مردی سرگردان بر فراز مه

تجربه لیبرالیسم را باید بر اساس واقعیت تاریخی-اجتماعی خواند؛ نه بر مبنای تعاریف نظری بیرون از واقعیت و مدل‌هایی انتزاعی و خیالی. اگرچه بنیان‌گذاران اندیشه نولیبرالی آرمان‌های سیاسی خود را از نقطه گنگ آغازین لیبرالیسم وام گرفته‌اند، این گزینش عاقلانه وقتی با واقعیت برخورد می‌کند، به‌ناچار علیه لحظه آغازش عمل می‌کند. لیبرالیسم در قرن هجدهم چه در عمل انقلابیون فرانسه و چه در آرای فیلسوفان کلاسیک لیبرال قصد داشت سبک عمومی تفکر، تحلیل و حتی تخیل شود. مسئله‌اش محدودکردن قدرت حاکمان و مقصودش ایستادن در برابر حکومت‌های خودکامه بود. اما به اواخر سده‌ نوزدهم که رسیدیم اندیشه‌ لیبرال باید تکلیف خود را درباره‌ اقتصاد روشن می‌کرد؛ تصمیم بر سر اینکه جانب دولت را برای مهار قدرت بازار بگیرد یا طرفدار استفاده از بازار برای مهار قدرت دولتی باشد. متناظر یا ناهم‌خوان، بعد از تقریبا یک قرن اولین مواجهه ما با این واقعیت تاریخی‌ در صدر مشروطه رخ داد که از دل آن چیزی به نام عدالت‌خانه بیرون آمد؛ اولین برخورد ما با حاکمیت قانون. حرف از عدالت‌خانه، چه در نظر و چه در عمل، یک انقلاب را پشت‌سر خود داشت و در آن اجتماعیون عامیون به‌عنوان جریانی سوسیالیست و انقلابی نقش بسیار مهمی داشتند؛ پا‌به‌پای اجتماعیون اعتدالیون که به‌دنبال تغییرات آهسته و مخالف اقدامات رادیکال بودند. مواجهه بعدی ما در نیمه دوم ‌قرن گذشته شکل گرفت. باز هم متناظر یا ناهمخوان با نظامی که بعد از جنگ جهانی دوم داشت پا می‌گرفت. پس از جنگ جهانی دوم، لیبرالیسم، دیگر نمی‌توانست همچون دوره کلاسیک با تأکید صرف بر آزادی، دیگر اندیشه‌های رقیب را به چالش بگیرد. به‌تدریج قدرت بازار، یگانه مرجع حل‌وفصل تمامی مشکلات انگاشته شد. لیبرالیسم جنگ سرد با اقدامات سیاسی، فرهنگی و حتی پلیسی و نظامی، به‌دنبال بازسازی فرم دولت‌ها و روابط بین‌الملل پس از جنگ دوم بود – به منظور جلوگیری از بازگشت به شرایطی که سرمایه‌داری در دوران رکود بزرگ از سر گذراند؛ وضعیتی که به جنگ ختم شد.

بعد از جنگ دوم، مداخله‌گرایی اقتصادی و اجتماعی‌ آغاز شد. مسئله لیبرالیسم در جنگ سرد و پس از آن چیزی فراتر از آزادسازی اقتصاد بود. مسئله این است که بدانیم قدرت‌های اطلاعات سیاسی و اجتماعی گره‌خورده با اقتصاد بازار چقدر گسترش یافتند. این همان بهره‌ای بود که از تجربه لیبرالیسم نصیب کشورهایی همچون ایران شد. لیبرالیسم جدید با پیشوند و پسوند اقتصادی که دیگر جزئی از آن شده بود، مختصات جدید جهان را وضع کرد: «صلح، دموکراسی، بازار آزاد». اگر آزادی در نظر لیبرال‌های قرن‌هجدهمی قلمرو جامعه بود و گشایشی برای تمامی بن‌بست‌های اجتماعی، در قاموس لیبرالیسم اقتصادی پس از جنگ شد آزادی در مالکیت و اصرار بر دولت حداقلی؛ گشایشی برای تمامی بن‌بست‌های اجتماعی. اما بحران بعدی در اواخر دهه ١٩۶٠ دخالت سیاسی و پلیسی و البته اقتصادی دولت‌ها را تقویت کرد. پس از آن، «T.I.N.A) «there is no alternative) در میدان عمل شد سنتز ناممکن این سه‌تایی. از این پس دیگر معنای لیبرالیسم روشن بود: فقط اقتصاد بازار آزاد؛ با قهر، قانون و دولت. پیامدهای قدرت‌یابی بازار نیز بر همگان آشکار بود: افزایش نابرابری که به‌سرعت به موضوع اصلی محافل عمومی تبدیل شد. خیلی زود آثار پروژه‌های مداخله‌گرایی اقتصادی و اجتماعی در سیاست و زندگی روزمره مردم جهان ظهور کرد. به دهه ١٩٧٠ و اوج بحران‌های اقتصادی که رسیدیم عصر سربی از پس عصر طلایی سر برآورد؛ عصری که پس از آن سه‌تایی لیبرال‌دموکراسی در متن واقعیت اجتماعی شد «ترس، محافظه‌کاری، سلطه جهانی» حاکم در «جامعه بین‌الملل»، از طریق دیپلماسی و ادغام در بازار آزاد جهانی. در پایان قرن بیستم کار تمام شده بود؛ تلاش برای تحقق یک توهم و فانتزی: «لیبرال‌دموکراسی، راه نجات همه ملت‌هاست». آنها که در غرب دغدغه لیبرال‌دموکراسی داشتند، تمام فکر و خیالشان رأی مردم بود. غافل از اینکه رأیِ رأی‌دهندگان کجا و رأی بانکداران، مدیران شرکت‌های فراملیتی و چندملیتی و صاحبان صنایع و حقوق‌دانان و… کجا. یکی سیاست داخله است و دیگری سیاست خارجه. تاریخ قرن بیستم به ما نشان داده بود که سیاست داخله متغیر است و دست‌به‌دست می‌شود، اما سیاست خارجه تحت نظارت یک دست است – دست نامرئی بازار. پیش‌تر چیزی به‌نام لیبرال‌دموکراسی به دنیا آمده بود که به‌دنبال ادغام «همه» در «جامعه‌ بین‌الملل» بود؛ در چیزی به‌نام «بین‌الملل‌گرایی سرمایه». یا با قهر یا با زور قانون و ایدئولوژی فرهنگی و گفت‌و‌گو و قرارداد. فرق میان این دو البته برای ما کاملا روشن است: درست زمانی که برای اولین‌بار مزه لیبرال‌دموکراسی را چشیدیم: ٢٨ مرداد ١٣٣٢؛ روز انهدام دولت محمد مصدق به دست فرستاده لیبرال‌دموکراسی.
بنابراین اگر با لیبرالیسم جنگ سرد ایده‌های مترقی لیبرال‌های کلاسیک و سیاست انقلابی در قرن هجدهم از واقعیت تاریخی پاک شده بود، ایستگاه‌های ضرورت زدودن این واقعیت از ماده تاریخی ما بعد از انقلاب مشروطه تقریبا روشن است: یکی در ٢٨ مرداد (دهه ١٩۵٠) و دیگری بعد از انقلاب (دهه ١٩٨٠). دو لحظه پس از بحران. دو لحظه‌ از گذشته که نولیبرال‌های امروز ایران را حول یک کانون قرار می‌دهد. «پیگیری نمادین این حرکت استقبال دولت ایران از هیأت اعزامی صندوق بین‌المللی پول- بانک جهانی در تهران در ١٣۶٩ بود. این نخستین هیأت اعزامی این دو نهاد مالی بین‌المللی به ایران بعد از انقلاب بود. این ملاقات ظاهرا ثمربخش بود. گزارش کوتاه این هیأت اعزامی در IMF survey در ۳۰ جولای ۱۹۹۰ تحت عنوان «ایران در پی تغییرات عمیق نهادی و ساختاری است» منتشر شد. در این گزارش آمده بود که مقامات ایرانی «عزم خود را برای حرکت به‌سوی تعدیل همه‌جانبه‌ اقتصادی کلان کشور، فراهم‌آوردن نقشی قوی‌تر برای بخش خصوصی و حذف تدریجی قیدوبندهای اقتصادی ابراز کردند». (طبقه، کار در ایران؛ ١٣٨٩: ٨٨) شروع حرکت به‌سوی‌ نولیبرالیسم در ایران بعد از انقلاب. کانون این حرکت تقریبا از نیمه‌های دهه ١٣٧٠ فرم خود را به‌دست آورد. در زمانی‌که هرگونه پیوند میان اقتصاد و سیاست قطع و اقتصاد در میدان عمل به علم در مقیاس «تینا» (T.I.N.A) بدل شد؛ ولی بااحتیاط. هم‌زمان طرفداران لیبرالیسم اقتصادی پس از جنگ به میدان‌داران حوزه علم و روشنفکری بدل شدند. رسانه‌ها نیز به انحاء و بهانه‌های مختلف با ابزار تجدیدنظرطلبی تاریخی سخت به‌دنبال لیبرالیسم‌ بودند که تا همین امروز هم ادامه دارد، ولی بی‌احتیاط. شاید چون غافلند از اینکه لیبرالیسم همه‌جا با چتر حمایتی دولت خود را کشف کرده، نه با نبش قبر شخصیت‌های بازار و پشتیبانان آن. حتی فراتر، غافل از اینکه هم دولت و هم دموکراسی در دام بازار افتاده‌اند. اگر تاریخ لیبرالیسم در قرن هجدهم از یک‌سو به انقلاب و از سوی دیگر به تئوریسین‌های کلاسیک لیبرال گره می‌خورد برای ما هنوز صرفا منظره‌ای است از «مردی سرگردان بر فراز مه».