گونتر گراس در ۱۶ اکتبر سال ۱۹۲۷ در گدانسک لهستان، از پدری آلمانی و پروتستان به نام ویلهلم و مادری کاتولیک که اصالتا لهستانی بود به نام هلنه، زاده شد. گراس تحتتأثیر تربیت کاتولیکی مادر، به خدمت در کلیسا مشغول شد و با نوجوانان خادم در اجرای مراسم نمازگزاری شرکت میکرد. او در ١۵سالگی برای گریز از محیط تنگ و فقیرانه خانوادگی، خدمت در ارتش هیتلری را با رغبت پذیرفت و به جنگ فرستاده شد. وی پس از مجروحشدن در مارینباد دستگیر و به اسارت نیروهای آمریکایی درآمد و تا سال ۱۹۴۶ در بازداشتگاه بود. گراس که در بازجوییهای مقدماتی افسران آمریکایی، به عضویت خود در شاخه مسلح حزب نازی موسوم به اساس اعتراف کرده بود، این قضیه را پنهان نگه داشت و تا سال ۲۰۰۶ افکار عمومی را از آن آگاه نکرد.
کارهای گونتر گراس جنبههای قوی سیاسی دارد و خود او نیز فعال سیاسی و در گذشته عضو حزب سوسیال دموکرات آلمان بوده است. از آثار ترجمهشده این نویسنده بزرگ در ایران میتوان به طبل حلبی، موش و گربه، سالهای سگ، پابرهنهها تمرین انقلاب میکنند، مجموعه اشعار، از دفتر خاطرات یک حلزون، سفره ماهی، مادهموش/ دنباله طبل حلبی، قرن من، بر گام خرچنگ، آخرین رقص، داستانهای هانس کریستیان آندرسن از دیدگاه گونتر گراس، پوست کندن پیاز و شهر فرنگ اشاره کرد. گونتر گراس ٢سال پیش در چنین روزهایی در ٨٨ سالگی بر اثر عفونت در بیمارستان شهر لوبک در شمال آلمان درگذشت. مطلبی که در پی میآید، از سری گفتوگوهای ادبی پاریس ریویو نگاهی کلی دارد به زندگی و دیدگاههای این نویسنده متعهد که هم به دنیای پیرامونش متعهد بود و هم به دنیای ادبیات…
درباره نوشتن
واقعیاتی که نمیشود تغییرشان داد…
چگونه بین کارهای داستانی و غیرداستانیتان تمایز قایل میشوید؟
گذاشتن آثار داستانی مقابل غیرداستانی بیمعنی است؛ شاید برای کتابفروشان و کسانی که میخواهند کتابها را طبقهبندی کنند، خوب باشد، اما به هیچوجه دوست ندارم آثار من اینگونه تقسیمبندی شوند. همیشه کمیتهای متشکل از کتابفروشان را تصور کردهام که در جایی نشسته و تصمیم میگیرند چه کتابی را داستانی و چه کتابی را غیرداستانی بنامند.
خب. تکنیکی و روش نوشتنی که در سخنرانیها و مقالاتتان دربارهاش حرف میزنید، آیا فکر نمیکنید با تکنیکی که در زمان ساختن یک دنیا و نوشتن یک رمان به کار میبرید، متفاوت است؟
بله؛ طبیعی است، برای اینکه در نوشتن نویسنده با واقعیاتی مواجه است که نمیتواند تغییرشان دهد. من خیلی کم در زندگی خاطره نوشتهام، اما زمانی که داشتم برای نوشتن خاطرات حلزون آماده میشدم، خاطراتم را مینوشتم. خاطرات علاوه بر این کتاب در نوشتن کتابی که در کلکته نوشتم نیز به کمکم آمدند…
چطور بین فعالیت سیاسی و دغدغههای هنریتان انطباق ایجاد میکنید؟
نویسندگان نمیتوانند تنها با اتکا به اندیشهها و نظام معرفتی درونی خود بنویسند. لااقل در دوران مدرن ما یاد گرفتیم که از زندگی روزمره خودمان نیز تاثیر بگیریم. برای من نویسندگی، طراحی و فعالیت اجتماعی، مقولات جدا از هم هستند، اما طبیعتا با رویدادهای جامعه درگیر میشوند و خروجیشان آمیخته به رخدادهای سیاسی و اجتماعی خواهد بود. این امری طبیعی است. هدف نویسنده اصلا میتواند واکاوی رخدادهای سیاسی باشد. نویسنده باید چیزهایی را بنویسد که مورخان از نگارش آن غافل بودند و در کتابهای تاریخ نوشته نشده.
شما در ژانرهای متفاوت و گوناگونی کار کردهاید. تاریخی، حماسه، طنز…
و طراحی، شعر، نثر، دیالوگ، سخنرانی، نامه! مهمترین چیز برای من در این زمینه این است که از نظر زبانی در هرگونهای که کار میکنم، کار مناسب ارایه دهم…
میتوانی بگویی در میان شعر، داستان یا طراحی کدامیک به نظرت مهمترین است؟
میتوانم به این سوال جواب دهم، اما فقط بهعنوان نظر شخصی. برای من شعر مهمترین چیز دنیاست. نقطه تولد یک رمان در بیشتر موارد از یک قطعه شعر است. بگذار اینگونه بگویم که نمیگویم اهمیت شعر از رمان بیشتر است، اما من خودم بیشعر نمیتوانم کار یا زندگی کنم.
یعنی هویتمندترین فرم هنری است؟
نهنهنه. شعر، نثر، طراحی… همه اینها دوشبهدوش هم در یک شکل دموکراتیک ایستادهاند…
یک جایی گفتهای نوشتن فرآیندی دردناک است…
شاید آنطور که مدنظرتان از دردناک است نباشد. یکجورهایی مثل مجسمهسازی. در مجسمهسازی باید گوشهگوشه کار را درست از کار درآوری. اگر چیزی را در گوشهای تغییر میدهی، باید جای دیگری را نیز عوض کنی تا آن توازن حفظ شود. نوشتن نیز اینگونه است. من میتوانم بیوقفه مدت زمانی طولانی کار کنم و بنویسم. اما کتمان نمیکنم که چیزی دشوار و فضایی سنگین بر این کار حاکم است. وقتی کاری میکنی که حس میکنی خوب شده و دارد جواب میدهد، لذتبخش است. اما این لذت فقط ٣ثانیه تداوم دارد و بعد دوباره چالشهای بعدی است که پیش میآیند…
علایق و سلایق گونتر گراس
نویسندگانی که به من آموختهاند…
شماری از کتابهایت چون موش ماده، خاطرات حلزون، سالهای سگی و… روی یک حیوان تاکید دارند. آیا دلیل خاصی برای این کار داری؟
شاید حس کردهام که به قدر کافی درباره انسان حرف زدهایم. دنیا پر از انسان است، اما در عین حال حیوانات، پرندگان، ماهیها و حشرات نیز در این دنیا زندگی میکنند. آنها پیش از ما بودند و فکر میکنم بعد از ما هم خواهند بود. ما و جانوران یک تفاوت اساسی با هم داریم. الان در موزهها استخوانهای دایناسورها را که میلیونها سال پیش مردهاند، میبینیم. فرق ما و آنها در همین جاست. آنها مرگشان تمیز بوده. مردهاند. همین. نه زهر و سمی در کار بوده و نه بمب و موشکی، اما انسان چنین نیست.
آیا تاکنون چیزی از منتقدان یاد گرفتهای؟
اگر حتی فرض کنیم که من دانشآموز خوبی هستم، اما منتقدان هرگز معلم خوبی نبودهاند. البته یک دورهای بوده که من از منتقدان آموختم و چقدر دلم برای آن دوره تنگ میشود. این اتفاق دورهای رخ داد که گروه ۴٧ را پایه گذاشته بودیم. ما آنجا دستنوشتههایمان را برای هم میخواندیم و با هم بحث میکردیم. آنجا یاد گرفتم که درباره متن حرف بزنم و به جای اینکه با گفتن جمله من دلم میخواست اینجوری بنویسم، دلایلی برای اثبات عقایدم ارایه دهم. اما در کل با منتقدان به این دلیل مشکل دارم که آنها دوست دارند نویسنده چیزی را که آنها انتظار یا دوست دارند، بنویسد که این مخل آزادی و خلاقیت است.
درباره گروه ۴٧ میگفتی…
این گروه نه فقط برای من که برای کل ادبیات آلمان بعد از جنگ اهمیت حیاتی داشت. بعد از جنگ ما همه در حلقههای ادبی یکجور گیجومنگ بودیم، چراکه نسل ما که در زمان جنگ رشد کرده بود، به دلیل جنگ یا تحصیل نکرده بود یا اینکه بد خوانده بود. زبان فاخر آلمانی داشت از بین میرفت. نویسندگان بزرگ مهاجرت کرده بودند و کسی انتظاری از ادبیات آلمان نداشت. جلسات سالیانه گروه ۴٧ به ما این انگیزه را داد که تلاش کنیم ادبیات آلمان را دوباره وارد بحثها کنیم. بیشتر نویسندگان نسل ما در این گروه بودند؛ با اینکه حالا خیلیها این را قبول ندارند.
درباره نقدهای چاپشده در نشریات و کتابها چه؟ آیا از اینها چیزی یاد گرفتهای؟
نه. البته از نویسندگان دیگر خیلی آموختهام. مثلا از آلفرد دابلین که برای من حتی مهمتر از توماس مان است.
از نویسندگان آمریکایی چه کسانی را دوست داری؟
ملویل همیشه نویسنده محبوبم بوده و البته از خواندن آثار ویلیام فاکنر، توماس ولف و جان داس پاسو خیلی لذت بردهام.
نظرت درباره نسخه سینمایی طبل حلبی چیست؟
فولکر شلندورف فیلم خوبی ساخته؛ باوجود اینکه سناریو با روند کتاب تفاوتهای زیادی دارد. شاید هم این تغییر ضروری بوده، چراکه اگر با ترتیب داستان پیش میرفتیم، فیلم بسیار پیچیدهای میشد. شلندورف اما کار را ساده کرده و خط اصلی داستان را روایت کرده است. بازی بازیگر جوان فیلم هم عالی است.
آیا در گذر سالهای فعالیت علایقت دچار تغییر شده؟ آیا از عمد سبکت را تغییر دادهای؟
سه کتاب مهم اول من طبل حلبی، سالهای سگی و موش و گربه دهه ۶٠ را روایت میکنند. در هر سه این کتابها تجربه آلمان در جنگ دوم نقطه تمرکز اصلی است که در کنار هم میتوانند یک تریلوژی در این باب به شمار آیند. در آن دوره من بسیار درگیر تفکر نازیسم بودم و این کارها یکجور آسیبشناسی جوامع درگیر نازیسم میتواند باشد. بعد وقتی به خاطرات حلزون میرسیم، باوجود اینکه آن هم درباره جنگ است، اما نثر و سبک روایت من در این رمان متفاوت است. در مورد بقیه هم بگذار منتقدان حرف بزنند. اینها را گفتم که به شما نشان دهم درباره تغییرات آگاه بودهام.
درباره گونتر گراس بهعنوان نویسنده
دروغگوی بزرگی بودم
چگونه نویسنده شدی؟
فکر میکنم در پاسخ این سوال بهتر است به شرایط اجتماعی زمان کودکی و نوجوانی خودم اشاره کنم. ما یک خانواده متوسط بودیم؛ متوسط رو به پایین که در یک آپارتمان کوچک ٢خوابه زندگی میکردیم و من برای خودم اتاق شخصی نداشتم. به این دلیل من و خواهرم مجبور بودیم در یک اتاق مشترک روزهایمان را بگذرانیم. در اتاق نشیمن، بین ٢ پنجره اتاق گوشهای بود که من کتابهایم و نقاشیهای آبرنگم را گذاشته بودم. ناچار بودیم از هر امکان برای انجام دادن کارهایمان استفاده کنیم و همین مسأله باعث شد تا من یاد بگیرم چطور در گوشه اتاق بخزم و در میان سروصدای دیگران کتاب بخوانم. آن روزها چیزهایی را که نیاز داشتم در رویابافیهایم به دست میآوردم. اما هنوز هم این ترس را دارم که نکند آن روزهای نوجوانی و جوانی بازگردند و ناچار باشم تمام کارهایم را در گوشهای از یک اتاق کوچک انجام دهم…
چه چیزی باعث میشد در چنان شرایطی به جای بازی و ورزش و مسائلی از این دست، خواندن و نوشتن را دنبال کنی؟
در کودکی من یک دروغگوی قهار بودم. خصوصا وقتی مادرم مرا تشویق به این کار میکرد. مادرم خیلی دروغهای مرا دوست داشت. من هم برای خوشامد او هر کاری میکردم. یادم هست وقتی ١٠سالم بود مادرم از من خواست درباره سفرمان به ناپل دروغهایی سر کرده و برایش تعریف کنم. من هم خیلی سریع نشستم و دروغهایم را نوشتم و این مسیر را تا به امروز ادامه دادهام. من نخستین رمانم را وقتی نوشتم که فقط ۱۲سال داشتم. داستانی که بعضی اتفاقات و آدمهایش را در برخی از آثارم چون طبل حلبی آوردهام. در این داستان اشتباه بزرگی نیز کرده بودم: تمام شخصیتهایی که در این داستان داشتم، در پایان همان بخش نخست میمردند و من نمیتوانستم داستان را بدون حضورشان ادامه دهم. این گونه شد که درس بزرگی یاد گرفتم؛ که برای ادامه دادن داستان احتیاج به شخصیت دارم و باید به دقت مراقب کاراکترهایم باشم. این نخستین درسی بود که در نویسندگی آموختم.
چه دروغهایی بیشتر برایت لذتبخش بود؟
دروغهای بیخطر و بیزحمت؛ که با دروغهایی که یکی را نجات داده و دیگری را دچار دردسر میکنند، فرق دارند. دوست نداشتم به کسی آسیبی بزنم. کار و دغدغه من آزار دیگران نبود. اما راستش را بخواهید واقعیت بیشتر مواقع خیلی خستهکننده میشود و دروغ میتواند کاری کند تا بتوانید آن را تحمل کنید. هیچ مشکلی هم پیش نمیآید. آن موقع فهمیدم که هیچکدام از دروغهای من تاثیری روی واقعیت بیرونی نمیگذارند. هیچ دروغی. اگر سالها پیش بخشی از پیشبینیهایم درباره آینده آلمان را مینوشتم ممکن بود خیلیها بگویند چه آدم دروغگویی، اما تغییری در رخدادها نمیداد…
بعد از شکست نخستین کتابت چه کردی؟
نخستین کتاب من یک کتاب شعر و طراحی بود. درواقع کتاب شعری که طرحهایش را هم خودم کشیده بودم. بعد از اینکه به جایی نرسیدم، در ٢۵سالگی توانستم یک ماشینتحریر تهیه کنم و با همان ماشینتحریر به شیوه تایپ ٢ انگشتی طرح اولیه طبل حلبی را نوشتم. الان با اینکه بسیاری از همکارانم با کامپیوتر مینویسند، اما من همچنان دوست دارم دستنویس اول را با دست بنویسم. باید بگویم که پیش از انتشار هر کتابی، آن را حداقل ٣بار بازنویسی میکنم. بار اول با دست، به همراه طراحیها و… و ٢ بار دیگر با ماشینتحریر. من هیچ کتابی را بی اینکه این ٣ مرحله را گذرانده باشند، تمام نکردهام.
آیا هر ورسیون از این بازنویسیها از اول تا پایان را شامل است یا اینکه برخی فصول را بازنویسی میکنید؟
نسخه اول را خیلی سریع مینویسم؛ اگر مشکل یا سوراخی هم داشته باشد، خب، دارد دیگر! نسخه دوم عموما روند طولانیتری دارد و آن را خیلی جزیی و کامل، پس از خواندن دقیق و کامل نسخه اول مینویسم. سعی میکنم در این مرحله اشکالات و ضعفهای ورسیون اول برطرف شود. برای نسخه سوم تلاش میکنم عصاره داستان را که در نسخه اول آمده با اصول فنی که در نسخه دوم لحاظ شده تلفیق کرده و کار را تمام کنم که کار بسیار مشکلی ست.
برنامه روزانهات وقتی کار میکنی، چیست؟
وقتی دارم روی نسخه اول کار میکنم، بین ۵ تا ٧ صفحه در روز مینویسم. در ورسیون سوم نیز
٣ صفحه در روز. من خیلی کند کار میکنم…
صبحها کار میکنی یا شبها؟
هیچوقت شب نمینویسم. نوشتن در شب را دوست ندارم؛ شاید چون زیادی راحت بهنظر میآید. وقتی هم صبح فردایش میخوانمش میبینم که خوب ننوشتهام. من باید در نور روز کارکنم. بین ساعت ٩ و ١٠ شروع میکنم به یک صبحانه مفصل؛ همراه با مطالعه و موسیقی و بعد شروع به کار میکنم، سپس توقف کار را داریم برای صرف یک قهوه، تا بعدازظهر. دوباره بعد از این مینویسم، تا ساعت ٧ شب…
چگونه متوجه میشوید کارتان روی یک کتاب تمام شده است و باید آن را به ناشر بدهید؟
نوشتن یک کتاب طولانی روندی زمانبر است. تقریبا ۴ تا ۵سال طول میکشد تا تمام نسخهها را انجام دهم. از اینرو زمانی که بهشدت احساس خستگی و فرسودگی کردم، حس میکنم کار تمام شده است.
برشت اما بازنویسی کتاب را تمامشده نمیدانست و حتی بعد از چاپ نیز بارها آثارش را ویرایش میکرد…
نه! فکر نمیکنم بتوانم این جوری کار کنم. من فقط طبل حلبی و خاطرات حلزون را درباره یک دوره زمانی خاص از زندگیام نوشتهام. بقیه کتابها را به اینخاطر که در زمان نوشتنشان فکری، ایدهای یا نظری داشتم نوشتهام و نمیشود که همه زمان در آن حال و هوا بمانم. حتی درباره آن ٢ کتابی هم که گفتم، اطمینان دارم اگر همین امروز بخواهم دوباره طبل حلبی یا سالهای سگی و خاطرات حلزون را بنویسم، خرابش میکنم.
تحلیلهای سیاسی- اجتماعی گونتر گراس
انسان بودن یا روشنفکر بودن؟
ما فرزندان روشنگری اروپایی هستیم که امروز همهجا – یا لااقل در فرانسه و آلمان- به زیر سوال رفته است. گویی این جنبش اروپایی روشنگری به راستی شکست خورده باشد. بسیاری از جنبههایی که در ابتدا در این جنبش وجود دارد در طول قرنها از میان رفتند. ازجمله جنبه طنزآمیز ماجرا. برای مثال سادهلوح ولتر یا ژاک تقدیرگرای دیدرو کتابهایی هستند که در آنها نیز شرایط اجتماعی توصیفشده بسیار دهشتناک هستند. ولی با این وجود حتی در شرایط درد و شکست، قابلیت انسان در کمیکبودن است و از این لحاظ پیروزمندی، خود را تحمیل میکند.
ما در دورانی بامزه زندگی میکنیم. درواقع خنده جهنمی که با ابزارهای ادبی از زنجیر رهانیده شده است، خود نوعی اعتراض علیه شرایط اجتماعی است. آنچه امروز تحت عنوان نولیبرالیسم بازار دارد، بازگشتی است به روشهای لیبرالیسم منچستر در قرن١٩. در سالهای دهه ۱۹۷۰ در همهجای اروپا تلاش نسبتا موفقیتآمیزی به وجود آمده بود که سرمایهداری را متمدنانه کنند. اگر من از این اصل حرکت کنم که چه سوسیالیسم و چه سرمایهداری هر ٢ فرزندان ناخلف روشنگری هستند، باید قبول کنم که آنها دارای نوعی کارکرد متقابل کنترل نیز هستند. در آلمان، ما به این امر اقتصاد اجتماعی بازار خطاب میکردیم و در این مورد اجماع وجود داشت، ازجمله با حزب محافظهکار که شرایطی ما در جمهوری وایمار تجربه کرده بودیم دیگر نباید هرگز تکرار شود. این اجماع در ابتدای سالهای دهه ۱۹۸۰ از میان رفت و از زمان فروپاشی قدرتهای کمونیستی، سرمایهداری تصور میکند که دیگر اجازه هر کاری را دارد، گویی از هرگونه کنترلی خلاص شده است. دیگر نقطه مخالفی وجود ندارد و حتی اندک سرمایهداران مسئولیتپذیری که هنوز باقی ماندهاند، امروز دیگران را به احتیاط میخوانند، زیرا معتقدند قطبنماها دیگر ازکارافتادهاند و سیستم نولیبرالی درحال انجام دادن همان اشتباهاتی است که پیش از این، کمونیسم مرتکب شده بود، یعنی بهوجود آوردن جزمیتها، فضایی از ادعاهای به ظاهر شکستناپذیر.
احزاب سوسیالیست و سوسیال دموکرات تا اندازهای به این تز باور داشتند که فروپاشی کمونیسم، سوسیالیسم را نیز از نقشه جهان خواهد زدود و اعتقادشان را نسبت به جنبش اروپایی کارگران که بسیار پیش از کمونیسم وجود داشت، از دست دادند. کسی که سنتهای خودش را رها کند، خودش را رها کرده است. در آلمان ما صرفا شاهد تلاشهای سستی برای سازماندادن به بیکاران بودیم. من سالها است سعی میکنم به سندیکاها بگویم: شما نمیتوانید فقط تا زمانی که مردم کار دارند، آنها را سازماندهی کنید و وقتی کارشان را از دست دادند، رهایشان کنید تا در یک ورطه بیپایان سقوط کنند. اینکه سندیکاها باید یک اتحادیه ویژه جویندگان کار در اروپا تأسیس کنند. ما تاسف میخوریم که چرا ساختن اروپا تنها در حوزه اقتصاد انجام میگیرد، اما سندیکاها هم چندان تلاشی برای یافتن راهی که بتواند به سازماندهی و به عمل در سطحی فراتر از سطح ملی برسد و فراتر از مرزهای ملی تاثیرگذار باشد، از خود نشان نمیدهند. ما باید در برابر نولیبرالیسم جهانی، یک قدرت مخالف جهانی را سازماندهی کنیم. اما، کمکم مشاهده میکنیم که بسیاری از روشنفکران همه چیز را میپذیرند و البته دچار عذابوجدان هم میشوند. باید همه چیز را گفت. به همین دلیل شک دارم که بتوانیم تنها بر روشنفکران حساب کنیم. درحالیکه در فرانسه همیشه بدون هیچ تردیدی از روشنفکران سخن گفته میشود. تجربههای آلمان به من ثابت کرده که این یک سوءتفاهم است اگر تصور کنیم روشنفکربودن معادل چپبودن است. ما دلایلی برای اثبات خلاف این امر را در سراسر قرن ١٩ مییابیم، حتی در دوران نازیسم: آدمی مثل گوبلس یک روشنفکر بود. بهنظر من، روشنفکربودن دلیلی بر کیفیت یک آدم نیست.
منبع شهروند