«صیدِ ماهی بزرگ» کتابی است از دیوید لینچ، فیلمساز سرشناس آمریکایی، که با ترجمه علیظفر قهرمانینژاد در نشر بیدگل منتشر شده است. دیوید لینچ در این کتاب در قالب قطعاتِ کوتاه نوشتاری از تجربههای خود در مراقبه سخن گفته است و از تأثیر این تجربهها در روند کار خلاقهاش. در این کتاب هم با تجربههای زیسته و زندگی شخصی لینچ مواجه میشویم، هم با سینمای او و اینکه مراقبه چگونه بر کارِ هنریاش تأثیر گذاشته و این تأثیر از چه نوعی بوده است. او همچنین از این موضوع سخن گفته است که مراقبه چگونه در جاهایی که چیزی از بیرون خود را بر کار خلاقه او تحمیل کرده و منجر به شکست در کارش شده، به او یاری رسانده تا آن شکست زمینگیرش نکند و از ادامه کار بازش ندارد. لینچ در مقدمه این کتاب ایدهها را به ماهی تشبیه میکند و خطاب به مخاطبانش میگوید: «ایدهها همچون ماهیاند. برای صید ماهی کوچک میتوانی در سطح آب بمانی. ولی اگر میخواهی ماهی بزرگ بگیری، باید به عمق بروی. ماهیهای اعماق، قویتر و نابترند. آنها درشت، انتزاعی و بسیار زیبا هستند. من ماهی خاصی را میخواهم که به کارم میآید؛ ماهیای که بتوان به سینما ترجمهاش کرد. گرچه آن پایین همه نوع ماهی درحال شنا کردناند: ماهی برای تجارت، ماهی برای ورزش، ماهی برای همهچیز. همهچیز، هرآنچه به حساب آید، از ژرفترین سطح بالا میآید. فیزیک مدرن آن سطح را «میدان واحد» مینامد. هرچه هُشیاری –آگاهیِ– تو بیشتر شود، به آن منبع ژرف نزدیکتر میشوی و ماهی بزرگتری صید میکنی». لینچ آنگاه به تجربه سیسالهاش از مراقبه سخن میگوید و تأثیری که این تجربه بر کار و همه وجوه زندگیاش داشته است. او مینویسد که این تجربه به او امکان داده «تا برای یافتن ماهی بزرگ» عمیقتر شیرجه بزند. لینچ پس از این مقدمه کوتاه، نخستین تجربهاش از مراقبه را شرح میدهد. بعد خاطرهای را نقل میکند از تأثیر مراقبه بر محوشدن احساس خشم و افسردگی و منفیگرایی که روزگاری «چون لباس دلقکی پلاستیکیِ خفهکننده» او را احاطه کرده بوده. لینچ مینویسد: «خشم و افسردگی و غم به دردِ قصهها میخورند، ولی برای فیلمساز یا هنرمند در حکم زهرند. آنها انبُرقفلی خلاقیتاند. اگر گیر این انبر بیفتی، بهآسانی نمیتوانی از تختخواب دل بکنی و تجربه چندانی از جریان فکر و خلاقیت نخواهی داشت. باید زلال باشی تا بتوانی خلق کنی. باید بتوانی ایده صید کنی». لینچ در بخشهای بعدی کتاب از زندگیاش میگوید. از گذشته و علاقههایش و زندگی هنریاش که با پرداختناش به نقاشی آغاز شده است. بعد به سینما میرسد. از ایدهها میگوید که چطور میآیند و چطور باید صیدشان کرد و اینها همه با تجربههایش از مراقبه درآمیخته است. در جایی از کتاب با عنوان «برگردانِ ایده» مینویسد: «من هر فیلم و پروژهای را نوعی تجربهگری میدانم؛ تجربه اینکه ایده را به چهصورت ترجمه کنی؟ چطور ترجمهاش کنی که از ایده به فیلم یا به یک صندلی تبدیل شود؟ تو ایده را دریافت کردهای و میتوانی آن را ببینی، بشنوی، احساس کنی و بشناسی. بگذار اینطور بگویم که تو شروع به تراشیدن قطعه چوبی کردهای، ولی آنطور که باید از کار درنیامده است. همین باعث میشود بیشتر فکر کنی و حشو و زوائد آن را برداری. تو در حال کنش و واکنشی. پس نوعی تجربهگری انجام میدهی تا بالأخره به نتیجه درست برسی. وقتی مراقبه کنی، این جریان افزایش مییابد. کنش و واکنش سریعتر میشود. اینجا ایدهای میگیری که تو را به آنجا و بعد به جایی دیگر میرساند. شبیه رقصی بداههپردازانه است. با انرژی پیش میروی؛ هر هشت سیلندر تو به کار میافتد».
جایی دیگر لینچ خاطرهای را از شکستِ یکی از فیلمهایش، «دیون»، نقل میکند. ماجرا از این قرار است که لینچ حق تدوین نهایی فیلم را نداشته است و به همین دلیل فیلم آنگونه که خواستِ او بوده است تدوین نمیشود. فیلم در گیشه شکست میخورد. لینچ مینویسد: «فیلمساز حق دارد در مورد هر عنصر، هر واژه، هر صدا و هرآنچه در زمان کار پیش میآید تصمیم بگیرد، وگرنه کارش انسجام پیدا نمیکند. شاید فیلمت خوب از کار درنیاید، ولی دستکم این اتفاق به دست خودت افتاده است». به گفته لینچ فیلم «دیون» برای او شکست بزرگی بوده است و آنچه باعث شده او بعد از این شکست فیلمساختن را رها نکند همان تجربه مراقبه بوده است. او مینویسد: «وقتی مراقبه کنی و درونت لبریز از سعادت شود، دیگر تجربهای از ایندست آنچنان برایت دردناک نخواهد بود. میتوانی با آن مواجه شوی و آن را تاب آوری، گرچه این تجربه افراد زیادی را از پا درآورده و کاری کرده که دیگر میل به فیلمساختن نداشته باشند».