داستانی از شهرام رحیمیان
یوسف آینه، شخصیت اول رمان، اواسط دههی چهل خورشیدی برای تحصیل در رشتهی معماری به آلمان میآید. هنگام دانشجویی فعالیت سیاسی همهجانبهای علیه شاه در پیش میگیرد که بیش از ده سال دوام مییابد. انقلاب میشود و او به سرعت به ایران میرود و بعد از مدت کوتاهی اقامت در آنجا، سرخورده به آلمان برمیگردد. در مسیر بیهودگیها و بیهدفیها، ماهی قرمز کوچولوی آب شیرین نهر که روزگاری آرزوی پیوستن به آب شور دریای وسیعی در سر داشت، میشود در آکواریوم کوچک روزمرگیهای زندگی گرفتار. با گذشت زمان کار این انقلابی سابق به جایی میرسد که دیگر نه دلبستگی خاص به زادگاهش دارد و نه تعلق خاطری به کشور میزبانش. دیری نمیپاید که ترجمه از آلمانی به فارسی خلاء بیوطنی او را پر میکند و او میشود مترجم آثار ادبی. در این شرح پریشانی و چنین حال و هوایی قتلی در هامبورگ اتفاق میافتد و پلیس از او کمک میخواهد. رمان «همدست با شیلر» در هفت روز و هر روز به چند بخش تنظیم شده. این رمان در واقع در ٣۴۵ صفحه با نام schiller connection به آلمانی نوشته شده و در آلمان هم منتشر شده. در اینجا ترجمهی بخشی از فصل نخست آن از نظرتان میگذرد.
یوهان کریستوف فریدریش فون شیلر و یوهان ولفگانگ فون گوته، اولی جوانی چابک و دومی پیرمردی فکسنی، وسط رینگبوکس با نیمتنهای لخت، شلوار کوتاه گل و گشاد به پا و دستکش بوکسی شبیه به کتاب به مصاف هم رفته بودند. استادیوم مخروط سرنگونی بود عینهو قیفی با دهانی گشاد و ارتفاعی کوتاه. رینگبوکس در پرتو نورافکنهای سقف مثل ماه شب چهارده در میان سالن نیمهتاریک میدرخشید. جایگاه تماشگران، رج صندلیها پیرامون قیف دمبریده، مملو از کشته مردگان شعر بود و شعارها نشانگر تقسیم مساوی بین دلباختگان گوته و شیفتگان شیلر در سالن. من داور رینگ بودم تا حریفان ارجمند بیملاحظه نشوند و اندام حساس، به ویژه اعضای خصوصیشان را ناقص نکنند. در ضمن مراقب هم بودم شاعران نامدار به هم زیاد نچسبند و دیدن این نبرد نادر و تاریخی برای شیفتگان ادبیات کلاسیک وایمار کسالتبار نشود. القصه، در سالن عالمی به پا بود و درحالیکه دوستداران شیلر هیجانزده هیاهو میکردند: «شیلی، شیلی»، هواداران گوته پیرمرد را تشویق و تحریک به ادامهی مبارزه میکردند: «ولفی، ولفی». الحق گوته راند اول و دوم هم خوب مقاومت کرد و هم خوب طرف مقابل را مشتباران، اما از راند سوم حرکتهایش کند شد و ضربههایش مثل ضربههای پشه سست. داوری راند چهارم چندان خوشایند نبود، چون پیکاری نابرابر در جریان بود و سرنوشتی تلخ در انتظار گوته؛ گوته، خسته و ازنفسافتاده، با گارد بسته یا میرفت گوشهی رینگ میایستاد یا میرفت تکیه میداد روی طناب. زد و خورد از راند پنجم رنگی اسفبارگرفت، زیرا زدنیها اغلب از آن شیلر زبل شد و خوردنیها بیشتر سهم گوتهی گارد افتادهی مادرمرده. راند ششم کار کتککاری به جاهای باریک کشید، طوری که بیچاره گوته وسط رینگ هاج و واج و بیدفاع ایستاد و شد کیسه بوکس شیلر خیرهسر، و البته با رقص پایی زیبا. دودل بودم بروم جلو و پیش از اینکه مرد کهنسال لت و پار بشود مبارزه را به نفع جوان بیمروت پایان بدهم که ناگهان شیلر با یک جب سریع و هوک قوی سرایندهی فاوست را نقش تشک کرد و سالن در گردباد هلهلهی مشتاقان شیلر فرو رفت. در غریو شادی جمعیت دست شیلر را بالا بردم و داشتم میگفتم با این پیروزی تصمیم به ترجمهی «ضمانت» میگیرم که زنگ سهمگین تلفن از خواب سنگین لحظههای پرشور استادیوم به هفتهی پرماجرایی پرتابم کرد که به نام هفدهم آوریل ١٩٩۶ در تقویم به ثبت رسیده.
چشمم را به زور نیمهباز کردم و همین که غلتیدم، از روی تخت افتادم زمین. اول کمی سینهخیز و گیج اتاق تاریک خواب را به سوی اتاق نشیمن پیش رفتم. بعد با لمس در و دیوار بلند شدم و تا در اتاق را باز کردم نیزههای تفتهی روز در چشمانم فرو رفتند. زنگ تلفن داشت هنوز دیوانهوار و نعرهکشان سر به در و دیوار میکوبید که افتادم روی سرچشمهی فغان و گوشی را برداشتم. با صدای بم و خشداری که انگار از ته چاه خارج میشد گفتم:
– بله، چی شده؟
صدای مردانه و ناشناسی، بهطور غبطهانگیزی بیدار و سرحال و بیخیال، پرسید:
– آقای آینه؟
– بله، خودم هستم.
– روز بخیر. من توماس پترزن، معاون کمیسر دایرهی جنایی پلیس هامبورگ هستم.
کمیسر؟ پلیس؟ دایرهی جنایی؟ پریشانی مثل غباری داغ روی پوستم نشست و تنم به خارش و سوزش افتاد. با سرعت صفر ممیز صفر در ثانیه هم تتمهی خواب از سرم پرید و هم ترس توی دلم دوید. صدای توماس پترزن، اینبار با چاشنی طلبکارانه، توی گوشم پیچید:
– ما به کمک شما احتیاج داریم. حاضر به همکاری هستید؟
فکرم به هزار جا رفت، از جمله این که چه بلایی سر همسر سابقم آنه یا دخترم شیرین آمده که به من احتیاج دارد؟ چون زبانم بند آمده بود و پرسیدن در توانم نبود، سوالش را تکرار کرد:
– نمیدانم وقت دارید برای شناسایی به ما کمک کنید؟
شناسایی؟ اضطراب امعاء و احشائم را به هم گره زد، اما پیش از اینکه باقی خلافکاریهای شب قبل را روی فرش بالا بیاورم، به خودم فشار آوردم تا گفتم:
– چه اتفاقی افتاده؟
– قتلی …
– ق…تل؟
– بله، اما تلفن من ربطی به شخص شما یا اعضای خانوادهتان ندارد. نگران نباشید…
حرفش را با سرفهای عصبی قطع کردم و به تتهپته افتادم.
– پس… چرا… به من…
– قتلی رخ داده و شاید شما بتوانید کمکمان کنید که آن را پیگیری کنیم و به کنه ماجرا پی ببریم.
– چه… کم…کی؟
– نترسید. ما به مترجم فارسیزبان احتیاج داریم، چون حدس میزنیم مقتول ایرانی باشد.
قاطی کرده بودم و حرف دهانم را نمیفهمیدم. به جای این که بپرسم حرفهای قاتل را ترجمه کنم، گفتم:
– حرفهای مقتول را برایتان از فارسی به آلمانی ترجمه کنم؟
پترزن خیال کرد سر به سرش میگذارم. با بیحوصلگی و تا حدی سرزنش گفت:
– نه آقای عزیز، در جستجوی قاتل و هویت مقتول هستیم و فکر کردیم شاید مترجمی بتواند کمکمان کند. آگهی شما را در دفتر تبلیغات تلفن دیدم و زنگ زدم. اگر حاضر به همکاری نیستید، پافشاری نمیکنم.
خیالم از زن سابق و بچهام که راحت شد، نفس بلندی کشیدم. ساعت دیواری لنگ ظهر را نشان میداد و من که از شدت هولی که کرده بودم عصبانی بودم، حدس زدم قاتل یا مظنونی دستگیر شده و برای بازجویی از او نیاز به مترجم دارند. به طعنه گفتم:
– در آگهی تبلیغاتی نوشته ترجمهی کتبی آثار ادبی، اسناد حقوقی و مدارک دانشگاهی.
– خب؟
– نوشته ترجمهی شفاهی و حضوری برای پلیس و دکتر و وکیل و دعواهای حقوقی؟
– چون عجله داشتم توجه نکردم. فقط دیدم کنار اسم شما نوشته مترجم و تلفن زدم. از شما چه پنهان اول فکر کردیم خط عربیست و به همین خاطر به مترجم عربی تلفن زدم. مترجم عربی آمد و گفت نه این خط فارسیست.
– خط؟
– بله، از قضا خط فارسی که در حوزهی کار شماست! به عبارتی، میخواهیم عبارتی خالکوبیشده روی بازوی مقتول را ترجمه کنید. امکان دارد برای ادامه تحقیقات هم به شما نیاز داشته باشیم.
فکر کردم حالا که هی نیاز نیاز میکند نرخ را بالا ببرم.
– پس هم ترجمهی مکتوبات و هم ترجمهی شفاهیات؟
– خواهش میکنم با من بحث و شوخی نکنید. یک کلام، همکاری با ما را میپذیرید یا نه؟
تعقیب و گریز با جنایتکاران جلو چشمم آمد، به سرعت ماشین راندنها، ویراژ دادنها، ترمز آنچنانی کردنها، سنگرگرفتن پشت ماشینها، رد و بدل گلولهها، اصابت تیرها به مخها، شتک خون به در و دیوارها و … که آقای معاون به دادم رسید:
– نگفتید؟
– خطرناک که نیست؟
– مثلا چه خطری؟
– مثلا بکش بکش و تیرخوردن و مردن و از این پیشامدهای پیشپاافتاده و هرروزی!
– شوخی میکنید؟ انگار فیلم زیاد میبینید.
– زیاد!
– شما در ردیابی قاتل هیچ شرکتی ندارید. شما فقط مترجمید و هیچ خطری شما را تهدید نمیکند.
– فقط مترجمید را خوب آمدید. فقط؟
– اگر پایبند به اصول کاریتان مبتنی بر امر ترجمهی کتبی ادبیات و اسناد هستید که هیچ، اما اگر میخواهید پول خوب و راحتی بابت همکاریتان با ما به دست بیاورید، معطل نکنید.
از قماش مفتشهای گوشتتلخ و جدی و تیزهوش بود؟ هرکس که بود منظورم را خوب فهمید و خمیر را با گستاخی به دیوارهی تنور آزم چسباند.
– تکرار میکنم. اگر وقت دارید و برای کاری مفید دستمزد خوبی میخواهید، با ما همکاری کنید.
کمی با خودم کلنجار رفتم و دیدم وقتی پای «دستمزد خوب» پیش میآید زیاد هم پایبند به اصول، حالا هر اصولی که نه، نیستم و از این گذشته به قدری کنجکاوم که تنم برای ماجراجویی میخارد. پترزن سکوت را شکست و با تحکم گفت:
– نگفتید، حاضر به همکاری با ما هستید یا به مترجم دیگری تلفن بزنم؟
طوری با پررویی و دریدگی گفت به مترجم دیگری تلفن میزند که انگار مثل ریگ مترجم فارسی و آلمانیدان در هامبورگ ریخته، که البته واقعا هم ریخته، حتا بیشتر از ریگ. در واقع کلکلکردن من و پترزن در تمام طول هفته از همین گفتگوی تلفنی آغاز شد و من برای این که غرورم را زیر پا نگذارم و اصرار مفتش گستاخ را بشنوم، سکوت معنیداری کردم و رفتم جلو پنجره ایستادم تا ببینم در دنیای بیرون خبری هست یا نه. دنیا از پشت پنجرهی طبقهی سوم محدود بود به خیابانی خلوت و پارکی پردرخت و آسمانی در شرف ترکیدن. آقای معاون با تهدید به اینکه به مترجم دیگری تلفن میزند، خلع سلاحم کرد.
– نیازی به گشتن مترجم نیست، خودم در خدمتم. کی و کجا بیام؟
– ماشین دارید که خودتان را سریع به پزشک قانونی برسانید؟
ماشینم در تعمیرگاه بود و از بس فرسوده که تعمیرکار لوازم یدکی برای آن پیدا نمیکرد.
– نه.
– پس آماده شوید که یکی از همکاران مهربان و مودبم الان میآید دنبالتان.
«مهربان و مودب» را با لحنی گفت که دلخوریش را از همکارش آشکار کرد. نشانی خانهام را دادم و گوشی را گذاشتم.
طبق طبق ابرهای فشردهای که برای کمک به ایزد باران علیه دیو خشکسالی در آسمان گرد هم آمده بودند، خبر از هفتهای بیآفتاب میداد؛ که البته در هامبورگ چیز عجیب و غریبی نیست. با دیدن پریدن دستهای کلاغ آن تهمهای پارک به خودم آمدم و گفتم تا همکار «مهربان و مودب» نیامده از فرصت استفاده کنم و بپرم زیر دوش، سر و صورتی صفا دهم، کرمی به تن بمالم، ادکلنی به زیر گوش و گردن و دور لبها بزنم، لباس تمیزی بپوشم و آمادهی شرفیابی حضور محترم مقتول شوم. از جلو پنجره رفتم کنار و قدم اول را برداشته، قدم دوم را برنداشته، با دیدن آثار جرائم عمدی روی میز یاد مشاجرهی پر مخاطرهی نیمه شب پیش با آنه افتادم. البته از همان سر شب که آمده بود اوقاتش تلخ بود و کتمان نمیکنم منتظر فوران آتشفشان خشمش بودم.
– یوزف، نمیخواهم دیگر دزدکی به دیدنت بیایم. باید بهطور رسمی با هم باشیم.
دراز کشیده بودم روی مبل و با خونسردی نگاهش میکردم که گفتم:
– چرا دزدکی؟ بهطور رسمی با هم باشیم یعنی چه؟ رسمی و غیررسمی ندارد.
آنه با توپ پر از روی کاناپه بلند شد و ادامه داد:
– چرا دارد! نمیخواهم فقط هفتهای یکی دو بار مهمانت باشم و بعد بلند شوم بروم خانهام و انگار نه انگار که ما متعلق به همیم. نمیخواهم بدون هیچ تعهدی با هم باشیم.
سر به سرش بگذارم؟ نه، بیکاری مگر؟ ولش کن تا همینطور داد سخن بدهد!
– دلم میخواهد مثل سابق عاشقم باشی، همانطور که من عاشقت هستم.
– درست شنیدم؟ من و تو عاشق هم باشیم؟ یادت رفته انگار!
چشمان درشت و آبی آنه درشتتر و آبیتر شد.
– بله، عاشق هم باشیم و دوباره زیر یک سقف زندگی کنیم.
زدم زیر خندهای ساختگی، البته برای لجبازی، و آماده شدم برای درگیری لفظی.
– که بعد چی بشود؟
– هیچی، دائم با هم باشیم و دائم خوشبخت باشیم.
از روی کاناپه بلند شدم و جدی و حق به جانب گفتم:
– هنوز جراحتهای گذشته بهبود نیافته. هنوز از تو دلخورم و علاقهی امروزت به من نمیتواند گذشته را از خاطرم پاک کند. یا باید دلت به همین رابطهای، آبکی یا هرچیزی، که داریم خوش باشد، یا باید از هم جدا شویم و هرکدام پی کار خودمان برویم.
– بس کن یوزف! تو هم بهتر از من نبودی. کم به من زخم زدی؟ کم دلم را شکستی؟ تکلیف جراحتهایی که تو به زندگی من وارد کردی چه میشود؟ من آدم نیستم؟ بیا گذشته را فراموش کنیم تا شروع خوبی داشته باشیم. میدانم دوستم داری و جلو زبانت را میگیری که به عشقت اعتراف نکنی. من اعتراف میکنم که دوستت دارم و خیلی هم دوستت دارم. حالا نوبت توست که اعتراف کنی تا رشتهی پاره شدهی عشقمان را دوباره به هم گره بزنیم.
رویم را از او برگرداندم، ساعت دیواری کجشده به دیوار را صاف کردم و با لحنی تلخ و دلخسته گفتم:
– شوخی نکن! خودت میدانی که اصلا دوستت ندارم و نمیتوانم دیگر دوستت بدارم. تو در میان حصاری از توهمات گرفتاری عزیزم و نمیدانی حفرههایی در زندگی ما دو نفر هست که با حرفهای عاشقانه و التماسهای کودکانه پر نمیشود. وانگهی، مگر تعهد نکرده بودیم پای عشق را به زندگیمان باز نکنیم؟ گذشته با اقتدار بین ما ایستاده و شاید تو بتوانی، اما من نمیتوانم از زیر سلطهی آن رها شوم.
– شش ماه است که دوباره باهمیم. تا کی میخواهیم از هم گلگی کنیم؟ تا کی میخواهیم از هم بترسیم و از هم فاصله بگیریم؟
– شش سال هم باشد، فرقی نمیکند. میتوانی هفتهای یکی دو بار برای ساعتی به دیدنم بیایی همین و بس. اما این که توقع داشته باشی عاشق دلخستهات باشم و دوباره زیر یک سقف با تو زندگی کنم، نه، معذورم.
– پس چرا کلید آپارتمانت را به من دادی؟ چرا با آن نگاه نرم و لبخندهای ملیحت امید در دلم کاشتی؟ یعنی همهی اینها نیرنگ بود؟
– نگاه نرم و لبخند ملیح یعنی روزی دوباره به هم میرسیم و با هم زندگی میکنیم؟ یعنی عاشق دلخستهات هستم و بی تو میمیرم؟ این حرفها چیست که میزنی؟ کلید آپارتمانم را در اختیارت گذاشتم که اگر کلیدم را گم کردم کلیدی پیش تو داشته باشم. منظور دیگری نداشتم که شلوغش میکنی. حالا هم دیر نشده، اگر راضی نیستی و سوءتفاهمی ایجاد شده، کلیدم را برگردان به خودم.
ناگهان چشمان زیبای آنه پر از اشک شد و در حین اینکه با حرکتهای تند و عصبی کفش و پالتویش را میپوشید که بزند به چاک، بغضآلود فریاد زد:
– به درک! حیف که کلیدت همراهم نیست که پرت کنم جلوت. من احمق دوباره گول رفتار دلنشینت را خوردم. گناه تو نیست، گناه خودم است که زودباورم. ولی همه چیز تمام شد. من هم سعی میکنم فراموشت کنم و دیگر به دیدنت نمیآیم. هرگز!
روی مبل نشستم و داشتم میگفتم عاشقش نیستم و دیگر هم نخواهم شد که آنه نیمهشبی در آپارتمان را طوری محکم پشت سرش بست و رفت که دیوارها لرزیدند و ساعت دیواری افتاد زمین. پیش خودم گفتم الان است که همسایهها سر وقتم بیایند و به توپ فحش ببندنم. تندی بلند شدم رفتم ساعت را به دیوار آویختم، چراغ اتاق را کشتم و رفتم جلو پنجره ایستادم. خیابان از طبقهی سوم در پرتو نور ضعیف تیرهای چراغ برق چهرهای رازدار و وهمناک داشت. خوشبختی داشت مثل ماهی از چنگم لیز میخورد و میگریخت؟ به درک! بروم دنبالش از او پوزش بخواهم؟ نخیر! لای پنجره را باز کردم. آنه از ساختمان خارج شد و داشت با قدمهای بلند و پرصدا به طرف ماشینش میرفت. حتم داشتم که میداند دارم از بالا نگاهش میکنم، اما مخصوصا سرش را بالا نمیکرد که عزم جزمش را به رخ بکشد. غافل از اینکه دستمان برای هم رو بود و گول این ترفندها را نمیخوردیم. داشت به طرف ماشینش میخرامید و تردید داشتم صدایش کنم برگردد یا نه؟ نه! دروغ چرا، حضورش در این شش ماه بدون شک از انزوای دردناکی نجاتم داده بود. اما آیا تضمینی هم بود که ادامهی این حضور رنجاور نشود؟ با آن سابقهی نه چندان درخشان زندگی زناشویی، روزی نمیرسید که پیکانهای زهرآگین سرکوفت به سر و رویمان نبارد و یکدیگر را به قدری به باد سرزنش نگیریم که از هم متنفر نشویم؟ دوستیمان همینطوری، بدون قول و تعهد، عالی بود و باید آن را به همین شکل با چنگ و دندان حفظ میکردم. آنه به طرف ماشینش میرفت و من در حیاط رفتهی عمرم با یاد او گردش میکردم. در جستجوی او صفحات غبارگرفته و پراکندهی دفتر خاطرات ذهنم را، بدون توالی منظم زمانی، تندوتند ورق میزدم و روی تصویرهای خوشیها و ناخوشیهای زندگی مشترکمان زوم میکردم. آنه در ماشینش را باز کرد. توی ماشین نشست. مدتها بود متوجهی حسی بودم که قویتر از هر سیلی بود و داشت موذیانه تمام سدهای مقاومتم را میشکست تا به قلبم برسد. چطور متوجه شدم؟ همین که چندهفتهای بود هنگام دیدنش تپش قلبم بالا میرفت، اخطاری نبود که باید از او فاصله بگیرم؟ همین که وقتی قرار داشتیم بیطاقت میشدم و ثانیهشماری میکردم که هرچه زودتر او را ببینم، هشداری نبود که حواسم را جمع کنم تا در دامش نیفتم؟ میدیدم که دارد نهال عشق در قلبم درخت تنومندی میشود تا در آیندهای نزدیک هیچ تبری توان انداختنش را نداشته باشد، ولی آیا کاری برخلاف هجوم احساسات میکردم؟ خوب، همین انفعال و چشمپوشیها رابطهمان را طوری پیچیده کرد که حالا او توقع داشت مثل سابق با هم باشیم. دلم میخواست سرم را از پنجره بیرون میکردم و فریاد میزدم، آنه، برو به جهنم، آنقدرها جوان نیستم که غریزهها و شوریدگیهای مپرس به منتکشی مجبورم کند. هنگامی که ماشینش راه افتاد، دیدم دیر نشده و باید راه گریزی از این جزرومد احساسات بیابم.
از جلو پنجره که کنار رفتم، چراغ را روشن نکردم تا اگر احیانا آنه از بیرون زاغسیاه آپارتمانم را چوب زد، مرا نبیند. کلافه بودم و اتاق آکنده از رایحهی عطر آنه بود و کتمان نمیکنم عطر خوشبویی بود. یکجورهایی از خودم دلخور بودم، چون احساس میکردم گذاشتهام با باریکهای از علاقه به او در دلم رسوخ کند. جوانتر که بودم سیدی غمگینی که حالم را خرابتر کند در دستگاه میگذاشتم تا سوار بر امواج موسیقی بروم در قلمروی جنون و وادی تباهی، اما در آستانهی پنجاهسالگی ادای عاشقپیشههای بیتجربه را درآوردن نه جایز بود و نه ممکن. با این سنوسال علاج درد فراقم پرخوری بود، اما چون هم خسته بودم و هم رژیم داشتم و هم در دیروقت شب برای غمگساری خالیکردن محتوای یخچال در شکم ضرورتی نداشت، تصمیم گرفتم زودی بروم بخوابم تا هوس خوردن کیکی که آنه با خود آورده بود به سرم نزند. در پرتو نور بیرمقی که از بیرون به درون میتابید به اتاق خواب رفتم و در را پشتسرم بستم. پردهی پنجره را کشیدم تا در ظلمات خواب تحملپذیرتر شود. کورمال رفتم در بستر دراز کشیدم. فکرم مثل گنجشک از شاخهای روی شاخهای از درخت یادها میپرید، از شاخهای روی شاخهای، از شاخهای روی… پلکهایم سنگین شد تا با صدای ورقخوردن کتاب چشمانم را گشودم و دیدم کتابی در قفسهی کتابها در هالهای از نور قرمز میدرخشد. کتاب نورانی با نیرویی مغناطیسی بهسوی خود کشیدم. وحشتزده رفتم کتاب را از قفسه برداشتم و اسم روی جلدش را خواندم: علوم خفیه. لای کتاب را باز کردم و ورق زدم. صفحههای کتاب مثل کتابهای الکترونیکی روشن بود و مثل مشما نرم و نازک. متنها با دستخطی ریز و خرچنگقورباغه نوشته شده بودند؛ گاهی افقی، گاهی عمودی، گاهی مورب و گاهی مثل دایره و اغلب تودرتو و درهم فرورفته. جدولهایی میان پاراگرافها بود که خانههایشان با حروفی ناآشنا پر شده بود؛ ترکیبی از حروفچینی و فارسی و یونانی و شاید خط- شکلهای هیروگلیف. نقش موجوداتی خیالی، شاخدار، بدترکیب و خوفناک در حاشیهی صفحات جا گرفته بودند که داد میزد نقاشش از هنر نقاشی بهرهای نبرده، اما توانسته بهخوبی کابوسهایش را به تصویر بکشد. صفحهی فهرست مطالب خبر از موضوعهای فراوان مندرج در کتاب میداد: از «طالع ثور» و «طالع جوز» و «برای جلب محبت نسوان» و چیوچیوچی تا شکستن طلسمها و تجویز دفع نفرینها. نام یکی از فصلها «کارگشایی» بود که بخشهای زیادی داشت و از جلمه اینکه در صفحهی ١١٣ نسخهای پیچیده شده بود با این عنوان: «هکذا باطل کردن سحر عشق». در آن صفحه دستور فرموده بود: «چنانچه دچار عارضهی عشقی بنیانکنی و چنانچه آهنگ کاستنش داری، برای حصول به نتیجه، یک هفته از دیدار معشوق اجتناب کن و در این هفت روز کار سخت و پرزحمتی به انجام برسان که پیش از این موفق به انجام آن نشدهای.» به خودم گفتم عجب کتاب نابی و چه تجویز باحالی! کتاب را با احترام بستم و سر جایش گذاشتم. رفتم به بستر و تپیدم زیر لحاف. خواب دیدم شیلر و گوته وسط رینگی به جان هم افتادهاند و من داورم.
شهری هست در یکی از افسانههای عهد دقیانوسی به نام سیراکوس که فرمانروای ستمگری به اسم دیونیس در آن فرمانروایی میکرد. با اینکه مردم این شهر از بیدادگریهای این دیونیس پلید عاجز بودند، کسی از سر ترس علیه او اقدامی نمیکرد. روزان و شبان همی در گذر بودند تا شهروندی به نام دامون چنان از دست این ناخلف به ستوه میآید که تصمیم میگیرد یکتنه به قصر برود و با خنجری که زیر لباسش پنهان کرده بود کارش را بسازد. سوءقصدکننده در انجام کار ناکام میماند و بعد از دستگیرشدن و اعترافکردن، دیونیس حکم به صلیبکشیدنش میدهد. مجرم بیجرم که نگران خواهر دمبختش است، از حاکم میخواهد مجازات او را به تعویق بیندازد تا او برود آباجیش را شوهر بدهد و برگردد. دیونیس که تضمینی برای بازگشت دامون ندارد، نمیپذیرد. از محکوم اصرار و از حاکم انکار تا اینکه به ذهن دامون خطور میکند دوست جانجانیاش را نزد دیونیس گرو بگذارد، که اگر برنگشت، حاکم هر بلایی خواست سر گروگان بیاورد. درحالیکه دیونیس هیچ امیدی به بازگشت دامون ندارد، شرط را قبول میکند و رفیق شفیق دامون بهعنوان «ضمانت» در زندان قصر میماند. دامون میرود و خواهرش را به خانهی بخت میفرستد، اما هنگام بازگشت به قصر سه پیشامد ناگوار آمدنش را به خطر میاندازد: افتادن در رودخانهای پرخروش، اسیرشدن به دست راهزنان و از تشنگی رو به هلاکشدن در گرمای سوزان. بدینگونه جان گروگان با تأخیر دامون مورد تهدید جدی قرار میگیرد و تا سختیها با بامبولی از جلو پای دامون برداشته شود، دوست فداکار را بر دار صلیب میآویزند. القصه، دوست نفسهای آخر را دارد میکشد که دامون به شهر میرسد و برخلاف توصیه نوکرش، فیلوستراتوس، که دوستت با مرگ و زندگی در ستیز است و از دست تو کاری ساخته نیست و این حاکم جنایتکار هم تو را میکشد و هم دوستت را و خلاصه جانت را بردار و دررو، به قصر میرود تا با جانش جان دوستش را بخرد. دیونیس که خیال نمیکرد دامون به عهدش وفا کند و برگردد، از بازگشت او هم غافلگیر میشود و هم تحت تأثیر ارادت همدلانه و دوستی بیشائبه و جانفشانی این دو دوست صمیمی قرار میگیرد. این میشود که نه فقط آن دو را میبخشد؛ بلکه تقاضا میکند او را هم در دایرهی دوستیشان بپذیرند. این بنمایهی قصهای است که جان کلامش نشان از تشویق به یکدلی در دوستی و مقدس بودن آن دارد. اقتباس شیلر از این افسانهی یونانی، یونان باستان، سرودهای است با عنوان «ضمانت» که در سال ١٧٩٩ میلادی منتشر شده و بعد از دو قرن هنوز بین آلمانیزبانها چیزی از منزلتش کاسته نشده. سالها پیش سعی کرده بودم «ضمانت» را از آلمانی به فارسی برگردانم و حتا مصرعهایی هم ترجمه کرده بودم که لای کتاب کلیات شیلر محفوظ بود، اما چون آن روزها بضاعت ادبیام اجازهی ترجمهاش را به من نمیداد، به ناچار از ادامهی ارتکاب صرفنظر کردم.
در پی ترجمهی چند سال پیشم به اتاق خواب رفتم. اگرچه در میان کتابهای قفسه کلیات آثار شیلر را پیدا نکردم، در میان گلهبهگله کتابهای کوتشده روی زمین هم آن را یافتم و هم ورق تاشدهای لای آن را؛ شامل ترجمهی چهارده مصرع و چند خطی دربارهی ساختار قالب شعری «ضیافت». شاد و شنگول کتاب و ورق کاغذ را روی میز تحریر گذاشتم و پیش از اینکه ره به حمام بسپارم و سر و تن به شامپو و صابون و آب گرم واگذارم، گفتم بگردم ببینم اصلا کتابی با تیتر «علوم خفیه» دارم؟ هرچه بین کتابهای داخل قفسه و کتابهای انباشتهشده روی زمین گشتم، کتابی به این نام نیافتم؛ البته میدانستم چنین کتابی ندارم و آن کتاب خیالی بوده از تولیدات انبوه کارخانهی خیالبافی خوابم. با این حال خوابم را به فال نیک گرفتم، چون حامل پیامی ماوراء طبیعی بود و دربردارندهی فرمانی که اگر مو به مو به آن عمل میکردم، طلسمم باز میشد و تکلیفم با آنه برای همیشه روشن؛ البته این درست که به جادو و خرافات و این حرفها باور ندارم، اما ابایی هم ندارم از گفتن اینکه نیرویی خارج از ارادهی بشری، چیزی شاید مثل تقدیر، دائم من و آنه را از هم جدا میکرد و باز به هم پیوند میداد و برای پایاندادن به این قهرها و آشتیها و از قفس پریدنها و باز به تله افتادنها افزاری لازم بود از جنس همان نیروی مافوق بشری.
زیر دوش آب گرم زدم با صدای نکرهام زیر آوازی با ترانهای بندتنبانی و تا مشت خشمگین همسایهام دیوار را به لرزه درنیاود، سکوت اختیار نکردم، که سکوت در ذات من نیست، مگر به زور. در سکوتی همنوا با شرشر آب مدت کوتاهی احساس گناه کردم که چرا به خاطر چندرغاز پول برای قتلی که اتفاق افتاده خوشحالی میکنم. اما خوشبختانه طولی نکشید که در یک محاکمهی ذهنی، حکم به برائتم دادم، زیرا شادمانیام به خاطر کشف راز قتل بود و در دستگیری قاتل شرکتداشتن و نه قتلی که رخ داده بود. این قتل امتیاز دیگری هم داشت و آن اینکه فرصت و موهبتی فراهم میآورد تا بتوانم توسن عشق به آنه را مهار کنم.
حمامکردن به خوشی و سلامتی پایان یافت و پاک و پاکیزه، با حسی سرشار از کارآگاه خصوصی بودن، کت و شلوار آقامنشانهای پوشیدم و منتظر کسی شدم که قرار بود به دنبالم بیاید؛ اما چون طرف دیر کرد، رفتم به اتاق خواب و نشستم پشت میز. ورق تاشده را باز کردم و مطلبی را که سالها پیش نوشته بودم بازخوانی کردم:
«آلمانیها میگویند بالا ده، عربها بالاد و ترجمهی فارسی آن را نمیدانم، اما نوشتهاند افسانهای در قالب منظومه. بالاد یا بالاده هم به صورت نقالی و بدون موسیقی اجرا میشود؛ اگرچه حماسهی پهلوانی نیست، هم به همراه موسیقی. حتا ترانههای امروزی را اگر داستانی سروتهدار داشته باشد بالاده مینامند. شاید شانسون را هم بتوان نوعی بالاده به شمار آورد و با قید احتیاط بالاده را چکامه به فارسی ترجمه کرد. قالب شعری بالاده «ضمانت» از بیست بند و هر بند از هفت مصرع تشکیل شده. مصرعها از نظر طولی نامساویاند و از نظر موسیقیایی مصرعهای اولی و چهارمی و پنجمی همقافیهاند، مصرعهای دومی و سومی با هم و مصرعهای ششمی و هفتمی با یکدیگر. بندهای «ضمانت» در اصل شمارهگذاری نشده، اما برای درک بهتر میتوان بالای بندها شماره گذاشت و از نظر موضوعی آنها را به این ترتیب تقسیم کرد: ٣-١ ، ۵-۴ ، ٩-۶ ، ١١-١٠ ، ١٣-١٢ ، ١۴ ، ١٧-١۵ ، ١٩-١٨ و ٢٠.
١
سوی ستمگر، دیونیس، خزید بیهیاهو
دامون با دشنهای نهان زیر ردا
قراولان بگرفتند بزنگاه مچش را
چه در سر داشتی با دشنه؟ بگو!«!»
سیهدل برافروخته پرسید از او
«که شرت کنم کم از این ولایت»
«بر صلیبت میکشم بهر ندامت»
٢
سخن گفت: آمادهی بستنم زین جهان رخت
بهر زندگی نزنم به تمنایی چنگ
گر ارفاقی هست دراین مجال تنگ
خواهم دهی به من تنها سه روز وقت
تا خواهرم کنم روانهی خانهی بخت
باشد اینجا دوستم نزدت گرو
گر گریختم، جان او در دست تو»
طرف نیامد و من با بازخوانی ترجمه متوجه شدم فارسی زبانی نیست که توان دریافت این ترجمهی تحتاللفظی را داشته باشد، مگر اینکه توضیحاتی در پرانتز بنویسم و مصرعهایی را جابهجا کنم. برای دستگرمی ورقه را گذاشتم زیر دستم و شروع کردم با مداد دستبردن در ارتکاب به خیانتم. بعد از مدت کوتاهی کلنجاررفتن با واژهها، ویراستاری قطعهی اول و دوم اینطور از آب درآمد:
١
قصد جان دیونیس ستمگر کرد بیهیاهو
دامون با دشنهای نهان زیر ردا
نگهبانان گرفتند در بزنگاه مچش را
(وقتی نگهبانان بردند دامون را نزد ستمگر) سیهدل برافروخته پرسید از او (دامون)
«چه در سر داشتی با دشنه؟ بگو!»
(دامون اعتراف کرد) «که شرت کنم کم از این ولایت»
(ستمگر گفت حالا که قصد کشتنم را داشتی، حکم میکنم) «بر صلیبت کشم بهر ندامت»
٢
(دامون رو به ستمگر) سخن گفت: آمادهی بستنم زین جهان رخت
بهر زندگی نزنم به تمنایی چنگ
گر ارفاقی هست در مجالی تنگ
روم خواهرم کنم روانهی خانهی بخت
طالبم مرا دهی تنها سه روز وقت
باشد دوستم نزد تو همچون گرو
گر گریختم، جان او در دست تو
حتم داشتم پسوپیشکردن مصرعها و توضیحاتی در پرانتزها با ذوق شیلر خوش نمیآید و تن او، با آن روحیهی حساس، دارد بهخاطر ترجمهی دمدستیام در گور میلرزد. دستم را گذاشتم زیر چانه، نگاهم را دواندم به ترجمه و ماندم معطل که چه کنم و چه نکنم و در مخیلهام دنبال واژگان مناسبتری میگشتم که صدای زنگ در، بدون انقطاع، رشتهی فکرم را پاره کرد.
این چه طرز زنگزدن بود؟ شکی نبود این مامور «مودب و مهربان» مردمآزار بود. جلالخالق، چرا یارو دستش را از روی زنگ برنمیدارد؟ رفتم پنجره را باز کردم و رو به پلیس نرهغولی که جلو در ساختمان ایستاده بود، داد زدم:
– لطفا دکمهی زنگ را فشار ندهید، کر که نیستم.
مامور پلیس سرش را بالا کرد و دستش را از روی زنگ برداشت و گفت، چشم. اما پیش از اینکه به طرف ماشین پلیسی بخرامد که در حاشیهی خیابان پارک بود، با صدای بلند خندید و یکبار دیگر زنگ زد. چشم سر قیافه و سن یابو را از آن بالا تشخیص نداد، اما چشم بصیرت صفتش را شناسایی کرد: چموش!
مامور «مودب و مهربان» جوان درشتهیکلی بود هجده نوزدهساله. با سلامی نظامی، آشکارا برای مسخرهبازی، سیخ و مجسمهوار ایستاده بود منتظرم کنار در باز صندلی جلوی ماشین و ساختگی وانمود میکرد احترام زیادی برایم قائل است. چون از رفتار وقیحش خوشم نیامد، سلام نگفتم و هنگام سوار ماشینشدن سربهسرش گذاشتم: «آزاد! راه بیفت!» جوان سریع آمد پشت فرمان نشست، آژیر ماشین پلیس را روشن کرد، که مایه آبروریزی بود جلو دروهمسایهها، و چنان پا را گذاشت روی پدال گاز که موتور ماشین با صدای دلخراشی نالید؛ اول چرخهای ماشین درجا بهسرعت چرخیدند و بعد ماشین چنان با سرعت از جا کنده شد که گفتم رفت تو سینهی دیوار و شدم جنازهی مچالهشدهای در میان آجر و آهنپاره …