سهراب شهید ثالث در سالهای آخر عمرش شرایط سختی را سپری کرد.
به گزارش تیتر هنر، حمید نفیسی در این باره مینویسد: «او [سهراب شهیدثالث] به من گفت: پس از فیلم گلهای سرخ برای آفریقا مدت شش سال نتوانستم یک فیلم هم بسازم. سه فیلمنامهی عالی داشتم که آدمهای مطلع فکر میکردند میتوان فیلمهای موفقی بر اساس آنها ساخت. متأسفانه آنها یک به یک از طرف تهیهکنندگانی که فیلمهایی با پایان خوش میخواستند، یعنی آن نوع فیلمیکه من قبلاً هرگز نساختهام، رد شدند. وقتی سه فیلمنامه رد شد، من هم شروع کردم به نوشیدن از کلهی سحر تا پنج بعد از ظهر. ساعت پنج برای خودم غذایی درست میکردم و میخوردم و بعد تلفنهای بیشمار به دوستانی در نقاط مختلف دنیا میزدم. همهی آنها مرا به خاطر نوشیدن سرزنش میکردند. پس از قطع کردن تلفن به یک حالت تخدیر و منگی میافتادم تا صبح روز بعد… سه سال تمام کارم همین بود. بدون فیلم ساختن، کاملاً تحلیل رفته و در هم شکسته بودم. هیچ چیزی در دنیا برایم اهمیت نداشت. او گفت: در اینجا احساس انس و الفت نمیکنم، چون خردهحسابهایی با آمریکا دارم که قابل تسویه نیست. برای من فکر کردن به هیروشیما، ویتنام و همهی آن دردسرهایی که سیاستهای خارجی آمریکا – نه مردمانش که بسیاری از آنها آدمهای بزرگی هستند – برای ایران و کشورهای دیگر درست کرده و حتی امروز هم ادامه دارد، کافیست. به این دلیل نمیتوانم حسابم را با آمریکا ببندم، چه رسد به اینکه آن را وطن به حساب آورم. وقتی از خیابانها به آپارتمانم برمیگردم، خوشحال میشوم که توی خانه باشم، چون آن بیرون را زیاد دوست ندارم.»
مهدی پاکشیر نیز روز درگذشت این کارگردان شهیر را اینگونه بیان میکند: روز پنجشنبه چهارم تیر سهراب شهید ثالث را دیدم. فیلمنامهی تایپشدهاش را میخواست ضمیمهی نامهای کند و برای تهیهکنندگان بفرستد. نامهای را که آماده کرده بودم نپسندید. گفتم: «دوباره دستکاری میکنم و یکشنبه برایت میآورم.» […] یکشنبه ساعت سه بعد از ظهر دسته گلی گرفتم و کیکی با نوشتهی «تولدت مبارک» و چند خردهریز دیگر به خانهاش رفتم. طبق معمول شروع به شکایت کرد که امروز روز تولدش است و عزت نیست و هنوز نیامده. تلفن هم از چند روز پیش قطع است و تا پولش برسد وصل میشود. […] چهارشنبه دهم تیر تلفن زنگ زد. عزت بود. شکایت میکرد که رفته خانهی سهراب و کسی جواب نداده. نگران بود. پرسیدم: «مگر قبلاً با سهراب قرار نگذاشتی؟» گفت: «چرا.» گفتم: «ناراحت نباش. سهراب بعضی وقتها از این کارها میکند. فردا حتماً به سراغش میروم.» گوشی را گذاشتم، نگران شدم. سهراب معمولاً زیاد از خانه دور نمیشود. چه اتفاقی افتاده؟ کسی او را به مهمانی برده؟ ساعت نه و چهل و پنج دقیقهی شب خودم را به خانهی سهراب رساندم. زنگ زدم. جوابی نیامد. رفتم پشت در و شروع کردم به کوبیدن بر در. همسایهی مجاور بیرون آمد و به پلیس اطلاع داد. سرایدار و پلیس با هم رسیدند و سؤالپیچم کردند. در را که باز کردند، سهراب همان جلوی در دراز کشیده و به خواب عمیقی رفته بود. سرم به دوران افتاد. پلیس شمارهی پرونده را به دستم داد که به خانوادهاش خبر بدهم. کاش میشد لحظهای دست او را فشرد. ساعت از یک هم گذشته بود و کسی در خیابان نبود.
خالق طبیعت بیجان در دهم تیرماه سال ۱۳۷۷ بر اثر خونریزی شدید به علت از کار افتادن کبد و عود کردن سرطان روده در شیکاگو درگذشت.