مارسل پروست در سیوچهار سالگی، بلافاصله پس از مرگ مادرش، در نامهای به دوستش کنت روبر دو منتسکیو نوشت:
«مادرم میداند که من بی او نمیتوانم زندگی کنم… اکنون تنها هدف و خوشی و عشق و آرامش زندگیام را از دست دادهام. کسی را از دست دادهام که با مراقبتهای بیپایانش عشق و آرامش به من ارزانی میداشت… غرق اندوه و دردم… همانطور که پرستارش میگفت: من همیشه در نظر او چهار ساله بودم.»
این توصیفِ عشق مارسل به مادرش، بهدرستی وابستگی غمانگیز او به مادرش را منعکس میکند. این وابستگی، جای هیچگونه آزادی برای او نمیگذاشت و امکان هیچ مقاومت آشکاری در برابر نظارت و کنترل دائمی مادرش به او نمیداد. بیماری آسم او نشانهای از این سردرگمی بود: «من هوای بسیاری تنفس میکنم، اما نباید آن را بیرون بدهم. هر چیزی که مادرم به من میدهد، باید برایم خوب باشد، حتیاگر مرا خفه کند.»
? آلیس میلر