ویشکا آسایش، بازیگر گزیدهکاری که در نقشهای خاص تلویزیون و سینما او را دیدهایم و برای بازی در «ورود آقایان ممنوع» رامبد جوان هم سیمرغ گرفت، این شبها با نمایش «میسیسیپی نشسته میمیرد» همایون غنیزاده در تالار وحدت برای دومین بار بازی روی صحنه را تجربه میکند. او که هرگز فعالیتش را محدود به بازیگری در سینما نکرده و در کنار بازیگری، مجسمهسازی و کوهنوردی از مشغلههای جدی اوست، میگوید اهل فتح قلههاست و ازهمینروست که جسارت و تلاشی به خرج داده تا پس از ٢٠ سال فعالیت جلوی دوربین، برای نخستین بار با «ملکه زیبای لینین» به کارگردانی همایون غنیزاده روی صحنه بیاید و برگی تازه برای مخاطبانش رو کند. با او به بهانه دومین تجربه تئاتریاش، از چالشپذیریها و ریسکهایش حرف زدیم.
تجربه هر شب حدود سه ساعت حضور مداوم روی صحنه برای کسی که بیشتر تجربهاش در بازیگری محدود به سینما بوده و دومینبار است که تئاتر را تجربه میکند، چگونه است؟
این تجربه برایم بسیار جذاب است؛ به دلیل اینکه سختی عجیبی دارد و تمرکزی بالا میخواهد و به همه اینها نگرانی زیاد را هم اضافه کنید. برای بازی روی صحنه، اول از همه باید تمرکزت را بالا ببری و بعد آمادگی فیزیکی و ذهنی داشته باشی تا سه ساعت روی صحنه باشی و نهتنها کارت را درست انجام بدهی، بلکه انرژیای را که مخاطب نیاز دارد به او بدهی و از کارت نیز لذت ببری. بخش مهمی از بازی در تئاتر هم لذتبردن از کار است و زمانی مخاطب از تماشای من روی صحنه لذت میبرد که من هم لذت ببرم. این نصیحتی بود که سحر دولتشاهی اولین شبی که میخواستم «ملکه زیبایی لینین» را بازی کنم، به من کرد. او که دید خیلی نگرانم، به من گفت از کاری که داری انجام میدهی فقط لذت ببر. من هم به خودم گفتم باید لذت ببرم و نگرانیها را کنار گذاشتم. با همه فشاری که موقع بازی وجود دارد، الان میبینم حتی آن فشار لذتبخش است. این سه ساعت روی صحنه بودن، تمرکز بسیار زیادی میخواهد اما کل این سختیها برای من لذتبخش است. این لذت با تمرکز پدید میآید. پایت را که روی صحنه میگذاری، باید آناستازیا باشی و ویشکا بیرون مانده باشد. آناستازیا روی صحنه زندگی میکند و این لذتبخشترین اتفاق دنیاست.
کارهای همایون غنیزاده مبتنی بر تمرینهای طولانی است. میخواهم بدانم شما که حضور روی صحنه نمایش او را لذتبخش توصیف میکنید، پروسه تمرین برایتان به چه شکل است؟
یکی از دلایلی که من دوست دارم با همایون غنیزاده کار کنم، همین تمرینهای طولانی است. کشف اصلی در پروسه تمرینات رخ میدهد. روز اول، من ویشکا هستم، هفته اول هنوز ویشکا هستم و در پروسه تمرینهاست که ویشکا میشود آناستازیا. همایون غنیزاده وقتی تمرین را شروع میکند، دقیقا میداند چه میخواهد و قرار نیست ما اتود بزنیم تا او ببیند چه خواهد شد! او در ذهنش تئاتری کامل دارد که ما در تمرینات به آنچه در ذهن اوست، شکل و رنگ میدهیم. شکل و رنگی که با آنچه در ذهن او گذشته، یکی است. ممکن است در طول تمرینات خیلی ایدهها داشته باشم اما ایدههای ما آنچه او میخواهد، نباشد. در پروسه تمرینات، آنچه او میخواهد را ما مال خود میکنیم، تا صرفا یک ادا نباشد. مثلا روز اول گفت ژستهای دمده سینمای کلاسیک را پیدا و بعد پیاده کنید. من و بابک حمیدیان قاهقاه میخندیدیم که وای نه ما نمیتوانیم! اینکه من بازیگر بپذیرم این ژست را هر شب جلوی ٧۵٠ نفر به خودم بگیرم، چه موقع میسر میشود؟ موقعی که آنقدر تمرینش کنم که آن ژست مال من باشد، نه چیزی بیرون من، که بتوانم به آن بخندم! در تمرینات در واقع ما شروع به کشف جهان شخصیتی میکنیم که بناست آن را روی صحنه بازی کنیم. آن شخصیت را میشناسیم و سپس ژستهایش را مال خود میکنیم.
در این نمایش نقس بازیگری را بازی میکنید که احتمالا در یک فیلم سینمای کلاسیک دهه ٣٠، ۴٠ آمریکا بناست نقش آناستازیای «ازدواج آقای میسیسیپی» را بازی کند. تصورتان از این بازیگر، در جهان واقعی سینما چه کسی بود؟ کارگردان نگفت باید شبیه فلان بازیگر سینمای کلاسیک باشی؟ یا خودتان تجسمی از آن بازیگر در جهان بیرون نداشتید؟
کارگردان نگفت شبیه چه کسی باش؛ فقط پیشنهادش این بود که یکسری فیلمهای کلاسیک سیاه و سفید را ببینم تا ژستها یادم بیاید اما اینطور نبود که کس خاصی را در ذهنم مدنظر داشته باشم. در یوتیوب بخشهایی از «بربادرفته» را تماشا کردم تا ژستها را ببینم. یا بخشهایی از بازیهای آدری هپبورن را تماشا کردم تا ژستهایش را ببینم. جالب است بدانید که همه ژستها هم مختص به سینمای کلاسیک نبود؛ یکی از ژستهای آناستازیا را از برادرزاده دوساله همسرم گرفتم که بهنظرم آمد خیلی جالب است.
پس بازیگری انگار فرصتی هم هست برای اینکه اکشنها و ریاکشنهای جهان اطرافتان را دقیقتر ببینید و موقع لزوم از آنها استفاده کنید؟
بله، از کودکی افراد بسیاری بر ما تأثیر میگذارند و رفتارهایشان در خاطرمان میماند. وقتی بازیگر هستی، کافی است فکر کنی و این رفتارها را مرور کنی. در «ورود آقایان ممنوع» هم من همینطور تلاش کردم آنچه در گذشته خودم تجربه کرده بودم، به یاد بیاورم و تأثیری که گرفته بودم از رفتارهای کسی با آن ویژگیها را، مال خودم کنم. من روی این مالخودکردن تأکید دارم چون بهنظرم با کپیکردن فرق زیادی دارد. من باید ببینم کدامیک از رفتارهای یک کاراکتر اولا به کارم میآید و بعد به من با همه ویژگیهای ظاهری و… میآید. یکجورهایی باید آن ویژگیها در من حل شود، نه اینکه من ادای آن را در بیاورم و تقلید کنم. درباره آناستازیا هم همینطور بود؛ اوایل تمرینات، من همزمان سر فیلمبرداری «نهنگ عنبر» بودم و وقتی بعد از فیلمبرداری به تمرین میآمدم، یکی، دوبار پیش آمد که خسته بودم و آقای غنیزاده به من گفت: «چقدر شبیه فرناز تمرین میکنی!»؛ فرناز نقشم توی «نهنگ عنبر» است. پروسه تمرین، در واقع پروسهای است که ما تلاش میکنیم هر روز از خودمان دورتر و به کاراکتری که قرار است روی صحنه زندگیاش کنیم، نزدیکتر شویم.
این اتفاق برایتان در سینما هم رخ میدهد؟
توی سینما هم هست، منتها نه به این شدت؛ شاید به این دلیل که نقشهای رئال آسانتر هستند و فرصت هم کمتر است. در تجربههایی که من داشتم، شاید فقط «ورود آقایان ممنوع» و «برف روی کاجها» بودند که پروسه تمرین جدی داشتند و در قبلیها اصلا تمرینی وجود نداشت. دیالوگ را میدادند که حفظ کن و بیا بگو. تمرین پشت دوربین را من اولین بار با «ورود آقایان ممنوع» تجربه کردم و برایم جا افتاد. بعد از این تجربه، مانند دانشجویی که به یک دانشگاه جدید رفته باشد، درهای تازهای از بازیگری روی من گشوده شد و با دنیای جدیدی مواجه شدم.
زمان «ساحره» آقای میرباقری هم، تمرینی وجود نداشت؟
نه اصلا؛ تمرینی در کار نبود و ما باید دیالوگها را در لحظه حفظ میکردیم و توضیحات کارگردان را میشنیدیم و بعد جلوی دوربین میآمدیم. جور دیگری اصلا بلد نبودم.
«قطام» سریال امام علی هم همینطور بود؟
بله، صبحبهصبح سر گریم دیالوگ میدادند و بعد از مدتی من کلیتی را از نقش پیدا کرده بودم و براساس آن رفتار میکردم. مثلا آقای میرباقری یکبار شمشیر دادند دست من، گفتند عصبانی هستی و دلت از برادرانت پر است، با شمشیر بیا و پرده حصیری را بزن، طوری که دو، سه ردیف از حصیرها پاره شود. من هم گفتم چشم. رفتم و چنان زدم که همهاش پاره شد. (باخنده) همه چشمها گرد شده بود که چرا همه را پاره کردی!
در آن شرایط هم بازیگری لذت امروز را داشت؟
لذتبخش بود؛ اما لذتی متفاوت داشت. مثل یک بازی بود و تجربهکردن چیزهایی که قبلا تجربه نکرده بودم. امروز بازیگری برایم در ساحت دیگری معنا میشود. هر لحظه کشف میکنم و برایم مهم است کار تکراری نکنم.
شما تحصیلات بازیگری ندارید و پیش از دانشگاه، کارتان را با سریال امامعلی(ع) شروع کردید. کمی از شروع کارتان و چگونگی ورودتان به حرفه بازیگری بگویید.
دایی من، مازیار پرتو، تصویربردار سریال امام علی (ع) بودند. یکبار بعد از اتمام دبیرستانم، به خانهمان آمدند و گفتند حاضری بازیگری کنی؟ من هم منتظر ویزای انگلستان بودم که برای ادامه تحصیل به لندن بروم. از روی کَلکَل و شوخی گفتم بله حاضرم. گفت شوخی ندارم؛ من هم درحالیکه داشتم شوخی میکردم، گفتم من هم شوخی ندارم. گفت سخت است، گفتم هستم. گفت باید پنج صبح بیدار شوی، گفتم بیدار میشوم و شوخیشوخی جدی شد. (با خنده) یکبار دایی زنگ زد و تلفن را به آقای شریفینیا داد؛ آقای شریفینیا گفت من دستیار داوود میرباقری هستم، دوشنبه ١٠ صبح بیا برای تست گریم. آقای شریفینیا چند ماه قبلتر مرا منزل دایی دیده بود و بعدها شنیدم در آن مدت دائما به دایی گفته بود که خواهرزادهات را بیاور برای تست نقش قطام. دایی هم مدام گفته که او در حال مهاجرت است و… ، بهانه میآورده؛ تا اینکه یک روز تسلیم اصرار آقای شریفینیا میشود. برای تست گریم به شهرک سینمایی رفتیم و همزمان با من دو دختر دیگر هم برای تست آمده بودند. تست شدم و به خانه برگشتم. سه، چهار روز بعد، صبح زود مادرم بیدارم کرد و گفت تماس گرفتهاند و برای بازی انتخاب شدهای. از خواب پریدم و گفتم آخه من شوخی کرده بودم. (با خنده) هفته اول کارها بدون دیالوگ بود و تستم میکردند؛ بیآنکه من بدانم. فکر میکردم بازیگر پیدا نکردند و مجبور شدهاند مرا انتخاب کنند! پس باید به خودم فشار میآوردم که آبرویم نرود. برای همین هم کارم خیلی سخت شد.
باخبر بودید که همبازیهایتان مثلا آقای پرستویی، یا کارگردان، آقای میرباقری، دستیارشان، آقای شریفینیا و دیگر اعضای گروه از چهرههای شاخص سینما هستند؟ آنها را میشناختید؟
ابدا هیچکس را نمیشناختم. آقای شریفینیا را در این حد میشناختم که بارها او را با همسر و بچههایش خانه داییام دیده بودم. از جایگاه اعضای گروه در سینما ابدا باخبر نبودم. آقای میرباقری بعدها گفتند این امتیاز تو بود چون باعث میشد از اسم و رسم این آدمها نترسی، با اعتماد به نفس دیالوگ میگفتی و همه محو بازیات میشدند. هیچکس را نمیشناختم و در کل در دنیای دیگری بودم. مدام به مهاجرت و برنامه تحصیلیام فکر میکردم و اصلا سینما و آدمهایش برایم جدی نبودند. تمام دغدغهام رفتن بود.
بعدا که به لندن رفتید چه اتفاقی افتاد؟
در دانشگاه هنر بوئیمبودن لندن طراحی صحنه و لباس خواندم. اول قصدم این بود گرافیک بخوانم، شش ماه اول که رشتههای مختلف را تست میکنیم تا ببینیم به درد کدامیک از رشتهها میخوریم، گرافیک را امتحان کردم و دیدم اصلا استعدادش را ندارم؛ چون آدم یک جا نشستن و پشتمیزبودن نیستم. طراحی صحنه و لباس را انتخاب کردم؛ چون حس کردم با تجربه بازیگری که در ایران هم داشتم جور است.
موقع بازی در سریال هم نمیدانستید دارید در یک سریال مهم بازی میکنید؟
اصلا باخبر نبودم. تا سال سوم دانشگاه هم خبری نبود. سال چهارم سریال پخش شد و مادرم نامه نوشت که ویشکا معروف شدی! من هم قاهقاه خندیدم و اصلا توی باغ نبودم. تازه آن زمان به دوستانم گفتم بچهها من یک سریال بازی کردم و عکسم توی روزنامهها چاپ شده.
بعدا که به ایران برگشتید، واکنش آدمها چه بود؟ کسی توی خیابان شما را شناخت؟
نه، چون گریم قطام خیلی با من متفاوت بود. منتها اگر جایی کارت شناساییام را میدیدند، فوری میگفتند تو، همونی؟! چطور میشود؟ چون شایعه هم شده بود که قطام بازیگری است که از مصر آمده و عرب است! بعد که به ایران برگشتم، بلافاصله آقای میرباقری پیشنهاد فیلم «ساحره» را دادند و من پذیرفتم و توی جریان افتادم.
زمان «ساحره» هم بازیگری برایتان تفریح بود؟
بله کاملا.
چهموقع جدی شد و پذیرفتید بازیگری هویت شماست؟
بعد از «ورود آقایان ممنوع». قبلش دائم پیشنهاد میشد و بازی میکردم و راضیام نمیکرد. نقشهای تکراری اصلا خوشحالم نمیکردند. البته «هشت پا» را خیلی دوست داشتم؛ چون کارکردن با آقای داوودنژاد لذتبخش بود و ایشان بسیار نازنین بودند. یا مثلا در «گل یخ»، میدانستم آقای پوراحمد مرد بزرگ سینماست و کارکردن با ایشان برایم جذاب بود؛ اما بعد از مدتی، سینما برایم لوث شد. اینکه مدام از من میخواستند زن اغواگر را بازی کنم؛ دلزدهام کرد. بعد هم باردار شدم و گفتم بیخیال سینما، پسرم را بزرگ میکنم. تا چهار سال هم کار نکردم و مشغول بزرگکردن «گیو» شدم. پیشنهاداتی هم بود؛ اما نمیپذیرفتم. «گیو» سهساله بود که طراحی صحنه «مردان مریخی، زنان ونوسی» را انجام دادم و بهاره رهنما هم سر آن کار بود. تا مرا دید گفت تو اینجا چه میکنی؟ گفتم طراح صحنه و لباسم. گفت پیمان قاسمخانی بهشدت دنبال توست و به ما گفتهاند تو اصلا ایران نیستی. همان لحظه شماره پیمان قاسمخانی را گرفت و او گفت میدانی من و رامبد جوان چندوقت است دنبال تو هستیم؟ همین فردا بیا دفتر منیژه حکمت. رفتم و فیلمنامه را دادند و گفتند همین امشب فیلمنامه را بخوان و فردا بیا برای قرارداد. فردایش قرارداد بستم و فیلم شروع شد.
بعد از «ورود آقایان ممنوع» تازه بازیگری جدی شد؟
بله، تازه بازیگری برایم جذاب شد. این دورخوانی و تلاش برای رسیدن به یک نقش از آن چیزی که قبلا تجربه کرده بودم، متفاوتتر بود. همان دوره نمایش «کالیگولا» همایون غنیزاده را دیدم. قبلش چندان تئاتر نمیدیدم؛ فقط کارهای خانم پری صابری را دیده بودم چون باشکوه بود و اتفاقا پیشنهاد بازی هم از سمت ایشان داشتم، منتها میگفتم من جرئت نمیکنم روی صحنه بازی کنم و اگر خواستید برایتان طراحی صحنه میکنم. تا اینکه کار همایون غنیزاده را سال ٨٩ دیدم و حیرت کردم. باورم نمیشد یک تئاتر در ایران با این مختصات روی صحنه برود. یک سال بعد که فیلمبرداری «برف روی کاجها» تمام شد، یک روز رامبد جوان زنگ زد و گفت تئاتر بازی میکنی؟ گفتم نمیدانم؛ تئاتر سخت است، کارگردان کی هست؟ گفت همان کارگردان «کالیگولا». تا شنیدم از خوشحالی گفتم بازی میکنم. همایون میخواست «کلفتها» را در اکو اجرا کند. مدتی تمرین کردیم و با باران کوثری و پانتهآ بهرام همبازی بودم. در آن تمرینات حسابی کیف کردم. بعد به دلیل اختلافاتی که کارگردان با سالن داشت، اجرایمان کنسل شد. تا شش ماه هر چند وقت یکبار به همایون غنیزاده زنگ میزدم و میگفتم نمیخواهی تئاتر کار کنی؟ او هم هر بار جواب رد میداد. دست آخر، شبی که میخواستم به قله دماوند صعود کنم، توی پناهگاه بودم دستیارش تماس گرفت که کجایی، همایون میخواهد تئاتر کار کند. من هم گفتم در حال صعودم و اگر فردا زنده برگشتم پایین با شما تماس میگیرم. رفتم قله و برگشتم و پس فردایش تمرینات چهارماههمان برای «ملکه زیبایی لینین» آغاز شد.
شما در کنار بازیگری، چیزهای دیگری را تجربه کردید. مجسمه میسازید، ورزشکار حرفهای هستید، طراحی صحنه و لباس میکنید. این گستردگی فعالیتها بازیگریتان را تحتالشعاع قرار نمیدهد؟ تمرکزتان را نمیگیرد؟
من اولویتبندی دارم و برای کارهایم برنامهریزی میکنم؛ مثلا مجسمهسازی برای من تخلیه ذهنی است و به من آرامش میدهد. تنها وقتی آرامم که در حال ساخت مجسمهام. این برایم مثل مدیتیشن است. مجسمهسازی راهی است که من برای بروز احساسات و فکرهایم پیدا کردم. وقتی نمایشگاه مجسمه داشتم، به من گفتند برای مجسمهها اسم بگذار و دربارهشان بنویس. گفتم نه اسم میگذارم و نه دربارهشان چیزی مینویسم؛ چون هنرم را با حجم نشان دادهام. اگر هنر نوشتن را داشتم، لابد شاعر یا نویسنده میشدم! ورزش هم فعالیت روتین زندگی من است. از بچگی مادرم ما را هر روز پیادهروی میبرد. مثلا هر روز از سیدخندان که خانهمان بود، تا تختطاووس یا ظفر میرفتیم و جزء برنامه روزانه زندگیمان بود. هر هفته کوه میرفتیم. توی مدرسه دونده خوبی بودم و نمره ورزشم همیشه ٢٠ بود. ورزش را دوست داشتم. آرزو داشتم اسکی را تجربه کنم و در یک دوره سنی به خانواده التماس میکردم مرا اسکی ببرند. بچه که بودم، کلاس باله میرفتم. همیشه از بچگی توی ذهنم بود که قهرمان دو بشوم. خودم را عادت دادم که هر هفته کوه بروم، وقتی هجده ساله بودم، قبل از اینکه به لندن بروم هر روز صبح زود به پارک قیطریه میرفتم و میدویدم. بعدا هم که به لندن رفتم، مدام دوچرخهسواری میکردم، خاطرم نیست یکبار تاکسی، اتوبوس یا مترو سوار شده باشم، مدام سوار دوچرخه بودم.
آیا همین تجربه غلبه بر چالشها که در ورزش و کوهنوردی برایتان رخ داده، زمینهساز تجربه یک کار سختِ نیازموده مانند بازیگری روی صحنه در ۴٠سالگی نشده؟
از کودکی ویژگیام این بود که به چالشها «نه» نمیگفتم. مادرم تعریف میکند وقتی بچه بودم تا به من میگفتند ویشکا که فلان کار را نمیتواند، فوری برای اینکه اثبات کنم میتوانم، آن کار را با همه قوا انجام میدادم. یادم هست با خواهرم کلاس پیانو میرفتیم، او دختر خوب و ساکتی بود، ولی من شلوغ بودم و تمرین هم نمیکردم. معلممان که بسیار سختگیر بود، یکبار به مادرم گفت ویشکا را دیگر نیاورید کلاس پیانو، چون تمرین نمیکند. این حرف او به من برخورد و یک هفته هرروز، روزی پنج ساعت پشت پیانو تمرین میکردم که به همه اثبات کنم میتوانم! این حس که من باید در هر مسابقهای هرچقدر هم سخت باشد برنده شوم، از کودکی با من بود. تصمیم برای بازی در تئاتر هم همینطور بود. تصمیم گرفتم بازیگری روی صحنه را تجربه کنم و این برایم جدی شد. روزی پنج ساعت از زندگیام شد تمرین و تمرین و تمرین. با کارگردان هم شرط کردم که تمریناتمان باید صبح باشد که من پسرم را بگذارم مدرسه، بیایم سر تمرین و بعد او را از مدرسه بردارم و به خانه ببرم. با وجود اینکه صبح زود بیدارشدن برای همه سخت بود، اما همه لطف داشتند و همکاری کردند. فتح قله دماوند هم برایم همینطور بود. به هرکس میگفتم میخواهم دماوند را فتح کنم میخندید تا اینکه توی فیسبوک دیدم صنم حقیقی رفته و دماوند را فتح کرده. همه میگفتند فتح دماوند رؤیاست، اما با صنم که تماس گرفتم، مرا به تیمی معرفی کرد که قله را فتح میکردند. مرا به تمرینات بردند و بعد از مدتی هم برای فتح قله رفتیم. کارها هرچقدر سختتر باشند، برای من جذابترند. دو، سه سال پیش بهشدت مصمم بودم برای ماراتن.
قله دماوند را در چه تاریخی فتح کردید؟
شهریور ٩٢.
به اورست هم فکر میکنید؟
فکر میکنم منتها به نظرم خیلی دور نیست. بعد از اینکه فیلم اورست را دیدم، پسرم از من قول گرفت این فکر را از سرم بیرون کنم، اما هیچ دور نیست روزی که اورست را هم فتح کنم! (باخنده)
شما که اهل فتح قلههایید، برای خودتان در بازیگری چه قلهای دارید؟
این چیزی که الان هستم ابدا چیزی نیست که میخواهم. جایی که ایستادهام شاید فقط تپههایی خاکی باشد. دقیقا الان نمیدانم قلهام در بازیگری کجاست.
جایزهای هست که وقتی بگیرید فکر کنید روی آن قله ایستادهاید؟ یا کارگردانی که وقتی با او کار کنید فکر کنید قله بازیگری را فتح کردهاید؟ یا نمیدانم کارکردن در هالیوود و برادوی به شما حس فتح قله را میدهد؟
هر بازیگری دلش میخواهد هالیوود را تجربه کند و جایزهای مثل کن و برلین را بگیرد. خیلی از کارگردانهای بزرگ هم هستند که دوست دارم با آنها کار کنم؛ مثلا شاید کارکردن با فونتریه یا تیم برتون، برایم بهمنزله ایستادن روی قله بازیگری باشد.
پدربزرگ شما، شین پرتو، نویسنده بودند و فضای خانواده شما تحتتأثیر ایشان بوده است. کمی درباره تأثیری که فضای خانواده بر شما داشت توضیح دهید.
فضایی فرهنگی متأثر از فعالیتهای پدربزرگم در خانهمان جریان داشت. مادرم پیانو مینواخت و در سالهای جوانی در گروه بابک بیات خواننده کُر بودند. مادربزرگم، فخری فردوس، دکتر میکروبیولوژی بودند و خواهرشان، ژینوس فردوس، اولین دندانپزشک زن ایران. خانواده مادربزرگم همه تحصیلکرده بودند و همه دکتر. ما به سمت هنر رفتیم چون فضای خانه بیشتر متأثر از هنر بود. نیما پتگر دوست پدربزرگم بود و در خانه ما رفتوآمد داشت. پدربزرگم پیش از نویسندهشدن، در کشورهایی مثل هندوستان و عراق جانشین سفیر بودند. او در دورهای که در هندوستان بوده، با صادق هدایت آشنا میشود و او مدتی در خانه پدربزرگم در هند ساکن بوده و نامهنگاریهایی هم با پدربزرگم داشتند که کتاب شده است. پدرم یک دایی و زندایی داشته که بسیار به من علاقهمند بودند و من مدام توی بغل زنداییام بودم. همیشه به پدرم میگفتند ویشکای من یهچیزی میشه! وقتی من یکساله بودم به سفر شمال دستهجمعی رفته بودیم، متأسفانه آنها توی دره میافتند و میمیرند. ساعتی قبل از افتادن توی دره، من هم طبق معمول در آغوش آنها بودم و همراه آنها. موقع حرکت، پدرم میگوید ویشکا را بگیر که توی راه گریه نکند و حواس دایی پرت شود. مادرم مرا از زندایی میگیرد و ساعتی بعد آنها توی دره میافتند و همه فوت میکنند. بیشک آنچه من امروز هستم، متأثر از تمام فضاهایی است که در همه این سالها تجربه کردهام.
منبع شرق