رضا نیلیپور در آغاز نشست گفت: به باور لیکاف منشأ علم و شناخت در دوران مختلف تاریخ یکی نیست. در هر دورهای استعارهای را گرفتهاند و این استعاره مبنای آن علم شده است. هر یک از مکاتب فلسفی و علمی، در قالب نوعی جهانبینی کوشیدهاند تا به شیوه استعاری خاصی برای معنیدارشدن ذهن تعریف یا الگویی ارائه دهند. مکاتب فلسفی و زبانشناختی هم درواقع در قالب همان استعارهها قرار میگیرند. یک استعاره مبنای یک علم میشود و ادامه مییابد و سپس آن علم متعهد میشود به آن استعاره. اما اینجا دو بحث عمده پیش میآید: یک، از لحاظ چیستی یا هستیشناسی که میخواهد منظر ما به ماهیت ذهن را تعیین کند و دو، از لحاظ روششناختی. بنابراین وقتی صحبت از علوم شناختی میشود، میبینیم که از لحاظ بنمایههای فلسفی با یک نوع علم شناختی روبهرو نیستیم.
نیلیپور با مبنا قراردادن عصر روشنگری، به دورههای بعدی پرداخت و یادآور شد: در جنگهای جهانی علوم نقش خاصی داشتند. پس از جنگ وارد مقطعی میشویم که دوران جنگ سرد نامیده میشود. در این دوران هم، جهانبینی خاصی وجود داشته و استقلال و مرزبندیهایی برای علوم بوده تا اینکه میرسیم به دوران جهان دوقطبی و جهانبینی پساجنگسرد. دیوار برلین نمودی است از این دوران. در این مقطع ابرقدرتها و دانشمندان به این نتیجه میرسند که باید بین علوم وحدت برقرار شود، زیرا بدون این وحدت امکان تولید جنگافزارهای پیشرفته میسر نیست. علوم شناختی که لیکاف نامش را علوم شناختی نسل اول میگذارد، در دانشگاه ام.آی.تی متولد میشود و پس از طرح مباحث مختلف نظریه اطلاعات، بحث حل مسئله با ماشین منطقی پیش میآید و در همین نگاه ذهن غیربدنمند یا ذهن بهمثابه کامپیوتر اساس کار قرار میگیرد. میتوان گفت علوم شناختی نسل اول بر پایه مبانی و فرضیات فلسفه انگلیسی- آمریکایی بر اساس فلسفه نقشگرایی هیلاری پاتنم شکل گرفته است. بر اساس این باور، ذهن و عملیات ذهنی مستقل از مغز و بدن هستند و کارکردهای شناختی را میتوان بدون توجه به شواهد تجربی و بیولوژیک مغز مطالعه کرد.
نویسنده کتاب «زبانشناسی شناختی» تصریح کرد: علوم شناختی وحدتیافته در دوران پساجنگسرد به این شرحاند: زبانشناسی به روش چامسکی، نوروساینس که بیشتر گرایش عصبشناسی دارد، علوم تربیتی، فلسفه تحلیلی، روانشناسی شناختی، انسانشناسی و هوش مصنوعی. اینها علوم شناختی نسل اول و مبتنیبر انقلابیاند که لیکاف و جانسون اسم آن را انقلاب اول شناختی گذاشتهاند. بنمایههای فلسفی آن عمدتا ماشینمحورند و در پی انواع تکنولوژیها و انواع رباتها. اگر بپذیریم علوم شناختی نسل اول مستقل از فعالیتهای مغز، بدن، تجربهها و عواطف انسانی است، کارکردهای شناختی را میتوان بدون توجه به شواهد تجربی مطالعه کرد. زبانشناسی زایا-گشتاری چامسکی و روانشناسی شناختی و فلسفه تحلیلی هم به همین نوع جهانبینی متعهد بودند.
نیلیپور در تبیین مکتبهای فلسفی انگلیسی-آمریکایی و چالشهای علوم شناختی نسل اول گفت: لیکاف در فلسفه بدنمند بحثی را مطرح کرده و میگوید: مکاتب فلسفی مختلف غرب در طول تاریخ علم درسهای بسیار زیاد و گرانبهایی درباره شیوه معنیدارشدن ذهن به ما آموختهاند؛ ولی مشکل آنجاست که ماهیت ذهن و شناخت انسان با توجه به شواهد تجربی قابلتحلیل و دسترسی نیست، حال آنکه تصور هر یک از این مکاتب فلسفی این است که به حقیقتی جاودانه دست یافتهاند. بسیاری از مکاتب فلسفی غرب در همه زمینهها قادر به پاسخگویی و توجیه ماهیت ذهن و شناخت انسان با توجه به شواهد تجربی نیستند. آنچه فلاسفه انجام دادهاند عبارت است از انتخاب استعارههای موردعلاقه خود برای علیت شناخت و طرح این استعاره بهعنوان حقیقتی جاودانه.
وی در توضیح جهانبینی علوم شناختی نسل اول تأکید کرد: رشتههای علوم شناختی نسل اول بر اساس فلسفه صوری و نوعی ذهن غیربدنمند پایهریزی شده و شکل گرفته است. نگاه علوم شناختی نسل اول برخاسته از فلسفه پیشینی یا مطالعه ذهن در چارچوب اصول فلسفه پیشینی است. ویژگی مثبت این نظریه علمی دقت آن بود. خصوصیت فاجعهبارش این بود که در پوشش نوعی جهانبینی فلسفی پنهان شده، ولی آن را با نتایج و روشهای علمی آراسته بودند. در فلسفه سنتی، هستیشناسی ذهن واقعی شامل ذهن مستقل از پدیدههای جهان خارج است.
سخنران دوم، ضیاء موحد، به رئوس دیدگاههای چامسکی پرداخت و گفت: چامسکی معتقد است نحو زبان مستقل از اندیشه و تعقل انسان است؛ یک ژرفساخت زبانی وجود دارد. قواعد گشتاری برای مطالعه دستور زبان اساسا کافیاند. مقولههای نحوی مستقل از مقولههای تفکر انسانند. کاربرد زبان در دستور زبان نقشی ندارد و نحو زبان مستقل از تصورات اجتماعی و فرهنگی گویشوران زبان است.
موحد افزود: لیکاف میگوید ذهن انسان ذاتا بدنمند است. اندیشههای ما اغلب – نه همه – ناآگاهانهاند و مفاهیم انتزاعی بهطورکلی استعاریاند. او میگوید عدد چهار را در نظر بگیرید. این عدد از علاوهشدن چهار یک به هم تشکیل شده است. اینجا استعاره قدم به جلو پیش کشیده میشود. شما چهاربار قدم برمیدارید و چهار درست میشود، اما عدد منفی چه خواهد شد؟ در چهار، گامهای شما رو به جلو بود و در منفی چهار، گامها رو به عقب خواهد بود. لیکاف ادعا میکند این را تا ریاضیات عالی پیش برده است و توانسته حتی مجموعهها را هم بدنمند کند. او میگوید که ما به طریقه جسمانیکردنِ معرفتشناختی توانستیم راهحل را پیدا و قضایایی را اثبات کنیم که اثبات اصلیشان دشوار است.
موحد خاطرنشان کرد: فلسفه تحلیلی هرگز تسلیم چامسکی نشد، اما لیکاف ادعای خیلی بزرگی دارد؛ خاصه اینکه معنا در طول تاریخ فلسفه همیشه در مرکز توجه بوده است. لیکاف شکلهای رایج معنا را بههیچروی قبول نمیکند و ماجرا را تا سیاست و بازی و اخلاق میکشاند و سرانجام با انقلاب نورونی کاری میکند که فلاسفه کانتی انجام دادهاند.
آزیتا افراشی، زبانشناس، با تأکید بر اینکه چامسکی با رومن یاکوبسن آشنایی داشت، گفت: نظریه استعاره لیکاف که امروز به کانون معناشناسی شناختی بدل شده است، تا اندازه زیادی با آن مفهومی که یاکوبسن از استعاره مطرح میکند، پیوند دارد. تحقیقات یاکوبسن روی زبانپریشها منجر به این شد که استعاره و مجاز را بهعنوان دو فرایند شناختی معرفی کند و فراتر از سطح زبان توضیح دهد. او میگوید در استعاره یک قدرت جایگزینسازی بازنمود پیدا کرده و در مجاز، قدرت ترکیب که میتواند بازنمود زبانی داشته باشد.
افراشی ادامه داد: آنچه لیکاف از استعاره مراد میکند چیزی نیست که در ادبیات مطرح است. از دوستان ادیب میخواهم این دو را یکی نگیرند. ما اینجا با فرایند درک و دریافت و شناخت مواجه هستیم. حالا باید پرسید چرا استعاره به کانون زبانشناسی شناختی بدل میشود و چرا تا این حد به استعاره توجه شده است؟ هرگز به اندازه استعاره، به مجاز، ابهام، چندمعنایی و سایر فرایندهای معنایی با آن توجه نشده است. معنیشناسی شناختی را معادل استعاره نمیگیریم، ولی میزان توجهی که به استعاره شده، بیش از سایر فرایندهای معنایی است. پاسخ این مسئله اهمیت دارد. جواب را با بدنمندی میتوان داد؛ رویکردی که مبنای خودش را باور به بدنمندی قرار میدهد چه معنایی دارد؟ بدنمندی به این معنا نیست که ما انسان هستیم و بدنی داریم. تعریفهای زیادی از بدنمندی هست که نه نافی بلکه مکمل یکدیگرند. اگر شناخت ما مبتنی است بر بدنمندبودن، یعنی اینکه ما بدن فیزیکیای داریم که این بدن در بافت زندگی اعمالی را انجام میدهد و تواناییهایی دارد، مثل گرفتن اشیا، نیرو واردکردن و جز آن. انسانی که تواناییهای شناختیاش در تجربههای فیزیکی او ریشه دارد، چگونه میتواند مفاهیم انتزاعی را درک کند؟ همین پرسش است که اهمیت استعاره را نشان میدهد.
افراشی با تصریح اینکه «ما از طریق فرایند استعاره است که میتوانیم مفاهیم انتزاعی را درک کنیم» یادآور شد: مثلا میتوانیم مفهوم موفقیت را از طریق شیء بفهمیم. میگوییم موفقیت را به دست آوردم. انگار شیئی را به دست آورده باشیم. میگوییم در اندوه غرق شدم. میگوییم شادی و لذت را چشیدم. در اینجا ارتباطی بین مبدأ و مقصد برقرار میشود تا انتزاعات و استعاره را درک کنیم. البته آنچه گفته شد تنها جواب شناختگرایی نیست. فوکونیه میگوید ما از طریق ادغام فضاهای ذهنی است که مفاهیم انتزاعی را درک میکنیم، اما از آنجا که برای استعاره شواهد عصبشناختی هم هست و چون از پشتیبانی عصبشناسی هم برخوردار است، یافتههای آزمایشگاهی نشان میدهد بخشهایی از بدن مسئول درک و دریافت استعاره هستند. بهاینترتیب نظریه استعاره با توفیق بیشتری روبهرو است.
وی افزود: در این روزگار کسی را نمیتوان یافت که به کار معنیشناسی بپردازد، اما در قبال شناختگرایی بیتفاوت باشد. چطور میشود چشم بر یافتههای علمی بست؟ وقتی امروز برای مفهومسازی، برای ابهام و برای استعاره، برای مقولهبندی و طرحواره شواهد عصبشناختی دارید، نمیتوان به اینها بیتفاوت ماند. ازهمینروست که نمیتوان معنیشناختی را هم بهطور کامل کنار گذاشت. جانسون روشنترین تعریف را از این مقوله بهدست میدهد. طرحوارهها الگوهای تکرارشوندهای هستند از فعالیتهای حسی و حرکتی ما. پس الگو هستند و درنتیجه تکرار بهوجود میآیند و منشأ آنها فعالیتهای حسی و حرکتی است. طرحوارهها سهم بزرگی در شکلدادن به مفاهیم انتزاعی دارند و اگر کسی بر این گذر نکند، در رسیدن و فهم مفاهیم انتزاعی و حتی درک بازیهای زبانی با مشکل روبهرو خواهد شد.
منبع شرق