دیکتاتورها معمولا از دل آشوب بیرون می‌آیند.

«عبدالله کوثری»: همه دیکتاتورهای جهان منفور نبوده‌اند

 
بر اساس تقویم تاریخی، ٩ دی ماه روز اعدام صدام حسین است. در خاورمیانه او را به عنوان یکی از دیکتاتورهای مخوف جهان می‌شناختند و شاید بتوان روز اعدام او را، روز سرنوشت مقدرِ دیکتاتورها دانست. به مناسبت همین اتفاق در چنین روزی به سراغ عبدالله کوثری رفته‌ایم که بسیاری از دیکتاتورهای آمریکای جنوبی را به مدد ترجمه‌های او از ادبیات این خطه شناخته‌ایم و از او پرسیده‌ایم که آیا سرنوشتِ همگی دیکتاتورها، سرنوشتی است که دست آخر نصیب صدام حسین شد؟

از صدام حسین به عنوان یکی از دیکتاتورهای منطقه یاد می‌کردند. به اعتقاد شما، آیا می‌توان سرنوشت او را نمونه‌ای تاریخی از سرنوشت دیکتاتورهای خاورمیانه دانست؟
خیر. دیکتاتورهای بسیاری هم بوده‌اند که در پهنه گیتی خوش و خرم زندگی کرده‌اند و حتی بعد از خود، دیکتاتوری را به میراث گذاشته‌اند. نمونه هم بسیار هست؛ از پرون در آرژانتین گرفته تا چاوز و حتی مائو. مگر سرنوشت اینها شبیه صدام حسین بود؟
با این همه، عموم مردم از دیکتاتورها یک چهره منفی در ذهن دارند و لااقل آنها هستند که خواهان چنین سرنوشتی برای دیکتاتورها می‌شوند.
فکر می‌کنم باید این تفکر شعاری درمورد دیکتاتورها را کناری بگذاریم، این‌طور نگاه‌کردن به مفهوم دیکتاتور، به درد شعار می‌خورد تا واقعیت. همه دیکتاتورهای جهان منفور نبوده‌اند. حتی در رمان «سور بز»ِ یوسا هم وقتی به رافائل تروخیو، دیکتاتور نظامی جمهوری دومینیکن اشاره می‌شود از او چهره منفوری نمی‌بینیم. این مرد کسی بود که با اتحاد چند روستا و تبدیل آن به یک کشور مستقل، جمهوری دومینیکن را ایجاد کرد. درست است که فعالیت‌های او تحت حمایت آمریکا بود اما نباید فراموش کنید که عامه مردم از کارها و خدماتش راضی بودند، درست مثل رضاخان. رضاخان هم کارهای مثبتی دارد اگرچه گروهی از روشنفکران آن دوره با قدرت مطلق او مخالف بودند مسئله این است که ما باید به تعریف درستی از دیکتاتور و دیکتاتوری برسیم و آن زمان است که می‌توانیم به طور دقیق‌تری درباره سرنوشت دیکتاتورها حرف بزنیم.
شما چه تعریفی از دیکتاتور و معنای دیکتاتوری دارید؟
اگر به تاریخ نگاه کنید و سعی کنید آن را درست بخوانید، درمی‌یابید که عموم دیکتاتورها در مقاطع خاص تاریخی به وجود می‌آیند. من فکر می‌کنم که دیکتاتورها بر اساس مقتضیات زمان خود به وجود می‌آیند و این‌طور نیست که بشود همه آنها را از یک جنس و با یک هدف دانست. دیکتاتورها معمولا از دل آشوب بیرون می‌آیند، آدم‌هایی هستند اهل ریسک، جدی و قاطع که برای هدفی که دارند دست به هر کاری می‌زنند و از خطرهای بزرگ نمی‌ترسند. نگاهی به شرایطی که در آن رضاخان میرپنج به قدرت رسید نشان می‌دهد که مقتضیات جامعه در به‌قدرت‌رسیدن دیکتاتورها نقش دارد و به بیان دیگر، فرد نیست که تصمیم می‌گیرد دیکتاتور شود بلکه این جامعه است که دیکتاتورها را به وجود می‌آورد.
اگر بر اساس این قرائت درمورد دیکتاتورها فکر کنیم، شعار «هدف وسیله را توجیه می‌کند»، باعث می‌شود که نتوانیم سرنوشت مقدری برای آنها در نظر بگیریم.
به این خاطر که بسیاری از این دیکتاتورها، اگرچه آدم‌هایی خشن و گاه اهل سوءاستفاده از قدرت بوده‌اند، اما بر اساس مقتضیات زمانه خود، خدمات زیادی به کشورهایشان داشته‌اند. آتاتورک را به یاد بیاورید که چطور ترکیه را از دست جنایت‌ها و بی‌کفایتی‌های سلاطین عثمانی رها کرد. رضاخان هم غیر از این نبوده. نگاهی به کتاب «روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه» به ما نشان می‌دهد روزگار در دوران ناصرالدین شاه چگونه بوده. آن وقت مقایسه کنید که چطور شخصی مثل رضاخان توانسته ١۵ سال بعد از صدور فرمان مشروطیت که به‌راستی دوران هرج‌ومرج و فلاکت و ورشکستگی ملی ما بود، کشور را به آرامش و ثبات برساند. می‌دانید، واقعیت این است که مسئله دیکتاتوری، یک مسئله فردی نیست، بلکه بخش عمده آن به جامعه ربط دارد.
اما دیکتاتورهایی هم داشته‌ایم که با حمام خون به قدرت رسیده‌اند. حتی درمورد صدام هم، جنگ‌های پی‌درپی او با کشورهای همسایه عراق، جان میلیون‌ها انسان بی‌گناه را گرفت.
یادمان باشد که صدام اولین دیکتاتور بغداد نبود. اصلا عراق کی دموکراسی داشته؟ دیکتاتوری عراق هم با کودتای عبدالکریم قاسم شروع نشد. قبل از آن هم در رژیم سلطنتی امیرعبدالله پسرعموی فیصل بدترین نوع دیکتاتوری را اعمال می‌کرد. البته بدیهی است که فردی که در دوران آشوب و هرج‌ومرج قدرت را به دست می‌گیرد در غیاب نهادهای دموکراتیک که بسیاری از جوامع از آنها محروم بوده‌اند و هستند دست به خشونت می‌زند. من نمی‌گویم دیکتاتوری خوب است یا دیکتاتور آدم خوبی است. مسئله این است که وقتی جامعه نتواند مشکلات مبرم و اساسی خودش را به طریق مسالمت‌آمیز و دموکراتیک حل کند احتمال بروز دیکتاتوری زیاد می‌شود. ریشه دیکتاتور را باید در وضعیت سیاسی و اقتصادی و فرهنگی جوامع جست‌وجو کنیم نه در هویت فرد دیکتاتور. البته در کشورهای جهان سوم در بسیاری موارد منافع قدرت بیگانه هم در میان بوده. مثلا پینوشه در شیلی. یا کودتای زاهدی در ایران و برانداختن مصدق. اما همین هم باز به کل جامعه برمی‌گردد که زمینه را برای کودتا فراهم می‌کند. در آلمان بعد از جنگ جهانی اول، ملت آلمان آن‌قدر حقارت کشیده بود و به چنان وضع اقتصادی افتاده بود که هر تغییری را مایه نجات خود می‌دانست و این‌طور بود که آن مردک مخبط، هیتلر، با شعارهای ابلهانه و دروغ روحیه مردم را به آنها بازگرداند و دیکتاتوری خون‌ریز خود را برقرار کرد. اما یادمان نرود که بیشتر دیکتاتورها در آغاز کار به خاطر خدماتی که ارائه می‌کنند محبوب می‌شوند نه به خاطر کشتار آدم‌ها. مثلا پورفیریو دیاس دیکتاتور ٣٠ساله مکزیک، قهرمان مبارزه با استعمار ایالات متحده بود و بعد ماندگار شد و بساط دیکتاتوری را پهن کرد. ولی درعین‌حال خدمات زیادی هم به مکزیک کرد. ریشه ماندگاری رضاشاه هم آدم‌کشی‌ها و خشونت‌های او نبود. بسیاری از روشنفکران و مردم کوچه و بازار او را تنها عامل نجات از دست فساد و ناتوانی سلسله قاجار می‌دانستند. رضاشاه در مدت ١۵ سال این مملکت را به‌راستی عوض کرد و این کاری بود که قاجارها نه به فکرش بودند و نه لیاقتش را داشتند. البته این هم درست است که او مردی قلدرمآب بود و حرص مال فراوان داشت و خیلی چیزهای دیگر. به کتاب سور بز اشاره کردم، در این کتاب می‌بینیم که چگونه کسانی که دوروبر تروخیو را گرفته‌اند با رفتار حقارت‌بار خود با سودجویی خود و خیلی چیزهای دیگر این آدم را باد می‌کنند، تصویری پرابهت از او می‌سازند و جامعه هم که معمولا فکر نمی‌کند و در بند گذران روزمره است، این چیزها را باور می‌کند و دیکتاتور را به مقامی می‌رساند که باید نیایشش بکند.

دیکتاتورها معمولا از دل آشوب بیرون می‌آیند.