ابراهیم توفیق برای نقد یوسف اباذری انتخاب هوشمندانهای کرد: «یوتوپیا و سیاست»؛ مقاله مفصل اباذری در سال ١٣٨٧ در مجله آیین که در آن اباذری از هر دری میگوید؛ از بنیامین و آگامبن و اسمیت و رالز و فوکو و مارکس و هابرماس و رانسیر تا ابراهیم حاتمیکیا و حاجکاظم و رعنا فرنود و البته پایانبندی معروف مقاله: دعوت از رئیس دولت اصلاحات برای شرکت در انتخابات سال ٨٨. میتوان چکیده آن را رابطه «سیاست برابری» با «سیاستورزی انتخاباتی» و رابطه بحرانی روشنفکران و انتخابات در ایران دانست. و در برخی موارد فراموشی سیاسی. چگونه در گارد جدید گارد قدیم از امید به رهایی از اقتصاد بازار آزاد در دولت روحانی میگوید ولی چندی بعد رسالهای بلندبالا در مورد بنیادگرایی بازار و ساختارهای جهانی و غیرقابل تغییر در اقتصاد ایران مینویسد و در جلسه روز دوشنبه میگوید همه از اول میدانستند آقای روحانی یک بازار آزادی تمامعیار است. چگونه اباذری از نظریه انتقادی به بومیگری و جلال آلاحمد یا نهادگرایی میرسد؟مواضع بعضا متباین اباذری، برخلاف تأکیدی که او روی حرف و نه گوینده میگذارد، نشان میدهد باید این ترتیب را عوض کرد و اهمیت را به گوینده و جایگاه گفتن و موضع سیاسی داد. آنگاه بسیاری از موضعگیریها و چرخشها در بطن تحول اجتماعی-سیاسی معنادارتر میشود.
این موضوع ارتباط مشخصی با کل فضای متشنج حاکم بر جلسه اولین مجمع عمومی دانشجویان جامعهشناسی نیز داشت و به درگیری و تشنج بین دانشجویان کشید و تا انتهای جلسه فضای دانشجویان را دوقطبی کرد. اولین مجمع اتحادیه انجمنهای علمی دانشجویی علوم اجتماعی کشور بنا بود چهارشنبه هفته گذشته با سخنرانی یوسف اباذری، ابراهیم توفیق، مقصود فراستخواه و سیامک زندرضوی برگزار شود. دو نفر از دانشجویان معترض توانستند پشت تریبون بروند و از شک و شبهه در مورد این مجمع سراسری بگویند: «چگونه انجمنهای علمی به نهادهایی غیرعلمی بدل میشوند؟ رویه اصلی انجمنهای علمی در سالهای اخیر به خصوص در بازه سال ٩٣ با هجوم دانشجویان در لابی دانشکده و ایجاد رویدادی علیه انجمنهای علمی عیان شد. این واکنشی بود که دانشجویان بیتشکل در مقابل تشکلهای مصادرهشده صورت دادند. دانشکده علوم اجتماعی به واسطه همین انجمنهای سترون است که کارکرد اجتماعیاش را با نوعی مهندسی اجتماعی حسابشده علیه مردم و نظام اجتماعی تاخت زده است. تیتر اول نشریه انجمن علمی ارتباطات در اردیبهشت ٩۴ علنا نشان میدهد انجمن علمی ارتباطات از بیرون از دانشگاه توسط نیروهایی مشخص هدایت میشود».
در پوستر برنامه آمده: «اتحادیه انجمنهای علمی علوم اجتماعی دانشجویان سراسر کشور، با هدف دفاع از علوم اجتماعی و بسط گفتارهای علوم اجتماعی مستقل و انتقادی در دانشگاه و جامعه، با حضور جمع گستردهای از انجمنهای علمی دانشجویی گرایشهای مختلف علوم اجتماعی از دانشگاههای سراسر کشور، فعالیت خود را آغاز میکند. این مجمع به امید اینکه بتواند سببساز همبستگی بیشتر خانواده علوم اجتماعی در سراسر کشور و کاهش نابرابری فزاینده میان مرکز و پیرامون شود، تأسیس میشود. فاصلهای که به نظر میرسد نهادهای مستقل مدنی، بیش از هر جریان دیگر، قدرت و صلاحیت آن را دارند تا گامی در جهت کاهش آن بردارند.» فراستخواه از این اعتراض به عنوان یک حرکت مثبت دانشجویی یاد کرد. زندرضوی از عدم اجازه به سخنرانی معترضان در همان اول جلسه انتقاد کرد. اباذری که البته از رفتار دانشجویان برآشفته شده بود.
نولیبرالیسم و دانشگاه از منظر چه کسی؟
سال گذشته در همین سالن ابنخلدون بود که یوسف اباذری با سخنرانی خود در مورد پدیده پاشایی و انفعال، ابتذال و سیاستزدگی در سطح جامعه بمبی خبری را ترکاند. طی ماههای پس از آن چند نشست تخصصی و مفصل با حضور کارشناسان در مورد این سخنرانی و «پدیده اباذری» برگزار شد. او ازجمله روشنفکرانی است که مدافعان و مخالفان سرسختی دارد. سخنرانیهای اباذری جزء شلوغترین مراسم اینچنینی است و کافی است نام او در پوستری درج شود تا سیل علاقهمندانش به محل سخنرانی سرازیر شوند. اباذری در این سخنرانی درباره چند موضوع دیگر صحبت کرد. اولین بخش پاسخ به اعتراضات دانشجویان بود: «سال ١٩۵۶ موقعی که حزب کمونیست آلمان شرقی کارگرها را سرکوب کرد، برشت آن شب نوشت آرزو میکردم عضو حزب کمونیست بودم. برشت در مرحلهای حساس موقعی که حزب کارگرها را سرکوب میکرد این حرف را زد. چرا این حرف ضدکارگری را زد؟ کارگران علیه رژیم جدید چپ شوریدند و برشتی که آنهمه داد سخن داده و طرفدار پرولتاریا است این حرف را زد. برشت فکر میکرد کارگرها باید صبر کنند و دندان روی جگر بگذارند تا حزب سروسامان بگیرد و در برابر اردوگاه امپریالیسم خود را آماده کند و کارگرها دارند خودشان را لوس میکنند. این حرف چه ربطی به جلسه امروز دارد؟ سخنران اول گفت یکسری استاد میآیند و راجع به نولیبرالیسم و دانشگاه داد سخن خواهند داد که نولیبرالیسم دانشگاه را به فنا داده. ماجرا چیست؟ ایشان بعد خودشان راجع به بلای نولیبرالیسم بر سر دانشگاه گفتند».
او سخنرانی اصلیاش را با کمی جرح و تعدیل آغاز کرد. «آخرین کتابی که میخواندم درباره ژیژک بود. ژیژک در یکی از کتابهایش جکی را نقل میکند که از مارکس و انگلس و لنین پرسیدند معشوقه دوست دارید یا همسر. مارکس که آدم محافظهکاری بود گفت همسر. انگلس گفت معشوقه. لنین گفت هر دو. تعجب کردند و از او پرسیدند چرا؟ گفت برای اینکه به زنم بگویم پیش معشوقهام هستم و به معشوقهام هم بگویم پیش زنم هستم، بعد بروم بنشینم هگل بخوانم. همه حرف ژیژک این است که یاد بگیرید. یاد بگیرید. یاد بگیرید. چون ممکن است من نماینده دستگاه دولت باشم عدهای خوششان نیاید ولی این حرف را آقای ژیژک میزند که من درادامه خواهم گفت چه مواضع سیاسی در سطح جهانی دارد. او بین لنین و استالین تفاوت قائل میشود. بعد از انقلاب همه توجه لنین این بود که فرهنگ بورژوایی غرب را باید به نحوی داخل کشور بیاوریم و سوسیالیسم در یک کشور و ساختن سوسیالیسم عین خیال لنین نبود. همه حرف لنین یادگرفتن بود. چه چیزی را یاد بگیریم؟ فرهنگ بورژوایی غرب را. او معتقد بود اگر آن فرهنگ را یاد نگیریم انقلاب اکتبر به باد فنا میرود کمااینکه به باد فنا رفت. برای اینکه یاد نگرفتند. پائولو فریره در ابتدای کتاب «آموزش ستمدیدگان» میگوید ستمدیدگان اگر قدرت را در دست بگیرند چون هیچ جهان دیگری را نمیشناسند همان کارهای ستمگران را به طریقی دیگر ادامه میدهند و این تنها دنیایی است که میشناسند و چون این دنیای قبلی برایشان اهمیت دارد سعی میکنند شبیه آن شوند فقط خودشان در بالای قدرت باشند و دیگران در پایین قدرت.
رخداد و هانری کربن
یکی دیگر از مواردی که به عنوان انتقاد قصد داشتم مطرح کنم نظریات فیلسوف فرانسوی آلن بدیو بود. بدیو یک افلاطونگراست و ریاضی را بهترین شیوه استدلال میداند. همه نحلههای تفکر را میکوبد، هم هرمنوتیک را، هم فلسفه تحلیلی، هم پستمدرنیسم و … را، چون از نظر او همه اینها سفسطه است. چه چیزی مهم است؟ فقط حقیقت. حقیقت در سیاست کجا خود را نشان میدهد؟ در رخداد. رخداد چگونه به وجود میآید؟ نمیدانیم رخداد خودش میآید. ما باید چهکار کنیم؟ فقط باید خودتان را آماده کنید. کریستین ژامبه یک مائوئیست قدیمی است که الان طرفدار کربن شده در نحلهای که گرایش به صوفیگری با سابقه مائوئیستی دارند. او مقالهای نوشته و معتقد است بدیو مفهوم رخداد را از کربن گرفته، شبیه عرفان و اشراق که بر این باور است ناگهان نور روشنایی میتابد و ما ازاینرو به آنرو میشویم. بدیو و ژیژک اکنون از ایده کمونیسم دفاع میکنند و بدون خجالت میگویند ما کمونیستیم و معتقدند جهان جدید به هبوط مطلق رسیده. تفکر دینی در ژیژک نیز وجود دارد. از نظر بدیو که اصولا دنیای جدید ویران شده است و از زمان یونان به بعد سفسطه به نهایت خود رسیده و هیچ چیز عینی برای رادیکالیسم وجود ندارد. فقط یک تصمیم عمیق سوبژکتیو لازم است تا مردم به خیابان بریزند. این دو از صاحب نفوذترین متفکران انقلابی هستند و حرفهایی هم که در ابتدا از ژیژک نقل کردم در پذیرش همین سوبژکتیویسم است. درست مثل فردی که در سپهری بهسر میبرد و با یک تصمیم کیرکگاردی جهش ایمانی میکند و از اینرو به آنرو میشود. بقیه هم مهم نیستند. البته این متفکران قضیه را در سطحی کلانتر نظریهپردازی میکنند. من خواستم از ژیژک بپرسم استاد شما میگویید انقلاب اکتبر شکست خورد چون مردم نیاموخته بودند. لنین هم که به مردم میگفت بیاموزید. حال رادیکالیسم سوبژکتیو شما برای مردم نیاموخته جهان از کجا میآید؟ یکی از خصوصیات جامعه تودهای کینتوزی است. آدم کینتوز قدرت را میخواهد اما چون دستش به آن نمیرسد آن را به شیوه عجیبی نظریهپردازی میکند. مسیحیت استاد این نوع نظریهپردازی است. بنابراین من نباید نظریهپردازی کنم چون خلوص رخداد از بین میرود. تو نباید بگویی. من باید بگویم. فراموش میشود که حرف مهم است.
یادگرفتن
چرا لنین در ١٩١٧ با شروع جنگ جهانی اول خود را زندانی و شروع کرد به خواندن منطق هگل؟ اتفاقا گفته میشود کارهای مثبت بعدی که انجام داد تحتتأثیر هگل بود. این را بدیو و قطبهای انقلابی امروز میگویند. من کاملا با نظرات دکتر فراستخواه مخالفم. این دید اخلاقی راه به جایی نمیبرد. خودشان هم گفتهاند که دستآخر دولت شکست خورده، اخلاق شکست خورده و … اگر اینها شکست خوردهاند چرا به دنیای اخلاق برگردیم؟ برخی هستند که نه دوره جنگ را قبول دارند، نه دوره تعدیل را، نه اصلاحات، نه مهرورزی و نه دولت فعلی. و جالب این است که چون به ذاتی به نام جمهوری اسلامی معتقدند خود را رادیکالترین افراد میدانند. چون در عمل هیچ دورهای از جمهوری اسلامی را قبول ندارند و در نظر خود را مؤمنترین فرد به نظام میدانند و در عمل اعتقادی به هیچ واقعیتی ندارند. همه این دورهها بد هستند. اما یک جوهر یا ساختاری وجود دارد که به آن باور دارند و به همین خاطر فکر میکنند مؤمنترینند. اگر بگویی در یک دورهای یک کاری انجام شد، میگویند در هیچ دورهای هیچ کاری انجام نشد اما انگار فقط آنها وفادار به ایده جمهوری اسلامی هستند و بقیه که یکجاهایی طرفداری میکنند و انتقاد میکنند افراد فریبخوردهای هستند که قصد فریبدادن این و آن را دارند.
این رادیکالیسم ضدآموزش است. این دید از کجا میآید؟ از همان جایی که دکتر فراستخواه گفت ولی من با نتیجهگیری ایشان مخالفم. این رادیکالیسم عجیب از یک ناامیدی شدید درباره انسانهای واقعی به دست میآید. در پس این ناامیدی سوبژکتیو ویرانگر بیاعتمادی به آدمها نهفته است.
طفولیتی در ما ایرانیها هست که من امیدوارم بازار آزاد آن را حل کند. چون سویه دیگر بازار آزاد این است که میگوید بخواهی نخواهی من جای گلایه برایت باقی نمیگذارم. آن رژیم گذشته بود که میخواست لوس کند و باج بدهد؛ بازار آزاد میگوید یا میمانی یا میمیری، پس بزرگ شو. بیهوده نیست که ناگهان حرفهایی مثل حرفهای آقای فراستخواه مطرح میشود. ایشان دنبال نوعی از اخلاق هستند که به نظر من وجود ندارد. زمینه حرفهای ایشان این است که برای اولین بار بورژوازی سربلند آگاه به منافع خودش در ایران آمده که هیچ تعارفی با کسی ندارد و فلسفه، اخلاق و کانت را هم با خودش میآورد. مدام تبلیغ میکند که دانشگاه جای علم است. نخیر دانشگاه کجا جای علم است؟ دانشگاه دستگاه گفتمانی دولت است. من هم که در آن کار میکنم جزء این دستگاه هستم. شوخی ندارد و تلطیف و معنوی و اخلاقیکردن به درد نمیخورد. البته لازم به ذکر است که طرحگرفتن اساتید هیچ ایرادی ندارد. استاد دانشگاه چگونه زندگی کند وقتی حقوقی که به او میدهند کفاف دخل و خرجش را نمیدهد؟ اخلاقیکردن درست نیست. بازارآزادیها میخواهند ما اخلاق رواقی داشته باشیم. مقاله نوشتهاند که کارگران بیایند همین مزد را بگیرند که کارآفرینان به ثروت جهان بیفزایند و به ثروت آنها هم افزوده شود. اما دستمزد کارگر و دانشجو همین است.
دولت روحانی و بازار
دولت قبل از انقلاب برای اینکه باج بدهد تحصیل و دانشگاه و تغذیه کودکان را رایگان کرد. از نظر بازارآزادیهای امروزی شاه مردم را لوس کرد. برای اولینبار در تاریخ ایران آن هم از متن یک انقلاب عدالتخواهانه دولتی سر بر آورده که بدون کوچکترین شرمندگی و خجالتی میگوید من بازار آزادیام و میخواهم دانشگاه را خصوصی کنم. دولت آقای روحانی از ابتدا بهصراحت گفتهاند که ما دولت بازارآزادی هستیم. بعد هم میگویند هیچ باجی نمیدهیم چون نمیخواهیم لوستان کنیم. حقوق کارگران را ٨٠٠ هزار تومان در نظر گرفتند درحالیکه خط فقر برای خانواده چهارنفره سه میلیون و پانصد هزار تومان است. میگویند نمیدهیم. طبق اصول بازارآزاد نمیدهیم. آقای روحانی میگوید به کارگران نمیدهم. یک برنامه جهانی است که اتفاقا در سطح جهانی هم در آستانه زوال است. انتخابات ریاستجمهوری آمریکا نشان داده که این سیستم آمریکا را هم به نابودی کشانده. درحالیکه در ایران موفق شدند آن را به عنوان تئوری توسعه جا بزنند. پنهانکردن و توطئهای وجود ندارد و رسما این را میگویند. همیشه میگویند. این دولت مواضعش را واضح میگوید و افتخار هم میکند. از زمان برنامه تعدیل به بعد هم که آقای شهردار میخواست شهر کارآفرین بسازد تا آخر برنامه دقیق داشتند.
ابراهیم توفیق و نقد تبارشناختی
جابهجایی اتفاقی نوبت سخنرانی توفیق و اباذری این اجازه را به او داد که نقدهای گزندهای به اباذری وارد کند. البته او تصریح کرد که نقد او تبارشناختی است. او به نقل قولی از نیچه پرداخت که باید جرئت کرد و در فاجعه نگاه کرد. از نظر توفیق نقدهای کنونی بیشتر افشاگرانه هستند تا اینکه واقعا جرئت نگاهکردن به فاجعه داشته باشند. این نگاهکردن نه به نقد افشاگرانه که به نقد تبارشناسی میانجامد، به این موضع که شما دنبال این نیستید کسی را بزنید. میزنید، خشن هم میزنید، باید هم زد، ولی باید از بازی دفاع و حمله بیرون آمد. چون سؤال مهم در این شرایط این است که شرایط فاجعه چرا ممکن شد؟
بدون اینکه بخواهم به جمع توهین کنم ای کاش جمع کوچکتری بودیم که من میشنیدم دکتر اباذری چه میگویند و بعد میتوانستم وارد گفتوگویی با ایشان یا دکتر فراستخواه بشوم. جلوی جمع حالت نمایشی پیدا میکند. چیزهایی گفته میشود که مشخص نیست با هم گفتوگو میکنیم یا به چیزی که جمع با نگاههایش طلب میکند پاسخ میدهیم. وقتی یک اتفاق ممکن شده فرایندهایی در کنار هم یک ضرورت را ساختهاند. این اتفاق در سایه چیزهایی که ممکن میکند بسیاری چیزهای دیگر را ناممکن میکند. ازجمله اینکه شما کجا ایستادهاید و نقد میکنید؟ من که نقد میکنم وقتی از شرایط امکان طرف مقابل سؤال میکنم تحت این پرسش هم قرار میگیرم که تو چه کسی هستی که حرف میزنی؟ تو چرا امکانپذیری؟ خود آن نظام دانشی که من با آن مواجه میشوم مرا نفی میکند.
خیلی ممنون که دانشجویان گفتند استادها میروند طرح میگیرند. آدمها باید زندگی کنند. در همین بلبشو همه غوطه میخوریم. اول باید بپذیریم ما هم بخشی از این قضیه هستیم و کسی در جایگاه متعالی و در بیرون قرار ندارد. هرچند هم به اسامی عجیبوغریب ارجاع دهیم. اما آیا این جرئت وجود دارد که از درون با طرح نقد تبارشناسی شرایط امکان آن چیزی را که با آن مواجهیم، آشکار کنیم؟ اگر افشا کنیم سطح بحث را میبریم به سطح معرفتشناختی. اینکه نیروهایی وجود دارند و نیروها منفعتی دارند. نقد باید امکان به وجود بیاورد و در عین درونبودن نگاهی از بیرون را ممکن کند. من هم فکر میکنم اصلا در قالب اخلاق نمیشود به نتیجهای رسید و قائل به رهاییبخشی علم هم نیستم. در علم قائل به یک چیز هستم: علم باید براساس میل به کشف حقیقت شرایط فهم را امکانپذیر کند. خود کشف حقیقت به مسئله علم تبدیل میشود.
تعلیق لحظه حال و سیاست برابری
چرا نظام دانش ما اصولا چنین چیزی را ناممکن میکند؟ مسئله اساسی من این است. سازوکاری در نظام دانش ما وجود دارد که من اسمش را میگذارم تعلیق لحظه حال. یعنی تصوری از لحظه حال به عنوان بینظمی و هاویه، چیزی که تعیین نمیپذیرد. توضیح آن هم نسبتا ساده است: ما گذشتهای داریم که نامش را سنت میگذاریم و آن را از درون یکدست میکنیم. خودمان امکان به وجودآوردن امر مدرن و حقیقت را نداشتهایم. آیندهای هم پیشرو داریم که همزمان وجود دارد. علم هم در آینده است و ما آن را کپی کردیم. از آنجا که سنت گذشته جواب نمیداده بسیاری از نهادهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی دیگر را کپی کردهایم. در لحظه غامضی قرار داشتیم که در آن گذشتهای داریم که آینده را امکانپذیر نمیکرده و آیندهای را مجبوریم بیاوریم که با گذشته چفتوبست نمیشود. وضعیت بینابینی به وجود میآید که قابل توضیح نیست. درحالحاضر در همه علوم اجتماعی-تاریخی ما دانشی را از گذشته آرشیو میکنیم. این دانش تنها چیزی که به ما میدهد این است که گذشته ساکن و یکدست است و چیزی در آن اتفاق نمیافتد. به یک معنا در یک وضعیت تعلیق عجیبوغریبی قرار میگیریم.
به نظر من این اوج نیهیلیسم نظام دانش و بههیچانگاشتن هر آن چیزی است که در لحظه حال اتفاق میافتد. این نیهیلیسم رابطه مستقیمی دارد با عقلانیت حاکم بر نظام دانش و آرشیوی که این نظام دانش را امکانپذیر میکند. بسیاری از ما نسبت به لحظه حال شهودی داریم که معمولا درست است. من در مقاله «یوتوپیا و سیاست» اباذری شهودی میبینم که خیلی جذاب است. از سیاست برابری صحبت میکند. بعید میدانم ایشان به واسطه بنیامین یا آدورنو یا ژیژک به سیاست برابری رسیده باشد. این ارتباطی است که بدن باید با بدن بیرون از خودش برقرار کرده باشد تا به چنین شهودی برسد. اگر بدن جایی چیزی متفاوت حس میکند، ممکن است بعدها به طور پسینی و نظری بتواند آن را توضیح دهد. ولی همان لحظه شهودی حال اهمیت دارد. نظام دانشی که توصیف کردم با لحظه حال نیهیلیستی برخورد میکند و ما هیچ توضیح عالمانهای نمیتوانیم برای سیاست برابری ارائه دهیم. در مقاله «یوتوپیا و سیاست» اباذری هم توضیحی ارائه نمیشود. چون در آن مقاله درمییابیم ما گذشتهای نداریم که از آن آیندهای به دست بیاید. پس سیاست برابری از کجا آمده؟ آیا از آینده آمده؟ اینجا ناگزیر ما در وضعیت نقد آرشیوی قرار میگیریم که یک زمان اجتماعی دوپاره بر ما تحمیل میکند: آیندهای که مال جای دیگری است و گذشتهای که مال ماست. چگونه میشود به این لحظه فکر کرد؟ هیچ کار مفهومی نمیشود در مورد این لحظه کرد. تنها زمانی میتوان کاری کرد که تصورمان را از لحظه حال عوض کنیم؛ لحظه حال انباشتگی یک گذشته و آینده است که در اینجا بروز مییابد. چیزی از گذشته با چیزی در آینده پیوند میخورد و این لحظه را فربه میکند و اینجاست که با چیزی مواجه میشوم که در تن من حساسیتی به وجود میآورد که نام آن به درستی سیاست برابری گذاشته میشود.
نکته این است که چگونه این سیاست برابری را عالمانه مفهومپردازی کنیم. چون هیچ جایگاه دیگری برای نقد وجود ندارد. نقد تبارشناختی نقدی است ارزشگذار نه بیطرف. تنها زمینی که میتوان به آن تکیه کرد و از آنجا این نقد را سازمان داد همین سیاست برابری است. این سیاست برابری قدیمیتری است از آنچه در مقاله «یوتوپیا و سیاست» تصویر میشود. لحظه برابری را میتوان در لحظه مشروطه دید، آنجا که رابطهای بین مجلس ملی تازهتأسیس و انجمنهای ایالتی ولایتی در حال برقراری است. انگار آنجا نظام ملوکالطوایفی که همعصرانش آن را تحقیرآمیز قلمداد میکردند قصد مدرنسازی دارد بدون اینکه گذشتهای را نفی کند بلکه گذشته را نو میکند. نسبت به افق انتظاری که دولت-ملت در مقابلش گذاشته عملا توانایی بازخوانی در گذشته خود به وجود میآورد و این لحظه کوتاه اتفاق میافتد. نظام دانش کنونی اجازه نمیدهد این لحظه در قالب گفتاری بیان شود. در دولت ائتلافی قوام نیز لحظهای از سیاست برابری میبینیم. آنجا که بین حزب دموکرات که قوام ساخته و حزب توده ائتلافی به وجود میآید. در حزب توده بدون اینکه خودش بخواهد در کثرت مدرن اجتماعی ما متجلی میشود و به نیرویی تبدیل میشود که کثرت دینی، زبانی، مسئله زنان، کارگران، زحمتکشان و … در این حزب مینشینند.گویی در قوام شهودی وجود دارد برای حفظ قدرت و انگار باید در این لحظه کثرت را در ذیل یک وحدت قرار دهد. لحظه دیگر را اباذری در مقاله «یوتوپیا و سیاست»توصیف میکند. یعنی لحظات مختلفی در این تاریخ داریم که در قالب گفتار نیامده ولی در حال جوشش از درون است چون دیدن زمینی را که قاعدتا باید روی آن بایستیم ممکن میکند. امیدوارم انجمنها دانش را به عنوان یک نظم بفهمند نه یک چیز ناقص. دانش نیروی بسیار قدرتمندی است که کار خود را انجام میدهد و ما را هم وادار میکند که از شهرداری پروژه بگیریم. از دانشگاه بیرون میکند ولی کاملا بیرون نمیکند و نمیدانی هستی یا نیستی و بازی پیچیدهای با فردی مثل من میکند. این کار آدم احمق نیست. کار آدمی است که دقیق حساب و عمل میکند. دانش را در تمام لحظاتش جدی بگیرید و بپرسید چگونه ممکن شده است؟
منبع روزنامه شرق