همهی این جداییها، مرا ناخواسته به فکر آنچه جبران ناپذیر بود و روزی فرا میرسید می انداخت، هرچند که آن زمان هرگز جدی به امکان زنده ماندن خودم پس از مرگ مادرم فکر نکرده بودم . عزمم این بود که یک دقیقه بعد از مرگ مادرم، خودم را بکشم. بعدا غیبت مادرم چیزهایی از این هم تلختر به من آموخت. آموخت که آدم به غیبت عادت میکند و این عادت به نبودن عزیزان از نبودنشان ناگوارتر است.
از کتای خوشیها و روزها – مارسل پروست