من سعی کردم به دور از هیاهو و برای خودم عزاداری کنم و کردم. همچنان هم قلبم غمگین است. عزادارم. راستش من چندان معاشرتی با او نداشتم اما سالهاست میشناسمش و گاه هم همدیگر را میدیدیم. با اینحال بسیار از او تاثیر گرفتهام. راستش تقریبا میشود گفت عباس کیارستمی را میپرستیدم. هرچند بعد از فیلم «خانه دوست کجاست» ارتباطم با دنیای ذهنی او کمرنگ شد. از همان ابتدا که در کانون پرورش فکری آن فیلمهای زیبا را ساخت؛ تاثیر خودش را روی من گذاشت. ما همه از هم متاثریم و این یک امر ثابت شده است. حتی اگر کار همدیگر را نپسندیم، این اتفاق میافتد و من تاثیر گرفتم از نگاه ساده، موشکافانه، زیبا و انسانی و در عین این سادگی بسیار عمیقش.
همیشه تعجب میکردم چه چیزهایی را میبیند که در اطراف ما اتفاق میافتد و ما آنها را نمیدیدیم. او سادگی در بیان و عمق در محتوا داشت.
در یک برههای از تاریخ سینما در کشور ما چه قبل و چه بعد از انقلاب، سینمای کودک یا سینمای درباره کودک یا با حضور کودک، محملی برای بیان بسیاری چیزها بود که فکر میکنم او تاثیرش را گذاشت. اینکه اهالی سینمای کودک معتقدند سینمای ما با سینمای کودک جهانی شد یک واقعیت است. با همان زبان انسانی و دنیای پاک و شریفی که در سینمای کیارستمی که کودک در آن حضور دارد. این وجه به موفقیت جهانی سینمای ما کمک کرد و کیارستمی هم به نوعی پایهگذار آن بود.
کانون یک جورهایی تنها جایی بود که در حکومت شاه، کسانی که طور دیگری فکر میکردند، آزاداندیشتر بودند، دارای عقاید دیگری بودند، نگاهشان به فرهنگ متفاوت بود، آنجا جمع شدند. نمیدانم اتفاقی بود یا اینها را آگاهانه یکجا جمع کردند. در واقع مفر و منفذی بود که کارهای فرهنگیتری انجام شود. آن زمان جز دو یا سه حرکت جسته و گریخته سینمایی در آن مفهوم که اینجا مدنظر است، نداشتیم. جز چند نمونه که کافی نبود. اما اینها همه در کانون جمع بودند. تعدادی جوان پر شر و شور و خوشفکر بودند. به طور کلی کانون جای عجیب و غریبی بود. کار خودش را روی نسلهای بعدی کرد و کافی است نگاه بیندازیم تا متوجه شویم شخصیتهای برجسته هنری کشور خیلیهایشان از کانون آمدند و من افتخار میکنم که همنسل چنین کسانی هستم. همه با هم یک چیزهای مشترکی داشتیم.
کیارستمی بینهایت به وضعیت اجتماعی سرزمینش تعهد داشت. من همیشه کیارستمی را تحسین کردهام و بسیار از او درس گرفتهام. فکرش را بکنید! من در تلویزیون کار میکنم! و همیشه هم در کارهایم به نوعی به مسائل اجتماعی پرداختهام و همیشه هم گفتهام آنقدر مساله داریم- فارغ از دغدغههای سیاسی- که بسیاری از آنها را میتوان به سادگی مطرح کرد و به آنها پرداخت.
حرفها و مسائلی که لازم هم نیست دچار سانسور شوند. خودم اینطور گفتن را از او یاد گرفتم. کیارستمی اتفاقا به درستی راهش را انتخاب کرده بود. راه برای پرداختن به مقولاتی که خیلی عمیقاند، مشکلات اجتماعی دیرینه هستند. علاوه بر این ریزهکاریهای روابط اجتماعی میان مردم را هم به زیبایی میدید و تصویر میکرد. نگاه انسانی و واقعبینانه یا خوشبینانهای داشت.
اگر هم حرفی یا انتقادی داشت آنقدر آن را شیرین بیان میکرد که موثر میافتاد. فکر میکنم آنهایی که طور دیگری فکر میکنند یا فیلم میسازند، بیشتر دارند از این موقعیت سوءاستفاده میکنند. در حالی که اگر هنرمند، هنرمند مردم باشد باید همیشه راه حل درستی برای اینکه بماند و کار کند، پیدا کند. بسیاری با جار و جنجال و سوءاستفاده از محدودیتها و مشکلات دارند کار میکنند که من نمیپسندم.
در طول این تاریخ چهل یا پنجاه سال گذشته این سومین از دست دادنی است که جگرم را سوزاند. نه اینکه از رفتن دیگران ناراحت یا متاسف نشوم. اما اینها آدمهای بدون جایگزین هستند.
علی حاتمی جایگزین نداشت، عباس کیارستمی جایگزین ندارد و سومین نفر کامبیز صمیمی مفخم بود که در دنیای عروسک جایگزین نداشت. اینها داغ بزرگی در دل ما گذاشتند. حالا میگوییم آن دو نفر بیمار شدند. اما کیارستمی را ما به دست خودمان از بین بردیم. دو روز پیش یک دکتر عزیزی از دوستان من با من تماس گرفت و درباره قصورهای پزشکی حرف میزد. سعی کردم واقعبینانه به این موضوع نگاه کنم و در نهایت به او یک پیشنهاد دادم. میخواست کارهایی انجام دهد. به او گفتم وقتی همه داغدار هستند، کمپین درست میکنند و بعد هم فراموش میشود. به او پیشنهاد کردم بیا حرکت دیگری شروع کنیم. سعی کنیم شرایطی برای پزشکان عزیز فراهم کنیم که فیلم ببینند. به سینما نزدیک شوند، بیشتر تئاتر ببینند و حتی کتاب و مجله. اگر به مطبها برویم میبینیم که اغلب روی میزها چند مجله به اصطلاح زرد هست. سعی کنیم چند نشریه خوب روی میزهایشان بگذاریم. این پزشکان زحمتکش و عزیز گاه آنقدر از سینما، از این عالم انسانی دور هستند که آدم غمگین میشود. فکر میکنم اگر بتوانیم آنها را به فرهنگ و هنر بیشتر نزدیک کنیم تاثیر بسیاری در شیوه برخورد آنها خواهد گذاشت.
این مسالهای است که این روزها فکر مرا به خودش مشغول کرده.
هر کس یک جور از دنیا میرود و سرطان هم یکی از آنهاست. مختص هنرمندان هم نیست. همه مردم با آن درگیرند. حتی بچهها. اما شکل زندگی هنرمندها، آشفتگیشان و بینظمی این نوع زندگی و درگیریهای عجیب و غریب کاریشان ریتم زندگی آنها را به هم میزند. بعد هم این همه دستکاری در طبیعت، بدن انسان را هم متاثر میکند و بیماریها میآیند. اما بعضی مرگها خیلی تلخترند. راستش وقتی آن عکسها منتشر شد، روی تخت بیمارستان، با آن حال دلم فرو ریخت. میدانستم که به قول خودش «خراب»ش کردهاند. هنوز هم گیجم. نمیفهمم چه معنی دارد.
مگر آدم شب عید میرود عمل کند؟! وقتی دکتر هم نیست. همیشه میگویم خدا نکند در تعطیلات عید برای کسی اتفاقی بیفتد. این تعطیلات بیهوده و طولانی، پزشکانی که در سفر هستند، اصلا شرایط خوبی نیست.
اما بگذارید یک چیز دیگر هم بگویم. چند روز پیش تعدادی از دوستان عروسکسازِ «خانه عروسک» که بسیار هم توانمند هستند به برنامه خندوانه رفته بودند و برای من یک عکس فرستادند. گفتم آنجا چه کار میکنید؟ گفتند عروسکساز جنابخان به سفر رفته و به ما سپرده بود اگر کاری یا کمکی لازم شد شما انجام دهید و حالا هم کاری پیش آمده و ما آمدهایم که آن را حل کنیم. گفتم: اورژانس عروسک! بلافاصله برایشان نوشتم: «کاش کیارستمی هم عروسک بود.» یعنی یک عروسکساز اینقدر احساس وظیفه کرده که وقتی دارد به سفر میرود و خودش حضور ندارد به کسی در حد خودش سفارش کرده که مراقب عروسکش باشد. واقعا ای کاش کیارستمی عروسک بود….