاقی توماس مان در لس‌آنجلس از تخریب نجات یافته بود. این خانه که در دهه ١٩۴٠ میلادی مطابق خواست و سلیقه نویسنده آلمانی ساخته شده، اوایل سال جاری در معرض فروش قرار گرفته و به نظر می‌رسید از آنجا که ارزش زمینش از خود سازه بیشتر برآورد شده، در آستانه تخریب باشد.

بااین‌حال، این دولت آلمان بود که پس از مذاکراتی طولانی عاقبت ملک را با هدف راه‌اندازی یک مرکز فرهنگی خریداری کرد. این خانه اما نه صرفاً به آن خاطر که محل زندگی نویسنده‌ای بزرگ بوده، بلکه از آن جهت شایسته پابرجا ماندن است که یادآور برهه‌ای تراژیک در تاریخ فرهنگی آمریکاست. نویسنده «مرگ در ونیز» و «کوهستان جادویی» در سال ١٩٣٨ و در مقام یک پناه‌جوی گریخته از نازیسم، با رضایت در ایالات متحده سکنی گزید. او شهروند این کشور شد و آرمان‌های آمریکایی را ‌با جان و دل تحسین می‌کرد. اما در سال ١٩۵٢ دیگر متقاعد شده بود که مک‌کارتیسم پیش‌درآمدی بر ظهور فاشیسم است و همین امر او را ناگزیر از مهاجرتی دوباره ساخت.
مان در بحبوحه برگزاری جلسات کمیته فعالیت‌های ضد‌آمریکایی مجلس نمایندگان برای رسیدگی به نفوذ کمونیسم در هالیوود گفته بود: «تعصب کیش‌محور، تفتیش عقیدتی سیاسی و امنیت روبه‌زوال حقوقی، همگی زیر لوای یک وضعیت به اصطلاح اضطراری … این درست همان روندی است که سرآغاز کابوس آلمان بود.» تخریب «ویلای جادویی» مان می‌توانست مؤخره‌ای غم‌انگیز بر این داستان مالیخولیایی‌باشد. مان اما به هیچ وجه تنها مهاجر گریخته از اروپای مرکزی نبود که در سال‌های رعب‌آور پس از جنگ جهانی دوم احساس اضطراب آشنایی را تجربه می‌کرد. اعضای حلقه‌ای فکری که در اصل در انستیتو پژوهش‌های اجتماعی در فرانکفورت پایه‌گذاری شد و بعدها به مکتب فرانکفورت شناخته شد نیز دلهره و هراس مشابهی را احساس می‌کردند. سال ١٩۵٠ بود که ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو با همکاری یکدیگر کتابی پژوهشی تحت عنوان «شخصیت اقتدارطلب» گردآوری کردند که نما و شرح ‌حالی روان‌شناختی و جامعه‌شناسانه از «شخصیت بالقوه فاشیستی» به دست می‌داد. تراکم و انباشت بی‌وقفه احساسات نژادپرستانه، پارانویایی، غیرعقلانی و ضد‌دموکراتیک در سوژه‌های مطالعاتی این اثر که بر مبنای مصاحبه با اتباع آمریکایی تألیف شده بود، نویسندگان آلمانی‌زبان این کتاب را دچار تردید ساخته و به فکر فرو برده بود. همزمان، لئو لوونتال و نوربرت گاترمن نیز در کتاب «پیامبران فریب» به سال ١٩۴٩، با مطالعه شخصیت عوام‌فریبی از جنس پدر «چارلز کاگلین»، این احتمال را بررسی کرده بودند که ممکن است تحت شرایطی، انبوهی از مردم با قرار‌گرفتن در معرض دستکاری و سوءاستفاده روان‌شناختی، مستعد آسیب‌پذیری از این دست افراد باشند.
آدورنو بر این باور بود که جدی‌ترین خطر در برابر دموکراسی آمریکایی در دم‌و‌دستگاه فرهنگ توده‌ای فیلم، رادیو و تلویزیون نهفته است. به واقع، از منظر او، این دم‌و‌دستگاه حتی اگر هیچ نظام مستبدانه‌ای نیز در میان نباشد، به شیوه‌ای استبدادی عمل می‌کند؛ چنان‌که همسانی و همرنگی اجتماعی را تقویت کرده، مخالفت و دگراندیشی را خاموش و تفکر را کم‌رنگ می‌سازد. آلمان نازی تنها نمونه‌ای افراطی از وضعیت سرمایه‌داری متأخر بود که افراد را وا می‌داشت در ازای بهشتی جعلی از آزادی و رفاه فردی، آزادی فکری حقیقی خود را تسلیم کنند. آدورنو با مشاهده فیلم‌های خبری دوران جنگ چنین نتیجه گرفت که آنچه او و هورکهایمر «صنعت فرهنگ» می‌نامیدند، از نو همان شیوه‌های فاشیستی در هیپنوتیزم جمعی را به کار بسته است. گذشته از تمامی اینها، او از محوشدن بیش از پیش مرز بین وهم و واقعیت سخن می‌گفت. آدورنو به سال ١٩۵١ و در کتاب «اخلاق صغیر» چنین می‌نویسد:
«دروغ‌ها پاهای درازی دارند: آنان جلوتر از زمانه خود گام برمی‌دارند. واگردانی تمامی پرسش‌های حقیقت به پرسش‌های قدرت – یعنی همان فرایندی که حقیقت خود از آن رهایی ندارد، البته به شرط آنکه بنا نباشد مغلوب قدرت شود – نه تنها حقیقت را بسان نظام‌های خودکامه پیشین منکوب می‌سازد، بلکه درست به قلب تمایز بین راست و دروغ می‌تازد؛ تمایزی که به هر روی، اجیرشدگان منطق سخت‌کوشانه درصدد از میان برداشتنش هستند. این چنین است که هیتلر، همانی که هنوز کسی نمی‌داند آیا مرد یا فرار کرد، جان به در می‌برد».
مان که در جریان نوشتن رمان موزیکال خود، «دکتر فاستوس»، از مشورت آدورنو بهره برده بود، در حال خواندن کتاب «اخلاق صغیر» بود که به فکر ترک ایالات متحده افتاد. او سبک گزین‌گویانه کتاب را به «میدان جاذبه به شدت قدرتمند» یک جرم کیهانی فوق ‌فشرده تشبیه می‌کرد که احتمالاً تأثیر بسزایی در تصمیمش بر تبعید دوباره خود به جای گذاشته است. تنها چند ماه بعد بود که مان در آستانه ترک آمریکا، در نامه‌ای به آدورنو چنین نوشت: «روند تحولات از همین حالا واضح و آشکار است. ما به راستی دوران برونینگ را نیز پشت سر گذاشته‌ایم». هاینریش برونینگ بین سال‌های ١٩٣٠ تا ١٩٣٢ صدراعظم آلمان
بوده است.
اما ترس مان، آدورنو و دیگر همتایان مهاجرشان، دست‌کم در ظاهر عقیم ماند. خطر مک‌کارتیسم پشت سر گذاشته شد؛ حقوق مدنی توسعه یافت؛ آزادی بیان پیروز و لیبرال دموکراسی در سرتاسر جهان گسترده شد. در سال‌های پایانی قرن، مکتب فرانکفورت تقریباً در هر چهار گوشه دنیا چیزی جز مصنوع پرزرق‌و‌برق گزافه‌گویی‌های روشنفکرانه قلمداد نمی‌شد. در سال‌های اخیر اما این مکتب از نو رونق یافته است. همان‌طور که استیوارت جفریز در کتاب اخیر خود، «گراند هتلِ مغاک: زندگی متفکران مکتب فرانکفورت» اشاره می‌کند، بحران جاری و بین‌المللی سرمایه‌داری و لیبرال دموکراسی توجهات را از نو به آن دست از آثار نظری و پژوهشی برانگیخته که تحت عنوان نظریه انتقادی شناخته می‌شوند.
درهم‌آمیزی نابرابری اقتصادی و سبک‌سری عام فرهنگی درست همان سناریویی است که آدورنو و دیگران متصور بودند: حواس‌پرتی جمعی در مقام پوششی بر سلطه نخبگان. دو سال پیش در مقاله‌ای پیرامون تداوم مبانی فکری مکتب فرانکفورت، نوشته بودم: «اگر آدورنو فرصت آن را می‌یافت تا به چشم‌انداز فرهنگی قرن بیست‌ویک نگاهی بیندازد، احتمالاً از تحقق عمیق‌ترین ترس‌هایش احساس رضایت تلخی پیدا می‌کرد».
البته من کمی زود این ادعا را مطرح کردم. حقیقت آن است که لحظه اثبات حقانیت او امروز فرا رسیده است. با انتخاب دونالد ترامپ، تهدید دیرپای اقتدارطلبی آمریکایی در آستانه تحقق است. در واقع امروز با مطالعه کتاب «پیامبران فریب»، تو گویی در حال خواندن یک روایت پیشگویانه اما واضح درباره نطق‌های کوته‌فکرانه ترامپ هستیم. در بخشی از این کتاب که در سال ١٩۴٩ نوشته شده، آمده است: «ما اکنون به دوراهی سرنوشت‌سازی رسیده‌ایم که باید تصمیم بگیریم آیا قصد پاسداری از نظم، قانون و آداب خود داریم یا می‌خواهیم خود را به خیانتکاران چپ‌گرایی بفروشیم که درصدد تضعیف و آسیب‌رسانی به آمریکا هستند». گذشته از این‌ها، هنوز دهه چهل میلادی بود که آدورنو زندگی آمریکایی را به نوعی نمایش واقع‌نمای تلویزیونی (reality show) تعبیر کرده و چنین نوشت:
«آدم‌ها به نقش سیاهی‌لشکر در یک فیلم مستند غول‌آسا تقلیل یافته‌اند که هیچ تماشاچی‌ای ندارد، چرا که ناچیزترین آنان نیز باید نقش خود را بر روی پرده ایفا کند». اکنون تاجری که به ستاره شوهای تلویزیونی تبدیل شده بود به عنوان رئیس‌جمهور ایالات متحده انتخاب شده است. چه بخواهیم چه نخواهیم، ترامپ به همان میزان پدیده‌ای برآمده از فرهنگ عامه است که پدیده‌ای سیاسی است.
آن آسیبی که آدورنو از آن به محوشدن «مرز بین فرهنگ و واقعیت تجربی» یاد می‌کرد، به‌شدت در رسانه‌های اجتماعی شایع است. ناکامی فیس‌بوک در متوقف‌سازی روند انتشار اخبار جعلی در ایام تبلیغات انتخاباتی نباید چندان موجب شگفتی باشد؛ چرا که اجیرشدگان منطق بیش از آن شیفته الگوریتم‌های خود و البته درآمد ناشی از آن هستند که بخواهند مداخله‌ای صورت دهند. انحصارطلبان «سیلیکون‌‌ولی» از همان ابتدا با اتخاذ رویکردی فارغ از ایدئولوژی، سیاست عدم مداخله را در قبال بالاآمدگی زشتی‌ها و ناهنجاری‌های اینترنتی در پیش گرفته‌اند. لحظه تعیین‌کننده در این میان موج دزدی اینترنتی آثار موسیقی در ابتدای قرن بود که لطماتی پایدار به ایده مالکیت فکری وارد ساخت. انتشار اخبار جعلی نیز دنباله‌ای بر همین پدیده است که به سیاق معمول، هیچ‌کس مسئولیت آن را نمی‌پذیرد. این ترافیک اینترنتی است که روی دست اخلاق بلند می‌شود.
رسانه‌های سنتی نیز با نمایش چنین ذهنیت ارزش‌گریزی، اخبار ترامپ را در سطح گسترده منتشر کرده و تنها از آن جهت که داستان‌های این‌چنینی می‌توانست بر تعداد مخاطبان و میزان رضایت آنان بیفزاید، گردهم‌آیی‌های تبلیغاتی او را پوشش می‌دادند. تابستان گذشته اوضاع تا بدان‌جا پیش رفت که من ناگزیر به این نتیجه رسیدم بخش بزرگی از رسانه‌ها، آگاهانه یا ناخودآگاه خواهان پیروزی ترامپ‌اند. او بدون شک «جالب»تر از هیلاری کلینتون بود؛ او می‌توانست «عوام‌پسندتر» باشد.
این شک و گمان من آن روزی اثبات شد که یکی از مدیران اجرائی سی‌ان‌ان در گفت‌وگویی، ضمن تمجید از سود میلیارد‌دلاری شبکه‌اش در سال ٢٠١۶، از آن میزان مسحورشدگی عمومی سخن گفت که در صورت روی کارآمدن دولت کلینتون بسیار کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شد. بنابراین شاید دور از ذهن نباشد اگر بگوییم از میان تمامی ابرها و سایه‌های تردیدی که مطبوعات در ایام انتخابات بر سر کلینتون گسترده بودند، احتمالاً دورنمای کسالت‌بار دولت او از همه تیره و تارتر بود. در بین رأی‌دهندگان نیز شاید شعفی نیهیلیستی به همان میزان در انتخاب ترامپ مؤثر بود که نارضایتی اقتصادی یا رنجش نژادی. همان‌طور که آدورنو نوشته است، سازوکاری که مردم را به پشتیبانی از برنامه‌ای سیاسی «به‌شدت ناسازگار با منافع شخصی عقلانی‌شان» ترغیب می‌کند، مستلزم به‌کارگیری انواع و اقسام ترفندهای فریب‌کارانه است.
به هر صورت، اکنون به جایی رسیده‌ایم که گویی درست به قلب یکی از رمان‌های دان دلیلو پرتاب شده‌ایم؛ جایی که رئیس‌جمهور منتخب درباره فرایند انتخاب اعضای کابینه‌اش توئیت می‌کند «من تنها نفری هستم که می‌دانم فینالیست‌ها چه کسانی‌اند!» از پیچش‌های روایت کلی داستان آن نیز همین بس که اخیراً کاشف به عمل آمده ریچارد اسپنسر – یعنی همان مُبلغ مطرح تفوق نژادی سفیدپوستان که واژه «آلت- رایت» او از سوی استیو بانن، استراتژیست ترامپ، به عاریت گرفته شد – تز فوق‌لیسانس خود را درباره کسی جز تئودور آدورنو ننوشته و چنین ادعا کرده که یهودستیزی ریچارد واگنر مانع از آن می‌شده تا آدورنو با عشق و علاقه خود به موسیقی او کنار بیاید. آن‌طور که پیداست، دانشکده مطالعات هیتلر در داستان «سر و صدای سفید» دلیلو به واشنگتن نقل مکان کرده است. در نتیجه جای تعجب نیست وقتی خبر خرید خانه ییلاقی مان از سوی دولت آلمان اعلام شد، فرانک والتر اشتاین‌مایر، وزیر خارجه و رئیس‌جمهوری احتمالی آینده آن کشور در بیانیه‌ای اظهار داشت:
«در زمانه‌ای طوفانی هم‌چون امروز، ما بیش از همیشه به لنگرگاه‌هایی فرهنگی برای ارتباط با مهم‌ترین شریک غیراروپایی خود محتاجیم».
ادعای تلویحی اشتاین‌مایر آن است که ویلای مان می‌تواند درست هنگامی که بومی‌گرایی اروپا و آمریکا را درمی‌نوردد، پاسگاهی برای صیانت از تفکر جهانشهری باشد.
دیگر هیچ نیازی نیست که بخواهیم بر جابجایی طعنه‌آمیز نقش‌ها تأکیدی داشته باشیم. دوران ریاست‌جمهوری ترامپ عاقبت به هر شکلی از آب درآید – چه به خودکامگی تغییر جهت دهد، چه به دزدسالاری و فساد درغلتد یا حتی صورتی ناشنیده و نادیده به خود بگیرد – آمریکا فعلاً از ایفای نقش خود به عنوان رهبر اخلاقی جهان، آن‌هم البته تا حد و حدودی که تاکنون از پس آن برآمده، کناره‌گیری کرده است.
شعار «آمریکا را از نو عظمت بخشیم» یکی از چندین و چند اعوجاج زبانی است که از سوی ترامپ ایراد شده است. در حقیقت، یکی از پیام‌های اصلی او این است که آمریکا دیگر نباید زحمت بزرگ‌بودن به خود بدهد و بهتر است ضمن عقب‌نشینی از تعهدات بین‌المللی‌اش، هرچه کوچک‌تر، خودپسندتر و بخیل‌تر باشد. در طرف دیگر اما به نظر می‌رسد آلمان به شکل فزاینده‌ای خود را در مقام تنها دژ باقیمانده لیبرال‌دموکراسی تثبیت کرده است.
در شرایطی که بریتانیا در باتلاق برگزیت دست و پا می‌زند، فرانسه با تهدید احتمالی چرخش به سمت راست افراطی روبه‌روست و ایتالیا نیز دچار آشفتگی و درهم‌ریختگی است، کشوری که برای مدت‌ها هم‌ردیف جنون ملی‌گرایانه شناخته می‌شد، تاکنون در برابر پسرفت سیاسی و فرهنگی مقاومت کرده است. آلمان همچنین به طرز قابل‌توجهی دست رد به سینه شرکت‌های بزرگ سیلیکون‌‌ولی و آن دست از اصول و ضوابط لیبرتارینی زده که متضمن بیزاری‌ این شرکت‌ها از حریم خصوصی، کپی‌رایت و مقابله با نفرت‌پراکنی است. یک روز پس از انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا که از قضا با ٧٨امین سالگرد واقعه «شب شیشه‌های شکسته» (Kristallnacht) همزمان بود، گروهی از نئونازی‌های آلمانی در پستی فیس‌بوکی تحت عنوان «یهودی‌ها در میان ما»، نقشه‌ای از کسب‌وکارهای یهودی در برلین منتشر کردند. فیس‌بوک در ابتدا از حذف این پست طفره رفت، اما مجموعه‌ای از اعتراضات رسانه‌ای و حقوقی در میان نمایندگان مجلس این شرکت را وادار به حذف آن کرد. این دست اتفاقات نشان می‌دهد که آلمانی‌ها با احتمال کمتری تسلیم آن نیروهایی خواهند شد که همین حالا نیز فضا و عرصه عمومی ایالات متحده را به تباهی کشانده است.
شکست نامزد «حزب آزادی» در انتخابات ریاست‌جمهوری اتریش نشانه امیدوارکننده‌ای است: شاید کشورهای آلمانی‌زبان بتوانند ظلمت مسیری را که پیش‌تر پیموده‌اند به باقی جهانیان یادآور شوند. با تمام این اوصاف، حتی در آلمان نیز به سیاق تمامی دیگر کشورهای اروپایی، راست افراطی به آهستگی در حال پیشروی است. می‌توان گفت هیچ رقابت آتی سیاسی به اندازه تلاش آنگلا مرکل برای انتخاب دوباره به سمت صدراعظمی آلمان با اضطراب و نگرانی جامعه جهانی همراه نخواهد بود.
البته که ترس واقعی از ظهور دوباره هیتلر نیست؛ چراکه نه‌تنها تاریخ هیچ‌گاه خود را این‌چنین آشکار تکرار نمی‌کند، بلکه احساس شرم از گذشته نازیستی نیز هنوز که هنوز است در تمامی ابعاد زندگی آلمانی جاری است. نه، ترس واقعی از آن است که موج کنونی جریان ضد دموکراتیک حتی سهمگین‌تر از تاب تحمل آلمان باشد؛ تنها کشوری که در پهنه تاریخ از اشتباهات گذشته خود درس گرفته است.

 

 

الکس راس . ترجمه: نوید نزهت
منبع: نیویورکر