پل استر چگونه نویسنده شد

پل استر از جمله نویسندگان امریکایی است که کتاب‌های او در ایران طرفداران زیادی دارند، ترجمه آثار این نویسنده از سال ۱۳۸۰ شروع شد. در آن سال، خجسته کیهان داستان «شهر شیشه‌ای» او را به فارسی برگرداند. اکثر آثار داستانی استر به فارسی ترجمه و در ایران منتشر شده‌اند. از میان این کتاب‌ها می‌توان به آثاری چون «سه‌گانه نیویورک»، «کشور آخرین‌ها»، «مون پالاس»، «اختراع انزوا»، «دیوانگی در بروکلین»، «شب پیشگویی»، «کتاب اوهام»، «هیولا» و «تمبوکوتو» اشاره کرد. پل استر نویسنده‌ای است که این روزها در بروکلین زندگی می‌کند. او شصت‌سالگی‌اش را سپری کرده اما همچنان نویسنده‌ای پرکار است. کسپر بک دیگ مصاحبه‌ای با او ترتیب داده‌؛ مصاحبه‌ای که به صورت ویدیویی منتشر شده است. استر نشسته و با مخاطبانش حرف می‌زند، اینکه چطور نویسنده شد، از بازیکن افسانه‌ای بیسبال و ماجرای امضا گرفتن از او را تعریف می‌کند. اینکه چطور می‌نویسد و می‌گوید که اگر یک روز یک صفحه تایپ شده داشته باشد روز خوبش است و اگر این یک صفحه به سه صفحه تبدیل شود، آن روزش مثل معجزه است. این نویسنده امریکایی در مصاحبه‌ ویدیویی‌اش از یک روز در اواخر سپتامبر ١٩۵۴ تعریف می‌کند؛ روزی که سرما خورده بود و باید در خانه می‌ماند. همان روز نخستین بازی مسابقات قهرمانی بیسبال امریکای شمالی از تلویزیون پخش می‌شد و او نشست آن را تماشا کرد. این همان بازی است که در آن ویلی میز، توپی را در هوا گرفت که در تاریخ این ورزش به معروف‌ترین تبدیل شد، او صد‌ها متر را دوید، دوید و دوید تا توپ را پشت به زمین از بالای شانه‌اش گرفت.

استر می‌گوید: «توپ‌گیری محشری بود. او به قهرمان من تبدیل شد چون فکر می‌کردم تا به حال هیچ‌چیزی خارق‌العاده‌تر از آن توپ‌گیری ندیده بودم.» در بهار بعدی و در فصل بعد در سال ۱۹۵۵ دوستان پدر و مادرش بلیت‌های فصل بازی‌های تیم جاینت را داشتند که در جایی به نام زمین پلار برگزار می‌شد. او با حسرتی می‌گوید: «البته الان دیگر وجود ندارد، خرابش کردند و این روزها فقط به یک خاطره تبدیل شده است.» او به همراه آنها به یکی از بازی‌ها‌ی شبانه رفت و در جایگاه ویژه
نشست.
بازی که تمام شد، هنگام خروج از استادیوم، ویلی میز را دید که لباس‌های بیرونش را پوشیده بود. با خود فکر کرد که او فقط ۲۴ سالش است. با خجالت جلو رفت و گفت: «آقای میز، میشه به من امضا بدید؟» و او گفت: «حتما کوچولو، حتما. مداد داری؟» اما پل کوچک مداد نداشت، پدرش هم مداد نداشت، مادرش هم همین‌طور، حتی دوستان‌شان هم مداد نداشتند و هیچ‌کس دیگر حتی یک خودکار نداشت، بعد ویلی میز گفت: «ببخشید کوچولو، بدون مداد، نمیشه امضا هم داد. بعد رفت.»
او از این لحظه یاد می‌کند: «من خیلی ناراحت شدم. باید بگویم، آشفته و سرخورده شده بودم. اینقدر که در ماشین به گریه افتادم. واکنش احمقانه‌ای بود ولی آن لحظه برای من لحظه بزرگی بود.»
بعد از آن روز، همیشه از بودن یک مداد یا یک خودکار در جیب‌اش مطمئن می‌شد. چون دیگر نمی‌خواست در موقعیت غیرمجهز باشد. «نتیجه‌ آن، همان طور که به فرزندانم می‌گویم این است که این گونه نویسنده شدم.»
او بعد بخش‌هایی از کتابش را می‌خواند: «از هرکسی که به این صدا گوش می‌دهد، می‌خواهم کلمات گفته شده را فراموش کند. مهم است که هیچ‌کس با دقت زیاد گوش نکند. می‌خواهم این کلمات در سکوتی که از آن به وجود آمده‌اند، ناپدید شوند و هیچ چیز جز خاطره حضور آنها باقی نماند. هدیه‌ای از این حقیقت که زمانی حضور داشتند و دیگر نیستند. در طول زندگی مختصر آنها، به نظر نمی‌آمد حرف خاصی گفته باشند تا چیزی که همزمان اتفاق می‌افتد، پیکری در فضای مشخصی تکان می‌خورد و کنار چیزهای متحرک دیگر
حرکت می‌کند.»
او حرف‌هایش را ادامه می‌دهد: «می‌دانید در تمام سال‌های دهه ٢٠ زندگی‌ام، سعی داشتم رمان بنویسم و باید حدود هزار یا هزار و پانصد صفحه رمان‌های ناتمام داشته باشم؛ چیز‌هایی که هیچ‌وقت تمام نشدند، کپه‌کپه دستنویس. این کارآموزی من بود. این طوری یاد گرفتم که جملات را کنار هم بگذارم. هیچ‌کدام را هیچ‌وقت چاپ نکردم ولی بعضی از ایده‌ها در کتاب‌هایی که بعدها چاپ کردم دوباره ظاهر شدند یعنی زمانی که سنم بالاتر رفته بود و توانایی انجامش را داشتم. پس برای من، روند خیلی کند پیش رفت. اوایل، می‌توانستم شعر بنویسم چون کوتاه بودند اما داستان بلند برایم خیلی سخت بود. الان به صورت غریزی هست. اصلا نمی‌دانم می‌خواهم چه کار کنم. در عین حال، سرعت نوشتنم تند نیست و هیچ‌وقت هم سریع
ننوشته‌ام.»
روز خوب کاری‌اش هشت ساعته است؛ روزی که تا پایان آن یک صفحه تایپ‌شده داشته باشد. تنها یک صفحه.
دو صفحه عالی است برایش و سه صفحه در یک روز را چیزی مثل معجزه می‌داند. «شاید چهاربار در سال اتفاق بیفتد که من سه صفحه بنویسم اما اگر یک صفحه را تمام کنم، خوشحالم و این یعنی در کل، نوشتن ۱۰ یا ۱۵ باره یک سطر، مرور دوباره، دوباره و دوباره‌ آن.» جملات را ویرایش و سعی می‌کند ریتم آن را بشنود تا شبیه یک قطعه موسیقی شود، آسان، روان، باانرژی موردنظرش و این شغل او است. قسمت سخت ماجرا را وقتی می‌داند که سعی کنید چیزها آسان به نظر بیاید.
او باز هم درباره چگونه نوشتنش می‌گوید: «گاهی اوقات شروع درستی ندارم. صبح زود، یک پاراگراف جدید را شروع می‌کنم چون همیشه یک روز کاری را در پایان یک پاراگراف تمام می‌کنم. هیچ‌وقت پاراگراف را نیمه‌کاره نمی‌گذارم. یک پاراگراف را واحد نگارش در نثر می‌دانم. در شعر، مصرع است اما در نثر، پاراگراف است. پس هر پاراگراف خودش کار جداگانه‌ای است.»
همیشه در حال بررسی است حتی اگر داستانی بلند می‌نویسد، هر از چند گاهی مکث می‌کند و دوباره از اول می‌خواند. خودش به آن «جمع‌آوری» می‌گوید. «آن را بررسی می‌کنم. مانند جمع‌آوری برگ‌ها که می‌خواهید مطمئن شوید همه برگه‌ها را از چمن جمع می‌کنید. می‌خواهید بی‌عیب باشد و گاهی ماه‌ها طول می‌کشد تا بفهمید، آه، آن جمله، جمله خوبی نیست. باید درستش کنم.»
در طول روز از روی صندلی‌اش زیاد بلند می‌شود و در اتاق راه می‌رود. «کشف کرده‌ام حرکت کردن به خلق افکار و کلمات کمک می‌کند چون یک نوع موسیقی درون بدن وجود دارد که زبان نام دارد. با حرکت کردن، چیز‌های جدیدی به ذهنم می‌رسند که در حالت نشسته نمی‌رسند.»
استر در ادامه به مقاله‌ای از شاعر روسی، اوسیپ ماندلشتام، به نام صحبتی درباره‌ دانته اشاره می‌کند: «او درباره نثر دانته که ریتمی مانند راه رفتن دارد صحبت می‌کند. مانند انسان. سپس، قشنگ‌ترین سوال جهان را می‌پرسد؛ سوالی که فقط یک شاعر می‌تواند بپرسد. او گفت که من کنجکاوم بدانم دانته چند جفت صندل موقع نوشتن کمدی الهی پوشیده بود؟ زیباست، نه؟ خب من هم کفش‌های زیادی می‌پوشم، به این‌طرف و آن‌طرف می‌روم تا بتوانم ریتم کاری که امیدوارم انجام بدهم را
پیدا کنم.»
او دوباره کتابش را باز می‌کند و بخش دیگری را می‌خواند: «برای گفتن آسان‌ترین مساله ممکن، برای فراتر نرفتن از هر چیزی که جلوی چشمانم می‌بینم. با همین منظره شروع کنیم برای مثال، یا حتی به چیزهایی که خیلی به ما نزدیکند توجه کنیم؛ چنانچه گویی در دنیای کوچک جلوی چشمان من، ممکن است تصویری از زندگی که فراتر از من وجود دارد پیدا کنم؛ گویی من کاملا نمی‌فهمیدم هر چیزی در زندگی من به بقیه مرتبط است که به نوبه خود مرا به دنیای بزرگ متصل کرده است. جهان تمام‌نشدنی که در ذهن نمایان می‌شود، به همان مهلکی و ناشناختگی خود آرزو.»
بعد باز هم با مخاطب حرف می‌زند و از جوانی‌اش می‌گوید، از وقتی که جوان‌تر بود و می‌خواست اثرهای زیبایی خلق کند. و بعد که سن‌اش بالاتر رفته و تجربیاتش بیشتر شد، فهمیده که زندگی این نیست. «شیره‌ وجود یک هنرمند روبه‌رو کردن شما با کارهایی است که می‌خواهید انجام دهید برای مهار رو در روی آن.»
او ادامه می‌دهد: «اگر از دست و پنجه نرم کردن با این چیزها نتیجه‌ خوبی داشته باشد، خب، زیبایی خود را خواهد داشت ولی این همان زیبایی نیست که شما بتوانید پیش‌بینی کنید. چیزی نیست که شما را به تکاپو بیندازد. چیزی که باید برای آن تکاپو کنید این است که با مطلب خود عمیقا ارتباط برقرار کنید. حتی اگر خنده‌دار است. حتی اگر سعی دارید طنز به‌کار ببرید باید با آن عمیقا ارتباط برقرار کنید. من فکر می‌کنم خودم را این‌گونه توجیه می‌کنم که چگونه زندگی‌ام را می‌گذرانم. شیوه زندگی خیلی عجیب است. هر روز، تنها در یک اتاق، روی کاغذ، کلمات را کنار هم قرار دادن. حرفه‌های بسیار دیگری وجود دارند که فکر می‌کنم مفرح‌ترند و برای دنیا معنادارتر اما نکته این شغل، برخلاف بقیه‌ها شغل‌ها این است که باید همیشه تمام تلاش‌تان را بکنید. نمی‌توانید شل بگیرید. باید ذره‌ذره وجودتان را به کارتان ببندید. فکر نمی‌کنم مشاغل زیادی این گونه باشند. شما با وکیل تنبل، دکتر تنبل، قاضی تنبل برخورد می‌کنید که از پس کارشان بر‌می‌آیند. حتی ورزشکاران تنبلی می‌بینید که همیشه تمام تلاش‌شان را نمی‌کنند ولی نمی‌توانید یک نویسنده یا نقاش یا یک موسیقیدان باشید؛ بدون اینکه حداکثر تلاش خود را به‌کار بگیرید. پایان روز کاری ممکن است هیچ چیزی ننوشته باشم. هر جمله‌ای را که نوشته‌ام خط زده باشم. کاغذ‌ها را مچاله شده داخل سطل آشغال انداخته باشم و هیچ چیزی برای ارایه نداشته باشم ولی حداقل می‌توانم بایستم و بگویم، تمام تلاشم را کردم. صددرصد تلاشم را کردم و این حس رضایت‌بخشی می‌دهد. به‌کار گرفتن تمام تلاش خود برای انجام کاری.»
باز هم بخشی دیگر از کتابش را می‌خواند: «در اتاقی که این را می‌نویسم، می‌مانم. یک پایم را جلوی دیگری می‌گذارم. یک کلمه را کنار دیگری می‌گذارم و برای هر قدمی که برمی‌دارم، کلمه‌ای دیگر اضافه می‌کنم؛ چنانچه برای هر کلمه بازگوشده یک فاصله دیگر پر می‌شود، فاصله‌ای که با حرکت بدنم در فضا پر پر شده است. این یک سفر در فضاست حتی اگر به جایی نرسم. حتی اگر به نقطه آغاز برگردم. یک سفر فضایی مانند گذر از شهرها، بیایان‌ها، یا لبه یک اقیانوس خیالی که هر تفکری در امواج بی‌امان واقعیت غرق می‌شود.»
او در یکی از رمان‌هایش گفته است: «داستان‌ها برای کسانی اتفاق می‌افتند که توانایی بیان کردن آنها را دارند و فکر می‌کنم این حقیقت دارد. خیلی از مردم فقط سر به هوا راه می‌روند و به هیچ چیز توجه نمی‌کنند اما اگر شما متوجه اطراف خود هستید، ممکن است به چیزی برخورد کنید که خیلی جالب یا غیرمعمول باشد. اما باید چشمان‌تان را باز نگه دارید. این کار یک نویسنده است که چشم‌هایش را باز نگه دارد.» او هنوز هم به شعر عمیقا علاقه دارد، دوره‌ای هم طبع‌آزمایی کرده است، استر از همین حس‌هایش می‌گوید، از اینکه بعضی‌ها چگونه داستان‌ها را می‌خوانند اما درکی از آن ندارند: «کسانی هستند که زبان برای‌شان جالب نیست، مثلا به شعر علاقه ندارند – که من البته هنوز عمیقا علاقه دارم- و رمان‌ها را مانند یک روزنامه می‌خوانند؛ مثلا برای داستان و اطلاعاتش. به جملات گوش نمی‌دهند. خیلی‌ها این‌طوری هستند. ولی اینها با اینکه مطمئنم خواندن را دوست دارند ولی لذت نهایی را از کتاب خواندن
نمی‌برند.
این لذت در سبک که همان موسیقی، تن و ریتم آن است، وجود دارد. معتقدم اگر شما یک خواننده حساس هستید، معنای موسیقی آن را هم درک می‌کنید. خیلی سخت می‌شود این معناها را به وضوح بیان کرد اما آنها مهم هستند. هرچه خواننده با آنها هماهنگ‌تر باشد، بیشتر از آنها بهره خواهد برد. برای همین است که هر کسی کتاب متفاوتی از دیگری می‌خواند. شما زندگی خود، دانش و گذشته خود، تجربیات خود و نقطه‌نظرات خود را درباره مسائل دارید و شما به یک روش کتاب می‌خوانید و دیگری به روشی دیگر.»
او می‌گوید: به کتاب‌هایی که روزنه دارند علاقه‌مند است، فواصلی که خواننده نفس بکشد، جایی که خواننده مجبور است یک عضو فعال باشد و خودش جاهای خالی را پر کند.
استر در ادامه از نویسندگان خوبی حرف می‌زند که زیاد توصیف می‌کنند و در متن‌های‌شان کلمات و توضیحات فراوانی وجود دارد. بعد مطرح می‌کند: «سوال مهمی است که چه میزان جزییات در مورد یک آدمی که وارد اتاقی می‌شود می‌خواهید به‌کار ببرید. می‌خواهید اتاق را توصیف کنید یا نه؟ آیا توصیف وسایل داخل اتاق اهمیت دارد؟ بعضی نویسنده‌ها هستند که هر وسیله‌ درون اتاق را توصیف می‌کنند و شما بعد از مدتی احساس خفگی می‌کنید. نفس‌تنگی می‌گیرید.
احساس می‌کنید در کلمات غرق می‌شوید و هیچ اتفاق مهمی نمی‌افتد؛ حتی اگر به زیبایی نوشته شده باشد.» اما او سعی می‌کند که موجز بگوید به جای آنکه اطلاعات فراوانی بدهد، دوست دارد خواننده خودش بیشتر برداشت کند. هرچه بیشتر دستگیرش شود، خوشحال‌تر خواهد بود و هر وقت گیر می‌کند و می‌بیند که جایی، زیادی نوشته و پیچیده شده، احساس می‌کند باید دست نگه‌دارد و به خودش می‌گوید: «سریع و سرراست.» سعی می‌کند همیشه این را به خاطر بسپارد؛ سریع و سرراست، تا احساس ‌کند خواننده و نویسنده همراه با کتاب پیش می‌رود. از نظر او هر کلمه‌ای حساب است. هر ویرگولی مهم است تا بدانید لحظه‌ای نیست که خواننده جذب نشده است. این نوع کتابی است که او می‌خواهد
بنویسد.
او دوباره خاطراتش را ورق می‌زند، زمستان ۷ یا ۸ سال پیش را به خاطر می‌آورد که با همسرش سفری برای شرکت در یک جشنواره‌ نویسند‌گی به کی‌وست در فلوریدا رفتند. یکی از نویسنده‌های آنجا خانمی به نام ایمی تن بود، او نویسنده‌ امریکایی- چینی است که خیلی موفق بوده و در امریکا رمان‌نویس معروفی است. معلوم شد ایمی دوستانی در اطراف سان‌فرانسیسکو دارد که همسایه ویلی میز هستند. ایمی با آنها تماس گرفت و گفت که به یک کتابفروشی بروند و کتاب پل را بخرند و بعد به خانه ویلی میز بروند و داستان را برای او بخوانند. آنها این کار را کردند. ویلی، در آخر دهه۷۰  زندگی خود بود.
ظاهرا اشک در چشمان ویلی میز جمع شده و هی تکرار می‌کرده: ۵۲ سال، ۵۲ سال، ۵۲ سال و بعد یک توپ بیسبال را برداشته و برای پل استر امضایش کرده و به دوستان ایمی داده و بعد هم به ایمی رسیده. او هم استر را به خانه‌اش دعوت کرد و توپ بیسبال امضا شده‌ ویلی میز را به او داد؛ «۵۲ سال بعد از آنکه من نتوانستم امضایش را بگیرم. حالا مسلما دیگر امضا برایم مهم نبود، اما آنقدر داستان برایم تکان‌دهنده بود که یک چیزی در یک چرخه کامل بچرخد تا حتی برای خود ویلی میز هم تکان‌دهنده باشد و این فوق‌العاده است. پس فکر کنم باید مدت طولانی صبر کنید تا داستان‌ها پایان خود را پیدا کنند اما این داستان پایان داشت و برای یک‌بار پایان آن شاد بود.»

منبع روزنامه اعتماد