وودی آلن از آنهایی است که میتوان در هر جا و هر کاری ردی از او یافت. چندی پیش نویسنده نیویورکر در مقدمه گفتوگویی از او نوشته بود که نیویورکیها از اینکه وودی بزرگ را جایی ببینند، شگفتزده نمیشوند؛ چه آنجا میدان مدیسون گاردن باشد و وودی درحال دید زدن مردم و چه کافه رستوران مایکل باشد و این اسطوره پا به سن گذاشته درحال نواختن کلارینت. اینها را وقتی در کنار سن و سال وودی آلن بگذاری که در نهمین دهه زندگیش است، شخصیت این نویسنده و کارگردان همیشه مطرح تناقضآمیزتر میشود. تناقضآمیزتر اینکه وودی آلن همیشه به خجالتی و منزوی بودن شهره بوده است. سن و سالش را هم از یاد نبرید البته. حتما میدانید اینکه کسی در نهمین دهه زندگیش هنوز سر پا باشد و کار کند، از اتفاقات نادر است. این که این شخص نویسنده و کارگردان سینما باشد و کارش تمام و کمال با قدرت ذهن و جسمش ارتباط داشته باشد، این اتفاق را نادرتر هم میکند.
وودی آلن انگار تمامشدنی نیست. او در سالهای اخیر تقریبا بهطور مرتب هرسال فیلم ساخته و میان فیلمهایش هم تکوتوک کوششهایی در زمینه ادبیات و تئاتر از او شاهد بودهایم. خودش درباره این میزان پرکاری توضیح جالبی دارد و خودش را یک کارگر وسواسی میداند که همیشه میکوشد بهترین کارش را انجام و ارایه دهد. آخرین نمود کاری این کارگر وسواسی فیلم کافه سوسایتی است که این روزها در کن مدام مورد تحسین قرار میگیرد.
کافه سوسایتی با بازی کریستین استوارت، جسی آیزنبرگ، استیو کارل و… که با یک بودجه ٣٠میلیون دلاری و برای نخستینبار در کارنامه آلن با دوربین دیجیتال ساخته شده، یک کمدی رمانتیک وودی آلنی است که از هماکنون سایتهای گمانهزنی اسکاری شانس فراوانی برای آن در رقابتهای اسکار ٢٠١٧ قایل شدهاند. این فیلم که در سایت نقد متاکریتیک ۶٨ و در سایت روتن تومیتوز ٧٢درصد آرای مثبت را کسب کرده، با اتکا به منتقدان و دوستداران وودی آلن بهتر و رهوارتر از فیلمهای اخیر این کمدین متفاوت پیش میرود و هیچ بعید نیست شماری از مهمترین موفقیتهای دوران کاری وودی آلن را در این جدیدترین ساختهاش شاهد باشیم.
کارنامه کاری وودی آلن از سالهای نوجوانی او آغاز میشود؛ از زمانی که او برای یک شرکت تبلیغاتی شوخینویسی میکرد. در سال ١٩۵٣ پس از به قول خودش «یکسال بیحاصل در دانشگاه» او تحصیل را رها کرد و به نویسندگی روی آورد. در سالهای ابتدایی دهه ۶٠ با استندآپ کمدیهایش بدل به چهرهای شناختهشده در این حیطه شد و سرانجام به تلویزیون راه یافت. در سال ١٩۶۵ نخستین فیلمش در مقام فیلمنامهنویس و بازیگر به نام تازه چه خبر پوسی کت؟ به نمایش درآمد. سال ١٩۶٩ فیلم پول را بردار و فرار کن، وودی آلن را در مقام کارگردان نیز هنرمندی بااستعداد نشان داد. با اینکه فیلمهای بعدی وودی آلن چون موزها، عشق و مرگ و اسلیپر نزد منتقدان فیلمهای محبوبی بودند، اما سال ١٩٧٧ فیلم پرآوازه آنیهال بود که وودی آلن را بهعنوان استعدادی غیرعادی در سینمای آمریکا به همگان معرفی کرد. پس از آن وودی آلن تقریبا هرسال یا نهایت یکسال و نیم یکبار موفق به ساخت فیلم شده و در کنار آن نمایشهای موفقی نیز چون دوباره بنواز سام و… توسط او نوشته شده و در برادوی روی صحنه رفته است. در گفتوگویی که میخوانید و درواقع گزیدهای از چند گفتوگوی بسیار طولانی با گاردین، نیویورکر، اینترویو و… است، وودی آلن به پرسشهایی در مورد نوشتن، کارنامه کاری و… پاسخ داده است. از آنجا که هنوز خیلیها موفق به تماشای کافه سوسایتی نشدهاند، پرسشهایی که در ارتباط با جزییات روایی و داستانی این فیلم(یا هر فیلم دیگری)بوده، در این مطلب نیامده است.
به نظر شما این تعریف درست است که طنزنویس یا کمدین باید نگاهی متفاوت به جهان داشته باشد؟
بله، فکر میکنم اگر شما یک چشمانداز کمیک داشته باشید، این امر خودبهخود رخ میدهد. هر اتفاقی که رخ دهد، شما بدون کوچکترین تلاشی برای گذراندن آن اتفاق از فیلتر کمیک، آن را به شیوه کمیک خواهید دید و به نمایش خواهید گذاشت. یکجورهایی مثل عادت و اعتیاد است و پس از اندک زمانی شما خواهید دید که بدون این فیلتر نمیتوانید دنیا و رخدادهای آن را تماشا کنید. . .
اینجور دنیا را دیدن باید خیلی جذاب و منحصربهفرد باشد. نه؟
این هم یک جور زندگی است دیگر. مردم فکر میکنند بامزه بودن خیلی سخت است، ولی اگر آن نگاه کمیک را داشته باشی، اصلا هم کار دشواری نیست، مثل نقاشی یا هر چیز دیگری. همه ما کسانی را دیدهایم که به چه راحتی نقاشی میکنند، اما همان کاغذ و قلم اگر دست من باشد و یک ماه هم وقت بگذارم، اسبی به قشنگی اسبی که آن فرد بااستعداد در نقاشی کشیده، نمیتوانم بکشم. من آن کار را نمیتوانم بکنم و دیگری با مهارت و در حد کمال آن را انجام میدهد. جالب اینکه آن کس که آن کار را بلد است و از چهارسالگی هم بهطور مرتب انجامش داده، اصلا فکر نمیکند کارش سخت یا حتی مهم است. کمدی هم بدینگونه است. اگر اینکاره باشی، چیزی نیست، کاری ندارد. نه اینکه محصول نهایی چیزی نباشد؛ نه. منظورم روند انجام کار است. البته این را هم بگویم که آدمهای معدودی وجود دارند که واقعا بامزه هستند و بیشتر مردم اینگونه نیستند. این هم یکی دیگر از عجایب خلقت است دیگر. . .
میتوانی بگویی چه نویسندگانی اولبار باعث شدند تصمیم به نوشتن و نویسنده شدن بگیری؟
یادم میآید نخستین کسی که موقع خواندن نوشتهاش خندیدم، مکس شلمن بود. ١۵ سالم بود و یادم هست چند کتاب قدیمی از او داشتم. همینجور بیهدف یکی از کتابهایش را باز کردم و خواندم و بهشدت خندهام گرفت. پس از او روبرت بنچلی و اس.جی.پرلمن را کشف کردم. هر دوی اینها خیلی بامزه بودند و میشود گفت هر دو نویسندگان بزرگی با داستانهای استادانه بودند. خاطرهای این وسط یادم آمد. یک شب با مارشال بریکمن در رستوران نشسته بودیم که گارسون با دستنوشتهای آمد که صاحب آن ما را سر میزش دعوت کرده بود. چون در رستوران از این اتفاقها زیاد میافتاد، فکر کردم نوشته از یکی از آن توریستهای علاف است که میخواهند با نویسنده یا بازیگری چیزی بخورند و عکسی هم بگیرند و… چون خسته بودم آن نوشته را گوشهای انداختم و توجهی به آن نکردم. تا اینکه حدود یک ساعت بعد گارسون دوباره آمد و گفت آن دستنوشته را پرلمن برایم فرستاده بود. سریع کارت را برداشتم و سر میزش رفتیم. پرلمن واقعا آدمی گرم و دوستداشتنی بود و این را در چندباری که با هم ملاقات داشتیم به من ثابت کرد. جالب اینکه در رسانهها او را آدم سخت و بدعنقی تصویر میکردند، اما من شخصا هیچ وقت این چهره او را ندیدم. . .
از چه زمانی نوشتن را آغاز کردی؟
پیش از اینکه بتوانم بخوانم. از زمانی که یادم میآید دوست داشتم بنویسم. پیش از اینکه بنویسم، البته قصههایی میساختم. یادم میآید که سر کلاس مدام این قصهها را میگفتم و همه گوش میدادند و کنجکاو بودند که تهش چه میشود. این را هم بگویم که هیچگاه از نویسندگان کمدی به اندازه جدیترها خوشم نمیآمد، اما موقع نوشتن دیدم از پس کمدی نوشتن، به نسبت نوشتن داستانهای جدی بهتر و بیشتر برمیآیم. اولش داستانهایم تقلیدی از داستانهای شلمن و بعضی کارهای پرلمن بود. حالا که کارهای آن زمانم را نگاه میکنم، میبینم که هیچ نگاه و حسی از خودم در آن داستانها نیست…
چگونه صدا و لحن خودت را کشف کردی؟آیا این اتفاق کمکم رخ داد؟
نه، تا حدی تصادفی بود. تازه نوشتن برای تلویزیون را آغاز کرده بودم که یک روز از مجلهای تماس گرفتند و از من خواستند چیزی برایشان بنویسم. آن موقع تازه با لویی لاسر ازدواج کرده بودم. وقتی او آن نوشته را خواند، به من گفت عالی است و باید آن مطلب را بدهم نیویورکر. میدانید که برای نسل ما نیویورکر یک چیز دیگر بود، یک نشریه فرازمینی، خدای همه نشریات. بالاخره این کار را کردم اما امیدی نداشتم. به این دلیل وقتی از نیویورکر تماس گرفتند و گفتند اگر چند تغییر کوچک در نوشتهام بدهم، آن را چاپ خواهند کرد، شوکه شدم. چاپ آن مطلب یک دفعه اعتماد به نفس مرا هزار برابر کرد. دومین و سومین نوشته را نیز برای نیویورکر فرستادم که در سبک خیلی شبیه پرلمن بودند و آنها با اینکه مطالب را چاپ کردند، اما به من گفتند که نوشتههایم به نحو خطرناکی دارند تقلیدی میشوند. خودم هم با نظر آنها موافق بودم. در نوشتههای بعدی که فرستادم، هم نیویورکر و هم خود من بهشدت مراقب بودیم که آن تقلید دیگر رخ ندهد و اینگونه هم شد و راه من کاملا از پرلمن جدا شد. پرلمن به شدت طنز وزین و پیچیدهای داشت، اما من سعی کردم تا حد ممکن ساده بنویسم.
آیا این روند پیشرفت بهطور موازی در فیلمهایت هم قابل ردیابی است؟
من این را یک روند موازی نمیدانم. به تجربه به من ثابت شده که نوشتن برای مدیومهای جداگانه روندی کاملا متفاوت دارد. نمایشنامهنویسی کاملا متفاوت است با فیلمنامهنویسی و هر دوی اینها با نثر و داستاننویسی تفاوت دارند. در میان اینها به نظر من نثرنویسی از آن دوی دیگر دشوارتر است، چرا که وقتی کار به پایان میرسد، شما درواقع به محصول نهایی دست یافتهاید و دیگر نمیتوانید تغییرش دهید. نمایشنامه زمانی که نوشته شد، هنوز راهی طولانی در پیش دارد تا به محصول نهایی تبدیل شود. فیلمنامه هم درواقع یک نوع وسیله نقلیه است برای کارگردان و بازیگران تا آنها را به شخصیتهای قوامیافته و عمیق برساند. حداقل در کارهای خود من فیلمنامه نوشته شده کمترین ارتباطی با محصول نهایی ندارد و درواقع فقط و فقط مجموعه یادداشتهایی است برای سرمایهگذار تا بفهمد قرار است چه اتفاقی بیفتد و البته برای بازیگران و فیلمبردار تا بفهمند چه صحنههایی قرار است فیلمبرداری شود. اما در داستان و رمان اینگونه نیست و آدم بیشتر احساس نویسنده بودن میکند. . .
خب طبیعی است که شما بهعنوان نویسنده کنترل بیشتری روی کلیت یک رمان یا داستان داشته باشید.
این هم هست. اما بیشتر از کنترل آنچه مهم است و به قول خودمانی کیف میدهد این است که وقتی یک داستان یا رمان را تمام کردی، اگر خوشت نیامد، میتوانی پارهاش کنی، بسوزانی یا بیندازی در سطل آشغال. در حالی که وقتی فیلمی را ساختی نمیتوانی این کارها را انجام دهی. مجبوری آن فیلم را نمایش بدهی، حتی اگر از آن خوشت نیاید. یک چیز دیگر هم بگویم که نویسنده رمان بودن چرا کیف بیشتری دارد. این که از خواب بیدار شوی و به اتاق کناری بروی و به تنهایی شروع به نوشتن کنی، با هر معیاری راحتتر از این است که اول صبح از خواب بیدار شوی و سر صحنه فیلمبرداری بروی. فیلمسازی یک کار فیزیکی است. باید سر وقت به یک جایی بروی که آنجا عدهای منتظرت هستند و نمیتوانی نروی یا هر وقت دلت خواست بروی. البته این چیزها سلیقهای است و هر کسی عقیدهای دارد. مثلا نورمن میلر گفته اگر امروز میخواست کارش را آغاز کند، ترجیح میداد فیلمساز باشد تا یک رماننویس. اما من فکر میکنم فیلمسازی یک کار جوانانه است. آدم باید ساعت ۶ از خواب بیدار شود، ساعت ٧ از خانه بیرون بزند و در خیابانهای یخزده در اول صبح فیلمبرداری کند؛ در حالی که یک رماننویس در همان زمان یا خواب است یا فنجان قهوه در دست، دارد به ادامه داستانش فکر میکند. از تنسی ویلیامز نقل شده که بدترین چیز در مورد فیلمنامه یا نمایشنامه این است که مجبوری برایشان دنبال تهیهکننده باشی. نمیتوانی بنویسی و بعد بیندازیشان در کشوی میزت. داستاننویس بودن از این نظر یک کار اغواکننده است.
بیشتر نویسندهها آغاز یک کار جدید را دشوارترین مرحله انجام کارشان مینامند؛ این که ایدهای بیابند که واقعا مایل به کار روی آن باشند.
من بیشتر موقع راه رفتن ایدههایی به ذهنم میرسد و سریع هم آنها را یادداشت میکنم، اما بیشترین دردسر من این است که کدام را بنویسم یا بسازم. مثلا حالا پنج ایده درجه یک دارم که نمیدانم چهکارشان کنم. الان چند ماه است که درگیر این انتخاب هستم و بعضی وقتها آرزو میکنم کسی پیدا شود و به من بگوید که مثلا ایده شماره ۴ را کار کن. نکته مهم و خوشحالکننده در مورد من این است که در تمام این سالها هیچگاه حس نکردهام که ذهنم خشکیده و ایدهای برای نوشتن یا ساختن ندارم. یک روز یک نفر از من پرسید آیا شده به روزی فکر کنی که از خواب بیدار شدهای و میبینی هیچ ایده بامزهای نداری؟ گفتم نه؛ من به چیزهای واقعی فکر میکنم و این پرسش واقعی و رئالیستیک نیست، تخیلی است. چون بامزه بودن و من دو چیز جدا از هم نیستیم. ما یکی هستیم و نمیشود مرا بدون وجوه بامزگی تصور کنید یا برعکس، به بامزه بودن فکر کنید بدون اینکه نام من به ذهنتان برسد. گذشته از شوخی، بهترین لحظات زندگی من زمانی است که درحال انجام کاری و مثلا ساخت فیلمی هستم و در همان حال ایده کار بعدی به ذهنم میرسد. این موقعیت را دوست دارم، چرا که هنوز سر و کله واقعیت پیدا نشده و همان دم که ایده به ذهن شما رسیده، بیتوجه به امکانات و شرایط در موردش فانتزی میسازید و در کسری از ثانیه ترسیمش میکنید.
چگونه کار میکنید؟ آیا چیزهای خاصی لازم دارید؟
من همهجا و در هر شرایطی کار میکنم. در لابی یا پذیرش هتل، قطار، هواپیما؛ هر جایی که با چیزی روی چیزی بتوانم بنویسم. در این مورد آدم بدقلقی نیستم. در اتاق هتل، اتاق خودم، در شلوغی و ازدحام آدمها و در کاغذهای تبلیغاتی پشت چراغ قرمز میتوانم بنویسم. داستانهایی دارم که پشت ماشین تحریر نشسته و یک روند از اول تا آخر بیتوقف نوشتهام. داستانهایی دارم که درست در ۴٠ دقیقه نوشتهام و البته کارهایی هم هستند که نوشتنشان ماهها وقت برده است. مثلا در مورد فیلم رویای یک شب نیمه تابستان؛کل روند نوشتن در ۶ روز اتفاق افتاد و همه چیز انگار آماده باشد، به شکل کامل و درست روی کاغذ آمد. اما آنیهال را میتوانم فیلمنامه بازنویسیهای بیپایان بنامم. وقتی کار داشت تدوین میشد، پنجبار سر صحنه رفتیم تا کموکسریها را فیلمبرداری کنیم. البته برخلاف این آشفتگی، آنیهال بسیار موفق شد و رویای شب نیمه تابستان نظر منتقدان و تماشاگران را جلب نکرد. کارهایی هم دارم که باز به آسانی نوشته شدهاند، اما مورد توجه هم قرار گرفتهاند یا برعکس.
چه شد که یک کمدینویس شدی؟
در نوجوانی از دیدن کمدینها لذت میبردم، اما وقتی خواندن برایم جدی شد، دیدم از خواندن آثار نویسندگان جدی بیشتر خوشم میآید. آن روزها با اینکه از داستانهای کمیک خوشم نمیآمد، اما دیدم میتوانم کمدی بنویسم. همین الان هم هوادار کارهای کمدی نیستم. اگر بخواهم ١۵ فیلم محبوبم را نام ببرم، شاید هیچ فیلم کمدی در این فهرست نباشد. البته قطعا فیلمهای کمدی وجود دارند که دوستشان داشته باشم. مثلا روشناییهای شهر، شماری از کارهای باسترکیتون، چند فیلم از برادران مارکس و… را دوست دارم.
نظرت در مورد بزرگ کردن بیبی چیست؟
نه نه. هیچ وقت از این فیلم خوشم نیامده. هیچ وقت حس نکردم فیلم بامزهای است…
واقعا؟
نه؛ چشم و گوش بسته را دوست داشتم، با اینکه بیشتر یک نمایشنامه بود که فیلمبرداریش کرده بودند یا فیلمهای دردسر در بهشت و مغازه گوشه خیابان هر دو وحشتناکند. شیخ سفید فلینی هم یک کمدی ناطق درجه یک است.
کدام فیلم کمدی در فهرست ١٠ فیلم محبوبت میتواند باشد؟
اینجور انتخابها سلیقهای هستند. یکی ممکن است در پاسخ این سوال ١٠ کمدی ردیف کند؛ اما ساده بگویم من از دیدن فیلمهای جدی بیشتر لذت میبرم. اگر اختیار انتخاب فیلم داشته باشم، همشهری کین، دزد دوچرخه، توهم بزرگ، مهر هفتم و اینجور فیلمها را ترجیح میدهم.
وقتی فیلمهای کلاسیک را دوباره میبینی، بیشتر با این دید با آنها طرف میشوی که چگونه ساخته شدهاند؛یا اینکه دوست داری از نظر احساسی تحتتأثیر قرار بگیری؟
معمولا برای تفنن فیلم میبینم. خیلیها در حرفه ما خیلی تکنیکی با فیلم طرف میشوند؛ اما من نمیتوانم؛ مثلا بعد از این همه سال هنوز متوجه سایه میکروفن یا یک کات بد نمیشوم. من خیلی در دنیای فیلم غرق میشوم….
چه کسی بزرگترین تأثیر را در کارنامه تو بهعنوان سینماگر گذاشته است؟
فکر میکنم برگمن و البته برادران مارکس؛ همچنین این را نیز بگویم که از دزدیدن چیزهای فراوانی از استریندبرگ، چخوف، پرلمن، جیمی کانن، فلینی و از نویسندگانی چون باب هوپ کمترین عذاب وجدانی ندارم.
در بچگی آیا بامزه حساب میشدی یا نه؟
آره. یک اسطورهای درهالیوود شکل گرفته با این مضمون که یهودیها بامزهاند یا اینکه تربیت به شیوه یهودیها آدم را بامزه میکند؛ اما اتفاقا بیشتر کمدینهای بامزه یهودی نیستند: دبلیوسی فیلدز، جاناتان وینترز، باب هوپ، باستر کیتون و… هیچ کدام یهودی نبودند و با شیوه تربیتی آنها بزرگ نشده بودند؛ بهطور کلی من هیچ ارتباطی بین مذهب و نژاد و طنز نمیبینم.
آیا با شوخیهایت نظم مدرسه را به هم نمیزدی؟
بعضی وقتها چرا. مادرم را به خاطر رفتار و گفتههایم مکررا به مدرسه میخواستند؛ بیشتر هم به این دلیل که فکر میکردند سلیقه نازلی دارم و سلیقه دیگر بچهها را نیز به گند میکشم. بیچاره مادرم همیشه مجبور بود جوابگوی شوخیهای من باشد….
اما اوایل مصاحبه گفتی تنهایی نویسندگی را دوست داری….
در کار فیلمسازی همیشه دوروبرت شلوغ است و این تو را از نوشتن باز میدارد. فیلمساز کم پیش میآید که تنها باشد؛ اما من دوست دارم در خانه بمانم و بنویسم. همیشه این حس را داشتهام که اگر دیگر نتوانم فیلم بسازم، میتوانم با نوشتن نمایشنامه برای گذران زندگی باز هم خوشحال باشم و اگر تهیهکنندهای برای نمایشنامههایم پیدا نکنم، با نوشتن داستان باز هم خوشحال خواهم بود. باز اگر کسی داستانهایم را چاپ نکند، با نوشتن آنها و گذاشتنش برای نسلهای آینده باز هم خوشحال خواهم بود؛ چرا که اگر ارزشی در کارهایم باشد، آن کارها به زندگیشان ادامه خواهند داد و اگر هم ارزش نداشته باشند، همان بهتر که چاپ و منتشر نشوند. این سخن البته به معنای ارزش دادن به زیست اثر هنری پس از مولفش نیست و من اعتقادی به آن ندارم. تروفو مرده، ولی فیلمهایش زندهاند و هنوز تماشاگر دارند؛ اما به نظر شما آیا این کمکی به تروفو میکند؟ این را در مورد خودم نیز میگویم. بارها گفتهام و باز تکرارش میکنم که من بیش از اینکه دوست داشته باشم در ذهن و قلب دوستدارانم زنده باشم، ترجیح میدهم در آپارتمان خودم زنده باشم….
زمان نوشتن آیا به مخاطبان خود هم فکر میکنی؟ به عنوان مثال جان آپدایک زمانی گفته بود که دوست دارد به پسرکی در یک شهرک کوچک فکر کند که کتابی از او را در یکی از قفسههای یک کتابخانه عمومی پیدا میکند….
من فقط به این فکر میکنم وقتی تماشاگری فیلم من را میبیند، بعد از تماشای آن حس نکند وقتش را هدر داده است. یادم میآید وقتی رفتم و رامبو را دیدم، اولش به خودم گفتم: خدای من، چه کرده؛ اما پس از چند دقیقه از سالن بیرون زدم. تعداد تماشاگر برای من اهمیت دارد؛ هر چه بیشتر بهتر. اما اینقدر هم مهم نیست که برای اغوای آنها ایدههایم را تغییر دهم. این درست است که ادامه فیلمسازی نیاز به پول دارد. فیلمسازی مثل نقاشی یا نویسندگی نیست که شما باشید و کارتان. آمریکا هم مثل سوئد نیست که برای فیلمسازی سوبسید بدهد. اینجا همه چیز به شکل وحشتناکی گران است و شما برای ساخت یک فیلم ارزان باید میلیونها دلار پول خرج کنید. این چالش بزرگی است؛ اما من در تمام عمر کاریم خوششانس بودهام و این آزادی را داشتهام که به تعداد تماشاگر فکر نکنم. همین فردا اگر بخواهم فیلم سیاه و سفیدی در مورد مذهب در قرن شانزده بسازم، میتوانم؛ اما متاسفانه همه این موقعیت را ندارند و چه استعدادهایی که در این میان تلف شدهاند.
جز این اما همیشه و در هر جا گفتهای اهمیتی به نظرات منتقدان یا دوستداران و مخالفانت نمیدهی؛ چرا؟
هیچ وقت نباید چیزی که در موردت نوشته شده جدی بگیری. من تاکنون چیزی ننوشته و کاری نساختهام که دلیل دیگری جز میل و اراده خودم پشت آن کار بوده باشد. باید فقط و فقط برای آنچه آن را خلاقیت مینامیم، اهمیت قایل شد و بس. اگر هم کسی نخواست کارت را ببیند باز خوب است. تناقض اما اینجاست که تو در این حرفه باید برای رضایت دیگران بکوشی؛ اما اصل خودتی و نه هیچکس دیگر. پس از آنیهال همه میگفتند آنیهال٢ را بسازم؛ اما این کار را نکردم و یک میلیون سال دیگر هم این کار را نخواهم کرد. هر کس جوری کار میکند؛ رمز و راز کار من هم این است که هیچگاه به تعدد مخاطبان فکر نکردهام و در عوض سعی کردهام کار خوب بسازم و این عقیده را داشتم و دارم که اگر کار خوب باشد، تماشاگر هم برایش پیدا خواهد شد. هنرمندان محبوب من هم هیچکدام هیت نبودهاند و تماشاگران برای دیدن کارهایشان صف نکشیدهاند؛ مهم برای من ساختن است و اینکه بعد چه خواهد شد به شانس بستگی دارد. آمریکاییها با اینکه زیاد به سینما میروند، اما بیشترشان دزد دوچرخه، توهم بزرگ، پرسونا یا فیلمهای بونوئل را ندیدهاند. نسل جدید که حتی اسم اینها را هم نشنیدهاند؛ اما این از بزرگی این هنرمندان کم نمیکند. این را هم باید بگویم برای اینکه یکی بزرگ شود، باید شانس و تصادف و زمان و مکان دست به دست دهند تا آن اتفاق بیفتد. چاپلین اگر امروز به دنیا میآمد، قطعا با مشکلات بزرگی در حرفهاش مواجه میشد.
شما چه؟ اگر امروز کارتان را شروع میکردید….
نمیدانم؛ ولی این را میدانم اگر در نوجوانی شوخیهایم گل نمیکرد چه میشد. پدر من مارتین راننده تاکسی بود که گاه گارسونی و بارمنی هم میکرد. قطعا من هم همان راه را میرفتم اگر شوخیهایم را نمیخریدند؛ آن روزها را یادم است. در بروکلین که بودیم مردم ناشادتر از آن بودند که حتی بتوانند به خودکشی فکر کنند. در پنج سالگی وقتی مرگ را شناختم، به قول مادرم نتی به یک بچه کثیف گندیده بدعنق تبدیل شدم. آن بچه را در چنان فضایی با آن پدر و مادر تصور کنید اگر در سینما و تلویزیون موفق نمیشد، چه راههای دیگری پیش پایش بود. اما شانس آوردم و در ١۶ سالگی با فروش شوخیهایم به چند کمدین بیشتر از تمام عمر پدرم پول دستم آمد.
دلیل آن موفقیت را در چه میدانید؟
شانس، شانس محض و البته تصادف. طنز و کمدی یک چیز ژنتیک است و من همیشه به این فکر کردهام که چه شد موفق شدم و به نتیجه هم نرسیدهام البته. ابتدا شوخیهای تکخطی مینوشتم و بعدتر آنها را گسترش دادم. بیشترشان در مورد رابطه زن و مرد بود. شانس اصلی اما زمانی سراغم آمد که با دایان کیتون آشنا شدم. یادم است که سال ١٩٧٠ بود و در نمایشی با هم کار میکردیم. او خیلی بامزه بود و البته چنان باهوش که سعی کردم مسائل را از چشمانداز او دیده و بنویسم. چنین شد که برای سالهای سال فقط برای او مینوشتم. حتی باید بگویم اسم آنیهال نیز به دایان ربط دارد. دایانهال نام دایان کیتون زمان تولد است.
وقتی به فیلمسازی کمدیساز میگویند، در بطن خود نوعی جدی نگرفتن نیز دارد. آیا برای شما هم این مورد پیش آمده است؟
هنوز هم بعد از این همه سال پیش میآید. گفتم که ابتدای کارم دوست داشتم یک نویسنده جدی دراماتیک شوم. اساطیر زندگیم هم یوجین اونیل، تنسی ویلیامز و اینگمار برگمان بودند؛ اما با وجود بیمیلی من به کمدی ظاهرا استعدادم در این حیطه بیشتر بود. به هر حال حتی الان نیز در لحظاتی که اصلا قصد ساخت لحظه کمیک ندارم، مردم در سینما به آن لحظات جدی میخندند؛ چون فکر میکنند من فقط کمدی میسازم و لابد آن صحنه هم کمدی است؛ امتیاز نهایی اینگونه بود. این فیلم برای من یک کار کاملا جدی بود، اما حتی در کن نیز به آن فیلم خندیدند. در واقع به این دلیل خندیدند که فکر کردند اگر نخندند چیزی را از دست میدهند.
آیا میتوانیم این امید را داشته باشیم دوباره شما را بهعنوان بازیگر روی پرده ببینیم؟
امیدوارم. در کافه سوسایتی نقشی برای من نبود؛ اما امیدوارم در کارهای بعدی این کار را بکنم. وقتی سن و سال یک بازیگر بالا میرود، یک مشکل بزرگ پیش میآید و آن این است که نقشی برایش پیدا نمیشود. وقتی جوانتر بودم برای بازی در هر نقشی که مینوشتم مناسب بودم. مردم باور میکردند که دختره میتواند از من هم خوشش بیاید یا اینکه من هم میتوانم قهرمان باشم؛ اما الان در ٨٠ سالگی حتی در فیلمهای خودم نیز نقشی برای من نیست. من نمیخواهم نقش یک دربان را بازی کنم یا نقش دایی را در جشن کریسمس؛ فقط میخواهم نقش خوب در فیلمهای خودم داشته باشم چرا که فکر میکنم هنوز بامزهام.
برای سوال آخر؛ شما را بهعنوان نویسنده، کارگردان، موزیسین، بازیگر، تهیهکننده و… میشناسند؛ خودتان کدام را ترجیح میدهید؟
همهشان؛ من از هر کاری که در زندگی کردهام دفاع میکنم؛ چون در لحظه انجام آن کار تمام توان و انرژی خود را صرف آن کردهام….
منبع روزنامه شهروند