«دایی جان ناپلئون» با این جمله شروع میشود: «من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مردادی حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر دوازدهم یا یک چهاردهم مردادی بود شاید اینطور نمیشد».1 راوی که خواهرزاده دایی جان ناپلئون است، جوانی عاشقپیشه است که همراه پدر و مادرش در عمارت خانوادگی ناپلئون که در باغی بزرگ واقع شده، زندگی میکند. عمارت ارثی خانوادگی است که در اختیار دایی جان قرار دارد. داستان اگرچه ظاهرا حولوحوش عشق ناکام سعید –راوی- ساخته و پرداخته میشود؛ اما حضور دایی جان و دخالتهایش همه چیز را تحتالشعاع قرار میدهد و او شخصیت اصلی رمان میشود.
درباره گذشته دایی جان ناپلئون شایعات زیادی ردوبدل میشود مثلا گفته میشود دایی جان در جوانی با درجه نایب سومی در خدمت بریگاد قزاق بوده و به دستور لیاخوف مجلس مشروطه را به توپ بسته است. درباره صحتوسقم چنین شایعاتی و بهخصوص این شایعه نمیتوان چندان با اطمینان سخن گفت. خود دایی جان دراینباره سکوت میکند و چیزی نمیگوید و بیشتر از آن میکوشد تا چیزی به خاطر نیاورد بهخصوص آنکه میان زمان روایت داستان که حول و حوش شهریور 1320 است تا آن هنگام که مجلس به توپ بسته شد، چیزی بیشتر از سی سال گذشته است. با این حال دایی جان نام لیاخوف را فراموش نمیکند و اگرچه یک بار از او یاد میکند؛ اما با احترام و با عنوان کلنل او را به خاطر میآورد و آن هم هنگامی است که داستان ملاقاتش با محمدعلی شاه را با آب و تاب برای اطرافیان تعریف میکند: «… غروب همان روزی که ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل و سایر مشروطهخواهان را بردند باغشاه، محمدعلی شاه کلنل لیاخوف و سران فوج قزاق را احضار کرد که بهاصطلاح از زحماتشان تشکر کند و وقتی از جلوی صف ما رد شد، فریاد زدم قربان شما اشتباه میکنید، اینها مردم پاکی هستند، خون اینها را نریزید… محمدعلی شاه یکباره ایستاد و اخم کرد. یواش از محمدخان امیرالامرا وزیر دربار پرسید این کیه… وقتی بهش گفتند این فلانی است و پسر فلانکس است و همان کسی است که آرامش صفحات جنوب مرهون فداکاریهای اوست، به جان شما، به ارواح پدرم رنگش مثل شاتوت قرمز شد».2 مقصود دایی جان ناپلئون از صفحات جنوب که آرامش آنجا را مدیون فداکاریهایش میداند، سلسله حوادث مربوط به جنگهای ممسنی و کازرون است که دایی جان وقایع مربوط به آن را کاملا به یاد میآورد؛ زیرا در آن سلسله حوادث دونکیشوتوار قابلیتهای خود را نمایان میسازد و با تاکتیکهای ناپلئونی کشور را از دست چهار هزار نفر افراد سر تا پا مسلح و عدهای از سپاهیان هندی که تماما به تحریک انگلیسیها وارد جنگ شدهاند، نجات میدهد.
دایی جان ناپلئون شخصیتی مانند دونکیشوت را به ذهن میآورد. میان این دو شباهتهای زیادی وجود دارد؛ هر دو اهل مطالعهاند، با این تفاوت تأملبرانگیز که دونکیشوت آثار متنوعی از شوالیههای محبوبش را میخواند و دایی جان به مطالعه ناپلئون، جملات قصاری از او و جنگهایش بهویژه در عرصه بینالمللی میپردازد. این هر دو شخصیت خدمتکارانی تماموقت دارند که در همهحال پا به رکاباند. نام خدمتکار دونکیشوت سانچو پانزا است و مش قاسم نوکر خانهزاد دایی جان که بدون وجود آنها، جنگهای پیدرپی و ماجراهای دور و دراز این دو ناممکن است. در اینجا نقش مش قاسم بهخصوص اهمیت بیشتری پیدا میکند؛ چون علاوه بر شغل خدمتکاری که پیشه اصلیاش است، شاهد جنگهای ممسنی و کازرون است که بدون گواهی او، ادعاهای دایی جان بیپایه و اساس به حساب میآید. دنیای این دو شوالیه پرماجرا، دنیایی خیالی است که در آن تنها خودشان به ایفای نقش اول میپردازند. میل به قهرمانی، دونکیشوت را از مرزهای واقعیت عبور میدهد و او را ناگزیر میکند که بهعنوان شوالیه سراغ دشمنان فرضی برود که آنها را در خیال خود جدی و واقعی میبیند مانند کوهها، درختها و آسیابهای بادی. آنچه در همه حال برای دونکیشوت اهمیت دارد، همانا کشف دنیاهای ناشناخته پیشرو است. او مانند کودکی است که از هر چیز تازه به شوق میآید و خوی شوالیهگریاش به جوش میآید تا خودی نشان دهد. دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد نیز مانند دونکیشوت در دنیای خیالی به سر میبرد؛ ولی تخیل دایی جان در اساس معطوف به کشف دنیاهای تازه نیست؛ زیرا نیازی به کشف آنها نمیبیند. او پیشاپیش جهانهای پیشرو و حتی جهان قبل از خود را کشف کرده است. تلاش او فیالواقع معطوف به رسواساختن سیاستی است که او یکتنه در برابر آن ایستاده است و در برهههایی تاریخی از زندگیاش به نبردی نابرابر با آنها پرداخته است. «… ما بودیم و در حدود سه هزار نفر افراد خسته و گرسنه بدون اسلحه کامل و در مقابل ما چهار رژیمان کاملا مسلح انگلیسی با پیادهنظام، توپخانه کامل… تنها چیزی که باعث نجات ما شد همان تاکتیک معروف ناپلئون در جنگ مارنگو بود… جناح راست را سپردیم به خدابیامرز سلطانعلی خان… جناح چپ را به خدابیامرز علیقلی خان… خودم هم فرماندهی سوارهنظام را بر عهده گرفتم… البته چه سوارهنظامی… چهار تا یابوی چلاق گرسنه… مشق قاسم دخالت کرد: اما آقا خدا بیامرزدش، آن اسب کهر شما خودش پای چهل تا اسب درمیآمد… پنداری رخش رستم بود… یک رکاب بهش میکشیدند، مثل عقاب از بالای کوه و دره پرواز میکرد…».3
آنچه در دونکیشوت بارزتر است، وجه غالب شخصیتش است؛ همانا باور به چیزی بیرون از خودش است و بههمیندلیل نسبت به محرکهای بیرونی بیتفاوت است و از این بابت حساسیتی از خود نشان نمیدهد. او از اینکه دیوانه یا مضحک جلوه کند باکی ندارد هرچند که مضحک است. کنایههای دیگران در او بیتأثیر است اگرچه مرتبا به او کنایه زده میشود. دونکیشوت شوالیهای تنها است که به استقبال اتفاقات پیشرو میرود و سرنوشت خود را به آن گره میزند. نگاه او رو به جلو است؛ درحالیکه دایی جان ناپلئون تماما دل در گرو گذشته دارد و حیات و ممات خود را مرهون اتفاقاتی میداند که در «ماضی» و نه در «پیشامد» اتفاق افتاده است. بههمیندلیل نسبت به رفتار و سخنان دیگران و اساسا نسبت به هر محرک خارجی حساسیت دارد و بسته به آن محرک، به جوش و خروش درمیآید و آن را بهعنوان تأیید دیگران برای اثبات مدعای خود میگذارد. بههمیندلیل هم دائما به گواهی مش قاسم برای تأیید داستانسراییهایش نیاز پیدا میکند.
حضور مش قاسم با وجود موقعیت نازل اجتماعی در سلسله مراتب اشرافیت دایی جان و خانواده امری حیاتی است. به بیانی دقیقتر غیبت مش قاسم فاجعهای جبرانناپذیر برای دایی جان ناپلئون و اساسا تمامیت رمان است. رابطه متقابل میان «ارباب و بنده» اگر مصداقی بارز داشته باشد در رابطه دایی جان و مش قاسم معنا و مفهوم خود را پیدا میکند. به این معنا که خدایگان برای تأیید موجودیت خود نیاز به تأیید بندگان دارند؛ بنابراین وجود بنده برای ارباب چه بسیار لازم و ضروریتر باشد. سیاست دایی جان با وجود بیاعتنایی، تهدید و تحقیر مش قاسم که گاه تا مرز اخراجشدنش پیش میرود، در وهله نخست حفظ مش قاسم به هر بهایی است. این استراتژی ناپلئونی دایی جان درعینحال سیاست راهبردی او نیز هست. از طرف دیگر مش قاسم که خود نیز کموبیش به موقعیت خود آگاهی مییابد، میکوشد سیاستی کج دار و مریز را در پیش گیرد، جز این در معرض اخراج از عمارت دایی جان و در نهایت بیخانمانی قرار میگیرد. سیاست فیمابین ارباب و بنده تا مادامی که از دایی جان خلع ید نشود، استمرار مییابد؛ اما تلاش مش قاسم برای حفظ موقعیت که لازمه زندهبودنش است در نهایت به بقای دایی جان منجر میشود. طرفه آنکه دایی جان بیدی نیست که از این بادها بلرزد.
با وجود این ملاحظات حلقه مفقودهای در گذشته دایی جان وجود دارد که تاکنون کشف نشده است. بسیاری آن را به قضیه به توپ بستن مجلس در زمان محمدعلی شاه و همکاریاش با لیاخوف نسبت میدهند. دایی جان دراینباره مطلقا سکوت میکند و آن را به توطئهای هولناک علیه خود نسبت میدهد؛ تنها گواه او در این مورد و سایر امور وجود ذیقیمت مش قاسم است.
پینوشتها:
1، 2، 3. دایی جان ناپلئون، ایرج پزشکزاد