ادبیات تا مدتهای طولانی شاید نزدیک به یک قرن مجاز به عبور از مرزهای تعیینشده نبود؛ یعنی هنگامی که بالزاک، فلوبر یا حتی پروست میخواستند رفتار فرد را در محیط اجتماعی نشان دهند، هرگونه تجاوز از امر محتمل –مرزهای تعیینشده- ناممکن و از نظر زیباییشناسی نابجا تلقی میشد. پلیسی که تاریخ نام داشت با مأموران خود در مرزهای واقعیت مستقر بودند تا هرگونه عبور از مرز را بهمثابه عبور از خط قرمز با مجازاتی سخت پاسخ دهند. «تاریخ» با تکیه به شعور خود که به آن پربها میداد با هر چیز غیرمتعارف و نامحتمل بهعنوان امری بیگانه و ناآشنا مقابله میکرد. «تاریخ» با این نگرش و با هدف مشخصکردن امر نامشخص بهمدت بیش از یک قرن حاکم مطلق جهان ادبیات بود. اگرچه حاکمیت مطلق تاریخگرایی مانند هر مطلقی با مقاومت نیروهای ضدخود روبهرو بود.
اولین مقاومت در برابر تمامیتخواهی تاریخ از جانب رمانتیکها صورت گرفت. رمانتیکها که از قبل مدیون تخیل خود بودند میکوشیدند به کمک آن از مرزهای واقعیت که تاریخ پیشاپیش بهعنوان دانای کل حد و حدود آن را تعیین کرده بود بگذرند. از نظر رمانتیکها تنها یکدهم واقعیت نمایان بود، مابقی کوه یخی بود که کسی از ماهیت آن آگاهی ندارد. بههمیندلیل واقعیت از نظر رمانتیکها دستنیافتنی بود. این درک از واقعیت در مقابل آن چیزی قرار میگرفت که تاریخ در مقابل آدمی قرار داده بود؛ اینکه واقعیت –حقیقت- مشخص و دستیافتنی است؛ اما این تنها رمانتیکها نبودند که بهواسطه تخیلشان از مرزهای واقعیت عبور کردند، بلکه نویسندگانی مانند کافکا نیز بودند که با عبور از مرزهای مشخص واقعیت، خبر از جهانی دیگر میدادند که تا به آن هنگام به چشم نویسندگان نمیآمد.
کافکا با عبور از مرزهای نامحتمل و پشتسرگذراندن آن قدم به جهانی گذاشت که در آن از روندهای مشخص تاریخی خبری نبود. اساسا در جهان کافکا چیزی مشخص یا تضمینشده وجود نداشت. جهان کافکا، جهانی نامعین، غیرشفاف همراه با تعویقهای مداوم بود که به حیطه آگاهی درنمیآمد. گویی در پس پرده جهانی دیگر در کار است که آن نیز دستنیافتنی بود. از این لحاظ واقعیت شباهت به همان نُهدهم کوه یخی داشت که رمانتیکها قبلا از آن سخن گفته بودند اما با این تفاوت که کافکا در اساس رمانتیک نبود، اگرچه از تخیلی قوی مانند رمانتیکها برخوردار بود. تخیلی که برخلاف رمانتیکها نه در جستوجوی خانه پدری بلکه رو به سرنوشتی داشت که نمیتوانست آن را توجیه کند.
میلان کوندرا ( -1929) متأثر از کافکا و به یک معنا ادامهدهنده ایدههای او بود. او نیز مانند کافکا خواهان جهانی بدون پلیس، بدون گمرک و فیالواقع گشوده برای عبور از مرزهای واقعیت بود. این طلب آزادی برای عبور از مرز به گذشته شخصی و تجربه زندگیاش نیز ربط پیدا میکرد. او در واکنش به واقعیت جاری کشورش در طلب زندگی در جهانی دیگر بود. زندگی کوندرا همواره در پیوندی ناگسسته با داستانهایش قرار دارد. و همچنین به تأملاتش درباره رمان و فلسفه وجودی آن گره میخورد. «هنر رمان» (1986) از جمله مهمترین کتابهای کوندراست که طی آن به نسبت میان ادبیات با تاریخ میپردازد.
کوندرا عنوان «هنر رمان» را از نام «هنر فوگ»، آخرین اثر بزرگ باخ، الهام گرفته است. «باخ در زمان خلق این اثر، نابینا بود و میخواست تمام امکانات هنر فوگ را در نهایت آزادی و بدون قید و بند در اثر خود نشان دهد. هنر رمان بیش از آنکه به معنای هنرنویسی باشد، به معنای توانایی و امکانات رمان است».1
تصور کوندرا از امکانات رمان بسی فراتر از تصور دیگر نویسندگان معاصر وی و قبل از خود است. کوندرا رمان را در برابر تاریخ و حتی فراتر از آن قرار میدهد. به نظر کوندرا رمان برخلاف ایدههای رایجسازی نیست که تاریخ را همراهی کند و تن به واقعیتهایی دهد که تاریخگرایی آن را معین کرده و برای آن حد و مرز قائل میشود. بلکه رمان با تکیه بر توانایی و امکانات خود در اصل برای آفریدن تاریخ خاص خود پدید آمده است. به نظر کوندرا کار رمان آن نیست که همچون آینهای بزرگ و صبور، مکررات پایانناپذیر را ثبت کند. رمان این کار را بر عهده تاریخنویسان میگذارد تا واقعیت را چنان که خود میخواهند به نمایش بگذارند هرچند واقعیت از نگاه کوندرا، همچون کافکا، چیزی نیست که به چنگ آید یعنی به حیطه آگاهی درآید. طرفه آنکه تلاش برای رفع ابهام از واقعیت در هر حال نیز تلاشی بیهوده و نافرجام است، زیرا واقعیت بسی مبهم، نامعقول و نامحتملتر از آن است که بتوان برایش چارهای اندیشید.
جهان داستانی کوندرا، جهانی متفاوت است که در آن اموری هرچند بهظاهر جزئی و بیاهمیت که چندان به حساب نمیآیند به مسئلهای مهم بدل میشوند زیرا کوندرا آن را به هستی آدمی پیوند زده و به موضوعی فلسفی بدل میکند. رمان «هویت» (1998) نمونهای از آن است. در این رمان کوندرا به رابطه میان زن و مردی میپردازد که یکدیگر را عاشقانه دوست دارند. مرد ژان مارک نام دارد و نام زن شانتال است. آنها زندگی خوب و خوشی دارند اما ناگهان واقعیت بهصورت امری غیرمنتظره رابطه آن دو را به موضوعی عمیقتر بدل میکند تا بدانجا که رمان حول آن ساخته و پرداخته میشود: روزی شانتال به همسرش میگوید «مردها دیگر برای دیدن من سر برنمیگردانند». طرح این مسئله اگرچه در ابتدا باعث حسادت ژان مارک میشود اما کمی بعد و با تأمل طرفین پیرامون آن به مسئلهای مهم بدل میشود که همانا مدنظر نویسنده است و آن عبارت است از ناپایداری زمان و هستی. به نظر کوندرا همهچیز خواسته یا ناخواسته به هستی آدمی ارتباط مییابد و انسان بار هستی را بر دوش خود حس میکند. کار کوندرا به عنوان نویسنده پیداکردن رابطهای میان زندگی به معنای امور روزانه با هستی است. به همین دلیل میکوشد تا قبل از هر چیز به هستی شخصیتهای داستانی خود وارد شود. «به عقیده کوندرا فقط مضمونهای –تمهای- وجودی این شخصیتها دارای اهمیتاند، اینکه در رمان بار هستی توما، بور یا گندمگون است، پدرش ثروتمند یا فقیر بوده است و… هیچ اهمیتی ندارد، باید اندیشه و احساسات شخصیت را دریافت، باید به هستی او راه یافت».2
دوستی از کوندرا میپرسد آیا در زمانهای که زندگی میکنیم نیازی دوباره به نویسندهای بزرگ مانند بالزاک پیدا میکنیم تا مراحل رشد سرمایهداری در چکسلواکی بعد از سقوط شوروی را روایت کند. کوندرا بلافاصله به یاد جمله مشهور مارکس میافتد که یک واقعه تاریخی همواره به شکل نمایشی مضحک تکرار میشود و سپس کوندرا به سیاق خود همین مکالمه کوچک را به موضوعی عمیقتر و هستیشناسانه پیوند میزند و به سنجش رابطه میان رمان –ادبیات- و تاریخ میپردازد و ایدههای خود درباره رمان را بسط میدهد. کوندرا به رمان به مثابه عرضه شگفتی از توانایی و امکانات مینگرد و به آن شأنی فرای تاریخ میدهد. کوندرا بر این باور است که اگر تاریخ خود خود را تکرار کند یا تکرار مکررات باشد، باید در همان حال فاقد هوش، شرم و ذوق باشد و این جدا از خشونتی که تاریخ با تکرار خود اعمال میکند به کجسلیقگی تاریخ نیز برمیگردد که مارکس آن را «تکرار» مضحک مینامد. به نظر کوندرا ادبیات –رمان- همواره مدافع انسان در برابر تاریخ است؛ یعنی آنجا که تاریخ آدمی را در معرض خطر و نابودی قرار میدهد این هنر رمان است که به یاری انسان میشتابد تا امکانات بنیادین خود از جمله تخیلی را که از تاریخ نیز میگذرد به خدمت انسان درآورد. از این نظر تخیل امکان رمان یا در واقع گذرنامه آن است که بقای بشر را تضمین میکند. به نظر کوندرا این همان کاری است که کافکا میکند. «کار کافکا تحلیلی جامعهشناختی نیست بلکه تخیل درباره یکی از امکانات بنیادی انسان و جهان اوست، همانگونه که فراشد تقلیل در اندیشه مورخ یکی از امکانات بیچون و چرای آینده بشر است».3 کوندرا در کنش زیباییشناسی خود برای مقابله با تاریخ یا چنان که خود میگوید برای مقابله با «تکرار تاریخ» تا آنجا پیش میرود که میگوید این تنها رمان و به واقع هنر رمان است که به تاریخ تجسم میبخشد، چنان که «تاریخ به تخیل کافکا واقعیت بخشید».4 اینکه رمان تا چه اندازه توانایی مقابله با تاریخ را دارد، به امکانات رمان برای استقلال تام و تمام خود بستگی پیدا میکند، هنری که چندان ساده به نظر نمیرسد.
پینوشتها:
1، 2، 3، 4. «هنر رمان»، میلان کوندرا، ترجمه پرویز همایونپور.