شاگرد درسخواني نبودم.

بازی در نقش قربانی

شاگرد درسخوانی نبودم. در مدرسه راهنمایی ایثار درس می‌خواندم. آن موقع همه زندگی‌ من در علاقه به تئاتر، داستان، فیلم یا نوشتن خلاصه می‌شد. در نخستین سالی که در این مدرسه درس می‌خواندم آقایی به اسم فرهادی به مدرسه ما آمد. آقای فرهادی در اصل کارمند راهنمایی ‌و رانندگی بود، اما قرار بود از این به بعد مربی تئاتر ما باشد. او از دوستان مدیر مدرسه‌مان آقای سیروس نداف بود و به نظر می‌رسید به همین دلیل به عنوان مربی تئاتر ما انتخاب شده باشد. آقای فرهادی بعد از چند جلسه تمرین گروهی را از بین ما انتخاب کرد. من آن زمان یکی از سوپراستارهای تئاتر مدرسه‌مان بودم. من هم در این گروه انتخاب شدم. گروه تشکیل شد و تمرین‌هایمان را شروع کردیم.
آن روزها نمایشنامه‌ای نوشته بودم که خیلی دوست داشتم آن را اجرا کنیم. نمایشنامه زاییده ذهن خودم بود. قصه یک نوجوان با پدرش. اما اتفاق جالب دیگری افتاد. آقای فرهادی نمایشنامه‌ای را به اسم «قربانی» برای اجرا پیشنهاد کرد. نمایشنامه قربانی نوشته محمد چرمشیر بود. آن زمان جالب‌ترین بخش این نمایشنامه و نویسنده‌اش برای من اسم او بود؛ محمد چرمشیر. خیلی دوست داشتم هرطور که شده این نمایشنامه کار نشود. فکر اجرای نمایشنامه‌ای که خودم نوشته بودم دست از سرم برنمی‌داشت. کم‌کم خواندن نمایشنامه قربانی را شروع کردم. یعنی به این نتیجه رسیدم راهی غیر از اینکه نمایشنامه آقای چرمشیر را کار کنیم وجود ندارد.
سه، چهار صفحه اول نمایشنامه را که خواندم همه‌چیز عوض شد. به‌قدری به نمایشنامه قربانی و نوجوانی که این نمایشنامه قصه زندگی او را تعریف می‌کرد علاقه پیدا کردم که دیگر بعد از آن نتوانستم از قربانی فاصله بگیرم. عجله داشتم که نمایشنامه قربانی را هرچه سریع‌تر تمام کنم. خواندن نمایشنامه تمام شد. در طول زندگی با هر چیزی که حفظ‌کردنی بود مشکل داشتم. به هر زحمتی بود حفظ کردن نمایشنامه را شروع کردم. چند جلسه بعد نوبت به تقسیم نقش‌ها رسید. قرار بود بعد از تقسیم نقش‌ها روخوانی نمایشنامه را شروع کنیم. آقای فرهادی از هر کدام ما می‌خواست آن نقشی را که دوست داریم در آن بازی کنیم، بگوییم. تمام آن گروه ١٢، ١٣ نفره دوست داشتند قربانی باشند. نقش‌ها یکی یکی تقسیم شد و رسید به من. نقش قربانی هنوز به کسی نرسیده بود. من نفر سوم از آخر بودم. برای نقش قربانی دو نفر از این سه نفر اضافه بودند. آقای فرهادی رو کرد به من و گفت؛ قربانی، قربانی را تو بخوان. من گفتم: محمودی آقا! گفت: بله، بله، محمودی، تو نقش قربانی را بخوان.
تمرینات را ادامه دادیم. قرار بود با نمایش قربانی در مسابقات دانش‌آموزی منطقه شرکت کنیم. وقت زیادی نمانده بود. من به ‌اندازه‌ای قربانی شده بودم و نمایشنامه چرمشیر به قدری ذهن و زندگی من را به سمت بچه‌هایی با آن حجم از مشکلات و گرفتاری‌ها برده بود که هر جا اسم قربانی را صدا می‌کردند خیال می‌کردم من را صدا می‌کنند. یکی از آنها دوستم علی قربانی بود که سالیان سال فوتبال بازی کرد و حتی یک بازی هم در تیم ملی داشت. وقت رفتن‌مان به جشنواره دانش‌آموزی رسید. دیگر واقعا به قربانی نمایشنامه محمد چرمشیر تبدیل شده بودم.
شخصیت قربانی اینقدر ظریف، دقیق و درست در نمایشنامه شکل گرفته بود که توضیح دادنش، آن هم همان طور که بود، برایم خیلی سخت است. نمی‌دانم آقای چرمشیر این نمایشنامه را که سال‌ها پیش، شاید حوالی سال ۶٠ نوشته‌اند یادشان هست یا نه، اما این نمایشنامه در زندگی من تاثیر عجیبی داشت. فقط یک هفته به مسابقات مانده بود که آقای نداف آمدند و گفتند آقای فرهادی دیگر نمی‌تواند بیاید. رفته بود ماموریت. حالا ما باید این روزهای آخر را خودمان تمرین می‌کردیم. آقای نداف اینها را که گفت اضافه کرد؛ از امروز محمودی مسوول گروه است. حالا فقط من مانده بودم و نمایشنامه قربانی. نمایشنامه‌ای که ابتدا فکر می‌کردم اصلا نباید دوستش داشته باشم، اما در آن روزها در تمام لحظه‌های زندگی‌ درگیرش شده بودم. حالا هم که شده بودم مسوول گروه که قرار بود این نمایشنامه را به جشنواره دانش‌آموزی ببرد. آن یک هفته را هم تمرین کردیم. نمایش بالاخره در جشنواره دانش‌آموزی اجرا شد و من در نهایت برای بازی در نقش قربانی به عنوان بهترین بازیگر منطقه انتخاب شدم.
از آقای چرمشیر بعدها خیلی زیاد خواندم. اما به جرات می‌توانم بگویم در بین نمایشنامه‌هایش قربانی برای من معنی دیگری داشت. نمایشنامه قربانی، داستان زندگی آن روز نوجوان‌هایی بود که خانه‌شان پر از مشکل بود، اما سعی می‌کردند در مقابل این مشکلات هیچ‌وقت زمین نخورند.

 
نوید محمودی فیلمساز

شاگرد درسخواني نبودم.

  1. حسین سلیمی سعید
    ۱۰ دی ۱۳۹۵

    من هم درهمون مدرسه وهمدوره شما بودم در آینده سازان.تلاش وعلاقه شما را بخوبی به یاددارم