بوریا در مرداب می پوسید و موهای پدرم سفیدتر می شد.

مردها و بوریاها / داستان کوتاهی از احمد شاملو

 یک هو هوسم شد پدرم را صدا بزنم، آینه را جلو صورتش بگیرم موهای سر و ریشش را نشانش بدهم و ازش بپرسم:
-بابا، چه طور؟ مش قادر صابون پز سن و سالش از تو بیشتره، مگه نیس؟ پس چه طور موهای تو زودتر از اون سفید شده؟ تعجبه! آخه تو که زورم داشتی.  تو تا همین دیروز پریروزا قداره و شیشلول به کمرت می بستی… زندگی چه فشاری می تونست بت بده؟ کی می تونست زوربت بگه؟ چه غصه ای می تونست موهاتو این جور سفید کنه؟ …آخه من همیشه منتظر بودم همین روزا موهاتو فر بزنی، جلا بدی، فرق واکنی… پس چه طور شد که یه دفه موهات ریخت و هرچیشم که موند سفیدک زد؟
اما پدرم مثل همیشه که تو فکر فرو می رود، شروع کرد که ناخن های شستش را با دندان های فرسوده اش کوتاه کند. جواب مرا هم نداد، فقط یک چند ثانیه -آن قدری که بتواند به طور طبیعی مژه نزند- تو چشم های من زل زد. و وقتی که مژه زد و حالتش به هم خورد، سرش را انداخت پایین و به ناخن شستش که خون ازش بیرون زده بود نگاه کرد و آن را در دهنش مکید. بعد درآورد فوتش کرد و خیلی بم و آهسته و بغض کرده گفت:
_ شام چی بخوریم؟
مسخرس! چی می تونیم بخوریم؟
بدون این که حرفی بزنم این جور جواب دادم. این را تو دلم گفتم. بعد سرم را برگرداندم و از پشت پنجره به باغ همسایه نگاه کردم: باران گرم تابستانی، با چیک چیکش،  انگار رنگ یک نواختی را روی شستی های پایین پیانو تکرار می کرد. و در زمینه ی این صداهای زیر، برگ های پهن چنارها و ختمی ها، با صدای بم و خفه، به قطره هایی که وسط باغ می افتاد قر می زدند.
در خفگی آخرین لحظه های غروب، که شب لای شمشادها و پیچک ها قوز می کرد، من به همهمه ی خوشبخت مهمان های همسایه گوش دادم.
پدرم چراغ را تکان داد، اما روشنش نکرد. انگار نفت نداشت. چشم هایش را در تاریکی نتوانستم بخوانم.
همین موقع بود که از مرداب کنار آلاچیق باغ همسایه، صدای وزغی که جفتش را می خواند، با نوت های کش دار و بی تفاوت تمام حادثه را روی تاریکی، روی اشک مردد پدرم، روی کوزه ی لب شکری، روی پرده ی قلم کار، روی زیلویی که می توانست برای روی خاک ننشستن به یکی دو نفر جا بدهد، و روی من -روی تمام اندوهی که من شده ام- حتی روی خاطره ی گنگ بچه هایم ثبت کرد؛ و دنباله ی خودش را به فکر من گره زد تا وقتی که یک هو  خودش را مثل رشته ی لاستیکی جمع کند، فکر مرا هم با خودش به مرداب بکشد.

_ ها! شاید الانه یه بوریا افتاده تو این مرداب و داره می پوسه. شاید هم هیچ کس نبیندش، یا اگرم ببینه از اون تو درش نیاره. بذاره آنقده همون تو بمونه تا بپوسه…
ناراحت شدم.
_ واسه چی افتاده اون تو؟ خودش دلش خواسته؟
به پدرم، بعد به خودم نگاه کردم:
_ ممکنه یکی به زور انداخته باشدش. یا ممکنه اصلا روحشم خبر نداشته باشه که بوریاهای دیگه الانه دارن گل می دن… ممکنه خیال کنه که زندگی، همین تو مرداب پوسیدنه، اما…
مردد شدم.
_ …اما اگه خودش با دو تا چشماش ببینه، یا قورباغه ها بش برسونن که بوریاهای دیگه هر سال گل می دن، همدیگه را بغل می کنن، زیاد می شن… اونوقت چی؟ می تونه خودشو از تو مرداب درآره؟ …یعنی اگه دید از همین مردابی که داره اونو این جور تو خودش می پوسونه همپالگی های دیگه ش قوت و غذا می گیرن، می تونه از لجش هم که شده باشه خودشو بالا بکشه؟ …نه! حتما لجنا می چسبنش، نمیذارنش…
شب تو باغ و تو اتاق آماس می کرد.
باران، انگار روی آخرین شستی های پیانو می زد.
من فکر می کردم.
بوریا در مرداب می پوسید و موهای پدرم سفیدتر می شد.

تابستان 1328
صفحه ی 31 الی 34 کتاب “درها و، …دیوار بزرگ چین”، نوشته ی “احمد شاملو”، انتشارات کتاب نمونه، چاپ اول 1352

بوریا در مرداب می پوسید و موهای پدرم سفیدتر می شد.