پس از همان سالها که در فیلم «نفس عمیق» بازی کرد راهی فرنگ شد، در آنجا زندگی تشکیل داد و تحصیلات آکادمیک را روی همان خط پیشین فضای هنر و در آلمان ادامه داد. مریم پالیزبان که حالا دکترای فلسفه و علوم انسانی را با گرایش مطالعات تئاتری (دانش تئاتر) گذرانده با فیلم «لانتوری» دوباره به سینمای ایران بازگشته است. او در این سالیان دور از ایران، زیست آکادمیک داشته و تدریس میکرده ولی نگذاشته است که فاصلهای بین او و فضای هنری ایران به وجود بیاید. پیش از «لانتوری» در فیلم «لرزاننده چربی» به کارگردانی محمد شیروانی بازی کرد که این فیلم هیچگاه رنگ اکران ندید و توقیف شد. او را میتوان از جمله هنرمندانی دانست که متعلق به هنر آلترناتیو است، هنری که خود را بیرون از صنعت هنر تعریف میکند و بر ذات و اصالت هنر تاکید دارد. انتخابهای او در سینمای ایران نیز گواهی بر این ادعاست. پس از فیلم «لانتوری» و در ایامی که برای تماشای فیلم به جشنواره فجر آمده بود فرصتی یافت تا در یک فیلم تجربی دیگر به کارگردانی علی احمدزاده بازی کند. فیلم «پدیده» را میتوان آخرین بازیگری او در سینمای ایران دانست. حال اینکه این فیلم چه زمانی به نمایش درمیآید مشخص نیست. از طرفی هم به دلیل زیست آکادمیک او در برلین معلوم نیست که پس از «لانتوری» و «پدیده» دیگر چه زمانی او برای ایفای نقشی در سینما به ایران بازگردد. یک روز با او تماس گرفتم و «لانتوری» شد دلیلی تا بهصورت اسکایپی با او به گپ و گفت بنشینیم، با دو ساعت و نیم تفاوت ساعت یکی در تهران و یکی در برلین.
دهه شصتیها تصویر تو را با «نفس عمیق» میشناسند و حالا با «لانتوری» بعد از مدتهای زیادی به پرده سینما به ذهن مخاطبان بازگشتهای با یک نقش کاملا متفاوت از «آیدا»ی نفس عمیق. نقشی که شاید تو را برای مخاطبان سینما از آیدا جدا کرده و به ذهنیت تازهای رسانده است.
زمانیکه نفسعمیق به نمایش گذاشته شد، دانشجوی سال دوم دانشکده هنرهای زیبا بودم و تجربه کار بازیگری تئاتر را قبل از نفسعمیق داشتم. اما گرایش من در دانشکده هنرهای زیبا رشته بازیگری نبود، نمایش عروسکی بود. کارهایی که انجام میدادم؛ نویسندگی و کارگردانی کارهایی بود که میتواند در زیرمجموعه نمایش عروسکی یا به شکلی زیرمجموعه Object theater باشد. در همان زمان هم من با این بحث که این کاراکتر چقدر شبیه به من است، یا اینکه چقدر از آن فاصله داری و خلاصه با این بحث هیچ جور نمیتوانستم ارتباط برقرار کنم، چون فکر میکنم هر آدمی در هر شرایطی حتی اگر بازیگر نیست وقتی مقابل دوربین قرار میگیرد چیزی را بازی میکند؛ در واقع این هیبت تازه شاید تصویری از خودش باشد، ولی بازهم خود واقعی آن نیست فقط نمایشی از خودش در مقابل دوربین است.
به نکته مهمی اشاره کردی؛ مواجهه انسان با دوربین.
این موضوع را در نظر داشته باش، این را هم به آن اضافه کن که شما با یک متنی به عنوان فیلمنامه یا یک روایتی از یک فیلمنامه طرف هستید که به شما داده میشود و شما با آن جلوی دوربین میروید، چطور میشود اینقدر ساده به پروسه کار سینما و کار بازیگری نگاه کرد؟ هیچوقت نتوانستم با این مساله ارتباط برقرار کنم، حتی بعد از این خیلی سعی نکردم وارد آن بشوم و به آن جواب بدهم؛ فقط میخندیدم و میگفتم تابهحال در خیابان سوار ماشین غریبه نشدهام (میخندد)
یکجورهایی از تکرار مکررات و فضا سرخورده شدی!
نمیگویم سرخوردگی، میگویم توضیح زیاد دادن باعث شد به نقطهای برسم که اصلا در این مورد حرف نزنم و از آن بگذرم. از یک جایی به بعد به این نتیجه رسیدم که این حرف، حتی حرف بدی نیست و این حرف بهطور ناخودآگاه این را میرساند که کاراکتر آیدای نفسعمیق یک دختر قابل باور است و چون قابل باور است، پس آدمها دنبال مشابه بیرونی او میگردند و این نشان میدهد که من در قابل باور نشان دادن آیدای نفسعمیق موفق بودم، به این نقطه رسیدم و برای خودم موضوع را بستم و کنار گذاشتم.
از نخستین نقشی که با آن به سینما معرفی شدی یعنی آیدای «نفس عمیق» تا آخرین نقشی که بازی کردهای یعنی «لانتوری» یک دهه و نیم میگذرد. این فاصله و گپ را چگونه میبینی؟
این گپ و فاصله برای من جنبه بیرونی دارد؛ یعنی از نظر درونی و کاری که من به عنوان کار هنری دنبالش بودهام در این فاصله هیچ فاصلهای نیفتاده و مسیرم را طی کردهام. میتوانم بگویم که من با همان دغدغههایی که آن سالها کار میکردم کارم را ادامه دادهام و البته دغدغهها پیچیدهتر شده است. در تمام این سالها در پروسهها و کارها و پروژههای دیگرم این دغدغهها جاری بوده است. به همین دلیل هم در این مدت کار بازیگری به این شکل، در سینمای ایران برایم امکان و فرصتش وجود نداشت. البته پیشنهادی که بتوانم با توجه به شرایطم قبول کنم و بهخاطر آن به ایران بیایم یا همان موقع بعد از نفسعمیق قبول کنم، نبوده است.
یعنی تا لانتوری هیچ پیشنهادی که با سلیقهات همخوانی داشته باشد نداشتی؟
وقتی اولویت کاری دیگر است، اگر پیشنهادی با شرایط آن اولویت نخواند قبول نمیکنی و بر همین اساس هم پیشنهادی که با شرایطم همخوان باشد نداشتم. زمانیکه درگیر اتمام دوره دکترا بودم خیلی طبیعی بود که به هیچ کاری نمیتوانستم جواب بدهم، چون نمیتوانی تمرکز خود را در اوج نقطه کاری که بر آن متمرکزی ببندی و کنار بگذاری. زمانی توانستم لانتوری را قبول کنم که جلسه دفاعیهام را پنج ماه قبل انجام داده بودم و فشار کاری من به حدی رسیده بود که میتوانستم مرخصی بگیرم و بگویم خب حالا من میتوانم الان این کار را انجام بدهم. نوید محمدزاده را از زمان فیلم «لرزاننده چربی» محمد شیروانی میشناختم و یک سال یا دو سال بعد در جشنواره برلین او را دیدم. رضا درمیشیان و نوید محمدزاده و باران کوثری آن زمان برای نمایش فیلم« من عصبانی نیستم» در جشنواره برلین حضور داشتند و با هم آشنا شدیم. یک سال بعد به سادگی و بدون هیچ آلایشی از من سوال کرد و فیلمنامه لانتوری را برایم فرستاد. من خیلی جذب این دعوت ساده رضا درمیشیان شدم؛ یعنی به نفر دوم دیگری واگذار نکرد. برای من خیلی ارزشمند بود. چون احساس کردم برای او بسیار مهم است که شخص خود من آن نقش را بازی کنم و من یک گزینه از میان ٢٠ گزینه دیگر نیستم. در عین حال جسارتی که در فیلمنامه رضا درمیشیان موج میزد و هم نسل بودنمان همه از دلایلی بود که من را برای کار بسیار ترغیب میکرد. برایم جالب بود که از تجربه سنگین من عصبانی نیستم و با تمام مشکلاتی که برای آن فیلم پیش آمد او همچنان با امید و انگیزه به سراغ چنین موضوع سنگین وخطرناکی رفته بود.
جدا از نقشی که بازی کردهای و حالا قابل تماشاست، چه چیزی از نقش مریم فرنامی در فیلمنامه «لانتوری» برایت جذاب بود که ترغیب شدی بازی در آن نقش را قبول کنی؟
واقعیت این است، آن چیز که باعث شد من درگیر این نقش شوم چیزی بود که من خودم نمیتوانم باشم. یعنی برای من این جذاب بود که این زن تمام وجودش فقط و فقط کاری است که خود را وقف آن کرده. میتوان اینطور گفت که کسی هم که کار هنری میکند، در آن واحد تمام زندگیاش کارش است ولی من شاید اصولا زندگی را هنر میدانم. شاید تمام مدت به کارم فکر میکنم، اما زندگی برایم کارم است؛ یعنی مهمترین کارم را زندگی کردن میدانم و لذت بردن از زندگی. اما آن چیزی که از مریم فرنامی برای من جالب بود و جذابش میکرد این بود که بهشدت با تصویر خودش درگیر بود. برای من یکی از جذابترین سکانسها، سکانس اول فیلم است که مریم شروع به آرایش کردن خودش میکند، اما کنترل این آرایش را از دست میدهد و کرمی که قرار است صورتش را مرطوب کند تبدیل به ماسکی میشود که صورتش را میپوشاند و اذیتش میکند.
آن سکانس را حتی شاید بتوان شناسنامه فیلم هم خطاب کرد.
من آن سکانس را دوست دارم و خیلی برایمان مهم بود. سکانسی است که در لحظه اول آدم را درگیر میکند. این سکانس تمام مدت این را میگوید که مریم فرنامی آدمی است که با تصویر خودش در آینه درگیر و دچار مشکل است و دایم از خودش سوال میپرسد. من فکر نمیکنم آدمی باشم که بتوانم در حوزه اجتماعی فعالیت کنم، چون چنین قدرت روانی را ندارم. حتی خواندن خبرهای بد آنقدر مرا آزار میدهد که در طول روز به این نتیجه میرسم که به عنوان یک مادر یا یک همسر به آرامش روانی نیاز دارم و نمیتوانم این آرامش روانی را دایم مختل کنم. چون همانطور که در قبال جامعه مسوول هستم، در درجه اول درقبال فرزند و همسرم مسوول هستم و اگر قرار باشد با هر خبر فاجعهای بهم بریزم، نمیتوانم مسوولیتم را انجام بدهم. فکر میکنم کسی که فعال اجتماعی است و بهخاطر آن بهای سنگینی میپردازد از قدرت و کنترل بالایی روی احساسات و روانش برخوردار است.
بگذار اینطور بگوییم، پس تو با انتخاب مریم فرنامی، خود را در موقعیتی که هیچوقت نمیتوانی قرار بدهی، قرار میدهی و همین وجه است که برایت جذاب است.
الان دقیقا تعریف آن چیزی را که ماکس راینهاردت که یکی از تئوریسینهای کار بازیگری و تئاتر است، او میگوید بازیگری بازی کردن زندگی است، زندگی دیگری. برای من زندگی موازی است که شما ندارید و اگر داشتید چطور میشد. اما این زندگی موازی را در کاراکتر شخصیتی مثل مریم براساس دادههایی که فیلمنامه میدهد، میچینی، دادهها این است که این زن، زن تنهایی است خواهر و برادری ندارد و خانوادهاش پیش او نیستند و پدر و مادرش را زود از دست داده، آدمی که بهشدت درگیر کارش است و با سیاهترین اتفاقهایی که هر جامعهای میتواند داشته باشد درگیر است. بهواسطهگرفتن رضایت از صاحبان دم دایما با قتل و خشونت در ارتباط است. جالب اینجاست که این زن خبرنگار است و میتواند مانند تمام همکارانش کار خبرنگاری کند و خودش را درگیر یکسری مسائل نکند، اما این برایش مهم است و دغدغه آن را دارد و میرود و این کار را انجام میدهد، کارهایی که برای او به عنوان یک زن جوان در این جامعه بهشدت سنگین و خطرناک است.
چه خوب که وجوه شخصیتی مریم فرنامی را روی کاغذ تشریح کردی. اگر فیلم را دو بخش بدانیم و بخش اول را روایت فعالیتهای اجتماعی فرنامی فرض کنیم، یک مشخصه مهم در این شخصیت وجود دارد و آن طبقه اجتماعی فرنامی است. او در تمام فعالیتهایش از بالا به پایین رفتار میکند. متعلق به طبقه رنج نیست، در فعلیتش ترحم دیده میشود و گویی قرار است نقش منجی را بازی کند! همسطح یا حتی هم دنیای آنان که قرار است برایشان فعالیت کند نیست. رک بگویم، تصویری از یک ژست روشنفکرانه است شاید حتی.
اینطور فکر نمیکنم. در این جا چند مساله وجود دارد، یک اینکه در هیچ حالتی شما در مکان تولدتان هیچ دخل و تصرفی ندارید و مریم زنی است که از طبقه مرفه و روشنفکر جامعه میآید، هرچقدر هم که تلاش کند، در هر حال شکافی که بین طبقات مختلف جامعه، مثل جامعه ایران وجود دارد، این شکاف دامنش را میگیرد و این شکاف خیلی عظیم است. قتل، جنایت، مشکلات و… در طبقات مختلف جامعه اتفاق میافتد، اما در این فیلم خاص ما نشان میدهیم که مریم درگیر مشکلات است و وارد طبقاتی میشود که با آنها متفاوت است؛ میدانی این اتفاق کجا میافتد؟ وقتی نوع دیالوگی که مریم با مادر آن قربانی دارد، به کنش فیزیکی ختم میشود چون متوجه میشود این دو آدم زبان همدیگر را نمیفهمند. این شکاف فقط شکاف طبقاتی نیست، اینها آدمهایی هستند که به دو زبان مختلف حرف میزنند، زبانی که مریم حرف میزند با زبانی که پاشا حرف میزند، اینقدر تفاوت دارد که حرف همدیگر را نمیفهمند و وقتی مریم به زبان خودش نه میگوید برای پاشا بهخاطر طبقهای که از آن آمده است، این نه معنی نه نمیدهد؛ یعنی بهخاطر تفاوت طبقاتی با مشکلات تفاوت دو نوع فرهنگ زبانی نه روبهرو هستید. مساله اینجاست که ما داریم یک زن جوان را نشان میدهیم و نمیتوانیم انتظار داشته باشیم، به عنوان یک زن بالغ بتواند با آدمی مثل پاشا یا با آن مادر حرف بزند. فیلم زنی را نشان میدهد که در ابتدای ورودش به یک کار خیلیخیلیسنگین و ناموفق در کار، همه جا بد فهمیده میشود، مطلبی که در روزنامه چاپ کرده، سردبیر با او مشکل دارد، به او چیزهایی میگوید که مریم اینطوری نمیبیند و زمانیکه میرود رضایت بگیرد، حرفش را بد متوجه میشوند.
میتوان این عدم فهم متقابل با اطراف را از این خصیصه از مریم فرنامی دانست که او یک ایدهآلیست است؟
اینطور نیست. این بدفهمی در هر دو طرف این دیالوگ وجود دارد اما فقط یک طرف متوجه آن میشود و طرف دیگر یا کفش پرتاب میکند یا میخواهد مریم فرنامی را حذف کند. زمانیکه در فکر خودم بیوگرافی مریم را مینوشتم المانی در درون این آدم یافتم مبنی بر اینکه او در تلاش برقراری ارتباط با چیزهایی است که از آنها فاصله دارد. این یک نقطه مهم در کاراکتر این آدم است و یکجور جستوجو و تلاش برای فهمیده شدن است که این دختر چون پدر و مادری نداشته یا ارتباط نزدیکی ندارد ترس از نزدیک شدن و ارتباط با آدمها را دارد. اما درعین حال بهشدت نیاز به داشتن ارتباط با آدمها را در درون خود حس میکند؛ این یک نقطه بحرانی است. یک بخش از تلاش او را برای تجربه کردن و تجربه کاری سنگین داشتن میبینم، چیزی که دوست دارم این است که راه خودش را میرود و به تنهایی هم این راه را میرود. به نظر من آدمی است که بیشتر از آنکه درگیر خودش باشد، درگیر اتفاقات بیرونیاش است. یعنی مریم آدمی است که به ندرت در مورد خودش احساس خطر میکند، چون فکرش دایما جای دیگری است.
یکجورهایی دستنیافتنی است.
مریم را دستنیافتنی نمیبینم، تعداد زنهایی که در ایران و دنیا و مردهایی که در چنین کارهای سنگینی کار میکنند، از نظر شخصیتی قطعا نقاط اشتراک زیادی با او دارند.
او غیر از این، تصویر یک قربانی را هم دارد.
نه؛ ببیند مریم فقط قربانی نیست. آدمها در فیلم سعی میکنند وقتی در مورد آن اتفاق حرف میزنند، روی این نکات تاکید کنند که مریم جذاب بود، مریم زیبا بود، استفاده از کلمه زیبایی و جذابیت در چنین اتفاقی بهشدت بار منفی دارد؛ آن هم به خصوص از طرف کسانی که تاحدودی خود را در آنچه اتفاق افتاده مقصر میبینند؛ برای مثال دوستان مریم که نقششان را بهناز جعفری و ستاره پسیانی بازی میکردند. یادمان نرود که وقتی چنین اتفاقاتی میافتد، مثلا زمانیکه به زن تعرضی میشود، بهشدت تلاش میشود که بار گناه را به گردن خودش بیندازند و بگویند تو اشتباهی کردی که باعث شدی این اتفاق برایت بیفتد. زمانیکه در فیلم شما از آدمهای مختلف میشنوید مریم جذاب و زیبا بوده، در حقیقت همین اتفاق دردناک میافتد. یعنی بهطور ناخود آگاه صفاتی از جمله زیبایی و جذابیت را به قربانی القا میکنیم تا بار گناه را به گردن خود شخص قربانی بیندازیم. این بازی روان و ناخودآگاه ماست که ریشه در تفکرات پنهان و تعلقات و ترسهای روانی ما دارد. در حالی که مریمی که میبینیم یک زن بسیار معمولی است. در تمام گریم این زن، در لباسهایش هیچ نشانهای نمیبینید از اینکه بخواهد خودش را جذاب و زیبا نشان دهد، شما با یک زن بسیار بسیار معمولی طرف هستید و اتفاقی که بعد از این فاجعه میافتد همه سعی میکنند با گفتن یک چنین صفاتی دربارهاش بار گناه را به گردن مریم بیندازند اما مساله این است که این فیلم دارد یک واقعیتی را نشان میدهد و دنبال ذهن تحلیلگر میگردد که این را ببیند. در نگاهی دیگر و در حوزه فلسفی زمانیکه شما حتی به یک قربانی صفت «بیگناه» میدهید، این بیگناه بودن را دلیل قربانی شدنش میکنید یعنی اگر قربانی تو بیگناه نباشد، اصلا چنین جایگاهی ندارد که بخواهد قربانی شود که قربانی باید بیگناه باشد، پس گناهش بیگناهی اوست. کافیست به نوشتههای رنه ژیرار نگاهی بیندازیم.
از نظر بنیانهای فلسفی روی این موضوع زیاد صحبت شده است. اینکه وقتی برای فردی فاجعهای رخ میدهد، او هویت قربانی دارد و اگر این هویت نباشد، تعریفی گویا از آن فاجعه اتفاق نمیافتد!
بله، این یک بحث فلسفی است. سالیان سال است که روی تئوریهای قربانی درباره مراسم قربانی کار شده است. اینکه بیگناه بودن و معصومیت دلیل اتفاقی است که برای فرد میافتد اما موقعی که این را به او میگوییم داریم گناهی را به او متصل میکنیم که چون بیگناه بود، چون معصوم بود، چنین فاجعهای رخ داد. در مورد مریم زیبایی و جذابیتش است که متاسفانه این را به او القا میکنند، درصورتی که این زن اگر جذابیتی دارد، بهخاطر توجهی است که به هیچ چیز ندارد. یعنی زنی است که در حین اینکه با پاشا حرف میزند اما انکارش میکند، با اینکه قبلا نامزدی داشته برایش مهم نیست که با آن آدم دیده شود چون حسی به او ندارد. زنی است که بارها میگوید احساس شخصی نسبت به کسی ندارد.
در هنگام دیدن فیلم وقتی که تو را با آن گریم دیدم با خودم فکر کردم مریم پالیزبان وقتی خودش را با این گریم و صورت میبیند، چه حالی را دارد تجربه میکند. هم گریم سنگینی بود جدا از آن باورپذیر هم بود.
یکی از مشکلات ما طولانی شدن زمان فیلمبرداری بود. سه تا از لوکیشنهای ما بهطور ناگهانی از ما گرفته شد: پرورشگاه، زندان، کانون اصلاح و تربیت و تنها دلیلی که به ما گفتند اسم رضا درمیشیان بود. و این باعث شد کار ما عقب بیفتد تا این لوکیشنها را از نو پیدا کنند و بسازند و به این دلیل که من باید زودتر به برلین بازمیگشتم برنامهریزی زمان فیلمبرداری بسیار فشرده شد. همین هم سبب شد پروسه گریم سریعتر اتفاق بیفتد. اینطور بگویم که من بعد از نخستین گریم سنگینم و بعد از اینکه سکانسها گرفته شد، تازه صورتم را در عکس دیدم و شوکه شدم.
چشمهایت هم به نظر بسته بود به خاطر گریم سنگین نقش.
بله، در آن پلانها چون چشم من تقریبا بسته بود، برای اینکه راه بروم، یا هرکاری کنم، نیاز به کمک داشتم. دهن من تا نصفه بسته بود و نمیتوانستم غذا بخورم با نی یکسری چیزها میخوردم و این یعنی از ۶ صبح که گریم شروع میشد تا زمانی که نور بود و میشد کار کرد، من زیر گریم بودم. باید بگویم حضور استاد اسکندری و همراهی ایشان و شخص رضا درمیشیان تحمل این ماسک را ممکن ساخت و تولید و اتمام لانتوری بدون حضور استاد اسکندری قطعا ممکن نبود.
یک سوال صریح میخواهم بپرسم؛ تو اگر جای مریم فرنامی بودی، پاشا را میبخشیدی؟
بله، میبخشیدم. اصلا من این فیلم را بازی کردم که به جواب این سوال برسم. بهطور شخصی این سوال برایم مطرح شد که پروسه و سیستم منطقی که پشت بخشیدن هست کجا اتفاق میافتد؟ اگر کسی وارد خانهات شود و عزیزترین کسانت را نابود کند، شما با این پدیده چطوری روبهرو میشوید؟ من معتقد نیستم که شما هم باید همین بلا را سرش بیاوری. چون اعتقاد دارم که خشونت یک چرخه است و وقتی که واردش بشوی دیگر از آن خارج نمیشوی. من به این فکر میکردم که چه اتفاق دومی میتواند بیفتد که تو از پروسه خشونت نه تنها خارج بشوی که آن را نابود کنید؟
به همین دلیل هم هست که مریم در آخر میگوید: حالا من با این صورت میتوانم بهتر بروم و از مردم قربانی رضایت بگیرم.
دقیقا، او چرخه خشونت را با کاری که میکند نابود میکند، حرکتش یک حرکت انسانی است اما بیشتر به زعم من یک حرکت منطقی است. نمیگوید من به خاطر پاشا بخشیدهام، من بهخاطر بخشیدن هم نبخشیدهام، بهخاطر خودم بخشیدم چون اگر نمیبخشیدم، تمام عمر باید به کسی فکر میکردم که این بلا را به سر من آورده است. مریم فرنامی تصمیم میگیرد که خودش را نکشد و تصمیم میگیرد زندگی کند و زندگی برایش باارزش است. او به این فکر میکند که اگر من تصمیم بگیرم زندگی کنم نمیخواهم تمام مدت به آن کسی فکر کنم که چیزهای ارزشمند مرا از من گرفته است.
او میخواهد به چیزی بزرگتر از بخشش بیندیشد.
چه خوب گفتی. دقیقا او میخواهد به چیز بزرگتری فکر کند، که پاشا و عملش در مقابل آن بیارزش است. او میگوید میخواهم به این فکر میکنم که من کی هستم، من چه کار میتوانم بکنم. یک پروسه مهمی است که در مورد بحثهایی مثل ایثار و قربانی کردن پیش میآید که در ظاهر خیلی احساسی بهنظر میآید، یعنی شما بهشدت بار اخلاقی به آنها میدهید در صورتیکه ایثار و قربانی کردن یکی از مهمترین المانهایی است که بشر برای ادامه زندگی دارد.
یک نیاز شخصی برای ادامه حیات جمعی است.
فقط شخصی نیست، یک مبحثی است که با خود ماهیت بشر در ارتباط است. چون ممکن است در یک مرحلهای خودت را قربانی کنی، ولی این خود قربانی کردن، در نهایت یک نوع تفکر برای ادامه زندگی است.
سلحشوری هم دقیقا در اینجا معنا پیدا میکند و میتواند در همین نقطه قرار بگیرد آن معنی که حتی ما به اسطوره میدهیم و اسطوره به ما.
قطعا، اسطوره روایتی است که شما آنقدر تکرار میکنید که بدون آنکه وارد بحث تئوری بشوید، ایثار را قبول میکنید. چون هر آدمی قرار نیست درگیر این بحث بهشدت تئوری و فلسفی شود. شما اسطوره را آنقدر تکرار میکنید که به عنوان یک اصل درونی در تو نهادینه شود. از این حرفها زیاد زده میشود که مهمترین نیاز بشر این است که زنده بماند و آدمها اگر گرسنه بمانند ممکن است بچه خودشان را بخورند. اما نمونههای واقعی که اتفاق افتاده خیلیهایش در خلاف این جهت است. برای من جالب است که بشر این قابلیت را دارد. حال این قابلیت کجاست؟ آدمی که زندگیاش در خطر است، آیا میتواند به اخلاقیات فکر کند؟
اگر در پروسه ذهنیات، به این نتیجه میرسیدی که مریم فرنامی نباید پاشا را ببخشد، تکلیف نقشی که بازی کردی چه میشد؟
نمیدانم.
میتوان از همین تعریف این برداشت را کرد که مریم پالیزبان تا وقتی نقشی را باور نکند، بازی نمیکند؟
وقتی فیلمنامهای را میخوانم، کاراکترش را اگر باور نکنم، ترجیح میدهم از آن فاصله بگیرم.
مریم پالیزبان هم بازیگر، هم شاعر و نویسنده است، هم آدم آکادمیک و استاد دانشگاه در فرنگ، هم کارگردان تئاتر. کدام یکی از این پوزیشنها برایت در اولویت است؟
من آدم جستوجوگری هستم. همه اینها که گفتی فرمهایی است برای پژوهش و جستوجوکردن و رسیدن به جواب سوالها یا مطرح کردن سوالهای جدید. فیالمثل تز دکترایی را که نوشتم با سوالهای بسیاری شروع شد و به نقل از استادهایم به تئوری جدیدی رسیدم و این پروسه رسیدن به جوابها برایم بسیار جذاب است. همین پرسش و پاسخها در حال حاضر در چاپخانه است.
کتابت در ایران هم منتشر میشود؟
امیدوارم ترجمه شود. بحثی که در آن مطرح شده نقطه اتصال بحثهایی است بین تئاتر، مذهب و اتصال آن به تئوریهای مطرح در حوزه خشونت و قربانی.
در فضای اروپایی هم مسیر بازیگریات را غیراز کار آکادمیک ادامه میدهی؟
ترجیح میدهم همچنان کارهای تجربی و کارهای آزمایشگاهی تئاتری انجام بدهم. منتها خصوصیت این کارها را که بهشدت دوست دارم این است که با فضای خبری ارتباط زیادی ندارد، چون در خودش تعریف میشود.