تحسینشدهترین فیلم کن 2016 تا امروز، «تونی اردمن» ساختۀ خانم مارن آده است که روز چهارم جشنواره به نمایش درآمد و با استقبال شدید منتقدان مواجه شد. میانگین نمرههای این فیلم در جدول ارزشیابی فیلمهای کن، 3.8 از 4 است. در ادامه یادداشت لوموند بر فیلم محبوب کن امسال را در سرویس سینمای جهان کافه سینما میخوانید.
تونی اردمن سومین فیلم بلند مارن آده، در سالنی نمایش داده شد که به ندرت در آن فیلمی تا این حد بامزه و تسخیرکننده دیده بودیم. کارگردان زن آلمانی، ریسک قابل توجهی به جان خریده و شاهد یک ریسک خیرهکنندۀ باورنکردنی در این مرحله از کارنامۀ فیلمسازیاش هستیم (13 سال پس از کشف او در جشنوارۀ فیلم ساندنس با اولین فیلماش جنگل درختان). آده نه تنها در سبک کمدی آزمون و خطا کرده -که هر چند سال یکبار در چارچوب سینمای آلمانِ جوان اتفاق میافتد- سراغ کمدی شخصیت رفته است. مثل هنر یک بندباز که اگر لحظهای بلغزد به سرعت سقوط میکند. یعنی باید توأمان باورکردنی و عجیب و غریب باشد.
با قهرمانهاست که داستان فیلم مارن آده شروع میشود. از یک سو وینفرید (با بازی پیتر سیمونیشک) را داریم؛ مردی مسن و جاافتاده با سر و وضعی شلخته و نامرتب، که تنها سرگرمیاش شوخی کردن است. اما شوخی نه از روی قصد و غرض، بلکه بیشتر از روی سادگی، و هیچ بدجنسیای در کارش نیست. در مقابل، دخترش اینس (ساندرا هولر) را داریم که برای یک شرکت مشاورۀ آلمانی در بخارست کار میکند. او کاملا متضاد پدرش است: جدی، اهل رقابت، و عاری از هر نوع حس شوخطبعی! رشتۀ رابطۀ پدر و فرزندیِ آنها گسسته شده و تقریبا هیچ مکالمۀ اساسی و ضروری بینشان رد و بدل نمیشود. داستان از تضاد بین این دو شکل میگیرد و مثل یک موشک، در سه مرحله، راه میافتد، از زمین بلند میشود، و به ستارهها میرسد. پدر با قدم گذاشتن در یک بازی، به خودش اجازه میدهد که آلودۀ یک دیوانگی شیرین شود، که در آینده میتواند نگرانکننده شود. او بدون اطلاع قبلی به بخارست دعوت میشود و حوزۀ حرفهای اینس را تصرف میکند تا شکارش کند. همینجاست که همهچیز شروع میشود: مزاحمت تلفنی، پوشیدن کلاهگیس و گذاشتن دندان مصنوعی برای فرورفتن در یک هویت جعلی و اختراع شخصیتی به نام تونی اردمن. کمی شبیه به کاری که اندی کافمن در مردی روی ماه (1999) ساختۀ میلوش فورمن میکند. پس او شخصیت دوگانهای پیدا میکند؛ مثل یک مبتلا به اسکیزوفرنی (روانگسیختگی). پدر و دختر طرفین یک معامله میشوند و از طریق همین حقه و ترفند است که بینشان ارتباط برقرار میشود و این ارتباط شکل یک بازی غیر قابل کنترل به خودش میگیرد. که شروعاش داستان خیالیای است که مدام لغزندهتر میشود و کمکم اینس را آمادۀ بازی میکند. نمایش این لغزش فقط با میزانسنی که به طرز شگفتانگیزی ساده است امکانپذیر شده است.
چگونه میتوان قصهای را که وجوه برونگرا و نمایشیاش اینقدر کمرنگ است، به تصویر کشید؟ کارگردان با دقت در لحن و ریتم، بازیِ حیرتانگیز و نزدیک به واقعیتِ بازیگران، و وضوح صدا و نور به رئالیسم دست یافته است. این همان چیزیست که ظرافت و جذابیت مینامندش. ظرافت و جذابیتی که متظاهرانه نیست. فیلم با آگاهی از اینکه خو گرفتن با یک شوخیِ بسیار مبتذل و زننده چه اثرات بدی میتواند داشته باشد، و به لطف شکلپذیری کامل و بینقص این شوخی، به سکانس مبهوتکنندۀ پایانی میرسد. اینس که همیشه غرق در یک زندگی ملالانگیز بوده، به لطف این تجربۀ خندهدار از آن حال و هوا بیرون میآید. وینفرید هم تا رسیدن به یک هیولای کامل، پروسۀ پوستاندازیاش را به طور چشمگیری طی میکند. فیلم تونی اردمن با تحول این دو شخصیت، حرفهای ضروریای برای گفتن دارد. اینکه در زندگیات گاهی باید جرأت عقبنشینی پیدا کنی، به امید اینکه روزی بتوانی تمام و کمال از زندگی لذت ببری.
منبع کافه سینما