نقد و تحلیلی بر فیلم «جنگل پرتقال»/ ما انقدر‌ها هم آدم‌های جالبی نیستیم!

اکران «جنگل پرتقال» در وضعیت فعلی سینمای ایران فرصتی مغتنم و مهم به شمار می‌رود. چرا که در دوران جولان کمدی‌ها، می‌توان امیدوار و دلخوش بود که هنوز سینمای جدی و حرفه‌ای زنده است و نفس می‌کشد و همچنان می‌توان بر پرده سینما، فیلم‌های خوب دید.

اگر بخواهیم نگاهی به نقاط قوت «جنگل پرتقال» داشته باشیم به چند مولفه مهم می‌رسیم که در بسیاری از فیلم‌های ایرانی کمرنگ هستند. نخست اینکه فیلم فیلمنامه‌ای پر از جزئیات و با روایتی سرراست و بدون لکنت دارد که به خوبی می‌تواند تماشاگر را تا پایان با خود همراه کند.

داستان فیلم به ظاهر، ساده به نظر می‌رسد، ولی همین داستان ساده، جزئیات و ریزه‌کاری‌های درستی در داستان و شخصیت‌پردازی‌اش دارد که ارزش فیلم را بالا می‌برد.

رنج‌های یک شخصیت کمال‌گرا

در فیلم ما با شخصیتی به نام سهراب آشنا می‌شویم و با بودن در کنار او سفری یک روز و نیمه را آغاز می‌کنیم و به دنیا و رمز و راز‌های زندگی‌اش پی می‌بریم. روایت دانای محدود فیلم به ما امکان نزدیک شدن به شخصیت سهراب را می‌دهد. دوربین هرجایی که سهراب می‌رود، او را همراهی می‌کند و در خلال گفتگو‌ها و معاشرت‌هایش متوجه نقاط تاریک و روشن زندگی‌اش می‌شویم.

سهراب در زندگی فعلی‌اش معلمی ساده در مدرسه‌ای معمولی است، ولی آنچه شخصیت او را برای ما متمایز می‌کند گذشته اوست. او در دوران جوانی، دانشجوی رشته ادبیات نمایشی بوده و با شخصیت کمال‌گرا و آرمان‌گرایش به دنبال رسیدن به موقعیت‌های ممتاز هنری بوده است.

خرده استعدادی هم برای دیده شدن داشته و به واسطه توانایی‌اش در نویسندگی در زمان دانشجویی حسابی به چشم می‌آمده و خیلی‌ها تصور می‌کردند او در آینده هنرمندی بزرگ خواهد شد. اما چرخ روزگار به مراد سهراب نگشت. او هنرمندی معروفی نشد و تنها به نمایشنامه‌ای که مدت‌ها پیش نوشته بود، دلخوش ماند.

کوله‌باری سنگین از گذشته

آنچه که از گذشته برای سهراب باقی مانده کوله‌باری از حسرت، ناکامی، عقده و حسادت است. این سنگینی گذشته در مواجهه با آدم‌ها خودش را نشان می‌دهد. سهراب برای جبران ناکامی‌های گذشته و سرپوش گذاشتن بر حسرت‌هایش، سعی دارد لباس هنرمندی موفق را بر تن کند، ولی خودش در باطن می‌داند که هیچ چیزی در زندگی‌اش نشده است. او نسبت به موفقیت همکلاسی‌های دیگرش حسادت می‌کند و با دیده تحقیر و توهین به دنبال قضاوت دیگران است.

سهراب در زندگی شخصی‌اش نیز چنین روحیه‌ای داشته. او در دوران دانشجویی فردی بی‌وجود و محافظه‌کار بوده و حالا به دنبال ساختن چهره‌ای قهرمان‌گونه از خودش است. او حتی در مواجهه با دختری به نام مریم که زمانِ دانشجویی شیفته و دلداده‌اش بوده با تحقیر و تمسخر برخورد می‌کرده و رفتار‌های زننده او با همکلاسی دخترش، موجب به وجود آمدن زخم‌هایی عمیق بر روح جان مریم و تغییر پیدا کردن مسیر زندگی او می‌شود.

تشنه دیده شدن

سهراب مغرور و گنده دماغ است، ولی به شدت می‌خواهد دیده شود و مورد تشویق قرار بگیرد.. حفره‌ای در وجود او دنبال تائیدشدن و تحسین شدن می‌گردد. به همین خاطر او در مواجهه با دانشجویان تازه وارد، دنبال پر و بال دادن به زمان دانشجویی خودش و نقد وضعیت حاضر دانشگاه و دانشجویان است.

اوج این مورد تائید قرار گرفتن و دیده شدن برای سهراب، به زمان خواندن نمایشنامه‌اش برای دانشجویان تازه وارد برمی‌گردد. زمانی که او در حالتی میان آگاهی و هوشیاری، مورد تشویق دیگران قرار می‌گیرد و حسی خلسه‌آور از رضایت و خشنودی برایش به وجود می‌آید.

برای آدمی با چنین شخصیت و عقبه‌ای، بازگشت دوباره به شهر محل تحصیل، یعنی مرور خاطراتِ گذشته. سفر به تنکابن پس از گذشت سالها، این فرصت را به سهراب می‌دهد تا درباره کار‌های گذشته‌اش فکر کند. او همچنین در خلال همین سفر، متوجه ضعف‌هایش می‌شود و مقاومتش جهت نپذیرفتن خودش را کنار می‌گذارد. فرصت دیدار دوباره با دوستان قدیمی، دانشجویان تازه وارد و مریم، باعث می‌شود تا سهراب تاملی درباره غرور کاذب و منیت‌های آزاردهنده‌اش داشته باشد. او حتی در پایان فیلم از ظاهر خودش نیز فرار نمی‌کند و با پذیرفتن کم مویی و کچلی‌اش، دیگر دنبال پوشاندن حفره‌های خالی سرش نیست.

آغازی برای تغییر

در پایان فیلم سهراب، مسیر ساده قبلی را برای برگشت به تهران انتخاب نمی‌کند. او می‌خواهد به آرزوی قدیمی و قلبی اش برسد و برای بازگشت مسیر جاده الموت را انتخاب می‌کند. او در ملاقاتش با مریم و تلاش دوباره برای به دست آوردن و شکست خوردنش، درس مهمی را یاد می‌گیرد. اینکه فرصت‌های زندگی سریع‌تر از چیزی که بتوان فکرش را کرد، از دست می‌رود. این سفر در حکم تصفیه روحی برای سهراب است. حالا او کمی جسارت رفتن به سمت آرزوهایش را پیدا کرده، حتی اگر نیاز باشد برایش خطر می‌کند. رفتن از جاده کوهستانی الموت با وجود بارانی بودن مسیر، آغاز این راه است.

در پایان فیلم، سهراب قرار است با یک مدرک دانشگاهی به خانه برمی‌گردد، اما تغییر و دگرگونی برای او بیشتر از گرفتن مدرک است. سفر به گذشته، چیز‌هایی را در وجود او تغییر داده است. او بعد از این سفر با درکی بهتر و درست‌تر از خودش، می‌تواند به قضاوت کار‌ها ورفتارهایش بنشیند.

شخصیت سهراب در طول فیلم، شخصیتی دوست‌داشتنی نیست، اما با این وجود ما با او همراه می‌شویم و حسی از ترحم و دلسوزی برایش داریم. این باورپذیری درست شخصیت به کارکرد درست فیلمنامه برمی‌گردد. شخصیت سهراب بدون اغراق در شخصیت‌پردازی، می‌تواند یکی از همین آدم‌های معمولی شهر با حسرت‌ها و افسوس‌هایش باشد.

کارکرد درست لوکیشن

آرمین خوانساریان در کارگردانی «درخت پرتقال» بدون ادا و ادعا، به دنبال روایتی درست از فیلم است. او در طول فیلم دچار هیجان‌زدگی و خودنمایی در کارگردانی نمی‌شود و با تمرکز بر داستان، به دنبال گفتن قصه‌اش است. قاب دوربین در تمام سکانس‌ها به اندازه و به قاعده است و جذابیت‌های بصری لازم را به همراه دارد.

یکی از نکات جالب دیگر «جنگل پرتقال»، استفاده درست و هوشمندانه از لوکیشن است. از همان اولین سکانس‌ها که سهراب خود را در خودرو و در جاده چالوس می‌بینیم، حس دلپذیرِ بودن در شمال را احساس می‌کنیم. خوانساریان با استفاده درست از مناظر زیبای شهر تنکابن مثل پل تاریخی و بام شهر، لوکیشن را به درستی در خدمت داستان، قرار داده است.