احمد محمود حتما يكي از‌ همان‌ مردمان بود!

احمد محمود به روایت پسرش، بابک اعطا

پسربچه از دیدن مرد دستپاچه شده بود، خجالت می‌کشید. چهار، پنج سالی داشت و در این مدت تنها چند بار مرد را دیده بود. بابک اعطا در کودکی پدرش را خیلی کم دیده بود.

چهارم دی ماه زادروز نویسنده‌ای است که او را به عنوان پدر داستان‌نویسی اجتماعی می‌شناسیم. مردی که در شناسنامه احمد اعطا بود و وقتی نویسندگی پیشه کرد، نام هنری احمد محمود را برگزید. به انگیزه هشتاد و ششمین سالروز تولد احمد محمود، مهمان بابک اعطا سومین فرزند او شدیم و در گفت‌وگویی دوستانه، گوشه‌هایی از زندگی این نویسنده را مرور کردیم؛ گوشه‌هایی که شاید در هیچ کتابی یا مقاله‌ای نتوان آنها را پیدا کرد زیراکه از آغاز قصد داشتیم احمد محمود را به روایت فرزندش بازشناسیم و قرارمان بر گفت‌وگویی خانوادگی بود و البته که بابک اعطا به گرمی ما را پذیرفت و با لهجه‌ای که حس و حال جنوب را داشت، پاسخگوی همه پرسش‌های ما شد.

احمد محمود مرد خانواده بود

از میان میله‌های زندان نوزاد را به مرد نشان دادند، پسربچه‌ای بود که سیامک نامش نهادند. مرد به نوزاد خیره شد. چه سرنوشتی در انتظار این خانواده بود؟ گذر زمان ثابت کرد که این تنها تجربه شگفت این خانواده نبود. همسر مرد نویسنده اما با همه جوانی‌اش، با همه زیبایی‌اش به مردش وفادار بود با همه سختی‌هایی که در زندگی با این مرد چشیده بود، با همه نبودن‌های مردش، او را دوست می‌داشت و خم به ابرو نیاورد.

گفت‌وگوی ما درباره احمد محمود است اما بابک اعطا نمی‌تواند از مادرش نگوید. زنی که محمود خود درباره او گفته بود اگر چنین همسری نداشتم، احمد محمود نمی‌شدم. این زن با همه مصایبی که تحمل کرد، زندگی ما را حفظ کرد و خانواده‌مان را نگه داشت.

بابک اعطا از زنانی می‌گوید که شاید جامعه هرگز آنان را بازنشناسد، زنانی که پای مردشان ایستاده‌اند و مادر او یکی از همین زنان است. ما نیز به حرمت این زن گفت‌وگوی‌مان را از همین جا آغاز می‌کنیم.

اندر احوالات زندگی با مرد نویسنده

«فکرش را بکنید دو تا جوان که تازه با هم ازدواج کرده‌اند و همان اول زندگی مرد به زندان می‌افتد و بعد هم که آزاد می‌شود، به تبعید فرستاده می‌شود و به او کار نمی‌دهند. پدر به جیرفت و بندر لنگه تبعید شد اما مادر سال‌ها پای این مرد ایستاد. چیزی درون هردو آنها بود که حفظ‌شان می‌کرد ولی حق‌شان خیلی بیشتر از این بود. هم مادر رنج کشید و هم پدر اما با وجود این، خانواده را داشتند و خودشان را هم.»

زن سختی بسیار می‌کشید و مرد نیز اما این مرد قدر همسرش را می‌دانست. احمد محمود هم نویسنده‌ای چیره‌دست بود و هم به خانه و خانواده پایبند: «پدر واقعا مرد خانواده هم بود. مثل بعضی‌ها نبود که فکر می‌کنند چون به طرف روشنفکری رفته‌اند، به خانواده خود بی‌توجه باشند، او هرگز چنین نبود و اتفاقا مردی سنتی بود.»

احمد محمود جوان بود و سری پر شور داشت و دلی بی‌قرار. هیچ هم غریب نبود جوان خوزستانی که دغدغه مسائل اجتماعی را داشت، به بستر سیاست کشیده شود زیراکه زادگاه او اهواز، منطقه نفت‌خیز بود با تمام فراز و نشیب‌هایی که یک شهر نفتی می‌تواند داشته باشد: «در جوانی درگیر مسائل سیاسی شد ولی وقتی به عنوان نویسنده مطرح شد، سعی کرد کارهایش سیاسی نباشد بلکه مردمی باشد. بعد از انقلاب هم که دیگر اصلا کار سیاسی نکرد. چون معتقد بود یک نویسنده اگر بخواهد مسیر خاص سیاسی را دنبال کند، خود را در چارچوبی قرار داده است درحالی که نویسنده حق ندارد خود را در چارچوب قرار دهد. چون او خلاق است و باید به خلاقیتش اجازه بروز دهد و مردمی باشد. می‌گفت اگر داستانی نوشته که در مسیر یک اتفاق سیاسی بوده، عمدی نبوده است هرچند ممکن است شخصا موافق یک جریان خاص سیاسی باشد.»

سال‌های سخت زندان و تبعید

صحبتش را با سال‌های زندان و تبعید و تبعیدهای ناخواسته ادامه می‌دهد: «پدر هم زندان بود، هم تبعید. چند سالی هم تبعید ناخواسته بود چون برگه سوءپیشینه به او نمی‌دادند بنابراین نمی‌توانست کار بگیرد. همه جا برگه سوءپیشینه می‌خواستند. پس ناچار شد برای چرخاندن زندگی خانواده‌اش به جاهای دوری برود. این هم خود تبعید ناخواسته بود. به جز نویسندگی، مشاغل بسیاری را تجربه کرد. در گفت‌وگویش با لیلی گلستان می‌گوید من در طول عمرم بیست شغل عوض کرده‌ام؛ شغل‌هایی متفاوت. چون شغل نویسندگی که زندگی‌‌اش را نمی‌چرخاند. خیلی خوب یادم است مدتی پدر سه جا کار می‌کرد و شب‌ها تازه می‌نوشت. بعد از اینکه «همسایه‌ها» را منتشر کرد، به جایی رسید که می‌توانست صبح‌ها بنویسد چون این رمان موجب شد پدر درآمدی به دست آورد و بتواند بنویسد ولی قبل از آن خیلی زحمت می‌کشید و تمام روز را کار می‌کرد و شب‌ها می‌نوشت.»

و با لبخند می‌گوید: «بیخودی احمد محمود نشد! خیلی تلاش کرد و شریف بود.»

خانه احمد محمود کجاست؟

بعد از مدت‌ها محمود و خانواده‌اش به تهران آمدند. نخستین خانه آنها، خانه‌ای در خیابان کمیلی بود در امیریه که فاصله‌اش تا راه آهن، پیاده راهی بود. نرسیده به مختاری، کوچه‌ای بود که آنجا زندگی می‌کردند. بعد از آن به منیریه رفتند و رو به روی مدرسه رهنما. در هر دو خانه اجاره نشین بودند و سرانجام به این خانه آمدند. خانه‌ای در نارمک که مرد نویسنده آن را با وام بانکی خرید و از اوایل دهه ۵٠ در آن ساکن شدند و هنوز هم همین خانه، خانه احمد محمود است.

نخستین چیزی که در نگاه اول رخ می‌نماید، سادگی اتاق است. اتاق مرد نویسنده هیچ تجملی ندارد. یک میز تحریر با چندین مداد. یک مدادتراش رو میزی که برای ما روزهای درس و مدرسه را تداعی می‌کند. کتابخانه‌ای با کتاب‌های گوناگون و قفسه‌ای با جوایز مختلف. از جایزه مهرگان ادب تا جایزه هوشنگ گلشیری و البته جایزه‌های دیگری که در این قفسه غایبند و تاریخ خود حکایت آنها را می‌داند. چیزهای دیگری هم هست. عکس‌هایی از آقای نویسنده و گواهینامه دوچرخه‌سواری‌‌اش و البته یک برگه جذاب دیگر هم هست؛ تبعیدنامه احمد محمود.

مثل آدم‌های اداری کار می‌کرد

«پدر در جوانی با خودنویس می‌نوشت ولی بعدها مداد را جایگزین کرد. شب به شب ١۶ مداد را می‌تراشید و فردایش دیگر مدادی نمی‌تراشید، همین که مدادی تمام می‌شد، مدادی دیگر جایگزین می‌کرد. هنگام نوشتن نمی‌خواست هیچ چیزی تمرکزش را به هم بریزد یا مزاحمش شود.»

خانه‌ای است سه طبقه که پیش‌تر ویلایی بوده: «این خانه را سال ٧۴ ساختیم. قبلش ویلایی بود و زیرزمینی داشت. در نارمک آب انبار داشتند. این زیرزمین هم حکم آب انبار را داشت. مثل دو اتاق تو در تو بود ولی در واقع آب انبار بود و ما آنجا را درست کردیم و پدر در آنجا کار می‌کرد. وقتی سال ٧۴ اینجا را ساختیم، طبقه اول دفتر کار پدر شد و شش، هفت سالی هم اینجا کار می‌کرد و بعد هم که فوت کرد.»

مرد نویسنده روزها را در طبقه اول می‌گذراند و شب‌ها را در کنار خانواده‌اش: «پدر مثل آدم‌های اداری کار می‌کرد. می‌گفت اگر نخواهم مثل یک کارمند کار کنم، ممکن است کار را رها کنم. صبح ساعت ٧ از خواب بیدار می‌شد. بعد از خوردن صبحانه می‌آمد پایین و می‌نشست پشت میز کارش. کارش را انجام می‌داد تا ساعت ١٢ و بعد می‌آمد بالا برای خوردن ناهار و استراحت. مواقعی که رمانی در دست داشت، بعد از ظهر دوباره به دفتر کارش می‌آمد. وقت‌هایی هم که کاری در دست نداشت، مطالعه می‌کرد و قرارهایش را هم همین جا می‌گذاشت. آن هم بعدازظهر. ولی عمده نوشتنش صبح‌ها بود و خیلی راحت هم می‌گفت جمعه دیگر تعطیل است و باید با خانواده باشیم. شب‌ها که مثلا ساعت ٨ می‌آمد بالا دیگر به فکر کار نبود و به فکر خانواده بود.»

با رویه‌ای که محمود داشت، فرزندانش هرگز کمبودی را احساس نکردند. هرچند اوایل زندگی، پدرشان در زندان و تبعید بود ولی همین که رهایی می‌یافت، هرگز برای خانواده‌اش کم نمی‌گذاشت: «پدر خیلی به ما می‌رسید. البته مواقعی که می‌نوشت، اگر با او حرف می‌زدید، جواب‌تان را می‌داد اما وقتی بعدا درباره آن گفت‌وگو چیزی به او می‌گفتید، با شگفتی می‌گفت کی چنین حرف‌هایی بین ما رد و بدل شده است؟! و شما می‌فهمیدید که او اصلا متوجه نبوده است. وقتی پدر کاری دستش بود، می‌دانستیم باید رعایت کنیم اما با همه اینها سعی بسیار کرد که به خانواده‌اش برسد و تا جایی که در توانش بود، کم نگذاشت. دوست همه ما بود. مادر هم کاملا او را درک می‌کرد. هرگز در کارش مزاحمتی ایجاد نمی‌کرد. تمام تلاشش را می‌کرد که پدر راحت باشد. خیلی از دوستان پدر که به دیدن او می‌آمدند، هنوز مادر را به یاد دارند که چگونه از آنان پذیرایی می‌کرد. مادر با مردی زندگی می‌کرد که ناگهان بیست تا مهمان برایش می‌رسید. البته بیشتر دورهمی‌های ما خانوادگی بود ولی معاشرت‌های دوستانه هم داشتیم ولی نزدیک‌ترین دوستان پدر آقای دولت‌آبادی و آقای دکتر یونسی بودند و مرتب با آنان رفت و آمد داشت. ولی به جز اینها به عنوان یک نویسنده آمد و شدهایی داشت، خیلی‌ها دوست داشتند درباره برخی مسائل، از او سوال کنند یا داستان‌های‌شان را برایش بخوانند. همیشه در خانه‌اش به روی همه باز بود. ممکن بود ناگهان ده، بیست نفر جوان با او قرار بگذارند و به دیدنش بیایند. هرگز نه نمی‌گفت و همیشه می‌گفت در خانه‌ام به روی همه جوانان باز است. رابطه‌اش با نسل جوان بسیار خوب بود. کار اغلب جوانان را می‌خواند.»

احمد محمود و فوتبال

احمد محمود در کنار علاقه‌اش به نوشتن و خواندن، سرگرمی‌های دیگری هم داشت؛ فوتبال و سینما: «از فوتبال خوشش می‌آمد. طرفدار تیم خاصی نبود و فقط طرفدار تیم ملی بود. در سررسیدش تاریخ بازی‌های ایران را می‌نوشت که در آن ساعت‌ها با کسی قرار نگذارد.»

او به جز فوتبال سینما را هم دوست می‌داشت: «سینما را بسیار خوب می‌شناخت و آن را خیلی دوست می‌داشت و می‌توانست سینماگر خوبی شود. در جوانی فعالیتش را به نوعی با سینما آغاز کرد ولی مسیر برایش باز نبود و پشتوانه مالی هم نداشت. فیلم‌های خوب را می‌دید ولی پیگیر کارهای یک فیلمساز خاص نبود. نقاشی را هم بسیار دوست می‌داشت و خیلی خوب نقاشی می‌کرد البته برای خودش. زبان انگلیسی و ایتالیایی را خیلی خوب می‌دانست و کلا ذهنی هنری داشت.»

با «حافظ» پرواز می‌کردیم

هر زمان فرصتی دست می‌داد با فرزندانش به گپ‌وگفت می‌نشست و یکی از لذت‌های بچه‌ها این بود که پدر برای‌شان حافظ بخواند و شعرهای رند شیراز را تفسیر کند: «خیلی مواقع دور هم که جمع می‌شدیم، حافظ می‌خواند یکی از لذت‌هایی بود که با پدر می‌بردیم و هرگز فراموشم نمی‌شود گویی پرواز می‌کردیم. من تفسیر حافظ را از پدر یاد گرفتم اما در کل بیشتر خودمان را وادار می‌کرد به خواندن البته نه با زور. خیلی جمله‌های خوب داشت مثل اینکه می‌گفت پدر خانواده باید یاد بگیرد وقتی وارد خانه می‌شود، حداقل یک روزنامه زیر بغلش باشد. با این راه به بچه‌اش یاد می‌دهد که دست‌کم روزنامه بخوانند چون بچه، خواندن را از پدر یاد می‌گیرد. وقتی با روزنامه به خانه می‌روی، یعنی به خواندن ارج می‌گذاری. این گونه ما را تشویق به خواندن می‌کرد. نه اینکه به زور ما را وادار به خواندن کند. قبل از اینکه کتاب‌هایش را به چاب بسپارد، اول برای خانواده‌اش می‌خواند و به ما می‌گفت بی‌رحم باشید و نظرتان را بدهید خیلی محکم. البته وقتی داشت «همسایه‌ها» را می‌نوشت، اجازه نمی‌داد مادر آن را بخواند. دوست نداشت بعضی چیزهای این کتاب، مادر را اذیت کند.»

مرگ را نمی‌شناسم

بابک اعطا برای لحظه‌ای انگار ما را فراموش می‌کند و می‌رود به گذشته و تنها همین را می‌گوید: «گذشت گذشت… »

اما خیلی زود خود را دوباره پیدا می‌کند و گفت‌وگو را از سر می‌گیریم: «زمانی از پدر پرسیدند نظرتان درباره مرگ چیست و ایشان گفت نظری ندارم چون مرگ را نمی‌شناسم. تا زمانی که زندگی می‌کنم، مرگ نیست وقتی مرگ رسید، دیگر زندگی نیست. بنابراین درباره مرگ فکر نمی‌کنم.»

و ادامه می‌دهد: «به هر حال مرگ می‌رسد و کاری هم نمی‌توان کرد و همان طور که شاملو می‌گوید، زندگی بی‌شرمانه کوتاه است.»

احمد محمود در کارنامه هنری‌اش کتاب‌های بسیار داشت؛ «مدار صفر درجه»، «درخت انجیرمعابد»، «زمین سوخته»، «همسایه‌ها»، «غریبه‌ها و پسرک بومی» و… از پسرش می‌پرسیم خود او از میان کارهایش کدام را دوست داشت؟ و بابک اعطا می‌گوید: «هنرمندان کارهای خود را مثل فرزندان‌شان می‌دانند و این طور نبود که کاری را به دیگری ترجیح بدهد. همان طور که میان ما چهار فرزندش هیچ تفاوتی نمی‌گذاشت و با همه ما رابطه عاطفی نزدیکی داشت.»

نویسندگی رنج‌آور است. شنیده‌ایم حتی که برخی نویسندگان می‌گویند اگر می‌توانید خوشبخت باشید، نویسندگی را انتخاب نکنید. آیا یک نویسنده ممکن است از انتخاب این راه پشیمان شود؟ آیا اگر دیگر بار به دنیا بیاید، دوباره همین حرفه را انتخاب می‌کند؟ اینها کنجکاوی‌هایی است که درباره بسیاری از نویسندگان داریم و با همین ایده است که این پرسش را از پسر احمد محمود می‌پرسیم: «هیچ‌وقت نشد پیشمان شوند از نویسندگی با این همه سختی‌هایی که داشت؟»

و او پاسخ می‌دهد: «چرا. ولی دیگر دست خوش نبود. در این راه افتاده بود.»

و باز هم از دشواری‌های این راه می‌گوید: «پدر حتی به ندرت مسافرت می‌رفت. خیلی آدم سختکوشی بود. روزی ده ساعت فقط مطالعه می‌کرد. همه‌چیز می‌خواند ولی بستگی به کاری داشت که دستش بود. کار تاریخی زیاد می‌خواند و رمان و قصه هم. مثلا هنگام نوشتن کتاب «درخت انجیر معابد»، در زمینه پزشکی مطالعه می‌کرد. قبل از نوشتن این کتاب دو سال مطالعه کرد. می‌دانست چه می‌خواهد بنویسد ولی باید آگاهی‌اش را بالا می‌برد. درباره بیماری‌های کلیه، عفونی… خیلی آدم دقیقی بود نمی‌خواست کتاب‌هایش هیچ اشکالی داشته باشند. برای کارهایش شناسنامه داشت و جغرافیای کارش را می‌کشید و تمام شخصیت‌ها را با ویژگی‌های‌شان نقاشی می‌کرد و زمان نوشتن، آن مشخصات جلوی رویش بود. نقشه‌ای داشت که اگر پهنش می‌کردید، خیلی دور و دراز می‌شد.»

زندان اوین را به فرانسه ترجیح می‌دهم

برای بسیاری از نویسندگان و هنرمندان به ویژه از جنس احمد محمود همیشه فرصت امکان رفتن به خارج از کشور وجود دارد اما دیده‌ایم که محمود نیز مانند دوست نزدیکش محمود دولت‌آبادی هرگز این دعوت‌ها را نپذیرفت: «امکان مهاجرت به خارج از کشور را داشت آن هم با همراهی خانواده ولی می‌گفت من زندان اوین را به فرانسه ترجیح می‌دهم. مملکتش را بسیار دوست می‌داشت و می‌گفت ترجیح می‌دهم در زندان اوین باشم ولی در مملکت خودم. بسیاری پدر را به ناحق در این کشور معرفی کرده‌اند اما او خیلی میهن پرست بود، خیلی ایرانی. می‌گفت گلی را که از خاک خودش جدا کنی، هر جای دیگری ببری، خشک می‌شود. هر گلی در خاک خودش رشد می‌کند.»

بابک اعطا سخنش را این گونه ادامه می‌دهد: «این طور نبود که بی‌بی‌سی زنگ بزند و او به سرعت با آنان گفت‌وگو کند. جواب‌شان را نمی‌داد چون آنان را سیاسی می‌دانست که اهداف خود را دنبال می‌کنند. می‌گفت مسائل خودمان است و خودمان حلش می‌کنیم شما از آن سر دنیا می‌خواهید مسائل ما را حل کنید؟! اما بسیاری پدر را نشناختند. در این آدم سر سوزنی نادرستی نبود. پر از صداقت و شرافت بود. حالا هم که نیست، وقتی به مشکلی برمی‌خورم، با او درد دل می‌کنم. حس می‌کنم در کنارم است و می‌شنود.» بابک اعطا ما را به اتاق کناری راهنمایی می‌کند. جایی که کتابخانه مرد نویسنده است. حتی در کمدها هم پر از کتاب است. اینجا همه‌چیز زنده است. مجلات قدیمی؛ سخن، کتاب آبی، کتاب‌های تاریخی، رمان، کتاب‌های مرجع، خاطرات اعتمادالسلطنه و…

همه کتاب‌ها را لیست کرده است. گویی خاطراتش با این کتاب‌ها گره خورده است. از گردگیری کتاب‌ها می‌گوید که گاهی چندین روز زمان می‌برد چون با دست کشیدن روی هر کتاب، گاه زمان را فراموش می‌کند و محو خواندن می‌شود: «ثروت زندگی‌ام همین‌هاست. اینجا را مدام تمیز نگه می‌داریم.»

کاغذهای احمد محمود هم در همین اتاق نگهداری می‌شوند. کاغذهایی که هنوز سفید مانده‌اند و نویسنده مورد نظر ما فرصت نکرد تا بر آنها چیزی بنویسد: «پدر بند بند کاغذ می‌خرید و می‌داد کاغذها را برایش می‌بریدند و از آنها استفاده می‌کرد و این آخرین‌ بندی است که خرید.»

چیز دیگری که در این اتاق یا همان کتابخانه جلب نظر می‌کند، یک کامپیوتر خیلی قدیمی است. از همان سری‌های اول شاید: «بعد از اینکه کامپیوتر آمد، یکی خریدیم. پدر از آن برای نوشتن استفاده نمی‌کرد ولی به هر حال نیاز بود. آن زمان کامپیوتر مثل الان این اندازه فراگیر بود.»

دوباره به اتاق قبلی برمی‌گردیم و بابک اعطا از میان آلبوم‌هایی که در این اتاق دارند، عکس‌های قدیمی را نشان‌مان می‌دهد؛ عکس‌هایی که بعضی از آنها بسیار ریز هستند و با هر عکس خاطره‌ای را رج می‌زنیم، خاطراتی که بیشتر خانوادگی هستند. یکی از عکس‌ها تصویر اتومبیل احمد محمود است و بابک اعطا توضیح می‌دهد: «پدر جزو نخستین کسانی است که در اهواز رانندگی کرد. اول یک جیپ خرید و بعد جزو نخستین کسانی بود که بنز خرید.»

با دیدن این عکس‌ها چشمانش برق می‌زند و با شوقی کودکانه از خاطرات سال‌های دور می‌گوید. از باغ‌های اهواز، گردش‌های خانوادگی و عیدهای همیشه تازه اهواز.

و ناگاه زمان ایستاد

در این اتاق اما زمان متوقف شده و ساعت رومیزی روی ١٠:٢٠ باقی مانده است. ساعت درگذشت مرد نویسنده. بابک اعطا باتری ساعت را در آورده و زمان را نگه داشته است.

بعد از عکس‌ها سراغ طرح‌ها می‌رویم و با کنجکاوی در میان طرح‌هایی سرک می‌کشیم که احمد محمود فرصت نیافت آنها را کامل کند و حالا همانطور ناتمام مانده است. طرح‌هایی که عموما اجتماعی هستند و البته روزشمار جنگ.

موزه احمد محمود؛ شاید وقتی دیگر

و بار دیگر این پرسش همیشگی در ذهن‌مان می‌چرخد که اگر در هر کشور دیگری، خانه چنین نویسنده‌ای را به موزه تبدیل می‌کردند و اما در ایران ما انگار هیچ چنین قراری نیست و وقتی درباره موزه از بابک اعطا می‌پرسیم، یادآوری می‌کند: «حرف جدی مطرح نشده است. حرف‌هایی زده شده. اوایل که پدر فوت کرده بود، درباره موزه صحبت شد ولی جدی پیگیری نشد. این خانه هم ممکن است کم کم فرسوده شود. خود ما هم مایلیم برای راه‌اندازی موزه چون خانواده به تنهایی نمی‌توانند این وسایل و یادگارها را حفظ کنند ولی راه‌اندازی موزه، همت می‌خواهد.»

درباره جایزه احمد محمود هم گپ می‌زنیم، جایزه‌ای که امروز برگزیدگان نخستین دوره آن معرفی می‌شوند اما پسر مرد نویسنده می‌گوید: «قرار بود ما را هم در جریان بگذارند ولی خودشان دارند پیش می‌روند بدون اینکه به ما خبری بدهند. قرار است ما را هم خبر کنند برای برنامه امروز.»

بابک اعطا در پایان از برخی دلگیری‌ها هم می‌گوید: «گاه سخنان ناروایی هم می‌شنویم مثلا اینکه عده‌ای می‌گویند بعد از درگذشت احمد محمود خانواده‌اش از فروش کتاب‌های او بهره‌مند می‌شوند اما هیچ‌کس نفهمید ما در تمام این سال‌ها چه کشیدیم. در ثانی مگر فروش کتاب چه سودی دارد؟ حتی به نویسنده‌اش بهره‌ای نمی‌رساند چه رسد به خانواده او. با این حال گاه عده‌ای اینکه چیز زیادی بدانند، داوری‌های نادرست می‌کنند و اینها غم‌انگیز است. البته این را هم بگویم پدرم برای همه ما بسیار عزیز بود. او دوستی گرانقدر بود که همیشه به او تکیه می‌کردیم و هرگز به این فکر نکردیم که اگر شغل یا موقعیت دیگری داشت، شاید زندگی آسان‌تری می‌داشتیم. همه ثروت زندگی من همو بود ولی گاه این‌گونه قضاوت‌های نادرست، آدم را اندوهگین می‌کند.»

تاریخ را آنان می‌سازند که زندگی‌شان

زیر و بم دارد

گفتند قرار است مرد نویسنده از تبعید بیاید: «پدر آمده بود. من ندیده بودمش. بچه بودم. گفتند پدر دارد می‌آید. وقتی به دنیا آمدم، پدر تبعید بود و بعد ناچار شد جاهای دور کار کند. یعنی خیلی کم، سالی یکی دو بار او را می‌دیدیم. گفتند با قطار دارد می‌آید. با عمویم رفتیم به راه‌آهن. اصلا به فکر این نبودیم که پدر با درجه یک می‌آید. پدر اما با درجه یک آمد. نشسته بود وسط حیاط. من خجالت می‌کشیدم بروم طرفش. همین طور به او نگاه می‌کردم. صدایم زد و رفتم به حیاط و محکم مرا بغل کرد و من هنوز از پدرم خجالت می‌کشیدم. آن لحظه هرگز از یادم نمی‌رود. خیلی عجیب بود. انگار حالتی بود که هیچ‌وقت تجربه نکرده بودم.» سیامک را از پشت میله‌های زندان به مرد جوان نشان دادند. دومین فرزندش بود و قبل از او سعیده به دنیا آمده بود و همین سعیده با نامه‌هایش چه‌ها کرد با این پدر جوان: «سعیده برای پدر نامه می‌نوشت. چه نامه‌هایی! نامه‌هایی که پدر را منقلب می‌کرد!»

«بسیاری می‌آیند و زندگی‌شان را می‌کنند و می‌روند ولی به قول پدر تاریخ را آنان می‌سازند که زندگی‌شان زیر و بم دارد.»

و احمد محمود حتما یکی از‌ همان‌ مردمان بود!

 

منبع اعتماد

احمد محمود حتما يكي از‌ همان‌ مردمان بود!