تکرار، ص ١۴۵
سورن کیرکگور رساله «تکرار» را در سال ١٨۴٣ منتشر کرد. اینبار با نام مستعار کنستانتین کنستانتیوس. کیرکگور چندین نام مستعار داشت که حتی میان آنها سلسهمراتبی وجود داشت، چنانکه نام حقیقی خودش در میانه آنها بود. او در همان روز با نام مستعار دیگری معروفترین و از نظر خودش بهترین اثرش، «ترس و لرز»، را نیز منتشر کرد. اگرچه «ترس و لرز» نه در زبان فارسی که در تمام زبانهای اروپایی شناختهشدهترین اثر اوست، «تکرار» را باید متمم آن دانست و هر دو را باهم خواند تا پی به معنایشان برد. ماجرای هر دو در سطح اخلاقی میگذرد و دغدغه یکسانی دارند: «ایمان یا وفاداری، خسران و رنج، و هر دو نشان میدهند که اندیشه عقلمدار قادر به درک جامع هستی انضمامی آدمی نیست» (ص ١) و از این طریق مساله زمان پیش میآید و رابطه فرد با امر کلی. داستان «تکرار» درباره یک نامزدی ناتمام است و روایت مشهور «ترس و لرز» قصه ابراهیم و اسحاق. چهبسا «ترس و لرز» کتاب ابراهیم است و «تکرار» کتاب ایوب. تفاوت آنها نیز برای کیرکگور در این است که «ایوب مثل قهرمانهای ایمان به آدم اطمینان خاطر نمیدهد، بلکه تسکین موقت میبخشد». (ص١٢۴) برخی از شارحان کیرکگور بر این باورند که اگر «یا این یا آن» (که در همان سال منتشر شد) تنش حوزه زیباشناختی حیات با حوزه اخلاقی باشد و «ترس و لرز» نیز تنش حوزه اخلاقی و حوزه دینی (ایمانی)، «تکرار» راوی تنش حوزه زیباشناختی (شاعرشدن) و حوزه دینی (از طریق تکرار: ایوب شدن) است. با اینحال، «تکرار» فارغ از دلالتهای فلسفی، الهامبخش فلسفههای رادیکال نیمه دوم قرن بیستم و همچنین مهمترین نظریه سیاسی معاصر بوده است: «وضعیت استثنایی». سالها پیش، عبدالکریم رشیدیان ترجمه فارسی دقیقی از «ترس و لرز» منتشر کرد و امسال نیز صالح نجفی پس از «مفهوم آیرونی»، «تکرار» را به فارسی برگردانده و اکنون خوانندگان فارسیزبان قادرند هر دوی این آثار بنیادی را مطالعه و ارزیابی کنند.
اول: ماجرای کنستانتین و مرد جوان
آنچه در انگلیسی به «Repetition» و در فارسی به «تکرار» ترجمه شده معادل واژه دانمارکی «Gjentagelsen»است که معنای تحتاللفظیاش میشود: «the taking back» یعنی «چیزی را پس دادن یا برگرداندن». (ص١٢۶) سخت بتوان گفت کتاب مرموز و معمایی «تکرار» یک داستان بلند است یا متنی فلسفی و چهبسا ترکیبی «آیرونیک» از هر دو. ماجرا از این قرار است که آقای کنستانتین (متفکری انتزاعگرا و علاقهمند به فلسفه جدید و مفاهیم) اتفاقی در کافهای با مرد بینام جوانی دوست میشود و صمیمیتی به هم میزنند و متقاعدش میکند که او را به چشم محرم اسرارش ببیند. کنستانتین در ادامه داستان یک سال رفاقتش را با مرد جوان روایت میکند که اگرچه بسیار دوستانه و صمیمی آغاز شده بود، دوامی نداشت. مرد جوان عاشق دختری میشود و چنان عشق عمیق، صادق و فروتنی به او دارد که کنستانتین اعتراف میکند «مدتها میشد از هیچ چیز به اندازه تماشای او لذت نبرده». (ص٢۴) پسرک از عشق دختر جوان شاعر شده بود. اما اندکی نمیگذرد که به شک میافتد. اگرچه او «یگانه زنی بود که تا آن زمان دل به عشقش سپرده بود و به جز او بنا نبود به دختر دیگری عشق بورزد، با همه این اوصاف، واقعاً به او عشق نمیورزید، فقط مشتاقش بود. دختر جوان عشق او نبود، بهانهای بود برای بیدارشدن قریحه شاعری در اندرونش که او را شاعر کرد». (ص٢٨) پس مرد جوان که از دختر محبوبش درخواست ازدواج کرده بود، ناگهان دلش میخواهد نامزدی را بههم بزند، چون نظرش عوض شده: «دیگر کارش با این رابطه تمام شده بود. شروع نکرده گامی چنان بلند و سهمناک برداشت که انگار از فراز کل زندگی جهیده است. حتی اگر همین فردا دختر میمرد، آب از آب تکان نمیخورد، باز هم چشمهایش پر از اشک میشد و باز کلمات شاعر را با خود تکرار میکرد. با اینهمه در همان لحظه نخست در نسبتش با کل رابطه مردی پیر شده است». (ص٢۶) مرد جوان رنج میکشد و کنستانتین در فکر نقشه زیرکانهای تا او را از این درد نجات دهد و از این طریق دعوا دیگر بر سر اختلاف زیباشناسانهای نباشد که او را در موضع حق قرار میدهد. او میگوید بگذار همهجا شایعه شود که با دختر دیگری روی هم ریختهای. نقشهاش این است که دوست جوانش در اماکن عمومی با دختر دیگری دیده شود و در زمانهایی همدیگر را ملاقات کنند که دیگر شکی نماند آن دو با هم سر و سری دارند. کنستانتین فکر میکرد «در طول این یک سال دختر جوان فرصت داشت خود را از قید این رابطه رها کند چرا که پسر جوان نمیتوانست سمت و سوی رابطه را در این مدت روشن سازد. اگر بنا بود این اتفاق بیفتد، اگر بنا بود دختر، هنگامیکه لحظه تکرار میرسید، خسته شده باشد، خوب، معلوم میشد دوست جوان به هر تقدیر با علو طبع رفتار کرده است». (ص٣٧) مرد جوان ظاهراً از طرح کنستانتین استقبال میکند و نقشه او هم خوب پیش میرود ولی ناگهان غیبش میزند و دیگر او را نمیبیند. به قول کنستانتین توان اجرای نقشه او را نداشت و «جانش فاقد کشسانی آیرونی بود». (همان) از آن پس صمیمیت میان آنها از بین میرود. مرد جوان که گرفتار بحران اخلاقی شده تماسش را با او قطع میکند، دیگر از او نصیحت و اندرز نمیشنود و به جای مشورت با او کتاب ایوب عهد عتیق را به دست میگیرد. جوان بر سر یک دوراهی است: باید به نامزدش وفادار بماند یا نسبت به احساس جدیدش صادق باشد؟ مرد جوان دیگر عاشق دختر نبود و باید نامزدی را به هم میزد. چون «برایش محال بود از دل این سوءتفاهم رابطهای راستین برسازد، معنایش این بود که دختر را قربانی فریبی ابدی گرداند. نمیتوانست برای رفع این سوءتفاهم به دختر بگوید که او برایش صورت ظاهری بیش نیست و حال آنکه فکرش، جانش، در جستوجوی چیزی دیگر است که فقط از روی مجاز به وجود دختر انتقال داده – اگر میگفت دختر را دچار چنان سرافکندگی عمیقی میکرد که غرور خودش برمیآشفت». (ص٣٣) حال اگر او نامزدی را به هم بزند متهم به بیوفایی است و اگر تن به ازدواج دهد مرتکب گناه بیصداقتی و ناراستی شده است. با تمام ماجراهایی که مرد جوان از سر میگذراند، سرانجام نامزدی را به هم میزند و «در سکوت شب، کپنهاگن را به مقصد استهکلم ترک میکند». (ص١٠٠) مثل خود کیرکگور که ناگهان نامزدیاش را با رگینه اولسن بههم زد. کنستانتین کنستانتیوس در رساله «تکرار» چارچوبی نظری میسازد تا از معنای کار مرد جوان سر در بیاورد، چهبسا از معنای کار سورن کیرکگور.
کنستانتین از پس این روایت قصد دارد نشان دهد «بهیادآوردن ابتدا آدمی را غمگین میسازد. عشق به تکرار یگانه عشق شادکام است. همچون عشق به تذکار، عشق به تکرار نه بیقراریِ امید را دارد، نه اضطراب شگفتآور کشف را و نه اندوه بهیادآوردن را؛ عشق به تکرار از یقین سرورآمیز «لحظه» یا «آن» (instant) بهره دارد». (ص٢٠) او در همان احوالی که شک به جان مرد جوان افتاده بود، تردیدی نداشت «اگر کسی باشد که بتواند درباره عشق به تذکار حرف بزند» آن کس رفیق جوان اوست. اما گرفتاری مرد جوان در نظرش همین بود. چون «تذکار این حسن بزرگ را دارد که با خسران آغاز میشود و به همین سبب خاطرش جمع است زیرا چیزی برای ازدستدادن ندارد […] عمل تقویتشده به یادآوردن، جلوه ابدی آغاز عشق است و مظهر عشقی واقعی به شمار میرود». (ص٢٧) کیرکگور در رساله تکرار دو مفهوم اساسی را درباره حقیقت در تاریخ فلسفه، تذکار (recollection) و آفهبونگ هگلی به معنای رفع دیالکتیکی یا ترفیع میداند که در عصر جدید دیگر جوابگو نیستند و نیازمند مفهوم سومی، سنتز دو مفهوم قبلی، هستند. «او این مفهوم را تکرار میخواند و تعریف عجیبی از از آن ارائه میکند: تکرار عبارت است از خاطره وارونه، یعنی تذکار معکوس، تجدید خاطره از آینده. تکرار حرکتی رو به جلوست، تولید چیزی نو و نه بازتولید چیزی قدیمی. از این لحاظ، تکرار فقط یکی از وجههای تولید یا ظهور امر نو نیست: امر نو فقط و فقط از طریق تکرار پدیدار میشود». (ص١۵٨) کنستانتین کنستانتیوس به مدد داستانی که روایت میکند، تذکار و تکرار را یکی میگیرد، ولی با یک تفاوت مهم: آنها در جهت عکس یکدیگرند. یعنی وقتی کسی تکرار میکند، چیزی را به یاد میآورد ولی بهصورت معکوس: «تکرار و تذکار در حقیقت یک حرکتاند، فقط در دو جهت مخالف؛ زیرا آنچه به یاد آورده میشود قبلاً وجود داشته است و روبه عقب تکرار میشود و حال آنکه تکرار راستین رو به جلو به یاد آورده میشود. بنابراین تکرار اگر ممکن باشد، آدمی را شاد میکند و حال آنکه تذکار او را ناشاد میکند». (ص٢٠) پس او فرق میگذارد بین «تذکار» که امور را به عقب تکرار میکند و «تکرار» که امور را به جلو به یاد میآورد. فرد در تذکار با عقبرفتن در زمان چیزی را دوباره میبیند و تکرار با جلورفتن، چیزی را فراهم میآورد یا جمع میکند. کنستانتین دوست جوانش را سرزنش میکند که «قادر به درک تکرار نبود. اعتقادی به تکرار نداشت و از همینروی نتوانست با توان کافی خواستار آن شود». (ص٣٨) او افسوس میخورد که مرد جوان «اعتقادی به تکرار نداشت، که اگر داشت، کاری نبود که نتواند بکند. شور و هیجان صمیمانهای نبود که در زندگی خویش نتواند بدان دست یازد». (ص٣٩) کنستانتین برای آزمودن نظریه خود عازم برلین میشود: یک آزمایش تجربی ساده در سطح زندگی روزمره تا ببیند آیا در زندگی واقعی هم چیزی «تکرار» میشود یا نه.
دوم: ماجرای سفر کنستانتین به برلین
در ادامه کنستانتین ماجرای سفر خود به برلین را تعریف میکند که قصدش «از آن آزمودن امکان معنای تکرار بود». (ص۴۵) او قبل از نقل روایت سفرش به برلین، مفهوم حرکت در فلسفه هگل را نقد میکند، مفهومی که با عنوان «وساطت» شناخته میشود و میگوید فیلسوفان یونانی، به ویژه ارسطو، استنباط بهتری از مفهوم حرکت داشتند. او نظریهاش را «درباره حرکت هستی انضمامی آدمی پیش مینهد، نظریهای مبتنی بر مفهوم تکرار: فرد از طریق تکرار مستمر لحظه انتخاب است که آزادیاش را به کار میگیرد و خودش میشود». (ص١١)
کنستانتین با همین رویکرد عازم برلین میشود: جایی که قبلاً اوقات خوشی بههنگام تعطیلات داشته و میکوشد آن تجربه شیرین را تکرار کند.
ولی هر بار توی ذوقش میخورد و خیلی زود متوجه میشود که تکرار در آنجا امکانپذیر نیست: از خانهای که دوباره اجاره میکند و برایش «دلگیر شده بود، دقیقاً بدین علت که با نوع غلط تکرار روبهرو شده بود» (ص٧٢) تا کافهای که دوباره میرود و اینبار قهوه به مذاقش خوش نمیآید، تا تماشای مجدد نمایش محبوبش در تماشاخانه کونیگشتتر که به خاطر عوامل مختلف فقط میتواند نیمساعت تاب بیاورد و در نهایت کاسه صبرش لبریز میشود و آنجا را ترک میکند، همه و همه او را به این نتیجه میرساند که «تکرار غیرممکن است». (ص٧١) البته به جز یک «استثناء»: رستورانی که «همه چیز در آن عین سابق بود، همان جوکها، همان تعارفها، همان مشتریهای دائمی، مکان هم درست مثل سابق بود». (ص٧٣) گویی تکرار در اینجا ممکن شده بود. ولی روز بعد با حضور دوباره در تماشاخانه کونیگشتتر برایش روشن میشود «تنها چیزی که تکرار شد این بود که هیچ تکراری ممکن نبود». (همان) پس از آنکه این قضیه چند روزی «تکرار» شد، چنان از «تکرار» ملول میشود که تصمیم میگیرد به خانه برگردد.
در نظرش هیچ کشف بزرگی نکرده بود جز اینکه «چیزی به اسم تکرار وجود ندارد». (ص٧۴) حال تنها امید کنستانتین خانه است: چون در خانه میتواند امید داشته باشد که همهچیز آماده تکرار است. ولی بازگشت او همراه است با احساس شرم از اینکه هیچ فرقی با مرد جوان ندارد و هرچه نطق کرده بود چیزی نبود جز خوابی که از آن پریده است. اما کنستانتین «حواسش به این مهم نبوده که تکرار حرکتی درونی است نه تکاپوی بیرونی». (ص١١)
مسیر کتاب وارونه است: جنگ امر استثناء با امر کلی
مدتی میگذرد تا آنکه یک روز نامهای از مرد جوان به دستش میرسد. در پی این نامه، نامههای بیشتری میآید، با فاصلههایی کم و بیش یکماهه، بیآنکه از محل زندگیاش باخبر شود، انگار نمیخواهد جوابی از کنستانتین بگیرد. مرد جوان که از نظر جسمی هیچ حرکت خاصی ندارد، تحولی درونی را از سر میگذراند و «مسالهای که او را گیج و سردرگم کرده فقط تکرار است». (ص٩٢) کنستانتین کنستانتیوس در حالیکه از نظریهاش دست شسته بود، در ادامه میکوشد چارچوب نظری خود را کامل کند: «تکرار زیاده از حد متعالی است». (ص٩٣) چون «تکرار» در حوزه زیباشناسی ممکن نبود. نمیتوانیم به عقب برگردیم تا تاثرات اولیهمان را بازیابیم. از اینجا به بعد، کتاب پر است از استعارهها، بحثهای فلسفی، حکایتهای نغز و ساختاری روایی که همگی حول محور درونمایه حرکت به هم میگرایند و به کتاب انسجام و استحکام درونی میبخشد. ادامه کتاب، ٩ نامه مرد جوان است به کنستانتین که او را «محرم خاموش اسرار»ش خطاب میکند و در آنها از رخوتی که به جانش افتاده میگوید و از رهایی با ایوب: «آخر چه میکردم اگر ایوب نبود» (ص١١۶)، «همه چیز داستان او تا بخواهی بشری است، آخر او در مرز اقلیم شعر ایستاده است» (ص١١٧)، «ایوب آنچنان بر اعتقاد خویش راسخ است که جسارت نجیبانه و شرف والای بشری را به اثبات میرساند» (ص١٢١)، تکرار «کی برای ایوب اتفاق افتاد؟ هنگامیکه از منظری بشری، غیرممکن به مثابه امری محتمل تصور شد، حتی به مثابه امری یقینی». (ص١٢٧) بعد از این نامهها در انتهای کتاب، کنستانتین در نامهای خطاب به «جناب آقای فلانی: خواننده واقعی این کتاب» اسرار فکریاش را با او در میان میگذارد. او در موخره کتاب ایدهای بهشدت سیاسی را طرح میکند که نهتنها بعدها در کار متفکرانی چون بنیامین، لوکاچ، هایدگر مطرح و به هسته یکی از مهمترین نظریات سیاسی قرن بیستم نزد کارل اشمیت بدل شد تحت عنوان «وضعیت استثنایی»، بلکه میتوان تقریباً تمام نوآوریهای فلسفه رادیکال نیمه دوم قرن بیستم را در این موخره جست. او از دیالکتیک امر کلی بحث میکند، از رابطه استثناء با امر کلی. کنستانتین به آقای فلانی میگوید که تمام آنچه با او در میان گذاشته تلاش برای پاسخ به این سوال است: امر کلی را چگونه میتوان شناخت؟ او جواب میدهد از طریق دیالکتیک امر جزئی (the particular) و امر کلی (the universal) ولی شناخت آن مشروط است به امر استثناء. به نظر میرسد «مسیری که کتاب طی میکند وارونه است». (ص١۴۵)
کنستانتین در موخره کتاب خطاب به آقای فلانی پیشبینی میکند منتقدان کتابش متوجه نبرد دیالکتیکی حاضر در روایت نمیشوند «که در آن استثناء از دل امر کلی برون میآید و پدیدار میشود، روال طولانی و بیاندازه پیچیدهای که در طی آن استثناء مبارزه میکند تا مشروعیت خود را احراز و اثبات کند، زیرا استثنای نامشروع از این حیث بازشناختی است که میخواهد امر کلی را دور بزند». (همان) او این نبرد را بینهایت دیالکتیکی و پیچیده میداند که نشان میدهد شناخت واقعی امر کلی فقط از طریق استثناء ممکن است. در روایتی که از نظر گذشت، کل قضیه را میتوان در یک قطع رابطه خلاصه کرد که طبق صورتبندی کنستانتین «قطع رابطه امر کلی با استثناء [است]. امر کلی رابطهاش را با خشونت با استثناء قطع میکند و با این قطع رابطه استثناء را تقویت میکند […] استثناء وقتی خود را درک میکند، امر کلی را نیز درک میکند. بدین قرار استثناء امر کلی و خودش را تبیین میکند، هنگامیکه کسی واقعاً بخواهد امر کلی را مطالعه کند، کافی است استثنایی مشروع را بررسی کند، زیرا استثنای مشروع با امر کلی به آشتی میرسد؛ امر کلی، در اساس خود، به وجهی جدلی، مخالف استثناء است. امر کلی شیفتگیاش را به استثناء فاش نخواهد کرد تا زمانیکه استثناء مجبورش کند. به مرور زمان آدم از وراجیهای بیپایان درباره امر کلی به تنگ میآید، وراجیهایی که آنقدر تکرار میشود تا سرانجام ملالآور و بیمزه شود. استثناهایی هستند. اگر آدم نتواند آنها را تبیین کند، امر کلی را هم نمیتواند تبیین کند. عموماً به این مهم توجه نمیکنیم، زیرا به طور معمول امر کلی را با شور و شوق درک نمیکنیم، فقط سرسری آن را میفهمیم. برعکس، استثناء امر کلی را با شور شدید درک میکند». (ص١۴۶) (اشمیت در «الهیات سیاسی» با نقل قول مستقیم از این قطعه «تکرار» به ایده «وضعیت استثنایی» میپردازد، بیآنکه نامی از کیرکگور ببرد) کنستانتین در «تکرار» نشان میدهد که استثناء برخلاف دیگر امور جزئی که از آشتی اولیه شروع میکنند، یگانه امر جزئی است که در جنگ با امر کلی است. چهبسا آشتی حقیقی را باید پس از جنگ استثناها سراغ گرفت. آن هنگام است که همه امور جزئی، که امروزه به سیاست تفاوتها شهرهاند، پی میبرند هویت خود را نه از امر کلی بلکه از استثنای حذفشده اولیه گرفتهاند. این استثنا به قول کنستانتین با شور شدید امر کلی را درک میکند، چون یگانه امر جزئی است که حیاتش در گرو جنگ با امر کلی است. کنستانتین به آقای فلانی میگوید استثنای روایتش همان شاعر یا مرد جوانی است که خلق کرده بود. این استثناء «نقش گذار به استثناهای بهراستی آریستوکرات را ایفا میکند». (ص١۴٧)
منبع شرق