رودررو با استیون اسپیلبرگ درباره کودکی و غول بزرگ مهربانش: ترس خلاقم می‌کند

غول بزرگ مهربان جدیدترین فیلم استیون اسپیلبرگ که براساس کتابی از رولد دال ساخته شده؛ داستان دختربچه‌ای است به نام سوفی که غولی نیمه‌شبی او را از رختخوابش بیرون کشیده و به دنیای غول‌ها می‌برد. سوفی که ابتدا از او ترسیده به‌زودی می‌فهمد که غول یک غول بزرگ مهربان است. سوفی و غول بزرگ مهربان به‌هم وابسته می‌شوند و این داستان فانتزی بامزه کودکانه در روند روبه جلویش بدل می‌شود به داستانی غریب در مورد دو روح تنها که قرار است در کنار هم جلوی غول‌های هولیگانی را که می‌خواهند بچه‌های آدم‌ها را بخورند، بگیرند…استیون اسپیلبرگ در فیلم غول بزرگ مهربان با تلفیق صحنه‌های واقعی، بازی‌های انسانی و جادوی دیجیتال یک دنیای بی‌نظیر بصری خلق کرده که به نحو درخشانی زنده و واقعی به‌نظر می‌رسد. فیلم همچنین نشان‌دهنده موکد و مکرر عشق اسپیلبرگ به فیلم و سینما، شاهدی بر رویاپردازی این کارگردان بزرگ و نیز مهر تاییدی بر علاقه همیشگی او در استفاده از بازی‌های ماقبل سینماست چون سایه بازی و زئوتروپ که در غول بزرگ مهربان به‌کرات این نکات مورد استفاده قرار گرفته‌اند…
ملیسا متیسون سناریوی این فیلم را از کتاب رولد دال که نخستین‌بار در ‌سال ١٩٨٢ منتشر شد، اقتباس کرده است. او که بیشتر شهرتش را مدیون سناریوی فیلم «‌ای‌تی» بوده؛ پس از دومین همکاری پرثمر کارنامه‌اش با اسپیلبرگ‌ سال گذشته از دنیا رفت، بنابراین غول بزرگ مهربان به‌عنوان آخرین یادگار او در دنیای سینما به این نویسنده تقدیم شده است.
در گفت‌وگوی پیش رو این کارگردان کارکشته تاریخ‌ساز به پرسش‌های خبرنگاران درباره غول بزرگ مهربان و ریشه عشق به سینما در سال‌های کودکی‌اش پاسخ داده است…

***
ارتباط شما با این پروژه از کجا آغاز شد؟
از طریق کتی کندی. حدود ١٠‌سال پیش او حقوق این کتاب را خریداری کرد و سپس از ملیسا خواست تا سناریوی سینمایی کار را بنویسد. من وقتی فیلمنامه ملیسا را خواندم عاشق آن شدم. اگرچه فیلمنامه خیلی جای کار داشت، اما به‌عنوان نخستین دست‌نوشته محشر بود. می‌توانم بگویم بیشتر به‌خاطر ملیسا درگیر کارگردانی این فیلم شدم. در تمام این سال‌ها ما خیلی با هم نزدیک بودیم و می‌شود گفت عملا خانواده‌هایمان در کنار هم زندگی کرده بودند. روزهای کاری ما با ملیسا زیباترین روزهای همه عوامل این فیلم بود و اکنون خیلی سخت است بدون این نویسنده بزرگ درباره این فیلم حرف بزنم…
این‌که قرار بود غول بزرگ مهربان تلفیقی از تکنولوژی و اجرای واقعی انسانی باشد؛ یکی از دلایل مهم علاقه شما به این کار نبود؟
نه واقعا، چرا که اولش فکر کردم بهتر است فیلم را با بازیگران واقعی بسازم؛ اما بعدش به این نتیجه رسیدم که در آن صورت ممکن است فیلم شبیه چند فیلم دیگر مثل جک و لوبیای سحرآمیز شود یا آن کیفیت جادویی را نداشته باشد. درواقع اولویتم تغییر کرد و حس کردم مهم‌ترین چیزی که می‌خواهم بهش برسم نوعی جادوی سینمایی واقعی است، نه آن جادویی که حاصل تجربیات تماشاگران است؛ بلکه جادوی واقعی روی پرده که هم شبیه چیزهایی است که قبلا دیده‌ایم و هم به طریقی متفاوت از همه چیز تجربه‌شده به‌نظر می‌رسد. بنابراین غول‌ها را ساختیم. اما باز هم همان نبود که می‌خواستم. پس از آن این سوال در ذهنم ایجاد شد که اگر این غول‌ها تماما دیجیتال باشند آیا آزادی بیشتری نخواهند داشت؟ می‌خواستم یک‌جورهایی روح داشته باشند. تاکنون چند فیلم چون آواتار و سیاره میمون‌ها به دمیدن روح در کاراکترهای انیمیشن نزدیک شده بودند و دلم می‌خواست آن راه را بهبود دهم. در این میان البته دوست نداشتم بازی صمیمانه و حیرت‌انگیز مارک رایلنس در این وسط قربانی شود. ریسک بزرگی بود دمیدن روح مارک در تن و جان غول بزرگ مهربان…
 در حال‌حاضر فکر می‌کنید آیا موانع جدید و جذابی برایتان باقی مانده تا انگیزه غلبه بر آنها را ایجاد کنید؟
غول بزرگ مهربان مانع بلندی برای من بود. من تاکنون داستان پریانی نساخته بودم. هر فیلمی که می‌سازم درواقع مانعی مقابل من است و دنبال چیزهایی هستم که مرا می‌ترسانند. ترس سوخت من است. زمانی که گیر کنم و ندانم چه باید بکنم، جایی است که بهترین ایده‌ها به ذهنم می‌رسد. اعتمادبه‌نفس هم در نقطه مقابل دشمن من است و همیشه هم چنین بوده است. همیشه وقتی دنباله یا قسمت دوم فیلمی را ساخته‌ام، به این دلیل که این کار را قبلا انجام داده‌ام و با اعتمادبه‌نفس سراغ آن می‌روم، در مقایسه با فیلم‌های اوریجینالم فیلم‌های بدتری ساخته‌ام.
ترس‌تان از چیست؟ از سقوط؟ ناامیدکردن خودتان؟ منتقدان؟ از دست دادن دوستداران‌تان؟
بزرگترین ترس من از گم‌شدن است. گم‌شدن مکانی نه؛ بلکه گم‌کردن راهم که باعث می‌شود انتخابی نادرست کنم و مجبور به ادامه این راه نادرست شوم. در فیلم آرواره‌ها این گم‌شدن را تجربه کردم. آرواره‌ها خیلی فیلم سختی بود؛ نه این‌که ندانم چگونه باید آن را بسازم، اما کار سختی بود که باعث گم‌شدن من در خود و فضایش شد. جالب است در مورد فیلمی‌که با آن موفقیت عظیم تا حد زیادی باعث اشتهار من شد و نوعی تثبیت و آزادی در ادامه راه فیلمسازی به من داد، الان هم که به پشت‌سر نگاه می‌کنم، باز هم حس می‌کنم ناشادترین روزهای عمرم زمان ساخت آن بوده است. روزهای متمادی پشت هم می‌گذشت و ما فقط منتظر بودیم، بی‌این‌که بتوانیم حتی یک پلان بگیریم…
یک سوالی هست که این روزها بارها از شما پرسیده‌اند و جواب نداده‌اید. خیلی‌ها گفته‌اند که رولد دال یک آدم ضدیهودی بوده است. آیا موقع ساخت این فیلم این نکته آزارتان نداد؟ چگونه با این موضوع کنار آمدید؟
ما همه بر شانه‌های بزرگان این حرفه ایستاده‌ایم. اما شما این را می‌دانید «تولد یک ملت» دیوید وارک گریفیث، فیلمی نژادپرستانه بوده؟ پس آثار مهم‌تر از دیدگاه سازندگان است. من با فهمیدن ضدیهودی بودن دال باید چه می‌کردم مثلا؟ من قرار نبود در مورد دیدگاه او فیلم بسازم. من شیفته آثار او بودم؛ چارلی و کارخانه شکلات‌سازی، جیمز و هلوی غول پیکر و همین غول بزرگ مهربان که محبوب‌ترین کتاب او برای من است. من کتاب‌های او را برای بچه‌هایم می‌خواندم. در ضمن این را هم باید گفت برای من نویسنده‌ای که می‌تواند به این زیبایی درباره پذیرش نژادها، فرهنگ‌ها، اندازه‌ها و زبان‌ها بنویسد، نمی‌تواند ضدچیزی باشد…
آدم‌ها موجودات پیچیده‌ای هستند…
هنرمندان موجودات پیچیده‌ای هستند…
  اگر قدرت و توانایی این را داشته باشید که سینما را از نو بنا کنید در مورد استودیوها چه می‌کنید؟
فکر نمی‌کنم استودیوها نیاز به دخالت داشته باشند یا نیاز به برنامه جدید. آنها دارند کارشان را می‌کنند. من فقط یک نصیحت دارم که باید بالانس مناسبی بین فیلم‌های پرطرفدار با فیلم‌هایی که برای روح تماشاگران خوبند، فیلم‌هایی که تجربه جدیدی را به ارمغان می‌آورند، ایجاد شود.
  نخستین فیلمی که دیده‌اید، یادتان است؟
زمانی که فقط پنج سالم بود بزرگترین نمایش روی زمین را دیدم. تنها چیزی که از آن یادم می‌آید یکی فیل‌ها هستند و یکی هم تصادف قطار. کلا از آن فیلم داستان و صحنه‌های عظیمش را یادم است تا مثلا شخصیت‌ها یا روابط. البته این برای یک کودک طبیعی است. شاید هم این نوع فیلم دیدن کلیدی باشد برای تحلیل فیلم‌هایی که ساخته‌ام، مثل آرواره‌ها یا برخورد نزدیک از نوع سوم…
  سال‌های کودکی زیاد فیلم می‌دیدید؟
نه زیاد. بیشتر فیلم‌هایی را می‌دیدم که این‌روزها فیلم‌های کودکان نامیده می‌شوند. پدر و مادرم در مورد رسانه‌ها خیلی حساس بودند، بنابراین تا دوازده سالگی زیاد اجازه تلویزیون دیدن و سینما رفتن نداشتم. فکر می‌کنم تنها بچه‌محله‌مان بودم که اجازه دیدن فیلم‌های خشن را نداشتم که البته با دوستانم یواشکی به دیدن آنها می‌رفتیم…
  شنیده‌ایم پیش از این‌که با یونیورسال قرارداد ببندید،کت و شلوار مرتبی پوشیده و با کیف دستی شیکی وارد استودیو شده و آن‌جا می‌پلکیدید. درست است؟
آن‌قدر دوست داشتم فیلم بسازم که هر کاری برای رسیدن به این آرزو می‌کردم؛ حتی شاید آدم کشتن. آن روزها با سر و وضع مرتب از جلوی دربان رد می‌شدم و او هم فکر می‌کرد کسی هستم. آن‌جا هم به اتاق‌های مختلف سرک می‌کشیدم. مخصوصا اتاق‌های تدوین که عاشق فضایشان بودم. کسی هم کاری به کارم نداشت و بیشترشان فکر می‌کردند از فرزندان مدیران یا هنرمندان هستم که دارم وقت‌گذرانی می‌کنم. البته این داستان سه روز طول کشید، نه سه چهار ماه که خیلی جاها نوشته‌اند.
شما در بیست‌ویک سالگی کارگردانی را در یونیورسال آغاز کردید. عکس‌العمل‌ها به سن و سال‌تان چه بود؟
همان‌طور که رادنی دنجرفیلد گفته هیچ احترامی نداشتم. اوایل خیلی سخت بود اما چندبار که عوامل کارم را دیدند کم‌کم مرا به‌عنوان کارگردان پذیرفتند. بعد از آن اسم و رسمی آن‌جا به دست آوردم. می‌شنیدم که می‌گویند با این‌که بچه است، اما کارش را بلد است. بهترین چیز این بود که داشتم بزرگتر می‌شدم و می‌دانستم آن‌روزها تمام خواهند شد.
  چگونه در «مهاجمان صندوقچه گمشده» با رفیق تمام عمرتان جورج لوکاس همکاری کردید؟
در ‌سال ١٩٧٧ تقریبا همزمان با نمایش جنگ‌های ستاره‌ای، جورج در ‌هاوایی داستان فیلم را برایم تعریف کرد. او به ‌هاوایی رفته بود تا از سروصدای پیرامون فیلمش که فکر می‌کرد یک فاجعه محض خواهد بود، فرار کند. شبی سر میز شام وقتی جورج از تلویزیون اخبار موفقیت‌های فیلم را در فروش شنید، درحالی که داشت می‌خندید، داستان مهاجمان را به من گفت. همان‌جا بهش گفتم داستان حیرت‌انگیزی است و می‌خواهم بسازمش. ۶ماه بعد صدایم کرد و گفت اگر همچنان علاقه به این داستان داری این شانس را به تو می‌دهم که کارگردان این کار باشی…
  کارکردن با کسی که رفیق نزدیکت نیز هست، دشوار نبود؟
ما خیلی وقت بود دوست بودیم؛ خیلی پیشتر از این‌که با هم همکار شویم، بنابراین برایمان مهم بود که موفقیت یا شکست فیلم رفاقت ما را به هم نزند.
آیا «مهاجمان صندوقچه گمشده» فیلم دشواری بود؟
من تمام فیلم‌ها را فیلم‌های سختی می‌دانم. مهاجمان، آرواره‌ها یا برخورد نزدیک از نوع سوم در مقایسه با فیلمی چون کریمر علیه کریمر که بیشترش در یک لوکیشن داخلی می‌گذرد، ساده‌تر یا دشوارتر نیستند. آرواره‌ها به این دلیل سخت بود که در اقیانوس بود و نمی‌شد با مادر طبیعت جنگید و فقط باید منتظر می‌شدیم خودش به ما اجازه فیلمبرداری دهد. اما فیلم‌های کوچکی هم ساخته‌ام با سه یا چهار بازیگر که واقعا فیلم‌های سختی بوده‌اند.
  به نظرتان ویژگی‌های مهم یک کارگردان خوب چیست؟
تخیل خوب و اشتیاق داستان‌گویی مهم‌ترین چیزها هستند…

منبع شهروند