رومن گاری و بخشی‌هایی از داستانش

‍آن اول ها نمی دانستم که رُزا به خاطر حواله یی که آخر هر ماه می رسید از من نگه داری می کند.وقتی این موضوع را فهمیدم،شش هفت سالم بود،و وقتی فهمیدم که برایم پول می دهند یکه خوردم.تا آن وقت فکر می کردم رزا به خاطر خودم دوستم دارد و هر کداممان برای هم ارزش خاصی داریم.یک شبِ تمام گریه کردم و این اولین غم بزرگم بود.
رزا وقتی فهمید غصه دار شده ام برایم تعریف کرد که خانواه معنایی ندارد و حتی کسانی هستند که وقتی به تعطیلات می روند سگشان را به درخت می بندند و به این ترتیب هر سال سه هزار سگ از بی محبتی می میرند.مرا روی زانویش نشاند و برایم قسم خورد که عزیزترین کسی هستم که در زندگی دارد.اما من همان وقت به فکر حواله افتادم و گریه کردم و رفتم.
رفتم به کافی آقای دریس که پایین خانه مان بود و روبه روی اقای هامیل نشستم که در فرانسه دور می گشت وقالی میفروخت و سرد و گرم رزگار را چشیده بود.آقای هامیل چشم های مهربانی دارد که همه چیز را در اطرافش خوب و قشنگ می کند.از همان وقتی که شناختمش پیر بود و از آن به بعد هم جز پیرترشدن کاری نکرد.
_آقای هامیل،چرا همیشه لبخند می زنید؟
_مومو کوچولو،هر روز خدا را شکر می کنم که به من خافظه ی خوبی داده…
اسم من محمد است.اما همه برای این که سن مرا کوچک تر کنند،مومو صدایم می زنند.
_…شست سال پیش که جوان بودم،با زن جوانی آشنا شدم.او مرا دوست داشت،من هم دوستش داشتم.هشت ماه گذشت و بعد،خانه اش را عوض کرد.حالا که شصست سال گذشته،هنوز هم به یادش هستم.بهش گفتم: فراموشت نمی کنم.سال ها گذشت و فراموشش نکردم.گاهی اوقات ترس برم می داشت چون هنوز زندگی درازی در پیش داشتم،و چطور می توانستم به خودم،به خود بی چاره ام،اطمینان بدهم در حالی که مداد پاکن به دست خداست؟ اما حالا،آرامم.دیگر جمیله را فراموش نمی کنم.وقت زیادی باقی نمانده.پیش از این که فراموشش کنم می میرم.
به فکر رزا خانم افتادم،کمی دودل شدم و بعد پرسیدم:
_آقای هامیل،آیا بدون عشق می شود زندگی کرد؟
جواب نداد.کمی چای نعناع،که برای سلامتی خوب است،نوشید.آقای هامیل همیشه یک ردای خاکستری می پوشید تا اگر به سرای باقی فراخوانده شد باکت و شلورا غافلگیر نشود.نگاه کرد و ساکت ماند.حتما فکر می کرد که من هنوز کوچکم و از خیلی چیزها نباید سر در بیاورم.بایست هفت هشت سال می داشتم،نمی توانم دقیقا بگویم،چون هنوز برایم شناسنامه نگرفته بودند.به هر حال،وقتی همدیگر را بهتر بشناسیم،خواهید فهمید_ البته اگر فکر کنید که به فهمیدنش می ارزد.
_آقای هامیل چرا جواب نمی دهید؟
_تو خیلی کوچکی و وقتی آدم خیلی کوچک است،بهتر است بعضی چیزها را نداند.
_آقای هامیل،آیا بدون عشق می شود زندگی کرد؟
گفت: «بله»،انگار خجالت کشیده باشد،سرش را پایین انداخت.زدم زیر گریه…