گناه جنوبیِ ویلیام فاکنر

فاکنر، چه در مصاحبه‌های فاجعه‌بار و چه در معروف‌ترین رمان‌های خود، در تقلای مواجهه با مسئله‌ نژادپرستی و برتریِ نژاد سفید بود.

ویلیام فاکنر، در فوریه‌ 1956، به حال سیاه‌مست، مصاحبه‌ شرم‌آوری انجام داد. او، پس از دهه‌ها کار سخت و عرق‌ریزان در گمنامی نِسبی، به یک چهره‌ مشهور ادبی بدل شده بود -هفت ‌سال قبل هم برنده‌ جایزه‌ نوبل ادبیات شده بود- و با رونق تدریجی جنبش‌های حقوق مدنی، روزنامه‌نگاران بیش ‌از پیش پیگیر او شده بودند تا چشم‌اندازی از روابط نژادی در جنوب به آنها عرضه کند. فاکنر پیشاپیش خود را به‌عنوان یکی از مخالفان لیبرال برتری نژاد سفید تثبیت کرده بود. او، یک‌ سال قبل، به لینچِ [قتل بی‌محاکمه‌ و علنیِ افراد توسط دار و دسته‌های اکثریتی] «اِمِت تیل» واکنش نشان داده بود و نوشته بود؛ «اگر ما در آمریکا به آن حد از درماندگی و خشونت فرهنگی رسیده‌ایم که باید بچه‌ها را بکُشیم، گذشته از آنکه دلیل ما و رنگ پوست‌ آنها چه باشد، مستحق آن نیستیم که در امان بمانیم، و بعید است در امان بمانیم».
با این حال فاکنر نگران سرعت تغییرات در جنوب بود، و نگران مقاومت پرجوش‌وخروش و خشونت‌بار سفیدپوستان در مقابل ادغام نژادی که متعاقب حکم دیوان عالی تحت عنوان «براون علیه هیئت آموزش» (1954) صورت گرفت. او، در مارس 1956، مقاله‌ای در مجله‌ « لایف» به چاپ رساند و به حامیان لغو تبعیض نژادی هشدار داد که «فعلا آهسته پیش بروید». او، در مصاحبه‌‌ای که ‌ماه قبل از آن انجام داده بود، از آن‌ هم پیش‌تر رفته بود. او تأکید کرده بود؛ اگر ادغامِ نژادی تحت قیمومیت دولت مرکزی ادامه پیدا کند، ایالت‌های جنوبی شورش می‌کنند؛ «دولت سربازان خود را به آنجا خواهد فرستاد و به وضعیت سال 1860 بر‌خواهیم گشت». نگرا‌ن‌کننده‌تر آنکه او به این نکته هم اشاره کرد که خود او نهایتا حامی کدام طرف خواهد بود:
«تا وقتی حد وسطی وجود دارد، به‌ طور قطع، من در طرف آن هستم. ولی اگر کار به جنگ و دعوا بکشد من برای ایالت می‌سی‌سی‌پی علیه ایالات متحده خواهم جنگید حتی اگر مستلزم رفتن به خیابان و تیراندازی به ‌طرف سیاهان باشد… می‌خواهم بگویم جنوبی‌ها در اشتباه‌اند و موضع آنها غیرقابل ‌دفاع است، ولی اگر زمانی مجبور شوم تصمیمی مشابه رابرت اِ. لی [فرمانده ارتش ائتلافی ایالات برده‌دار جنوبی در جنگ داخلی آمریکا] بگیرم می‌گیرم».
این گفته‌ها، که فاکنر خیلی زود آنها را رد کرد، چیزی بیش از خدشه‌ای‌اند که به اعتبار یک نویسنده‌ بزرگ‌ وارد شود -هرچند قطعا آن خدشه را هم وارد کرده‌اند. آنها در عین حال، همان‌طور که یکی از شارحانِ فاکنر، مایکل گُورا، در کتاب جدید مهیج و گیرای خود؛ «غم‌انگیز‌ترین کلام» (2020) گفته؛ نقطه‌ا‌ی برای ورود به یکی از مضامین نهفته‌ مجموعه آثار فاکنر: جنگ داخلی، و جنون جمعیِ نهفته در مقاومتِ جنوبی‌ها علیه لغو برده‌داری‌اند.
کتاب گُورا در برهه‌ای به دست ما می‌رسد که یادمان‌های ائتلاف در سراسر کشور برچیده شده‌اند، و میراث جنگ داخلی مورد بازنگری قرار گرفته است. با این حال او اصرار دارد که باید فاکنر را، سوای هر چیز، به‌عنوان نویسنده‌ای مخالف نژادپرستی خواند، یا دست‌کم به‌عنوان نویسنده‌ای که برای امروزِ ما چیز ارزشمندی دارد که برای گفت‌وگو در باب مسئله‌ نژاد عرضه کند. تأیید چنین ایده‌ای در فضای امروز ما کار سختی به نظر می‌رسد؛ فضایی که در آن آدم‌ها در عین آنکه با کابوس نژادپرستان گذشته مواجه‌اند، نیازمند کنشی قاطع در برابر نژادپرستان امروزند. گُورا، جایی در انتهای کتابِ خود، این اظهار نظر معروف «و. اِ. ب. دی بوآ» را نقل‌ می‌کند که «معضل قرن بیستم مسئله‌ تبعیض نژادی است» و تأکید می‌کند که «هیچ نویسنده‌ سفیدپوستی در ادبیاتِ ما دیرپا‌تر و جدی‌‌تر» از فاکنر «به این مُعضل فکر نکرده». با این حال، گُورا به خاطر اشتیاقی که به نمایش درگیری فکریِ فاکنر با این مُعضل دارد، گهگاه درباره‌ میزان و کیفیت این درگیری فکری دچار مبالغه می‌شود.
در داستان‌های فاکنر، جنگ داخلی همه‌جا هست و هیچ‌جا نیست. گُورا می‌گوید با آنکه این نزاع «نقطه‌ ارجاع گریزناپذیر گفتار و کردار شخصیت‌های فاکنر» است، او «به‌ندرت آن را به ‌طور آشکار و با اشاره‌ مستقیم مطرح می‌کند». از میان بیست و خُرده‌ای کتاب او، فقط یکی – شکست‌ناپذیر (1938)- به‌ تمامی در دهه‌ 1860 می‌گذرد، البته خیل کتاب‌های دیگرش هم ارجاعات یا اشاراتی به آن دوره‌ی پرآشوب دارند. یکی از شخصیت‌های «رکوئیم برای یک راهبه» (1951) اظهار‌نظرِ معروفی دارد که «گذشته هیچ‌ وقت نمی‌میره. و اصلا هم نمی‌گذره». این جهان‌بینی شبح‌زده، به بیانِ گُورا، نشئت‌گرفته از تجربه‌ زیسته‌ دوره‌ بازسازی (77-1865)، و به بیانی عام‌تر نشئت‌گرفته از جنوبِ بعد از جنگ بود، جایی که فشارهای مختلف اجتماعی و اقتصادی جنوبی‌ها را در گونه‌ای تعلیق پراضطراب نگه ‌داشته بود.
بعد از فرمان آزادی بردگان، برده‌های آزادشده غالبا تحت شرایطی که تفاوت چندانی با بردگی نداشت، برای اربابان سابق خود کار می‌کردند؛ اِعمال ارعاب از جانب برتری‌طلبان نژاد سفید، حتی قبل از تصویب قوانین جیم کِرُو [قوانین جداسازی نژادی در ایالات جنوبی (1965-1877) در جهت نابودسازی دستاوردهای سیاه‌پوستان در دوره‌ بازسازی] در دهه‌ی 1870 مُهرِ تأییدی بر انقیاد آنان بزند، آنها را تحت ‌ستم و محروم از حقوق خود نگه می‌داشت. («شکست‌ناپذیر» یک نمونه‌ از چنین ارعابی را به ‌طرز مخوفی توصیف می‌کند، که طی آن کُلُنِل سارتُورِس، یکی از کهنه‌سربازانِ ارتشِ ائتلافی، که از روی پدرِ پدربزرگِ فاکنر الگوبرداری شده، دو برنامه‌ریز سیاسی سفیدپوست را به قتل می‌رساند که سعی داشته‌اند رأی سیاه‌پوستان را بسیج کنند). برای سفیدپوست‌های فقیر، نظیر خانواده‌ روستاییِ باندِرِن که شخصیت‌های اصلیِ شاهکار کوتاه فاکنر، «گور به گور» (1930)، هستند، «دنیا در بند زمان می‌مونه» چون «هیچ‌وقت پولی در کار نبوده که چیزی نو بشه … انگار آینده متوقف شده، انگار جنگ اونو سر جاش میخکوب کرده». و برای نهال‌های جوان درخت‌زار ویران اشرافیت، نظیر خانواده‌ کامْپْسِن که در «خشم و هیاهو» (1929) و «آبشالوم، آبشالوم!» (1936) نقشی محوری دارند، تاریخِ پس از جنگ شاهدی بر زوالی بی‌وقفه و حاکی از استیصال است. درگیری ذهنیِ تقدیرباورانه‌ی کامْپْسِن‌ها با این گذشته در پیچیدگی رعب‌انگیز ساختار این رمان‌ها بازتاب یافته، که به‌زعم گُورا «شاخصه‌اش بازگشت‌ همیشگی و بی‌وقفه به آن‌ چیزهایی است که پیش‌تر انجام گرفته یا گفته شده‌اند».
به ‌باور فاکنر جنگ گونه‌ای رُجعت و تکرار ابدی است. در رمان «ناخوانده در غبار» (1948)، شخصیتی به‌ نام گَوین استیوِنس یورشِ پیکِت را به یاد می‌آورد؛ حمله‌ نهایی و ناموفق نیروهای ائتلافی در نبرد گِتیزبِرگ، که غالبا آن را مقطعی می‌‌دانند که شکست قطعی ارتش جنوب رقم خورد. استیوِنس می‌گوید؛ «همه‌ش همین چیزیه که الان می‌بینی، تا فردا نشه دیروز تموم نمی‌شه فردا هم ده هزار سال قبل شروع شده».
«برای هر پسر جنوبیِ چارده ساله‌ای، نه یک‌بار بلکه هر وقت اراده کنه، لحظه‌‌ای وجود داره که هنوز توی اون بعدازظهرِ جولای 1836 ساعت دو نشده، سربازهای تیپ سرِ جاشون پشت حصارها مستقر شده‌‌ن، توپ‌ها توی بیشه چیده و آماده شده‌‌ن و پرچم‌های جمع‌شده قبل‌اش شُل شده‌‌ن تا بزنن بیرون… و همه‌چیز هماهنگه، هنوز اتفاق نیفتاده، حتی شروع هم نشده، نه‌فقط هنوز شروع نشده بلکه هنوز زمان داره که شروع نشه… ولی داره شروع می‌شه، همه‌مون می‌دونیم، ما بیش از حد و اندازه خطر کردیم و لزومی نداره که این‌بار هم همون پسر چارده‌ساله به اون لحظه فکر کنه. شاید این‌بار با حساب همه‌ چیزایی که قرار بوده از دست بده و نه همه‌ چیزایی که قرار بوده به دست بیار‌ه…».
این گفته‌ها اغلب به‌عنوان تجلیل از شجاعت ارتش جنوب خوانده می‌شود. این عبارات با خطابه‌های «آرمان گم‌شده» پهلو می‌زند که متعاقب شکستِ نیروهای ائتلاف بر سر زبان‌ها افتاد -و گُورا خاطرنشان می‌کند که چنین عباراتی در کتاب‌های درسیِ تاریخ آمده بوده و احتمالا فاکنرِ نوجوان آنها را در دوران مدرسه در می‌سی‌سی‌پی خوانده. ولی معلوم نیست که فاکنر واقعا به این نقل‌قول اعتقاد داشته باشد: آنچه این قطعه را متمایز می‌کند تزلزل و تردید موجود در آن است. آیا این عبارتِ خلاف واقعِ محتاطانه؛ «شاید این‌بار»، حاکی از امکانِ پیروزی است، سناریویی که در آن ارتشِ جنوب در گِتیزبِرگ پیروز می‌شود و به‌ دنبال آن جنگ را می‌برَد؟ یا نکند عبارت کلیدی این است که؛ «هنوز زمان داره که شروع نشه»؟ آیا این پسرِ چهارده‌ساله‌ فرضی تسلیم این خیال شده که ارتش جنوب از جنگ انصراف داده، و تسلیم شده؟ و هرگز متحمل خسارات شدیدی نشده که همچنان از راه‌ می‌رسند؟ فاکنر میان دو آرزو در نوسان است؛ اینکه وقایعِ تاریخِ جنوب طور دیگری به پایان می‌رسید، و اینکه آن وقایع اصلا روی نمی‌داد: میان مبارزه‌طلبی و انکار؛ احساس غرور و احساس گناه. درست همان‌طور که در مصاحبه‌ 1956 خود، آماده است تا بی‌درنگ به 1860 برگردد، به آن دوره‌ تاریخی که در عین حال باعث شرمساری است، و واقعه‌ای را در ذهن خود مرور کند که ادعا می‌کند آرزو دارد هرگز روی نمی‌داده است.
تلقی‌ دوپهلوی فاکنر از گذشته‌ قبل از جنگ در میان نویسنده‌‌های جنوبی هم‌دوره‌اش غیرعادی بود. گُورا او را در نقطه‌ مقابل پیش‌کسوتانی نظیر تامِس نِلسُون پِیج، که «قصه‌های شیرینِ حزن‌آلودی درباره‌ جنوب کهن» می‌نوشت، و تامِس و. دیکسُون می‌داند، که رمان اِرعاب‌گرانه‌اش در باب برتریِ نژاد سفید، «هم‌قبیله» (1905)، مبنای فیلم «تولد یک ملتِ» (1915) د. و. گریفیث قرار گرفت. در زمانه‌ خودِ فاکنر، نویسندگانِ عامه‌پسند و پرطرفداری نظیر اِستارک یانگ و مارگارِت میچِل سهمِ خود را در احیای نوستالژی «زندگی در باغ و کشتزار» (plantation life) ادا کرده بودند، و روشنفکرانِ محافظه‌کاری نظیر جانکِرُو رَنسُوم و اَلِن تِیل برداشتی شبانی از گذشته‌ زمین‌داری در جنوب را با ایده‌ تخریب فرهنگی و بوم‌شناختی برآمده از مدرنیته‌ صنعتی همراه کردند. به‌گفته‌ گُورا، فاکنر برخلاف این نویسندگان، «اصراری بر دفاع از جنوب کهن در مقام یک نظام ندارد». «اسطوره‌‌پردازی او در جای دیگری نهفته؛ در احساسش از گذشته‌ خفه‌ ملتهب تیره‌ و تاری که بر زمان حال سنگینی می‌کند».
با آنکه گُورا مشتاق است حساب فاکنر را از نویسندگان جنوبیِ نژادپرست‌تر و انتقام‌‌جوتر جدا ‌کند، به‌هیچ‌‌وجه این نکته را مطرح نمی‌کند که او فردی پیش‌رو و ترقی‌خواه بوده. فرضیه‌ او هوشمندانه‌تر و جهت‌دارتر از این حرف‌هاست. او تصدیق می‌کند که فاکنر «بیش از حد گرفتارِ اندیشه‌ و زبان مرسوم زمانه‌ و پایگاه خود» بوده. ولی ادعا می‌کند که «وقتی او با صفحات داستان روبه‌رو می‌شد به‌نوعی اتفاقی می‌افتاد. تعهد هنری او به واقع‌گراییْ تعصبی را تضعیف می‌کرد که او از جنبه‌ دیگری به آن تن داده بود: استدلال او این‌گونه ادامه می‌یابد که؛ فاکنر با شرح تمام‌وکمال و بی‌دخل و تصرف باورهای عُرفیِ برتریِ نژاد سفید بی‌هیچ اکراهی، آنها را مورد وارسی دقیق قرار داده و مزخرف‌بودن ذاتی‌شان را برملا کرده. به‌عنوان نمونه، در یکی از اولین رمان‌های فاکنر، «پرچم‌ها در غبار» (1929)، یک جنوبی سفیدپوست به چند نوازنده‌ سیاه‌پوست تعارف می‌کند از تُنگِ ویسکیِ ذرت او بنوشند. به ‌توصیف گُورا؛ «با این حال، آنها نمی‌توانند لب‌هایشان را به لبه‌ آن تُنگ بزنند، و هیچ‌کس هم فنجان ندارد، در نتیجه او درِ هواکشِ موتورِ ماشینش را برمی‌دارد: یکی دو پِیکِ اول یه‌کم مزه‌ بنزین می‌ده، ولی رُفقا بعدش اصلا متوجه‌ش نمی‌شین». این یک لحظه‌ جزئی و فرعی است، ولی به‌ زعم گُورا صِرف این واقعیت که فاکنر قادر بوده این ‌قبیل بی‌حرمتی‌ها را دریابد، ثابت می‌کند که او قادر بوده هرگونه بی‌حرمتی‌ را دریابد.
یک نمونه‌ تکان‌دهنده‌تر و اضطراب‌آلودتر مضمون بهره‌کشی جنسی، تحت بردگی است که در سراسر کار فاکنر جریان دارد. تعرض به زنانِ بَرده توسط اربابان‌شان، که غالبا به بچه‌‌هایی ختم می‌شده که آنها هم بَرده‌ بوده‌اند، واقعیتی در زندگیِ روزمره‌ قبل از جنگ بوده -پدرِ پدربزرگِ فاکنر هم مطمئن بوده که به این طریق صاحب بچه‌ای شده- ولی «داستان‌های باغ و کشتزار» محتاطانه این واقعیت را از قلم انداخته‌اند. فاکنر، برخلاف آنها، ‌این قبیل قساوت‌ها را پِیرنگِ مرکزیِ کتاب‌هایی نظیر «آبشالوم، آبشالوم!» و «فرود آی، موسی» [یا «برخیز ای موسی»] (1942) قرار داد، که هر دو آنها در روابطِ پنهانِ خانوادگی کندوکاو می‌کنند. در «فرود آی، موسی»، مردی به‌نام آیْک مَک‌کَسلین با خواندنِ کاملِ دفتر حساب‌داریِ مزرعه‌ خانواده‌اش دهه‌ها را به عقب برمی‌گردد و کشف می‌کند که پدربزرگش کَرُوتِرز مَک‌کَسلین زنِ برده‌ای به‌ نام تُومی را باردار کرده. البته او درمی‌یابد که جنایت از آن هم فجیع‌تر بوده، که تُومی فرزند او بوده، و از زنِ برده‌ دیگری به‌نام اونیکِه به دنیا آمده. (آیْک پِی می‌برَد که اونیکِه کمی بعد خود را در یک نَهر غرق کرده). کَرُوتِرز، که آیک همیشه او را می‌پرستیده، حال، «پیرمرد شرور و گناهکاری است که می‌تواند دادگاهی بشود، چون او، آن انسان، جزء منسوبین و مایَملَکش بوده، و سن ‌و سال کافی داشته و زن بوده… و او را بچه‌دار کرده و بعد اخراجش کرده به این دلیل که از نژاد پَست‌تری بوده». آیْک، با پی‌بردن به این ماجرا، از فرط پشیمانی از پا در‌می‌آید و ارثیه‌ خود را رد می‌کند و پارسامنشانه «کل آن عمارتِ تودرتو و پیچیده و مبتنی بر بی‌عدالتی و برپا مانده با حرص و آز ظالمانه و تا به امروز هم به وحشی‌گری تمام‌عیار گاه‌به‌گاه ادامه‌داده» را تقبیح می‌کند.
گُورا تصور می‌کند که فاکنر شجاعت مواجهه با این مسائل را داشته؛ او فاکنر را به‌ خاطر افشای ریاکاری جنوب کهن، و تبرّی جُستن از نسیان جنوب جدید تحسین می‌کند. ولی باید گفت آنچه بیش از هر چیز آیْک -و مسلما خالقِ او – را به وحشت می‌اندازد نه نقض رضایت زنانِ بَرده بلکه آلوده کردن تبار خانواده است. حدودا در اواخر «فرود آی، موسی»، خودِ آیک، که حالا وارد هفتاد سالگی شده، یکی از بستگان دونژاده را طرد می‌کند که برای کمک گرفتن سراغش آمده. گُورا این ماجرا را گونه‌ای سیر قهقرایی تلقی می‌کند: «آیک مدت مَدیدی در می‌سی‌سی‌پی زندگی کرده». او پیوستگیِ میان «این پیرمرد» و «مرد جوانی که بر روی دفتر حساب‌داری قوز کرده» را درنمی‌یابد. ولی آیا واقعا رفتار آیک تا این حد متناقض است؟ فاکنر هرگز چنین حسی را القا نمی‌کند که آیک کاری فراتر از همدلی با تُومی و اونیکِه انجام می‌دهد، یا تمایلی حقیقی به جبران بی‌عدالتی اِعمال‌شده در قبال آنها دارد. او صرفا می‌خواهد از آلودگی گناه، هم اخلاقی و هم ژنتیک، خلاص شود.
فاکنر، به‌ مانند آیک مَک‌کَسلین، عمیقا از گناهی که او و دیگر جنوبی‌ها پنهانش می‌کنند آگاه بود، از دِینِ غیرقابل‌جبرانی که آنها به ساکنان سیاه‌پوست این منطقه داشتند. ولی آیا آگاهی از گناه، در غیاب جبران و اصلاح، کافی است؟ فاکنر همیشه آماده‌ متهم کردن هم‌ولایتی‌های جنوبی‌اش (و در معنایی وسیع‌تر، خودش) به‌ خاطر تخلفات، و حتی شرارت‌هایشان بود. ولی وقتی نوبت به تجدیدنظر و اصلاح می‌رسید، او هیچ‌گونه انتظار و توقعِ عملی از آنها یا از خودش نداشت. همه‌ آنچه او می‌توانست به تصور درآورَد تکرار آن انزجارِ قدیمی، و تداوم آن بیماری کهنه بود: 1860 در یک دُور بی‌پایان.
گُورا می‌نویسد؛ «فاکنر می‌دانست که او هم اگر در روزگار پدر پدربزرگش می‌بود به ارتش ائتلاف می‌پیوست». او در عین حال «باور داشت که آن آرمان‌ بر اصولی شَرورانه بنا شده بود. آثار او در فضایی بینابینی مستقر می‌شوند، و لاجرم گهگاه واجد تناقضات غیرقابل‌تحملی بوده‌اند؛ لاجرم گهگاه به جنگ روانی درونی می‌انجامیده‌اند». این اظهار نظر به‌عنوان یک ارزیابی روان‌شناختی درست به نظر می‌رسد و به درک تنِش دراماتیک عظیم حاضر در روایت‌های فاکنر و پیچیدگیِ تراژیکِ شخصیت‌های معذّب او کمک می‌کند. با این حال، به‌عنوان یک موضع اخلاقی به‌وضوح ناقص و نارسا است؛ و به نظر می‌رسد گُورا می‌خواهد به‌ خاطر اقرار همیشگیِ فاکنر به مُعضلی که عملا هیچ کاری در قبالش انجام نداده به او اعتبار ببخشد.
برای فهم نابسندگی این رویکرد نیازی به کندوکاو در آن نیست. یکی از قاطعانه‌ترین جوابیه‌ها به اظهار نظرهای فاکنر درباره‌ حقوق مدنی مقاله‌ جیمز بالدوین در 1956، «فاکنر و لغو تبعیض نژادی»، بود، که اولین‌بار در مجله‌ «پارتیزان ریویو» به چاپ رسید، و نقد تیزبینانه‌ای نه‌فقط به موضع سیاسیِ فاکنر، بلکه تلویحا به داستان‌های او ارائه می‌کند. بالدوین می‌نویسد که فاکنر «جنون و خطای اخلاقی جنوبی‌ها را می‌پذیرد ولی هم‌زمان آن را به مرتبه‌‌ راز و رمز ارتقا می‌دهد». فاکنر بر این نکته تأکید می‌کند که نمی‌توان جنوب سفید را وادار به تلفیق کرد، و باید رهایش کرد تا سر فرصت به تنگناها و معضلات اخلاقیِ خود رسیدگی کند؛ ولی «فکر می‌کنم جسارتا باید پرسید عجالتا، در طول مدتی که جنوب چیزی را کشف می‌کند که قرار است، در دل بلاغت فاکنر، بازسازی خیلی دقیق یک تراژدی والا و اصیل باشد، سیاهان مُجازند چه کارهایی انجام بدهند».
برای وقایع‌نگاری گنا‌هکاریِ سفیدپوست‌ها هیچ‌کس شایسته‌تر از فاکنر نبود. سرزمین او طرف خطاکار تاریخ بود و او وجب ‌به ‌وجبش را می‌شناخت. ولی در همان حال که گُورا قصد دارد به فاکنر بابت افشای نژادپرستی جنوبی‌ها تبریک بگوید، بالدوین بر این نظر است که فاکنر عملا این نژادپرستی را رازآلود کرده، وجه زیبا‌شناختی به آن داده، و در نتیجه غلبه بر آن را هرچه سخت‌تر از آنی کرده که می‌توانسته باشد. فاکنر در کار خود به خطاکاریِ جنوبِ سفید، به عظمت آن گناه، و به میزان تلاش برای تبرّی جستن از آن و فراموش‌کردنش گونه‌ای اعتلای تراژیک می‌بخشد. ولی تراژدی همیشه فقط به یک طریق پایان می‌یابد؛ یا شاید همان‌طور که فاکنر تصور می‌کرد، اصلا هیچ‌ وقت پایان نمی‌یابد. اگر می‌خواهیم چیزی تغییر کند -اگر عدالت را می‌خواهیم- احساس گناه کافی نیست.
منبع: مجله نیو ریپابلیک (The New Republic)، 18 آگوست 2020