سنجش دو داستان از ژوئل اگلوف

سرگیجه
داستان «سرگیجه» از زبان راوی اول‌شخص شروعی موفق دارد تا میزان باورپذیری داستان را افزایش دهد و خواننده را به‌دنبال خود بکشاند و حکایت می‌کند از سرگیجه‌ای دائمی که به دلیل شرایط بد زندگی عارضِ همه‌ اهالی منطقه است. اگلوف در این داستان از مردمانی می‌گوید که به زندگی در کثافت و بی‌قانونی عادت کرده‌اند. آنها زباله‌هایشان را پای تابلوهای «ریختن زباله ممنوع» رها می‌کنند. شخصیت اصلی این داستان به شرایط زندگی خود کاملا واقف است: «می‌دانم روزی که از این‌جا بروم غمگین خواهم شد… به‌هرحال ریشه‌های من این‌جاست. تمام فلزات را مکیده‌ام، رگ‌هایم پر از جیوه است و مغزم مملو از سرب». او آرزوی رفتن از آن‌جا را دارد، همچون «کوپی» شخصیت دیگری که او نیز در زمان سلامت و جوانی همین آرزو را داشته است، همچون تمامی جوان‌هایی که در شرایطی سخت زندگی می‌کنند: «به‌هرحال، من که اطمینان دارم تا آخر عمر این‌جا نخواهم ماند» یا «کوپی: ‌چقدر حالت را می‌فهمم! من هم وقتی به سن تو بودم همین فکر را داشتم. درست مثل تو. اگر این حادثه اتفاق نیفتاده بود، من هم به جای دیگر می‌رفتم». شرایط زندگی در این مکان بسیار ناسالم است؛ مکانی محاصره‌شده میان بوهای بد، مکانی صنعتی، آلوده، گرم و تاریک و دودگرفته و مه‌آلود که در آن یافتن چهار جهت اصلی با بوهای بدی که از هر سمت می‌آید امکان‌پذیر می‌شود. کودکان در میان زباله‌ها بازی و عشق را تجربه می‌کنند: «روی صندلیِ دریده‌شده‌ی ماشین‌های اسقاطی، عشق را شناختم» و «با کمی حفاری در زباله‌دانی، با هر ضربه یک گنج پیدا می‌کردیم. تکه‌های مجله‌های قبیحه، دستکش‌های لاستیکی، سرنگ‌های کهنه برای دکتربازی. تا زانو در آشغال‌ها فرومی‌رفتیم. مثل دریاهای جنوب گرم بود». راوی با مادربزرگش زندگی می‌کند، مادربزرگی بسیار صرفه‌جو که با وجود اعتراض او، برایش قهوه‌ صبحانه آماده می‌کند و ته‌مانده‌ غذاهای گربه‌ها را می‌خورد و به این کار عادت دارد: «به ‌دلیل جنگ‌هایی که پشت سر گذاشته نمی‌تواند چیزی را حرام کند». مادربزرگی که درس‌نخواندن او را بهانه‌ای برای سرکوفت‌زدن می‌کند. بااین‌حال او از مادربزرگ دلگیر نیست و گناه را به گردن خطوط فشارقوی می‌اندازد که با فاصله‌ خیلی‌کم از بالای خانه می‌گذرند و باعث ایجاد الکتریسیته در موهایشان و سردرد شدید می‌شود. زندگیش کسالت‌بار است و از شغل خود، یعنی کار در کشتارگاه، ناراضی و از آن شرمنده است. با دوچرخه به‌ سر کار می‌رود و تقریبا خواب. مسیر را حفظ است و خواب می‌بیند که کشتارگاه سوخته است. او نمی‌خواهد درمورد کاری که در این کابوس هرروزه انجام می‌دهد، حرفی بزند یا براساس آن مورد قضاوت قرار گیرد. شب‌ها کابوس گله‌های حیوانی را می‌بیند که آمده‌اند از او انتقام بگیرند. در خواب کابوس می‌بیند و در روز آن کابوس را زندگی می‌کند: «به‌محض این‌که وسط یک کابوس بیدار می‌شوی باید به این فکر باشی که باید دوباره به آن برگردی». راوی در تکرار و کسالت زندگی می‌کند. نویسنده با تکرار سه پاراگرافِ کوتاه در انتهای کتاب این تکراری و کسالت‌باربودن را نشان می‌دهد: «صبح به تصوری که از صبح داری شباهت ندارد». راوی چاره‌ای ندارد جز اینکه کار و شرایط خود را توجیه کند: «راه انتخاب همیشه باز نیست. به‌هرحال باید از یک راهی بیفتک خود را تأمین کرد». گاه بر سر چیزهایی که به خانه می‌برد با مادربزرگ دعوا می‌کند، چون مادربزرگ چیز بهتری (قسمتِ بهتری از حیوان) را طلب می‌کند. درنتیجه گرسنه به بستر می‌رود. شخصیتی لطیف و مهربان دارد، خیال‌پرداز است و قدرت تخیلِ بالایی دارد: «هواپیماها چنان بالای سرمان پایین پرواز می‌کنند که تقریبا کافی است دستمان را بالا ببریم تا سیگارمان را با آتش موتورهایشان روشن کنیم». او به خیال‌پردازبودن خود آگاه است. به هواپیماهایی که بلند نمی‌شوند فرمان می‌دهد: «برو بالا برو بالا»، ولی در گفت‌وگو با دوستش «بورچ» اعتراف می‌کند هیچ‌کاره است. دل‌خوشی‌های او اندک است: تصویر دختران بر صفحات تقویمی در سالن استراحت، معلمی که چندصباحی با شاگردانش به کشتارگاه رفت‌وآمد می‌کرده، درختِ کریسمسی که فرسوده و بی‌هویت شده و خوشی‌های کوچکی که حضورشان در داستان، درواقع حکایت از نبودشان در زندگی او دارد.
راوی آدمِ خیرخواهی است، شرافت را می‌شناسد، ولی دله‌دزدی می‌کند. برای گذران زندگی از کشتارگاه (امعاءواحشا) می‌دزدد و اگرچه پس از ماجرای سقوط هواپیما به مادربزرگ اعتراض می‌کند که چرا چمدان‌هایی را که از هواپیما در خانه‌شان افتاده به غنیمت می‌گیرد و می‌گوید: «دیگر عقلش درست کار نمی‌کند»، ولی درباره جعبه‌ سیاه هواپیما که آن را از میان آشغال‌ها پیدا کرده، همان کاری را می‌کند که مادربزرگ با چمدان‌ها کرده. به‌علاوه یونیفرم پیشکشی مادربزرگ را می‌پوشد و به بهانه‌ خوشحال‌کردن مادربزرگ کار خود را توجیه می‌کند. زندگی آنها در روزمرگی و بی‌خبری می‌گذرد:
«خدای من، اصلا متوجه نشدم سال چطور گذشت. بورچ جواب می‌دهد:
ــ من‌هم همین‌طور.
ــ متوجه گذشتِ سالِ قبل از آن هم نشده بودم.
ــ من هم همین‌طور.
ـ یا سال‌های قبل از آن. درواقع به‌جز حیواناتی که خونشان را می‌ریزیم متوجه هیچ چیز نشدم»
در‌نهایت زندگی اهالیِ منطقه در سرگیجه و منگی طی می‌شود: «کافی است حال ما را در پایان اکثر روزها ببینید. گاهی اوقات، وقتی به خانه می‌رویم، یادمان نیست کجا زندگی می‌کنیم، و این یک تصور نیست. فکر می‌کنیم یادمان است، اما اشتباه می‌کنیم، راه را اشتباه می‌رویم، اما باز اصرار داریم، فکر می‌کنیم راه را بلدیم، دور خودمان می‌چرخیم و بعد از خیرش می‌گذریم. روی زمین می‌نشینیم یا در گودالی دراز می‌کشیم و منتظر می‌شویم تا سرگیجه تمام شود و حافظه‌مان برگردد». کتاب «سرگیجه» روایتی پیوسته ندارد. به‌جز چند بخشِ ابتدایی و چند بخش انتهایی، باقی بخش‌ها قطعه‌قطعه‌اند و تصویرهایی مجزا از زندگی مردم ناحیه را روایت می‌کنند. شخصیت‌هایی وارد داستان می‌شوند و در همان بخشی که وارد شده‌اند از داستان بیرون می‌روند و فقط گاه اشاره‌ای به اسامیِ برخی از آنها می‌شود.گاه روایتی است از یک روز تابستانی (٣۴ تا ٣٧) که همان مفهوم مطالب صفحات نخست را به روایتی دیگر می‌گوید. حضور «مارگاسن» که باز به وجود سرگیجه میان اهالی اشاره دارد و از صفحه ٢١ تا ٣٣ فقط توصیفِ یک روز تمام در مِهِ غلیظ است و عنصری برای پیشبرد داستان ندارد. «کوپی» وارد داستان می‌شود برای شرح اتفاقی که برایش افتاده و از بی‌عدالتی، خطرات کار و سرزنش‌ها و ناسپاسی کارفرما می‌گوید. از صفحه‌ ۴٧ تا ۵٠ نیز توصیفِ رفتارِ یکی از بالادستی‌هاست که به او لقبِ «زرِمفت» داده‌اند و جز یکی، ‌دو مورد جزئی حضور دیگری در داستان ندارد و تصاویری دیگر از سیمونن، پینیولو، زربی، مسئولان کشتنِ چهارپایان. البته نویسنده گاه می‌کوشد در یک پاراگراف این نقص را جبران کند و قسمت‌های مختلف داستان را به هم پیوند بزند: «سعی می‌کنم با تمام نیرو به صدایش بچسبم، اما احساس می‌کنم دارم سُر می‌خورم و دستم به‌جایی بند نمی‌شود. سُر می‌خورم و به کوپی فکر می‌کنم که در لاشه‌ ماشینش تنهاست، به مارگاسن که آن‌قدر خسته است و گاوهایی را می‌بینم که منتظرند، و بیوه‌ای را که با لیوان نوشیدنی‌اش در حالِ گریه‌کردن است. و توپ‌های کوچکِ جشن که در سرم پایین‌وبالا می‌روند و بورچ متوجه می‌شود که اتفاقی افتاده».
چرا  این‌جا  روی زمین نشسته‌ام
شروع این داستان بیان خاطره‌ای است از زبان راوی اول‌شخص. او از زمینی می‌گوید که پیش از این زیر پای آدم‌ها سفت بود و بی‌ثباتی آب و دست‌نیافتنی‌بودن آسمان را نداشت و با این شروع خواننده‌ کنجکاو را به‌ دنبال خود به دل داستان می‌کشاند. داستان به وقایعی می‌پردازد که در محله‌ مون‌مارتر در پاریس اتفاق می‌افتد. زمین این محله به‌دلیل معادن گچ قدیمی که در زیر آن گسترده، چندان مقاوم نیست. البته در قسمت‌های پایانی داستان متوجه می‌شویم که فقط زمین این محله نیست که فرومی‌ریزد، بلکه در منطقه‌ای دورتر، در جایی که خواهر راوی ساکن است، نیز رانش زمین در جریان است. زمین این محله پوسیده است، ولی ساکنان، بی‌توجه به این پوسیدگی، همچنان به تکرار زندگی روزمره‌ خود معتادند. بخش‌های مختلف این داستان به‌هم پیوسته‌اند و این پیوستگی حاصل راه‌رفتن‌های راوی در شهر، کارهای تکراری و یکسان روزمره و حضور اتفاقات مشابه در متن داستان است. شخصیت‌های داستان افرادی معمولی‌اند و در مقابل مشکلات زندگی نه توانی دارند و نه مقاومتی نشان می‌دهند، وحشت‌زده‌اند و به داشته‌های اندکِ خود قانع. راوی احساس حقارت دارد و نویسنده این خودکوچک‌بینی را صریحا اعلام می‌کند: «می‌دانستم هیچ‌کس مرا جدی نمی‌گیرد». شخصیت اصلی داستان در زندگی افتخارات و آرزوهای کوچک و ناچیزی دارد و زندگی‌اش به‌شدت حقیرانه است. در جوانی به‌جای موتورگازی (مانند همه‌ جوان‌های دیگر)، آرزو داشته که یک واکِر بخرد. به باغچه‌ای به‌اندازه‌ یک تربچه دل‌خوش است و همدمش کبوتری است که پرواز نمی‌کند: «بااین‌حال من هم در گذشته مسئولیت‌هایی داشتم. تعجب نکنید، من هم کار کرده بودم. حتا چند امتیاز بازنشستگی هم گرفته بودم که همراه عکس‌های مهدکودک و بن‌های تخفیف سوپرمارکت یک‌جایی، درست یادم نیست کجا، گذاشته بودم» یا «نمی‌خواهم بگویم آن دوران روزهای خوشی داشتم، این واقعیت ندارد، نباید اغراق کرد، فقط لحظه‌های کوتاهی برایم پیش می‌آمد که فراموش می‌کردم کار به کجا ختم خواهد شد. هم کار تربچه و هم کارِ خودم» و «بعد نشستیم و ماجرای زندگی‌مان را برای هم تعریف کردیم. تا آن زمان آن را برای هیچ‌کس تعریف نکرده بودم، چون هیچ‌وقت کسی این را از من نخواسته بود، اما خیلی برایم جالب بود که دیدم یک‌ربع بیشتر طول نکشید. شاید چیزهای زیادی را فراموش کرده بودم، به‌هرحال برای دل‌خوشیِ خودم که این‌طور فکر کردم» خیال‌پرداز است: «یکی دیگر از بلندپروازی‌هایم این بود که او را به کبوتر نامه‌رسان تبدیل کنم». با یک الکلی خانه‌به‌دوش بی‌محابا که قضاوقدری است و هر اتفاقِ بدی را خوب تعبیر می‌کند، دوست است، ولی خودش محتاط است و بی‌محابایی او را ندارد: «من هم برای همبستگی با او، یک‌کم فحششان می‌دادم، اما نه با صدای خیلی بلند». سرانجام از بد روزگار مانند دوستش جف قضاوقدری می‌شود: «آن‌شب باز تبم چند درجه بالا رفت، مقداری که هنوز جا داشت. همه‌چیز خیس‌تر و گنگ‌تر می‌شد. یادم می‌آید که وقتی نصف‌شب بیدار شدم، به خودم گفتم خوشحالم لااقل نباید فردا به مدرسه بروم». دونفری در خیابان راه می‌روند و سوژه‌ گفت‌وگوهایشان امورسطحی است. برای نمونه گفت‌وگویی که پیرامون چرایی پروازنکردن کبوتر دارند: «همه‌ فرضیه‌های احتمالی را مرور کردیم، یک‌عالم سؤال برای خودمان مطرح کردیم، آیا چیزی را جا انداخته بودیم؟ آیا ترس از بلندی او را فلج کرده بود؟ آیا گردباد باعث شده بود تعادلش را از دست دهد؟ حتا به خودکشی هم فکر کردیم و درنهایت به این نتیجه رسیدیم که وقتی او را رها کردم هنوز درست بیدار نشده بود». جف، دائم خاطراتی تعریف می‌کند از خلبانی، از دانشگاه، از کوه‌نوردی در هیمالیا، خاطراتی که شاهدشان خرت‌وپرت‌هایی است که از کیسه‌اش بیرون می‌کشد، ولی در داستان گواهی بر واقعی‌بودن خاطرات وجود ندارد و به‌این‌ترتیب تبدیل می‌شود به قهرمان راوی: «برای وقت‌گذرانی در آن طوفان نوح، خواهرم بارها عکس‌های خانواده را بیرون آورد و نشانم داد. من برایش ماجراهای جف را که به‌حساب خودم می‌گذاشتم، تعریف می‌کردم». خوشی‌هایشان کم‌ارزش است و به‌ حداقل راضی‌اند: «باید از این ‌به‌بعد همه‌ اتفاقاتی را که می‌توانست پایان خیلی بدی داشته باشد اما نداشت، جشن بگیریم و اگر توقعمان را حسابی پایین بیاوریم می‌توانیم گاه‌گداری خوش باشیم» و «به او یادآوری کردم اگر از این فرضیه حرکت کنیم که الان ممکن بود مرده باشیم، بالطبع همه‌چیز محشر است و باید هر روز جشن بگیریم». بالاخره راوی در اثر انفجار ساختمان محل مسکونی‌اش، مانند جف به خیابان پناه می‌آورد و تصمیم به ترک محل می‌گیرد: «همین امروز از این‌جا می‌روم، می‌خواهد با من بیاید می‌خواهد نیاید»، ولی در اثر بیماری و اقامت در بیمارستان این امر امکان‌پذیر نمی‌شود. در نهایت آنجا را ترک می‌کند ولی بازمی‌گردد و معاملات ‌ملکی آشنا و طماع که هنوز در شرایط ویرانی در جست‌وجوی مشتری است، به او خبر می‌دهد که جف در گودالی فرو رفته و مرده است. ولی او جف را زنده در عمق گودال می‌یابد. اگلوف برای نشان‌دادن وابستگی راوی به محیط زندگی و به جف از ترفند جالبی استفاده کرده است. هنگامی‌ که راوی محل زندگی‌اش را ترک می‌کند و با قطار نزد خواهرش می‌رود، هر آنچه را که از پنجره قطار می‌بیند توصیف یا بیان می‌کند. با ده‌ها تصویر، ده‌ها چیز را که همگی برای او تازه‌اند ارائه می‌دهد، ولی پس از ناامیدشدن از اقامتش در مکان جدید، هنگامی‌که با قطار برمی‌گردد، نویسنده با ارائه‌ همان تصاویر قبلی، منتهی این‌بار با کلمات مقطع و بریده‌بریده چندین نکته را بدون هیچ توضیحی به خواننده القا می‌کند: تصاویر همان تصاویر قبلی‌اند، یعنی راوی همان راهی را که رفته است بازمی‌گردد. کلمات بریده‌بریده‌اند، یعنی راوی دیگر توجه و علاقه‌ای به مکان‌های جدید ندارد. آخرین عبارت مقطع نیست: «و در پایان سفر، شاید برادرم» که نشان می‌دهد مهم‌ترین هدف او از بازگشت، یافتن دوست است که این‌بار او را «برادر» می‌خواند.

منبع شرق