بخشی از کتاب من گنجشک نیستم

همان لحظه بود که عاشقش شدم.قسم می خورم . با این همه خوب می دانم اگر در دانشکده ی دیگری درس می خواندم ،عاشق کس دیگری می شدم.یا اگر در شهر دیگری می بودم.یا کشوری دیگر.اگر صد سال قبل زندگی می کردم لابد عاشق خاتونی می شدم از قاجاریان.و اگر دویست سال قبل به دنیا آمده بودم با همین توان و رغبت ،عاشق زنی دیگر با اسمی دیگر.مه لقا مثلا.خودم را این طور قانع کرده ام که افسانه تنها یکی از آن هزاران معشوقه های بالقوه ای بود که می توانستم به آن ها عشق بورزم.دلیل روشنی ندارم اما فکر می کنم بین این افسانه ها باید چیزهای مشترکی باشد . دقیقا نمی دانم چه چیزهایی.شاید شباهت انگشتان شان.افسانه هم همین طور.او هم از میان هزاران امکان، از میان هزاران ابراهیم ، من را انتخاب کرد.این یکی از آن هزاران چیزهای عوضی دنیا است که من هرگز نخواهم فهمید. هرگز. (ص 12)

ناگهان و بی دلیل دلتنگ می شوم.دلتنگ افسانه.دلتنگ همه ی افسانه هایی که نمی شناسم.بی خودی دلم برای افسانه هایی که نمی شناسم تنگ می شود.گاهی فکر می کنم آدم های زیادی هستند که من می توانم با آن ها عمیقا احساس «نزدیکی » کنم اما افسوس که نمی شناسمشان.گاهی فکر می کنم روی این کره ی خاکی زن های زیادی هست که من نمی شناسمشان اما می توانم با تمام نیرو عاشقشان شوم.فکر می کنم اگرآن ها هم با من آشنا شوند،به شکل غریبی عاشق من خواهند شد. من در زندگی این شانس را داشتم که تنها عاشق یکی از آن ها _عاشق افسانه_ بشوم.آخ! کجا هستند افسانه های دیگر؟گاهی دلم برای افسانه هایی که صد سال دیگر می آیند تنگ می شود.برای افسانه هایی که هزار سال پیش زندگی می کرده اند . برای افسانه هایی که همین حالا در شهرها و روستاهایی زندگی می کنند که نمی دانم کجای این کره ی خاکی اند اما خوب می دانم چه قدر به هم نزدیکیم. و چه فاجعه ای است وقتی از سر اتفاق یکی از آن ها را توی خیابان یا سینما یا رستوران می بینم که با شوهرش بگومگو می کند و خوب می دانم ، و _قسم می خورم_ اگر من جای شوهر او بودم چه قدر می توانستم خوشبختش کنم . چه قدر می توانست خوشبختم کند. (ص 65)

 نویسنده: مصطفی مستور