محمدرضا مرعشیپور چند سال پیش مجموعه «هزار و یک شب» را بر اساس نسخه بولاق به فارسی ترجمه کرد که در چهار جلد در نشر نیلوفر منتشر شده بود. بعد از آن، چاپ دوم این اثر همراه با ویراستی تازه در مجموعهای دو جلدی منتشر شد و بهتازگی نیز دو داستان دیگر از «هزار و یک شب» با ترجمه او در نشر نیلوفر به چاپ رسیده است. این دو داستان، «علاءالدین و چراغ جادو» و «علیبابا و چهل دزد» نام دارند که اگرچه امروز از مشهورترین قصههای «هزار و یکشب» به شمار میروند اما در هیچیک از چهار نسخه معتبر این کتاب جایی ندارند. پژوهشگران متعددی اصالت و جامعیت چهار نسخه از «هزار و یکشب» را با عناوین چاپ اول کلکته، براسلاو، چاپ دوم کلکته و چاپ بولاق تأیید کردهاند و نسخه مبنای مرعشیپور در ترجمه نیز چاپ بولاق بوده است، ازاینرو در مجموعهای که چند سال پیش با ترجمه او منتشر شده بود، علاءالدین و علیبابا دیده نمیشدند و حالا او این دو قصه را در کتابی دیگر و با عنوان «دو دیگر از هزار و یک شب» ترجمه کرده است. آنتوان گالان در آغاز قرن هجدهم «هزار و یک شب» را به زبان فرانسه ترجمه کرد و در واقع این اولین ترجمه این اثر به زبانی اروپایی بود که سرمنشأ تأثیرات زیادی در ادبیات و هنر اروپا شد. گالان در ترجمهاش دو داستان مشهور علاءالدین و علیبابا را هم جای داد و به این ترتیب این داستانها پس از ترجمه او وارد این مجموعه شدند. در نسخه مبنای گالان چند داستان و از جمله داستانهای علاءالدین و علیبابا وجود نداشتند و او از منابع دیگری این قصهها را به ترجمهاش اضافه کرده بود. برخی منتقدان گالان را متهم کردهاند که او خود این قصهها را ساخته و به «هزار و یکشب» اضافه کرده اما ساختار قصهها این ادعا را تأیید نمیکنند.مرعشیپور کتاب دیگری هم بهتازگی در نشر نیلوفر منتشر کرده که بازنویسی رمانی است با عنوان «داستان زندگی فردوسی» از نویسندهای تاجیک با نام ساتم اُلُغزاده. این کتاب زندگینامه فردوسی به شکل رمان است و با توجه به تفاوتهایی که گویش تاجیکی زبان فارسی با فارسیِ معیار امروزی ایران دارد، مرعشیپور به بازنویسی این اثر پرداخته است. الغزاده پژوهشگر، داستاننویس و نمایشنامهنویس تاجیکی است که پژوهشهایی درباره برخی چهرههای تاریخ و ادبیات ایران از جمله رودکی، ناصرخسرو، ابنسینا و فردوسی منتشر کرده است.به مناسبت انتشار این دو کتاب با محمدرضا مرعشیپور درباره ویژگیهای هر دو کتاب و علاقه او به تاریخ و ادبیات کلاسیک فارسی گفتوگو کردهایم. او در جایی از این گفتوگو درباره قصههای «هزار و یکشب» میگوید: « این قصهها رؤیاهای جمعی اقواماند، مصنف ندارند و مثل منظومههای حماسی، افسانهها و سرودهای عامیانه، آخرین شاخههایی هستند که از تنه اساطیر منشعب میشوند. نویسنده این قصهها مردماند».
«علاءالدین و چراغ جادو» و «علیبابا و چهل دزد» را به عنوان دو قصه دیگر از مجموعه «هزار و یکشب» در کتابی جداگانه ترجمه کردهاید. چرا این دو قصه را همراه با مجموعه «هزار و یکشب» منتشر نکردید؟
این دو قصه در هیچیک از چهار نسخه معتبر «هزار و یکشب» یعنی چاپ اول کلکته، چاپ دوم کلکته، براسلاو و بولاق نیامده است؛ اما هر کسی نام این دو قصه را بشنود آنها را جزء «هزار و یکشب» میداند و شاید حتی خیلیها «هزار و یکشب» را با این دو قصه بشناسند. این دو قصه به لحاظ ساختاری هم قصههای زیبایی هستند. همان نمادهایی که در اغلب قصهها دیده میشود، در این دو قصه خیلی بارزتر و نمادینتر دیده میشوند. به این خاطر پس از ترجمه «هزار و یکشب» این دغدغه را داشتم به شکلی کتاب را کامل کنم و این دو قصه را هم در کتابی جداگانه ترجمه کنم. مبنای ترجمه من نسخه بولاق بود و در ترجمه به خودم اجازه ندادم چیزی به کتاب اضافه کنم اما در واقع ترجمه این دو قصه را هم باید بخشی از همان مجموعه دانست. در واقع این آنتوان گالان بود که در ترجمهاش از «هزار و یک شب» این دو قصه را هم در مجموعه جای داد.
من برای ترجمه این دو قصه منابع مختلفی را گردآوری کردم. حدود پانزده سال پیش نسخهای عربی از «علاءالدین و چراغ جادو» دیدم که همان سالها برای نشر قصه ترجمهاش کردم. این کتاب را ماری استوارت سادهنویسی کرده و توسط سلیمان عیسا به عربی برگردانده شده است. جز این، حسین هادوی این دو قصه را در مجموعهای با عنوان «سندباد و قصههایی دیگر از شبهای عربی» از ترجمه آنتوان گالان برگرفته و به انگلیسی برگردانده که انتشارات نورتون منتشرش کرده است. امیرستار مرعشیپور این دو را به فارسی ترجمه کرد که منبع اصلی کار قرار گرفت. کتابی هم با عنوان «داستانهایی از هزار و یکشب» در انتشارات ثالث منتشر شده که فؤاد نظیری و لیلا خانپور از انگلیسی ترجمهاش کردهاند و این دو قصه در این کتاب هم منتشر شدهاند. آقای محمدرضا نقابیان هم نسخهای فرانسوی از این دو داستان در اختیارم گذاشت. این چند کتاب و پراکندههای دیگری از این دو قصه را جمع کردم. براساس این دو قصه آثار زیادی هم به شکل فیلم و انیمیشن و… ساخته شده که آنها را هم تا جایی که دیدم جمعآوری کردم و دستآخر این دو قصه را به شکل مونتاژ نوشتم. هر کسی که «هزار و یکشب» را ترجمه کند یا مثلا فیلمی براساس داستانهای آن بسازد، در حقیقت چیزی تازه به دست داده، چراکه ساختار کتاب بهگونهای است که این اجازه را میدهد. سنت «هزار و یک شب» اینگونه است. حتی برخی ایراد میگیرند که این دو قصه را گالان به «هزار و یک شب» اضافه کرده که اگر این ادعا درست هم باشد هیچ ایرادی ندارد. اما البته اینگونه نیست و این قصهها قدمتی طولانی دارند. این قصهها رؤیاهای جمعی اقواماند، مصنف ندارند و مثل منظومههای حماسی، افسانهها و سرودهای عامیانه، آخرین شاخههایی هستند که از تنه اساطیر منشعب میشوند. نویسنده این قصهها مردماند.
گالان براساس چه منابعی این دو قصه را به ترجمهاش اضافه کرده است؟
نسخهای که مبنای گالان برای ترجمه بود، چند داستان از جمله علاءالدین و علیبابا را ندارد و در نتیجه او از منابع دیگری برای ترجمهاش استفاده کرده است. حتی میتوان گفت غیر از نسخه یا نسخههای دستنوشتهای که ممکن است در اختیارش بوده و بعدها از بین رفتهاند، هیچ بعید نیست از حافظه کسانی استفاده کرده باشد که برخی از این داستانها را با خود داشتهاند که یکی از آنها شناخته شده است، او یکی از مسیحیان مارونی اهل شهر حلب به نام حنا دیاب بوده که بسیاری از این داستانها را در یاد داشته است. یا ممکن است گالان این قصهها را از افسانههای قدیم عامیانه خاور دور یا نزدیک گرفته و به مجموعهاش افزوده، چون در آنها دیگر از شهرزاد خبری نیست و شیوه بیان به گونهای دیگر است.
آیا امروز بهطور دقیق میتوان ریشههای این دو قصه را مشخص کرد؟
درباره علیبابا بحث وجود دارد اما ریشه قصه علاءالدین به احتمال زیاد به جایی برمیگردد که دیگر قصههای ایرانی و هندی «هزار و یک شب» از آنجا سرچشمه گرفتهاند، ازاینرو میتوان گفت این قصه ساخته آریاییانی است که در هزاره سوم پیش از میلاد، از سرزمینهای سرد جنوب سیبری حرکت میکنند تا در سرزمینی گرم زندگی آسانتری داشته باشند. ممکن است علیبابا هم به موازات علاءالدین ساخته شده و در طول زمان و بهخصوص در قصههای عربی تغییر کرده باشد. یکی از تخصصهای اعراب این است که داستانهای دیگران را به زبان خودشان بازنویسی یا بازخوانی میکنند. در قصه علیبابا نفوذ عربها بیشتر دیده میشود اما در علاءالدین ریشههای چینی بیشتر دیده میشود. در این قصه نمادهای منطقه سینکیانگ را بهروشنی میتوان دید و اصلا مکان قصه آنجاست. سینکیانگ، ترکستان چین یا ترکستان شرقی نام داشته و پیش از سکونت مهاجران مغول و اقوام ترک در آن، سرزمینی ایرانی و در مسیر جاده ابریشم بوده و مردمانی آریایی داشته است که بعد از مهاجرت مغولها و اقوام ترک به آن منطقه، ترکیب جمعیتیاش به هم میخورد و ایرانیان در اقلیت میمانند. بعدها که اسلام به آنجا وارد میشود اغلب اقوام مغول و ترکها اسلام را میپذیرند و پای اعراب به منطقه باز میشود و این قصه ردی کمرنگ هم از اعراب به خود میگیرد؛ اما در علیبابا این رد پررنگتر است و ازاینرو میتوان این حدس را زد که علیبابا بعد از علاءالدین شکل گرفته و به این مجموعه اضافه شده است.
بهنظرتان چرا این دو قصه از چهار نسخه معتبر مجموعه بیرون ماندهاند؟
ممکن است به جز این دو قصه، قصههای دیگری هم باشد که بیرون مانده باشند. بههرحال آن غربالی که این قصهها را در کنار هم جمع کرده، در عمل اینگونه کار کرده و برخی قصهها بیرون ماندهاند. ممکن است خیلی از متلهایی که امروز هم رایجاند به همان دوران برگردند اما جزء این مجموعه نیامده باشند. فرض کنید یکی از این غربالها ممکن است نقالهای دوره عباسی بوده باشند که ایرانی هم بودند. آنها این قصهها را برای شنوندگان عربیشان که هر روز بیشتر میشدند تعریف میکردند و ممکن است که آنها دست به انتخاب زده باشند یا از قصههایی از دیدشان دور مانده باشد. به هرحال ما تا امروز نتیجه غربال «هزار و یک شب» را این مجموعه دیدهایم و ای بسا روزی ممکن است مثلا قصه حسنکچل هم به این مجموعه اضافه شود کمااینکه اگر تاریخ این قصهها را هم در نظر بگیریم میبینیم که «هزار و یک شب» به همین صورت شکل گرفته است و هرکدام از قصهها در طول تاریخ به این مجموعه راه یافتهاند. شاید هرکدامشان به دلایل سیاسی، اجتماعی یا به هر دلیل دیگری به مجموعه اضافه شدهاند. استاد جلال ستاری در «افسون شهرزاد» بهخوبی روی این مباحث کار کرده است و به نظرم بهترین کتاب درباره «هزار و یک شب» همین کتاب اوست. البته دیگران هم درباره «هزار و یک شب» آثار خوبی نوشتهاند اما «افسون شهرزاد» اثر کاملتری است.
نظرتان درباره «هزار افسان کجاست» بهرام بیضایی چیست؟
کار آقای بیضایی متعصبانه است. ایشان اصرار دارند که این قصهها ایرانیاند و این حرف را بر این اساس میزنند که وقتی آریاییها از جنوب سیبری آرامآرام به پایین کوچ میکنند، وارد منطقهای میشوند که در آن روزگار مرزی آنها را از هم جدا نمیکرده است. هند و ایران یک منطقه بودند و آنها وارد این منطقه میشوند. بعضیها در هند ساکن میشوند و بعضیها در این منطقه که ما امروز هستیم ساکن میشوند. اینها تبادل فرهنگی دارند و شاید آقای بیضایی آنها را هم ایرانی یا آریایی حساب کرده است و میگوید «هزار و یکشب» متعلق به ماست. حتی اگر فرض کنیم این حرف درست هم باشد، نکته اینجا است که هزار و یک شبی که امروز به ما رسیده دیگر آن قصههایی نیست که صرفا به اینجا تعلق داشته و ما امروز این مجموعه فعلی را به عنوان «هزار و یک شب» پذیرفتهایم. به عبارتی نمیتوان گفت آنچه درحالحاضر با عنوان «هزار و یک شب» شناخته میشود، قطعا ایرانی است. تمدنهای دیگری در آن نفوذ کردهاند و مثلا نفوذ اعراب را نمیتوان در آن نادیده گرفت. به ویژه از دوره عباسی به این طرف، همانطورکه دیده میشود بسیاری از شخصیتها عوض شدهاند. حالا یا عامه مردم اینها را عوض کردهاند یا نقالان ایرانی که اگر این دومی هم باشد عجیب نیست. چون در آن دوره ایرانیها و از جمله نقالان ایرانی به دربار عباسی راه پیدا میکنند. نقالان، داستانگو و اخبارگو و بازیگر بودند و در واقع هنرمند چندمنظوره بودند و روی شنوندههایشان تأثیر زیادی داشتند. آنها میخواستند شنوندههایشان را راضی نگه دارند، شنوندههایی که فقط درباریان و نظامیان نبودند و مردم عادی کوچه و بازار هم بودند. در نتیجه آنها بسیاری از شخصیتهای قصهها را عوض کردهاند و خیلی از شخصیتهای ایرانی تغییر کردهاند و مثلا شدهاند هارونالرشید یا یکی از وزرای هارونالرشید؛ بنابراین قصه با شکل و حتی با محتوایی تازه به ما رسیده است. حتی شعر را آنها وارد «هزار و یک شب» کردهاند. این قصهها اصلا شعر نداشتند و از دوره عباسیان است که شعر آرامآرام و در طول زمان وارد «هزار و یک شب» میشود، چراکه نقال میخواسته شنوندهاش را از خستگی دربیاورد یا روی موضوعی تأکید کند یا کارش را زیباتر ارائه دهد و… پس میبینیم که آنها به دلایل مختلف شعر را وارد داستانها کردهاند. بعدها برخی از مترجمان اروپایی که قصهها را به زبانهای اروپایی ترجمه کردند، شعرها را حذف کردند و این نشان میدهد که اگر شعرها را از مجموعه کنار بگذاریم چندان لطمهای به ساختار قصه وارد نمیشود. البته همه قصهها اینطور نیستند و پایه برخی از آنها روی شعر قرار گرفته و شخصیتها وقتی با هم حرف میزنند مثل مشاعره است و امکان حذف شعر از این قصهها وجود ندارد. در همین دو قصه علاءالدین و علیبابا شعری دیده نمیشود. فقط در علیبابا یک شعر وجود دارد که تازه اگر آن را هم برداریم لطمهای به داستان وارد نمیشود، ازاینرو میتوان گفت این تأثیرها از دوره عباسیان روی «هزار و یک شب» گذاشته شده و این تأثیرها در چند سال هم رخ نداده و از عباسیان به این سو این تأثیرها همواره ادامه داشته است.
آیا در ترجمه «هزار و یک شب» الگوی خاصی را در نثر فارسی مدنظر داشتید؟
اول شاید ضروری باشد به این نکته اشاره کنم که «هزار و یکشب» اصلا نثری به اصطلاح ادبی ندارد و جزء ادبیات شفاهی قرار میگیرد؛ مثلا گاهی چند صفت پشت سر هم ردیف شدهاند، یا جملههای اضافه فراوانی در قصهها به کار رفته و واژههای عامیانه هم در آن خیلی دیده میشود، بنابراین اگر میخواستم عین همان نثر را به فارسی برگردانم نه تنها هیچ لطفی برای خواننده فارسیزبان نداشت بلکه در بسیاری از قصهها خستهکننده هم بود. این نثر در کار من پالاییده شده و سعی کردهام از نثری استفاده کنم که نه سنگین و ادبی باشد و نه نثری آبکی که خواننده آن را پس بزند. باید در میان این دو، چیزی پیدا میکردم.
اما درباره پرسش شما باید بگویم که من در طول این چهل، پنجاه سالی که کار میکنم، از نثری استفاده کردهام که طبیعی است پشتوانه کار بزرگان کلاسیک یا معاصر در آن وجود دارد. در میان معاصران نثر آلاحمد، دولتآبادی، گلشیری، احمد محمود و حتی نثر دریابندری و محمد قاضی و دیگران در مجموع در نثر من تأثیر گذاشتهاند و خودم هم سلیقهای داشتهام و براساس سلیقه خودم به این نثر رسیدهام. من دستکم پنجبار «هزار و یک شب» را نوشتهام و سه یا چهار بار هم ویراستاری شده است.
«هزار و یک شب» به عنوان ادبیات شفاهی همواره در حاشیه قرار داشته است. به نظرتان این قصههای درحاشیهمانده چقدر در ادبیات رسمی تأثیر گذاشتهاند؟
حتما این تأثیر دیده میشود. «هزار و یک شب» را میتوان کتاب مادر در ادبیات و دیگر هنرها دانست. ردپای این قصهها حتی در هنرهای تجسمی دیده میشود. این قصهها را با شاهکارهای ادبی نمیتوان مقایسه کرد اما پایه و مایه آنهاست و مثل یک کتاب آموزشی است، ازاینرو اگر نویسنده و هنرمند با قصههای «هزار و یک شب» آشنا نباشد، کارش چیزی کم دارد. منظورم این نیست که باید با این قصهها شروع کند، اما قطعا به این کتاب نیاز دارد. ممکن است که تأثیر مستقیمی از این قصهها نگیرد اما باید از این مرحله عبور کند. وقتی «هزار و یک شب» را میخوانیم انگار داستاننویسی را در طول تاریخ پی گرفتهایم و تاریخچه آن را دیدهایم.
شما به جز ترجمه داستانهای عربی، به تاریخ و آثار کلاسیک فارسی هم علاقه دارید و مثلا نمود این علاقه را میتوان در بازنویسی «تاریخ بیهقی» مشاهده کرد. اما به نظر میرسد دغدغه دیگری هم در کارهایتان داشتهاید و آن برقراری ارتباط با ادبیات منطقهای است که ما در آن به سر میبریم. حتی میتوان گرایشتان به زبان عربی و ترجمه ادبیات عربی را هم بخشی از همین دغدغه دانست. شاید هنوز هم نوعی نگاه تحقیرآمیز نسبت به ادبیات عرب در میان ما وجود دارد و براساس همین نگاه است که داستانی درجه چندم از ادبیات آمریکایی یا اروپایی در اینجا با اقبال روبهرو میشود اما ادبیات عرب به سختی مورد پذیرش قرار میگیرد. شاید حتی بتوان گفت که تا چند سال پیش ناشران به سختی میپذیرفتند که ترجمهای از داستانهای عربی را منتشر کنند. البته امروز شرایط کمی متفاوت شده و ما چند مترجم داریم که داستانهای معاصر عربی را به فارسی ترجمه و منتشر میکنند. از اینجا میخواهم به دیگر کتابتان که به تازگی منتشر شده برسم و این نتیجه را بگیرم که براساس همین دغدغه بوده است که سراغ بازنویسی «داستان زندگی فردوسی» رفتهاید… .
کاملا با این حرفتان موافقم. علاقه اصلی من ادبیات کلاسیک فارسی است اما بدون آشنایی با زبان عربی نمیتوانید سراغ ادبیات کلاسیک فارسی بروید. به جز این، حرفی که درباره نوع نگاه جامعه ما به ادبیات عرب زدید حرف درستی است. در دهه چهل که میتوان آن را دوران اوج ادبیات معاصرمان بدانیم، رضا سیدحسینی، نجف دریابندری، محمد قاضی و دیگر بزرگان ترجمه همگی سراغ ادبیات غرب میروند، درصورتیکه ما جایی زندگی میکنیم که نمیتوانیم از اینجا به طور کل بکنیم و خودمان را مثلا در اسپانیا فرض کنیم. ما در این بخش جهان قرار داریم و اگر هم بخواهیم به جایی برسیم باید از همینجا شروع کنیم. ضمنا ما باید با همسایگانمان زندگی کنیم و بهترین راه برای شناخت جوامع، ادبیاتشان است. وقتی ادبیات یک جامعه را بشناسیم یعنی تاریخ، رفتار و مناسبات اجتماعیشان را شناختهایم. ادبیات آینه تمامنمای یک جامعه است. ممکن است تاریخ به دستور فرمانده، شاه یا حاکم نوشته شود کمااینکه نوشته شده مثل «تاریخ جهانگشای جوینی» و سایر آثار. در این میان تنها یک «تاریخ بیهقی» وجود دارد که در آن ملاحظاتی وجود دارد و ما باید در میان سطرها بگردیم و حرفی که بیهقی میخواسته بزند را پیدا کنیم. اما ادبیات اینگونه نیست. ادبیات فرمایشی در طول زمان غربال شده و از بین رفته چون خواننده آن را پس میزند. جامعه تاریخ را به دلایل دیگری مجبور است نگه دارد تا بداند در چه زمان و مکانی چه واقعهای رخ داده اما شرح و بسط آن را پس میزند، ازاینرو ما باید با ادبیات اطرامان آشنا میشدیم و در زمانی که من شروع به کار کردم، کسی توجهی به ادبیات عرب نداشت. در حالی که آن زمان چیزی حدود دویست یا دویستوپنجاه میلیون عرب دوروبرمان وجود داشت. در دهههای سی و چهل، حبیبالله آموزگار یک ترجمه و محمدعلی شیرازی چند ترجمه از جرجی زیدان منتشر کرده بودند و به جز اینها چیز دیگری از داستانهای عربی نداشتیم. ببینید این مرزها سیاسی است و در واقع اعراب یک ملتاند که در آن دوره بزرگانی در ادبیات داشتند مثل توفیق حکیم و جرجی زیدان که عامه مردم آثارش را میشناختند و با رمانهای تاریخیاش گامی به پیش برداشت. در آن دوره نجیب محفوظ و نویسندگان روشنفکری که با آثار غربی آشنایی داشند تازه داشتند پا به عرصه میگذاشتند. در آن دوره من به این فکر افتادم که چرا ما نباید این نویسندگان را بشناسیم و اتفاقا با همین جرجی زیدان هم شروع کردم که هم دستم با ترجمه آشنا شود و عربی را بهتر یاد بگیرم و هم اینکه او نویسندهای عامهپسندتر بود و امکان چاپ کتابی از او راحتتر بود. بعد که با نجیب محفوظ آشنا شدم و دیدم که واقعا حرفی برای گفتن دارد برخی داستانهایش را ترجمه کردم، اما همانطورکه خودتان هم گفتید کسی حاضر به چاپ آنها نبود. بههرحال به هر شکلی که بود تک و توکی از داستانهای او را در «آدینه» و «دنیای سخن» منتشر کردم. بعدها یک مجموعه قصه از نجیب محفوظ ترجمه کردم که آقای بنیطرف هم یک نمایشنامه به آن اضافه کرد و انتشارات سهند هم کتاب را پذیرفت و چاپ کرد. اما در همان دوران وزیر ارشاد عوض شد و آقای میرسلیم آمد و دیگر اجازه انتشار کتاب را ندادند. در نتیجه سه هزار نسخه از این کتاب را از چاپخانه بردند و مقوا کردند و فقط دو نسخه از کتاب را توانستیم از چاپخانه بیرون بیاوریم که یک نسخهاش دست من است. گذشت و بعد از سالها من بالاخره توانستم رمان «کوچه مدق» و مجموعه داستان «خواب» را از نجیب محفوظ منتشر کنم. البته چاپ دوم «کوچه مدق» را دیگر اجازه نمیدهند که منتشر شود. بعد از اینکه نجیب محفوظ جایزه نوبل گرفت یکدفعه همه به سراغش رفتند چون حالا غرب او را تأیید کرده بود. کار نجیب محفوظ نشان داد که ادبیات عرب هم حرفی برای گفتن دارد و از اینجا بود که کمکم جامعه روشنفکری ما پذیرفت که در این منطقه زبان دیگری هم برای حرفزدن وجود دارد. باور من این است که روشنفکران دنیا یک ملتاند و اگر دعوایی هست بین دولتها یا قدرتهاست و روشنفکران تمام دنیا به عنوان یک ملت با قدرت مواجه میشوند حالا هرجای این جهان که میخواهند باشند. بعد از ترجمههای من چند سالی طول کشید تا مترجمان دیگری به سراغ ادبیات عربی بروند اما امروز چند مترجم عربی مثل آقایان رضا عامری، رحیم فروغی، حمیدرضا مهاجرانی، عظیم طهماسبی، ستار جلیلزاده و یکی دو نفر دیگر داریم که از عربی ترجمه میکنند و در نتیجه من دیگر ضرورت چندانی برای ترجمه داستانهای عربی نمیبینیم و میتوانم به سراغ علاقهام به ادبیات کلاسیک فارسی بروم که بازنویسی «تاریخ بیهقی» نمونهای از آن است.
پس «داستان زندگی فردوسی» ساتم الغزاده را هم در راستای همین علاقه به ادبیات کلاسیک فارسی و نیز آشنایی با ادبیات منطقهمان انتخاب کردید. اینطور نیست؟
بله. ما با نویسندگان تاجیکی چندان آشنا نیستیم. نویسنده این کتاب، ساتم الغزاده، درباره بسیاری از چهرههای مهم تاریخ و ادبیات ایرانی مثل ناصرخسرو، ابنسینا، رودکی و فردوسی پژوهش کرده و من کتاب فردوسی او را بازنویسی کردم تا خواننده ایرانی بتواند این زندگینامه را بخواند. تاکنون در ایران نویسندهای به این شکل به سراغ فردوسی نرفته و البته آقای کزازی کتابی نوشتهاند اما خود او توضیح داده که من داستاننویس نیستم. اما کتاب الغزاده در فرم رمان نوشته شده و درواقع زندگی فردوسی را به شکل رمان ارائه کرده است.
ساتم الغزاده بیشتر به عنوان نویسنده شناخته میشود یا پژوهشگر؟
میتوان او را پژوهشگری دانست که برای معرفی زندگی چهرههای مهم ادبیات و تاریخ ایران چند زندگینامه داستانی نوشته است.
داستان او درباره فردوسی به لحاظ سبکی چه ویژگیهایی دارد؟
رمان روایتی رئالیستی دارد و ویژگیهای مهم رئالیسم مثل شخصیتپردازیها یا استفاده از خردهداستانها برای پروراندن حادثه، توالی زمان و… در آن دیده میشود.
الغزاده در نوشتن زندگینامه فردوسی چقدر به واقعیت وفادار بوده و چقدر تخیل را وارد روایتش کرده است؟
میتوان گفت که او به تاریخ وفادار بوده اما بیشتر از هزارسال از دوران فردوسی میگذرد و ما منابع زیادی هم درباره زندگی فردوسی نداریم. حتی میبینیم که بیهقی در کتابش اشارهای هم به فردوسی نکرده است. درصورتیکه اینها تقریبا همزمان بودهاند اما ادبیات عربی چنان تأثیری در آن دوران داشته که کسی مثل بیهقی حتی اشارهای به فردوسی نمیکند. البته بیهقی بهطورکلی شعر را نمیپذیرد و معتقد است اگر در شعر پند نباشد یا تاریخ نباشد قابل پذیرش نیست. به هرحال امروز مرجع مستندی که بهصورت کامل زندگی فردوسی را روایت کند وجود ندارد. الغزاده نیز در اثرش داستانپردازی کرده اما بههرحال از واقعیت دور نشده و حتی در جاهایی که روایتهایی شفاهی درباره فردوسی نقل شده، او روایتی را که منطقیتر بوده انتخاب کرده است؛ مثلا درمورد صلهای که سلطان محمود به فردوسی میدهد، یک روایت میگوید همان زمانی که تابوت فردوسی را میبردند اینها میرسند که صله را به فردوسی بدهند. مشخص است که در این روایت میخواستهاند هیجانی به ماجرا بدهند ولی الغزاده روایت منطقیتر را انتخاب کرده که در رمان آمده است.
آیا برای خواننده ایرانی خواندن این کتاب بدون بازنویسی ممکن نبود؟
نه، اگر امکانش بود به سراغ بازنویسیاش نمیرفتم. خیلی از اصطلاحات و ضربالمثلها در شاخه تاجیکی زبان فارسی کاربرد دارند اما ما از آنها استفاده نمیکنیم؛ یعنی به جز واژهها، یکسری اصطلاحات یعنی کنایهها و اشارهها و… وجود دارد که ما از آنها استفاده نمیکنیم و در نتیجه با آنها آشنا نیستیم. به جز این، بهلحاظ نحوی هم تفاوتهای زیادی وجود دارد و مثلا آنها فعل متعدی را دوباره متعدی میکنند یا به صفتهای فاعلی یک پسوند هم اضافه میکنند و برای مثال خوابآلود را میگویند خوابآلودانه. یا صفت را به جای قید به کار میبردند و میگویند «آنها احتمال در راه از نیتشان گشته به طرف هرات میل کردهاند» و خب این موارد لذت خواندن رمان را از خواننده ایرانی میگیرد.
کار بازنویسی متون تاریخی و ادبی فارسی را ادامه خواهید داد؟
بله «مرزباننامه» را شروع کردهام و کمی هم پیش آمدهام. کار روی «تاریخ جهانگشای جوینی» کمی متفاوتتر از «تاریخ بیهقی» است، چراکه در تاریخ جوینی مطالبی آمده که برای خواننده امروز ایرانی جذابیتی ندارد. مثلا از تاریخ مغول و سنتهای مغول صحبت شده اما برای ما آن بخشی از تاریخ مغولها جالب است که با ایران پیوند میخورد. جوینی به استخدام مغولها درمیآید و همراهشان بوده و برای جوینی ایران هم بخشی از آن چیزی است که میخواهد روایت کند؛ بنابراین وقتی به سراغ تاریخ جوینی رفتم دیدم باید آن را خلاصه کنم و بخشهایی از آن را باید حذف کنم. ضمن اینکه این کتاب به لحاظ نثر هم کار سنگینی است. با همه اینها فکر میکنم کار روی تاریخ جوینی کاری سه، چهار ساله است و فعلا برنامهام این است که «مرزباننامه» را پیش ببرم.
منبع شرق