تلاش برای احیای برند مجیدی با فرمول‌های تکراری

سینما و دنیای هنر با وجود تمام جذابیت‌هایش، دنیای بی‌رحمی است. اگر از خودت ضعف نشان دهی، کم کاری کنی، پول و کسب سود را به تولید یک اثر هنری ترجیح بدهی و آثارت مایه‌ی لازم را برای جذب مخاطب نداشته باشد، خیلی زود جایگاهت را از دست می‌دهی، فراموش می‌شوی و شاید دیگر نتوانی شهرت خوب گذشته را زنده کنی.

 این داستان فیلم‌سازی مجید مجیدی است. کارگردانی که خیلی سهل‌انگارانه برندی را که طی چندین سال به سطح بالایی در سینما رسانده بود، به ناگاه خراب کرد و حالا تلاش‌هایش برای احیای این برند نتیجه نمی‌دهد. مجیدی با «خورشید» با فرمول‌های جواب داده‌ی قبلی به دنبال زنده کردن نامش در سینمای ایران و حتی جهان است اما این تلاش‌ها تا الان آقای کارگردان را به مسیر اصلی نرسانده است. ضمن اینکه هر تلاش شبیه حکمی برای دور شدن او از روزهای خوب و خوش گذشته است.

ظهور فیلم‌سازی صاحب فکر

مجیدی پس از ساخت چند فیلم کوتاه و مستند در سال ۱۳۷۰، اولین فیلم بلند سینمایی‌اش به نام «بدوک» را ساخت. فیلم نسبت به سال ساختش با حاشیه‌هایی همراه شد و برخی مسؤولان هنری برچسب سیاه‌نمایی به فیلم زدند. مجیدی فیلم‌نامه‌ی فیلم را به همراه سیدمهدی شجاعی، از نویسندگان مطرح کشور نوشت و در همان اولین فیلمش نشان داد نگاهی جدی و متفاوت به سینما دارد.

بدوک فیلمی جسورانه با داستانی متفاوت در آن سال‌ها بود. مجیدی از همان نخستین فیلمش توجه و تأکید زیادی به دنیای معصومانه‌ی کودکان داشت و به‌خوبی توانست رنج‌ها، سختی‌ها و مشقت‌های شخصیت‌های کودک فیلمش را به تماشاگر منتقل کند.

مجیدی پس از بازی در چند فیلم سینمایی، نشان داد به‌عنوان کارگردان جهان‌بینی خاص خودش را دارد و فیلم‌سازی صاحب دغدغه است. تصویر کردن رنج‌های کودکان از همان نخستین فیلم به سوژه‌ی اصلی فیلم‌های مجیدی تبدیل شد. او فیلم‌هایش را از منظر کودکان روایت می‌کرد و نشان می‌داد دنیا برای همه شیرین و زیبا نیست.

مجیدی چهار سال پس از بدوک فیلم دومش به نام «پدر» را کارگردانی کرد. گذشت زمان و ساخت آثار متعدد، شمایل بهتری از کارگردان تازه‌کار سینمای ایران را پیش‌روی مخاطبان می‌گذاشت. مجیدی در این فیلم هم مهدی شجاعی را به‌عنوان فیلم‌نامه‌نویش در کنار خودش داشت تا از توانایی‌های این نویسنده در خلق موقعیت و شخصیت استفاده کند. همین موضوع به‌خوبی نشان می‌دهد، مجیدی به‌خوبی بر اهمیت سناریو در کیفیت یک فیلم سینمایی واقف بود و نمی‌خواست به‌سادگی از کنار این موضوع گذر کند.

شجاعی هم از نویسندگان صاحب فکر و دغدغه‌ است و به‌خوبی می‌تواند سوژه‌های متفاوتی را پردازش کند. حضور یک نویسنده حرفه‌ای در نگارش فیلم‌نامه یک فیلم سینمایی اتفاق بسیار مبارکی بود که البته خیلی ادامه پیدا نکرد.

فیلم پدر همچون اولین فیلم بلند مجیدی، فیلمی موفق در کارنامه‌ی فیلم‌سازی‌اش به شمار می‌رفت. فیلم چندین جایزه جشنواره فجر را برد و در چند جشنواره خارجی هم جوایزی کسب کرد و تحسین شد. پدر نشان داد موفقیت بدوک اتفاقی نبوده و باید مجیدی را به‌عنوان فیلم‌سازی جدی در سینمای کشور قلمداد کرد.

دوران طلایی فیلم‌سازی

دوران طلایی فیلم‌سازی مجیدی خیلی زود و در سال ۱۳۷۵ با فیلم «بچه‌های آسمان» از راه رسید. این فیلم بر حول محور دنیای معصومانه کودکان می‌چرخید و توانست با خلق داستانی جذاب به یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران تبدیل شود.

این بار مجیدی به تنهایی کار نویسندگی فیلم را بر عهده گرفت و داستانی با مضمون فقر و معصومیت کودکان نوشت. شخصیت علی برای بردن جایزه از ماندگارترین شخصیت‌های سینمایی است که یک نوجوان به‌خوبی خلق کرده است.

بچه‌های آسمان نقطه عطف فیلم‌سازی مجیدی است. در این فیلم همه چیز درست است و در سر جای خودش قرار دارد و کارگردان بدون اضافه‌گویی از طریق قاب دوربین همه چیز را به مخاطبش نشان می‌دهد. مجیدی به‌خوبی توانست از نابازیگرها بازی بگیرد و بر بار کیفی فیلمش بیفزاید.

بچه‌های آسمان تنها در ایران تحسین و تمجید نشد و بلکه توانست مخاطبان جهانی را هم با خود همراه کند. برای اولین بار یک فیلم ایرانی در فهرست پنج نامزد نهایی جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم خارجی‌زبان قرار گرفت و شاید اگر رقیبی مثل «زندگی زیباست» فدریکو فلینی نداشت، می‌توانست به جایزه‌ی اسکار هم برسد.

پس از بچه‌های آسمان آوازه‌ی مجیدی در دنیا پیچید و بسیاری از منتقدان لب به تحسین او گشودند. راجر ایبرت، از بزرگ‌ترین منتقدان تاریخ سینما درباره‌ی بچه‌های آسمان نوشت: این فیلم آموزنده و دارای سکانس‌های فوق‌العاده است. منتقدان دیگری هم فیلم مجیدی را جزو ۱۰ فیلم برتر سینمای ایران دانستند و حتی متن فیلم در کتاب درسی مدارس ژاپن هم راه یافت.

حالا دیگر مجیدی را همه می‌شناسند و سینمایش را جدی می‌گیرند. سینمای مجیدی از این لحظه به بعد وارد فضای تازه‌ای می‌شود و همه نگاه‌ها را به سوی خود می‌کشاند. او در کنار عباس کیارستمی، نام سینمای ایران را در جهان مطرح کرده‌اند و توانسته‌اند مخاطبانی جهانی برای فیلم‌هایشان پیدا کنند.

رنگ خدا و مزد رنج‌های فیلم‌سازی

مجیدی در روزهای خوب فیلم‌سازی‌اش، «رنگ خدا» را ساخت و باز هم توانست با تکیه بر عنصر معصومیت و درد و رنج‌های زندگی فیلمی احساسی و تماشایی بسازد. این فیلم در ادامه‌ی روند موفقیت‌آمیز مجیدی ساخته شد و بسیار جلب توجه کرد.

داستان یک نوجوان نابینا و شرایطی که در زندگی با آن روبه‌روست، تماشاگران زیادی را با خود همراه کرد. فیلم در ایران بیش از صد میلیون تومان فروش کرد که برای آن زمان رقم زیادی به حساب می‌آید. در آمریکا هم فیلم در حدود فقط ۳۰ سینما حدود دو میلیون دلار فروش کرد که رقم بسیار زیادی برای یک فیلم آسیایی به شمار می‌رود.

در جهان مدرن خالی از معنا، فیلم‌های مجیدی بسیار به دل تماشاگران می‌نشست. داستان فیلم‌های او ساده و باورپذیر بودند و تماشاگران با پاکی شخصیت‌هایش همذات‌پندازی می‌کردند. مجیدی آن روزها برای سینمایش زحمت می‌کشید و مزد زحماتش را در نتیجه‌ی نهایی کار می‌دید.

«باران» آخرین فیلمی است که مجیدی در دهه ۷۰ ساخت و گویی با پایان این دهه، سینمای مجیدی هم راه افول خودش را آغاز کرد. مجیدی در «باران» کمی از دنیای پاک کودکان فاصله گرفت و خودش را به دنیای بزرگ‌ترها نزدیکتر کرد. هنوز پرداختن به مسائل انسانی دغدغه‌ی کارگردان است ولی این بار او زاویه‌ی دید را تغییر داده است. مجیدی برای دوری از تکرار کمی ریسک کرده و دوربینش به دنیای را از کودکان به سمت بزرگسالان چرخانده است.

ریسک و تغییر سوژه‌ی مجیدی کار هوشمندانه‌ای به شمار می‌رفت ولی دیگر از آن داستان‌های شورانگیز و آن غلیان احساسات در فیلم‌های جدید خبری نیست. «باران» فیلم بدی نیست و داستان جذابی برای روایت دارد ولی چندین قدم از بچه‌‌های آسمان و رنگ خدا عقب‌تر است.

اینکه یک دختر افغانستانی خودش را به‌عنوان پسر جا بزند و بر سر ساختمان مشغول کار بشود و در این گیرودار درگیر ماجرایی عاشقانه هم بشود، داستانی جذاب است، ولی توقع از کارگردانی که با فیلم‌هایش خودش را به سطح بالایی از فیلم‌سازی در جهان رسانده، بسیار بیشتر از این حرف‌هاست.

آغاز افول آقای کارگردان

مجیدی با پایان یافتن دهه‌ی هفتاد، دیگر نتوانست آن فیلم‌سازی درخشان و آن داستانگویی انسانیِ بدون لکنت را ادامه دهد. از اینجا به بعد هر چه از مجیدی می‌بینیم تلاشی است نافرجام برای فیلم‌سازی. مجیدی در سال ۱۳۸۳ «بید مجنون» را می‌سازد و برخلاف فیلم‌های قبلی‌اش از ستاره‌های سینمایی چون پرویز پرستویی و رویا تیموریان بهره می‌برد.

مجیدی باردیگر دست به ریسک می‌زند و این بار می‌خواهد سبکی دیگر از فیلم‌سازی را امتحان کرد. کار با ستاره‌ها و پرداختن به داستانی عاشقانه ترکیب خوبی را از دلِ «بید مجنون» بیرون نمی‌آورد. مجیدی خیلی زود فهمید که ساختن چنین فیلم‌هایی کار او نیست و اگر او به همان دنیای کودکان بپردازد موفق‌تر خواهد بود.

فیلم بعدی او با فاصله‌‌ای سه ساله «آواز گنجشک‌ها» است. آواز گنجشک‌ها شمایلی از سبک فیلم‌سازی مجیدی را در خودش دارد. انسان‌هایی ساده با رگه‌هایی از پاکی دست نخورده که درگیر اتفاقات دنیای شلوغ و بی‌رحم شهر می‌شوند. مجیدی در آواز گنجشک‌ها سعی کرده در کنار شخصیت کریم، نیم نگاهی هم به دنیای معصومانه کودکان داشته باشد، ولی در عمل آواز گنجشک‌ها هم کیلومترها با فیلم‌های خوب مجیدی فاصله دارد.

دو فیلم آخر مجیدی دیگر آن قدرت جادویی را ندارند و نمی‌توانند مثل بچه‌های آسمان یقه‌ی مخاطب را بچسبند و هر از چند گاهی او را برای دیدن وسوسه کنند. این فیلم‌ها به درد همان یک بار دیدن می‌خورند و با کمترین تأثیرگذاری پس از بلند شدن از پای فیلم برای تماشاگرش تمام می‌شوند.

زمان سرگشتگی‌

مجیدی همچون شخصیت یوسف «بید مجنون»، سرگشته به دنبال یافتن راهی برای تکرار موفقیت‌های گذشته است. او این بار به سراغ فیلمی تاریخی و مذهبی می‌رود و در عظیم‌ترین و پرهزینه‌ترین پروژه‌‌ی سینمای ایران، کارگردانی فیلم «محمد رسول‌الله» را بر عهده می‌گیرد.

ساختن فیلم چندین سال زمان می‌برد و هزینه‌ی زیادی برایش می‌شود. با وجود چنین مسائلی همه منتظر بودند فیلم مجیدی یک اثر تاریخی درخشان باشد، اما فیلم نتوانست در جذب مخاطب موفق باشد. مجیدی در محمد رسول‌الله به سبک و سیاق فیلم‌های قبلی‌اش، تصمیم گرفته دوران کودکی پیامبر اسلام را به تصویر بکشد، ولی نتیجه‌ی نهایی کار چنگی به دل نزد.

اگر در فیلم‌نامه و کارگردانی به جزئیات دقت می‌شد و وسواس لازم در ساخت فیلم‌های تاریخی به کار می‌رفت محمد رسول‌الله مجیدی مثل فیلم مصطفی عقاد یک فیلم ماندگار، اثرگذار و جریان‌ساز می‌شد اما این فرصت بزرگ و تاریخی از دست مجیدی رفت تا بزرگ‌ترین پروژه‌ی سینمای ایران، نتواند آنطور که باید و شاید به موفقیت برسد.

ساخت فیلم محمد رسول‌الله انتقادات زیادی را متوجه مجیدی کرد و دیگر از تحسین و ستایش‌های قبلی خبری نبود. بسیاری از منتقدان او را به هدر رفت بودجه برای ساخت چنین فیلمی متهم می‌کردند و از ضعف‌های فیلم سخن می‌گفتند.

مجیدی پس از محمد رسول‌الله فیلم «آن‌سوی ابرها» را در هند کارگردانی کرد که به هیچ عنوان فیلم موفقی نبود و به جرأت ضعیف‌ترین فیلم در کارنامه‌ی فیلم‌سازی مجیدی به شمار می‌رود. فیلمی خسته‌کننده با ریتمی کند که به هیچ عنوان نمی‌تواند تماشاگر را به دنبال خود بکشاند.

تجربه‌ی فیلم‌سازی در هند برای مجیدی یک شکست تمام عیار بود. تهیه‌کنندگان هندی هم از بازخوردهای فیلم خیلی زود متوجه این موضوع شدند و مجیدی پس از آن دوباره به سینمای ایران برگشت تا شانسش را محکی دوباره بزند.

غروبی دوباره با خورشید

مجیدی در آخرین تجربه‌ی فیلم‌سازی‌اش بار دیگر به سمت کودکان و رنج و مشقت‌های آنان تغییر جهت داد. او این بار نیما جاویدی را به‌عنوان یکی از فیلم‌سازان جوان کشور کنار خود داشت و می‌خواست به استفاده از فکر و ایده‌های او فیلمش را تماشایی کند.

باید این نکته را درنظر گرفت که جاویدی سناریونویس قهاری نیست و معمولا فیلم‌هایی که خودش کارگردانی کرده با ضعف داستان روبه‌رو بوده است. «ملبورن» و «سرخپوست» نمونه‌ای از فیلم‌های جاویدی هستند که در داستانگویی و پرداختن به خرده پیرنگ‌های مختلف ضعف دارند.

خورشید قرار بود مجیدی را دوباره بر صدر سینمای ایران بنشاند و برند او را دوباره در جهان زنده کند، اما واقعیت اینجاست که چنین اتفاقی به راحتی نمی‌افتد و برای ساختن فیلم خوب باید تلاش کرد و عرق ریخت. درست شبیه همان کاری که او در بچه‌های آسمان و رنگ خدا کرد و نتیجه‌ی زحماتش را هم دید.

آخرین فیلم مجیدی با اینکه در جشنواره فجر تحویل گرفته شد که دلیل آن هم ضعف عمده‌ی فیلم‌های ایرانی در سال‌های اخیر است، ولی فیلم خوبی نیست و با ضعف‌های بسیاری در کارگردانی و فیلم‌نامه روبه‌روست. تنها موضوعی که فیلم را از دید تبلیغاتی در معرض تماشا قرار داد، بازی گرفتن از کودکان کار است. اگر همین را از فیلم بگیریم، خورشید یک فیلم متوسط محسوب می‌شود.

فضای تصنعی فیلم‌

نقطه‌ی قوت فیلم‌های قبلی مجیدی در چه بود؟ او به دور از شعار گفتن و اغراق، تماشاگر فیلمش را به‌خوبی در فضای فیلم قرار می‌داد و مخاطب در تمام طول مدت فیلم در حال و هوای فیلم نفس می‌کشید. این لحظات جادویی را بسیاری از تماشاگران در بچه‌های آسمان تجربه کردند و هنگام مسابقه‌ی دو خودشان را کنار علی می‌دیدند.

آنچه در خورشید اتفاق می‌افتد کاملا برخلاف فیلم‌های قبلی کارگردان است. مجیدی این بار بر خلاف گذشته، در حال شعار دادن است و چقدر هم بد این کار را انجام می‌دهد. تماشاگر نمی‌تواند مدرسه خورشید و فضای شکل گرفته میان مدیر، معلم‌ها و دانش‌آموزان را باور کند. خارج از فضای مدرسه مناسبات میان صاحب مدرسه، مستخدم مدرسه، مربی فوتبال، خلافکارها و… در نیامده تا تماشاگر در فضای داخل و خارج مدرسه به باورپذیری نرسد و روابط را الکن ببیند. خورشید دقیقا از همین نقطه بزرگ‌ترین ضربه را می‌خورد. حتی شخصیت‌های خلافکار با بازی علی نصیریان هم باور نمی‌شود تا همه چیز در فیلم مصنوعی و ساختگی به نظر برسد.

شخصیت مدیر را در نظر بگیرید که برای رأی آوردن در شورای شهر مسئولیت مدیر مدرسه‌ای برای کودکان کار را بر عهده گرفته است. حال کارگردان چگونه می‌خواهد نیت مدیر را نشان دهد، به ساده‌ترین شکل ممکن؛ او یک پوستر دست مدیر داده تا مخاطب از دیدن پوستر بفهمد او دلسوز بچه‌ها نیست و به فکر منافعش هست. یعنی کارگردان به جای آنکه در دل داستان، تماشاگر را متوجه چنین موضوعی کند، به شکلی رو و سطحی در حال کد دادن است.

یا بار دیگر وقتی می‌خواهیم مدیر را متنبه و پشیمان ببینیم، او را در حال پاره کردن پوسترهای تبلیغاتی‌اش مشاهده می‌کنیم. فیلم از این دست اتفاقات فراوان دارد. جواد عزتی به‌عنوان یکی از معلم‌های مدرسه را نمی‌توانیم باور کنیم که ناگهان به جوش و خروش می‌آید و در دفاع از بچه‌های مدرسه با کارمندها درگیر می‌شود.

به غیر از بازی همان چند کودک نابازیگر، بازی تمام شخصیت‌ها غیرقابل باور است. علی نصیریان و جواد عزتی، ضعیف‌ترین بازی‌های اخیرشان را انجام داده‌اند و فضای در نیامده فیلم به بازی آنان هم لطمه زده است. به جرأت می‌توان گفت عزتی و نصیریان در این فیلم حیف شده‌اند و ای کاش ثمره‌ی جمع کردن آن همه کودک، نتیجه‌ی بهتری می‌داد. وقتی تماشاگر فضای یک فیلم را باور نکند و شخصیت‌ها برایش باورپذیر نباشند، قدم‌های بعدی برای بهتر شدن فیلم از دست رفته است و دیگر قدم‌های بعدی‌ پدید نمی‌آیند.

ناتوانی در خلق موقعیت و شخصیت

پایان‌بندی فیلم هم قرار بوده بار عاطفی و احساسی را به تماشاگر منتقل کند، ولی در این موضوع هم ناکام مانده است. رو دست خوردن علی و خوردن زنگ تفریح برای یک مدرسه‌ی خالی خیلی برای مخاطب تأثیربرانگیز نیست. یکی از مشکل‌های اساسی خورشید ماندن در سطح هر چیزی است و تلاش دارد با نشان دادن چند صحنه، روی مخاطبش تأثیر بگذارد، در حالی که در سینما باید به عمق اتقاقات و شخصیت‌ها رفت و به صورت غیرمستقیم بر روی مخاطب تأثیر گذاشت.

تمام هنر یک کارگردان به این است که با شخصیت‌پردازی و خلق درامش، تماشاگر را با خود به دل فیلم و شخصیت‌ها ببرد و تماشاگر در طول مدت تماشای فیلم متوجه ساختگی بودن فیلم نشود. مجیدی که روزی در این قضیه استاد بود، حالا ناتوان در خلق چنین موضوعی اس و دقیقا به همین خاطر است که فیلم‌های آخرش اصلا به دل نمی‌نشیند. تصمیم عجیب‌تر آنجا بود که «خورشید به‌عنوان نماینده‌ی ایران به اسکار فرستاده شد و از همان اول مشخص بود این فیلم شانسی برای انتخاب شدن ندارد.

مجیدی با خورشید سخت به دنبال احیای نامش بود. او سعی کرد همان مسیری که در آن شگرد دارد را دوباره امتحان کند ولی نتیجه‌ی نهایی برای او و تماشاگرانش خوشایند نبود. مجیدی برای موفقیت دوباره در سینما نیاز به یک خانه تکانی اساسی در تفکر و سبک فیلم‌سازی‌اش دارد. او در همکاری با هیچ فیلم‌نامه‌نویسی نمی‌تواند موفقیت‌های گذشته را تکرار کند، بلکه او فقط و فقط باید همواره به فکر خلق کردن باشد و رنج این را هم به جان بخرد. وقتی کارگردانی درگیر بده بستان‌های مالی با نهاد و سازمان‌ها می‌شود، مشخص است که دو دو تا چهار تا کردن‌ها او را از هنر و رسالت اصلی‌اش دور می‌کند. اگر مجیدی بخواهد همین روند را در فیلم‌سازی ادامه دهد باید نام و برند او را در سینما تمام شده بدانیم و به همان چند فیلم موفقش دلخوش بمانیم.