«جنگ سرد» تازهترین ساخته کارگردان نامآشنای پاولیکوفسکی لهستانی موتیفی کمنظیر از روزگار سخت مردمان اروپای شرقی که زیر پرچم کمونیست روزگار میگذرانند، است. فیلم یک تصویرسازی ناب درباره نبوغ، هنر و تاثیر ایدئولوژیهای خشک حکومتها بر هنرمندان است. کارگردانی چشمنواز کارگردان شهیر لهستانی بر به تصویر کشیدن جامعه سرد و بحرانزده لهستان و زخمی که بر تن و روان هنرمندانش نشسته میافزاید. در کنارش بازنمایی هنرمندانه از اروپای پس از جنگ جهانی «جنگ سرد» را به یک اثر هنری دلنشین تبدیل میکند.
جنگ جهانی تمام شده، لنین از اریکه قدرت پائین آمده و جایش را استالین گرفته. در زیر چکمههای او، همه چیز باید در خدمت دولت کمونیستی باشد و در این میان هنر اصلیترین جایگاه را دارد. مردم خسته از جنگ حالا گرفتار باید و نبایدهای حکومت استبدادی استالین شدهاند و هنرمندان بیش از بقیه روحشان زیر این استبداد له میشود.
آهنگسازی نابغه جمعی از جوانان لهستانی را گردهم جمع میکند تا ضمن پیدا کردن استعدادهایشان، هنر جمعی را به رهبری کند. او گروهی هماهنگ را تشکیل میدهد که اجراهایشان آوازهای بلند در کشورهای کمونیستی پیدا میکند. ویکتور به عنوان رهبر گروه و یک موزیسین موفق در تمام کشور شناخته میشود و عشقی آتشین و گرم میان او و یکی از خوانندگان گروهش به وجود میآید.
از دور همه چیز برای ویکتور بر وفق مراد است. یک هنرمند موفق که در مجامع هنری همگان تحسینش میکنند اما کسی از درون او خبر ندارد. روح ویکتور همچون کشور جنگزدهاش خسته و زخمی است و او هنوز نتوانسته التیامی برایش پیدا کند. گروه او هر چند موفق و سرشناس شده ولی آنچه که او زیر فرمان ایدئولوژیک حکومتی انجام میدهد ارضایش نمیکند.
او هنر درگیر با سیاست را نمیخواهد. پس از یک دوره جنگ و بدبختی او خواهان آزادی است. او به دنبال رهایی از باید و نبایدها میگردد. پس عجیب نیست اگر او روزی بلوک شرق را به قصد بلوک سرمایهداری ترک کند.
زمانی که ویکتور و گروهش به آلمان شرقی میروند، او و زولا هماهنگ میکنند تا از مرز آلمان شرقی خودشان را به آنسوی مرز و آلمان غربی برسانند. ویکتور پس از اجرای برنامه با چمدان کوچک دل را به دریا میزند و راهی میشود ولی معشوقهاش زولا پای رفتن ندارد. ویکتور ساعتها در لب مرز در انتظار زولا میماند و آخر خسته و تنها برای همیشه کشورش را ترک میکند.
داستان تبعید و هجرت ویکتور شروع میشود. او از تمام تعلقاتش کنده شده تا آنطور که دوست دارد زندگی کند. او در فرانسه شغل آهنگسازیاش را ادامه میدهد و هر چند از کارش راضی است ولی در دلش عشق به زولا زبانه میکشد. او به هنگام هجرت بخشی از وجودش را در زادگاهش جا گذاشت.
دو سال بعد او زولا را در پاریس میبیند. هر دو همچنان عاشق همند اما زولا باز هم آدم ماندن نیست. او دوباره ویکتور را ترک میکند تا پس از چند سال این دو دوباره به هم برسند. سالها جدایی بر عشقشان تاثیر گذاشته و حالا سایه روزمرگی بر عشقشان کشیده شده.
هر دو کارهای هنریشان را شروع کردهاند و باز در ظاهر موفق به نظر میرسند اما این بار زولاست که در جامعه باز و افسارگسیخته غرب رنج میکشد. او و ویکتور از نگاههای هوسآلود هنرمندان پاریسی عذاب میکشند و قرار نیست آرامش و شادمانی در وجودشان ساکن شود. انگار در رابطه این دو چیزی جور در نمیآید.
زولا به ویکتور میگوید که تو در لهستان صاحب مقام و منزلتی ویژه بودی اما الان در اینجا آن احترام را به تو نمیگذارند. او از رفتار زننده هنرمندان فرانسوی میگوید و همین سرآغاز جداییشان میشود. زولا توان ماندن در فضای فرهنگی متفاوت غربیها را ندارد. او همان کشور جنگ زده خودش با همان گیر و بندهای دولت را میخواهد.
ویکتور دوباره تنها میشود و دوباره غم دلتنگی قلبش را بهم میفشرد. او برای رسیدن به عشقش باید تصمیمی سخت بگیرد و به کشورش بازگردد. او غیرقانونی از کشورش خارج شده و این گناه سنگینی به شمار میرود. او حاضر میشود تاوان کارش را بدهد. خودش را به مسئولان حکومتی کشورش معرفی میکند. آنها هم میگویند که او دیگر هویت لهستانی ندارد و اگر دوباره خواهان اعطایش شود باید هزینهاش را بدهد. ویکتور قبول میکند.
او بازداشت میشود و تحت شکنجه قرار میگیرد. انگشتان دستش را میشکنند تا دیگر نتواند موسیقی کار کند. ویکتور دوباره به زولا میرسد اما هر دو خستهتر و رنجورتر از همیشه هستند. جبر زمانه قرار نیست به آنها آرامش هدیه دهد. هر دو در حال له شدن زیر فشار روانی زندگی هستند و برای رسیدن به آرامش باید فکری کنند.
به کلیسایی مخروبه میروند، با هم پیمان زناشویی میبندند و با خوردن قرصهایی آرامبخش در انتظار مرگ مینشینند. دنیای متلاطم هر دو در حال احتضار است. آنها آرام و ساکت در منطقهای متروکه کنار هم مینشینند تا مرگ به دنبالشان بیاید.
زندگی دو نابغه هنری اینگونه به پایان میرسد. آنها نتوانستند از پس زمانهای که روزهای پس از جنگ همچون دوران جنگ روحشان را میفشرد بربیایند و معلوم نیست این سرنوشت چندین و چند هنرمند در دوران سخت جنگ سرد بوده است.
نویسنده: احمد محمدتبریزی