– خیلی قشنگه!
از دیدن گلها، پاکیزگی و پرستار زیبا در دل احساس آرامش و رضایت خاطر میکنم. قبل از آن، به آرامی وارد بیمارستان شدهام و از سکوت شب لذت بردهام. پرستار (ستاره پسیانی)، هاج و واج، معطل است. یادآوری میکنم:
– یک اتاق برای آقای براون
– اوه… ایشون رو آوردین؟
– من خودم را آوردم!
دفتر و دستکاش را کنار میگذارد:
– مریضید؟
– نه.
– اما اینجا یک بیمارستان شخصیه …
– همونی که من میخوام. بیمارستانی که خلوت شخصی نداشته باشه به چه درد میخوره؟!
و اضافه میکنم که عاشق ملافههای سفیدم.
نصف شبی، همه را «زابراه» کردهام. دکتر کشیک (مهدی بجستانی)، گیج و منگ از خستگی و خواب، درحال معاینه انگشت سبابهام است که همین چند دقیقه پیش- وقتی که میخواستم زیپ ساکم را باز کنم تا نشانشان دهم که نگران پول نباشند- کمی و فقط کمی قرمز شده است. حالا من بیمارم! آخ جون! و نیاز مبرم به پرستاری دارم.
خدای من! وارد اتاقم میشوم. از اینکه میفهمم منظره اتاق رو به باغ است به وجد میآیم.
- وقت صبحانه کییه؟
- ساعت هشت
- ناهار؟
- ساعت دوازده
- چای عصر؟
- شش و نیم.
با ذوقی کودکانه به پرستار نگاه میکنم که دارد تخت را – تخت مرا- آماده میکند:
- کاکائو؟
- ساعت نه.
دارم کیف میکنم. با یک جست میپرم روی تخت و ملافههای سفیدم را لمس میکنم. خدایا از این بهتر چی میشه؟
- سرپرستار دو بار در روز سرکشی میکنه؟
- بله.
- درجه کی میگذارند؟
و روی «درجه» تاکید میکنم. گویا مهمترین مساله در زندگی است.
- صبح و عصر.
- تعویض ملافهها؟
- دوشنبهها.
- عالییه. مثل ساعت.
پرستار میرود. حالا این منم و این رختخواب تمیز و سفید. ملافه را تا بالای گردنم بالا میکشم و هوای خوشبختی را فرو میدهم. چشم میبندم با خیالی راحت. نور میرود.
- به نظر نمیرسه علاقهای به فرار داشته باشد.
این را دکتر کشیک، فردای صبح اولین روز اقامتم در هتل/ بیمارستان، به کسی در تلفن میگوید.
به من مشکوک شدهاند. من اما، بیخبرم. دارم لذت میبرم. دارم برای پرستاری دیگر (بهناز جعفری) که صبحانهام را آورده و همزمان دارد نبضم را میگیرد – که از این کار ذوق کردهام- درباره صبحانه خوردن در رختخواب فلسفه میبافم.
اینکه خوردن صبحانه در رختخواب – در زندگی عادی- بدون دردسر و جواب پس دادن نیست:
- اگه کاملا از رختخواب بیرون نیای که احتمالا پای مقامات و اینجور چیزها به میون مییاد.
اما تو بیمارستان، این مساله نهتنها درک شده است، بلکه اصلا انتظار همینه! زیباییاش همینه!
این مرد، منطق تازه و دیگری دارد. فلسفه زندگی، کار و… مخصوص به خودش را دارد.
سرپرستار (سرکار خانم فاطمه نقوی) گوشزد میکند که بهبودی! فیلسوفبازی نکن! این نکته مهم را آویزه گوشم میکنم و در جواب خودش که میپرسه واقعا قضیه چیه؟ مشکل چیه؟ کودکانه و شادمانه میگویم:
- من مشکلی ندارم.
- منظورم اینه که چه دردی داری؟
- دردی هم ندارم. سرحال و شنگول.
– شما میتونید اینجا باشید مگه اینکه چیزیتون باشه!
با وجود اینکه دو ساک پر از پول آوردهام تا جواب همین سوالها را بدهم نمیتوانم – خارج از نقش- به «فوکو»، «مراقبت و تنبیه» و «پیدایش کلینیک» فکر نکنم.
تلفن، پشت تلفن، پروندهها را بررسی میکنند. البته ترجیح دکتر این است که پای پلیس به این «ماجرا» باز نشود. آیا دزدم؟ روانپریشام؟ جاسوس وزارت بهداری هستم؟ کلا جاسوسام؟ میلیونر خودخواه و عجیبام؟ جاعل اسکناسام – با وجود جعلی نبودن پولها؟! پرستاری را (بهناز جعفری)، مامور (جاسوس؟!) میکنند تا با استفاده از کمبود احتمالی محبت در من، سر از کارم دربیاورد. شگردهای زنانه – جدا از اینکه دغدغهام نیست – کارش
را میکند:
– اومدم برای آرامش یک زندگی عادی. دنبال سکوت سفید اومدم. غذای توی سینی و مراقبت کامل. گذروندن وقت و بیانتظاری. و بعد از کلی رفت و آمدها اعتماد میکنم و حرف آخرم را میزنم:
– بیمارستان جای قابل اعتمادیه. بیرون هر اتفاقی ممکنه بیفته. از وقتی که من اینجام میتونسته یک جنگ شده باشه و برای یه دفعه هم که شده ربطی به من نداشته باشه. حتی ازش خبر هم ندارم. من اینجا خوشبختم.
این روزها که جنگ و تروریسم به اوج خلاقیتاش(!) رسیده است و ظاهرا کمتر نقطه امنی در جهان پیدا میشود، به یاد «جان براون» میافتم. کسی که حتی وقتی فرصتی دست میدهد تا با کمک تونل از اردوگاه زندانیان فرار کند، تنها کسی است که ماندن در اردوگاه را به بیرون ترجیح میدهد:
– اسارت مثل یک پیروزی بود. صدای هواپیمایی رو از دور میشنیدی اما دستش بهت نمیرسید. روز دوم فهمیدم من رو یاد چی مینداخت.
– یاد چی؟
– یاد اینجا [بیمارستان]
این نمایشنامه بینظیر از تام استوپارد، با خلق شخصیتی متفاوت و عجیب، با سادگی و غنای بیمانندش مفاهیم بزرگی چون شجاعت، ایستادگی، مبارزه و حتی جانفشانی در راه میهن را به چالش میکشد و بدون آنکه جواب مشخصی را آشکار کند به سراغ انسان تنهایی رفته است که خسته از بسیاری چیزها کمی آرامش میخواهد.
نقد ظریف سیستم اجتماعی و آن همتی که در بازتولید اندیشهها و رفتاری میشود که جریان در جنگ و صلح را پرشتاب نگه دارد، از دیگر ویژگیهای این اثر کوتاه نمایشی است.
جایی برای آرامش نیست جز بیمارستان! اما امر پزشکی نمیپذیرد که تو سالم باشی! باید خودت را به مرضی مبتلا کنی تا شایسته «توجه»، «مراقبت» و برخوردار از آسایش و «بیانتظاری» باشی.
در بیمارستان هیچ کس از تو انتظاری ندارد. همه در خدمت تو اند تا تو خوب شوی به شرط آنکه قبلا از پادرآمده باشی، در حسرت لبخند زیبای پرستاران، گرفتن نبض و گذاشتن درجه و خوردن صبحانه در رختخواب تمیز، باید خود را به مخاطره بیفکنی. این قیمتی است که جامعه از تو انتظار دارد که بپردازی: اگر سالمی، بلند شو و مردانه بجنگ. آن وقت اگر لتوپار برگشتی، ملافههای سفیدم را بر تن زخمیات میکشم پیش از آنکه کفنات شود.
حالا دوباره شب است اما سکوتش آزارنده. باید از بیمارستان محبوبم فرار کنم فهمیدهاند که یکبار در کودکی، اینجا بستری بودهام باید هرچه سریعتر شال و کلاه کنم؛ فامیل، دوست، آشنا دارند میآیند تا مرا به سیستم برگردانند؛ به سر کار تا دم دستشان باشم.
– نمیتونم بذارم بری
– مقررات؟
– نمیتونم.
– من آزادم بیام. آزادم برم.
– میدونم… ولی اینجا بیمارستانه.
لبخند میزنم. از منطق خودشان استفاده میکنم:
– من مریض نیستم.
و به عشق کمرنگی فکر میکنم که بین من و پرستار شکل گرفته بود اما…
– مشکل اینه که من همیشه حالم خوب بوده. اگه مریض بودم همهچیز روبهراه بود!
تام استوپارد
هوشنگ حسامی