«یکی از بچهها بیمقدمه دستش را بلند کرد و گفت: «آقا نویسندهها چه کار میکنند؟» از لحنش نتوانستم دریابم که شیطنتی در پرسشش وجود دارد یا پرسشی است که بیمقدمه به ذهنش رسیده است. پرسشهای پیمان بیشتر اوقات برخلاف روند کلاس بود یا اصلا ربطی به حرفهای من نداشت. بنابراین سریع بدون فکر جواب دادم: «معلوم است پیمانجان، نویسنده مینویسد.» پیمان بیآنکه در چشمش چیزی از شیطنت دیده شود، بیآنکه سرش را بالا بگیرد، بدون اینکه اجازه دهد حرف من تمام شود، گفت: «اجازه آقا، برای نویسندهشدن باید چه کرد؟» من هم بیفکر، بیمکث گفتم: «باید یک کلاس نویسندگی خوب پیدا کند.» میدانستم پیمان میخواهد بحث را کش بدهد و من میخواستم درسم را ادامه دهم. سرم را برگرداندم رو به تخته و در حال کشیدن نمودار ون گفتم بچهها بنویسید: «عکس نقیض موجبه کلیه، موجبه جزئیه است.» پیمان حرفم را قطع کرد: «آقا یک کلاس خوب به ما معرفی میکنید.» برگشتم و در چشمان پیمان نگاه کردم و گفتم: «چشم پیمانجان، تحقیق میکنم تا هفته بعد یک کلاس خوب پیدا میکنم. حالا بنویس. عکس نقیض موجبه کلیه، موجبه جزئیه است.» پیمان گفت:«مرسی آقا». وقتی به خانه وارد شدم اولین چیزی که به یادم افتاد پرسش ناگهانی پیمان و جواب بیفکر خودم بود. نویسنده مینویسد اما برای نویسندهشدن باید به کلاس نویسندگی رفت. با خودم کلنجار میرفتم و سعی میکردم بفهمم در جواب پیمان چرا اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که برای نویسندهشدن باید به کلاس نویسندگی رفت. چرا به ذهنم نیامد به پیمان بگویم برای نویسندهشدن باید بخواهی نویسنده بشوی؟ پرسش پیمان و جواب خودم و فکرکردن به پاسخهایی که میتوانستم به پیمان بدهم در سرم بازی میکرد. چرا به ذهنم نیامد بگویم برای نویسندهشدن باید نوشتن یاد گرفت؟ شامم را در مایکرویو گذاشتم و دکمه «استارت» را زدم. جرقههای داخل مایکرویو ناگهان توجهم را جلب کرد. غذا را همانطور با ظرف فلزیاش برای گرمکردن در مایکرویو گذاشته بودم. با خودم کلنجار میرفتم که دریابم که میتوانستم در پاسخ پیمان بگویم برای نویسندهشدن باید بتوانی به جرقههای ذهنی ناخودآگاهی که گاهگاه رخ میدهد صورتی از کلمه ببخشی. آنچه ذهن مرا درگیر کرده بود این بود که چرا با اینکه سالها درباره نوشتن و نویسندهبودن چیز خواندهام و حرف زدهام، به پیمان گفته بودم باید برای نویسندهشدن به کلاس نویسندگی رفت. شروع کردم به کاویدن نویسندههایی که میشناختم، از دور و از نزدیک. بسیاری از آنها تا جایی که من میدانم در هیچ کلاس نویسندگی شرکت نکرده بودند. برخیشان با رفتن به کارگاههای نویسندههای شناختهشده نویسنده شده بودند. البته شاید بهتر باشد بگویم توانسته بودند با شرکت در کلاسهای نویسندگان نامدار داستانهایی را که پیشتر نوشته بودند، منتشر کنند. اما بیشتر کسانی که در ذهنم آمدند، چه آنها که کلاس نویسندگی خلاق و کارگاههای چندماهه و حتی چندساله را تجربه کرده بودند …یک ویژگی مشترک داشتند. بیشتر آنها خودشان دستکم یکدوره نویسندگی تدریس کردهاند. هرچند در جاهای مختلف و به نیتهای مختلف: یکی زمانی، پس از انتشار اولین کتابش، در دانشگاه برای دانشجویان سال پایینی اصول داستاننویسی تدریس کرده بود. یکی برای کودکان کار و خیابان و با هدف توانمندکردن آنان داستان درس داده بود و در مؤسسههای پولی یا فرهنگسراها برای گذران عمر یا یافتن استعدادهای تازه برای ناشرانی که ظرفیت انتشارشان خالی مانده بود. خروجی کلاسهایی که من میشناختم یکسان نبوده است. برخی نویسنده ساخته بودند و برخی منتقد. برخی هم هیچ دستاوردی نداشتهاند که البته تا مدتها از نظر من و دوستانم ایرادی به شمار نمیرفت. ما همه همنظر بودیم که خلاقیت و نبوغ لازمه نویسندهشدن یا نویسندهماندن است. ما همه همنظر بودیم که خلاقیت و نبوغ را نمیتوان آموزش داد. ما همه همنظر بودیم که اگر قرار بود به اندازه شاگردان کلاسهای داستاننویسی نویسنده بهوجود بیاید باید صنعت نشر صدها برابر اکنون ظرفیت میداشت. بگذریم که بسیاری از کسانی که اینروزها در کلاسها و کارگاههای نویسندگی و سبکشناسی نثر و از این قبیل شرکت میکنند، نمیخواهند نویسنده بشوند، یعنی کتابی بنویسند یا داستانی برای دیگران بازگو کنند. آنها بیشتر به این کلاسها آمدهاند که بتوانند اصول نوشتن را یاد بگیرند تا در شرکتهای تبلیغاتی کاری مناسب پیدا کنند یا در کنار کار اصلیشان مدیریت شبکههای اجتماعی یک یا چند محصول را به دست بگیرند. آنها در کنار کلاس داستاننویسی در کلاسهای آموزش فتوشاپ و مدیریت بازاریابی هم شرکت میکنند. سوددهی و رونق کار بسیاری از کلاسهایی که من میشناسم، دستکم اینروزها، به وسیله این دسته تضمین میشود.
پرسش پیمان اما دست از سرم بر نمیداشت. در واقع پرسش پیمان که نه، درگیری ذهنیام بیشتر این بود که دریابم چرا اولین پاسخی که به ذهنم رسید، چیزی بود که به پیمان گفتم. تازه علیرغم تمام «انقلت»هایی که درباره کلاسهای نویسندگی به فکرم رسیده بود. آیا بهراستی باور دارم که کلاس نویسندگی میتواند کسی را نویسنده کند؟ تا جایی که به «ضمیرخودآگاه» خودم مربوط است چنین باوری ندارم. اما در ناخودآگاه چه؟ ناخودآگاه اگر به این راحتی قابل دسترسی باشد که نامش ناخودآگاه نیست. از قیاس خودم خندهام گرفت. لبخندزدن در تنهایی آدم را با خودش بیگانه میکند. انگار خندیدن تنها در بین جمع معنا دارد. دارم چه مینویسم.
***
وقتی نوشتهام را کامل خواندم. وقتی تمام ۸۲۷ کلمه را شمردهشمرده ادا کردم، تازه سرم را بالا آوردم و به استاد و همکلاسیها نگاه کردم. در چشمانشان هیچ نبود. انگار نتوانسته بودم کسی را تحتتأثیر قرار دهم. این برای من که میخواهم به جایی برسم که نوشتههایم هیچگاه از ذهن خواننده پاک نشود، در حکم شکنجهای پایاننیافتنی بود. بههمیندلیل تا اتمام نوشته سرم را بالا نیاورده بودم. استاد از جا بلند شد. به یادداشتهایش نگاه کرد و به سمت من آمد. اولین چیزی که گفت این بود که «درباره خنده ایده جذابی مطرح کردهای. اما شاید چون به کل نوشتهات ربط نداشت قلاب خواننده را درگیر نمیکرد. مثلا شاید اگر اول نوشته شاگردان کلاس به چیزی بیاهمیت میخندیدند و سپس در آخر نوشته دوباره به خنده باز میگشتی نوشتهات جاندارتر از آب در میآمد.» تعریفش برایم خوشایند بود. اما نکتهای که بلافاصله پس از آن گفت حالم را گرفت. استاد گفت:«معلوم است کتاب دروتیا برند را خواندهای. «نویسندهشدن» با نقد کلاسهای داستاننویسی آغاز میکند. به خصوص با این تم رایج تمام کلاسها که نبوغ را نمیتوان آموزش داد. اما در حقیقت من ردپای او را فقط تا این حد توانستم دنبال کنم. واقعا کتاب را تا آخر خواندهای.» من توضیح کوتاهی دادم که آری کتاب را تا آخر خواندم. هم تلاش کردم درباره ناخودآگاه بازیگوش نویسنده فکر کنم و هم درباره «سه چهره نویسنده.» این نوشتهای هم که خواندم یکی از تمرینهای کتاب است. همان تمرینی که از خواننده میخواهد صبح کمی زودتر از خواب بیدار شود و چند صفحه بنویسد. حتی پیش از آنکه برای دمکردن قهوه اقدام کند. استاد گفت:« متوجه منظورت شدم. شاید بههمیندلیل به این موضوع فکر نکرده بودی که چگونه ایده درخشانت درباره خنده را در کل نوشتهات جاری کنی.» سپس رو به کلاس گفت:« حالا قبل از اینکه بقیه نوشتههایشان را بخوانند بگذارید کمی درباره این موضوع توضیح دهم که «یوگای ذهنی» که دروتیا برند میکوشد آن را به ما بیاموزد در نهایت سبب میشود ما با تأمل در رفتار خودمان و دیگران و با استفاده از معصومیت نگاه کودکانه چیزهایی از این قبیل را کشف کنیم. در واقع کتاب دروتیا برند به ما چیزی درباره پیرنگ یا طرح داستان نمیگوید. بلکه بیشتر از همه به ما میگوید که نوشتن باید از طریق چه فرایندهایی پیگیری شود تا همواره خلاق باقی بماند. برای نوشتن خلاق، در هر زمینهای، میتوان از تمرینهای این کتاب استفاده کرد. اما به شرط آنکه پیش از هرچیز نوشتن را آغاز کرده باشیم. نوشتن مهارت است و مهارت با نوشتن به دست میآید نه با کسب دانش درباره نوشتن یا کنجکاوی درباره عادتهای نویسندگان.» استاد چیز بیشتری برای گفتن به من نداشت. نشستم و منتظر که دیگری نوشتهاش را بخواند. همیشه بخش اول کلاس به شنیدن میگذشت.
***
پس از یک هفته دوباره روز چهارشنبه من بودم و کلاس منطق. وارد کلاس که شدم منتظر بودم که پیمان نتیجه تحقیقاتم را از من بخواهد و من درباره نویسندهبودن سخنرانی کنم. فکر میکردم بچهها امروز چیز زیادی درباره نوشتن خواهند آموخت و به جای منطق قدیم و عکس مستوی و عکس نقیض چیزهای جذابتری خواهند شنید که نه در امتحان میآید و نه بابتش قرار است نمرهای بگیرند. «سرپا». «بفرمایید بچهها.» پیمان آخر کلاس نشسته بود. همیشه وقتی آخر کلاس مینشست خیالم راحت بود که قصد ندارد با پرسشهای بیربطش وقت کلاس را بگیرد و در حرفم بپرد و باعث شود درس از دستم دربرود. میخواستم پیمان را صدا کنم و بگویم که درباره پرسشش فکر کردهام. بگویم که آن لحظه بیفکر به پرسشش پاسخ دادهام و اکنون میخواهم بیشتر توضیح دهم. میخواستم به بچهها بگویم که برای نویسندهشدن باید نوشت و شور نوشتن داشت. اما پیمان انگار نه انگار که پرسشی مطرح کرده باشد. به من زل زده بود و هیچ نمیگفت. صدایش کردم پای تخته. بلند شد و آرام خودش را به من رساند. آمدم حرف بزنم که لبش جنبید:« آقا ما درس هفته پیش را حسابی خواندیم.» احساس پوچی و خشم هر دو به سراغم آمد. خودم را کنترل کردم و به جای سخنرانی گفتم: «عکس نقیض موجبه کلیه را با رسم نمودار ون توضیح بده». او مفصل توضیح داد که «عکس نقیض موجبه کلیه، موجبه جزئیه است.» هنگامی که حرف میزد سرتاپایش را نگاه میکردم و دلم میخواست با یک لگد او را از کلاس بیرون کنم. حرفش که تمام شد گفتم: «اینها که گفتی درباره عکس مستوی درست است نه عکس نقیض.» لحظهای مکث کرد و گفت «آقا به خدا شما هفته پیش همینها را گفتید.» دیگران هم تأیید کردند. حتی دو نفر جزوهشان را آوردند و دیدم که بله گند زدهام. کم نیاوردم: گفتم من از عمد اینها را نوشتم ببینم آیا شما تعریف عکس نقیض و عکس مستوی و استفاده از نمودار ون را یاد گرفتهاید یا آن را طوطیوار حفظ کردهاید. طوطیوار را که گفتم خودم خندهام گرفت. اما کس دیگری نخندید. هرچه توانسته بودم برای تحتتأثیر قراردادن مخاطبم انجام داده بودم و نتیجه هیچ. ایکاش لااقل شهریهام را پس بدهند.»
نویسندهشدن / دروتیا برند / آرش محمدولی/ کتابپارسه