آندری بورسا سال 1932 در کراکوف لهستان به دنیا آمد و 25 سال بعد مشکلات جسمی (ناهنجاری مادرزادی آئورت) جان او را گرفت. بورسا در این عمر کوتاه آثاری ناب در ادبیات لهستان قرن بیستم به جا گذاشت. او نوشتن را از سال 1954، یک سال پس از مرگ استالین، شروع کرد و تا سال 1957 اشعارش را در روزنامهها و نشریههای ادبی چاپ کرد. در همان روزها بود که نخستین نسخه مجموعه اشعارش را به ناشر سپرد. بورسا نوامبر همان سال از دنیا رفت و بیش از صد قطعه شعر و چند نمایشنامه و اثر داستانی از جمله یک رمان در خانهاش به جا ماندند. نخستین مجموعه اشعارش که از سوی ناشران رد شده بود، یک سال پس از درگذشتش چاپ شدند. یازده سال بعد مجموعه کاملتری از آثارش ویرایش و چاپ شدند. رمان «کشتن عمه خانم» که تنها رمان بورسا به شمار میرود سالها در آرشیو آثار نویسنده خاک میخورد تا اینکه استانیسلاو استاونچ این رمان را جمعآوری و تدوین کرد. «کشتن عمه خانم» – همانطور که از عنوان داستان برمیآید- روایت کشته شدن عمهای به دست برادرزادهاش است. یوریک 21 ساله از سر بیحوصلگی مرتکب این قتل میشود و روزهای پس از این واقعه را به نابود کردن جسد میگذراند. تلخی صحنهها، پیرنگ رئالیستی و توصیفات ناتورالیستی راوی این اثر را با داستانهای کافکا قابل مقایسه میکند. از طرفی حکایت این پسر جوان شباهتهایی با داستان مورسوی «بیگانه» و راسکولنیکف «جنایت و مکافات» دارد. این رمان به تازگی با ترجمه کیهان بهمنی از سوی انتشارات آموت منتشر شده است. به همین مناسبت با بهمنی درباره دلیل انتخابش برای ترجمه این اثر، نگاه نیهیلستی راوی، شباهتهای یوریک با مورسو و راسکولنیکف و چالشهای ترجمه از زبان دوم صحبت کردهام.
با توجه به اینکه در سالهای اخیر انتشار رمانهایی که از زبان راوی اول شخص روایت میشوند و داستانی سانتیمانتال دارند رواج پیدا کرده و با استقبال گسترده مخاطبان هم روبرو شده است اما رمان «کشتن عمه خانم» نه تنها داستانی سانتیمانتال ندارد بلکه راوی اول شخص آن نگاهی بسیار نیهیلیستی دارد. چرا این کتاب را انتخاب و ترجمه کردید؟
ابتدا باید بگویم «کشتن عمه خانم» اثر جدیدی نیست و چند دهه از نگارش آن میگذرد. بعد از مرگ نویسنده مجموعهای از دستنوشتههای او را در کشوی میز اتاقش پیدا کردند و این رمان نیز در میان همان دستنوشتهها بود. نویسنده دغدغههایی دارد که به شکل مشخص دلمشغولیتهای انسان پس از جنگ جهانی دوم است. نکته خیلی مهمی که در مورد این نویسنده وجود دارد این است که بورسا را صدای فریاد خشمگین نسلی از مردم لهستان میدانند که در دوران جنگ شدیدا تحت فشار بودند بهخصوص بعد از آنکه مورد تهاجم آلمان قرار گرفتند و سپس زیر چتر سلطه شوروی رفتند. بورسا یکی از آن صداهای معترضی است که شرایط بد دوران خودش را در سرزمینش فریاد میزند.کودکی بورسا همچون کودکی هارولد پینتر در دوران جنگ گذشته بود. تهدید موجود در آثار پینتر در این تنها رمان بورسا و اشعار او مشهود است. اهمیتی هم که این کتاب دارد، فارغ از آن سانتیمانتالیسمی که به آن اشاره کردید و امروزه ادبیات گرفتارش شده و خب همه ما این مساله را قبول داریم، باید بگویم ادبیات لهستان در ایران خیلی شناختهشده نیست و به همین دلیل معرفی این نویسندهها و صداهای جدید یکی از آن کارهایی است که شخصا به آن علاقهمندم و به همین خاطر هم برای ترجمه انتخابش کردم. اینکه مدام سراغ نویسندههایی بروم که قبلا معرفی شدهاند جذابیتی برایم ندارد و علاقهمندم نویسندههای جدید را معرفی کنم. البته این کار هم ریسک محسوب میشود ولی برایم جذاب است.
آندری بورسا را کافکای لهستان مینامند. شباهت او با کافکا در چه بود که چنین لقبی به او دادند؟
اگر بخواهیم به صورت نمادین صحبت کنیم میتوانیم هر دوی این نویسندهها را همانند قهرمانهای رمان «طاعون» آلبر کامو بدانیم. یعنی انسانهایی که در شرایطی سخت گرفتار شدهاند.کافکا به دلیل یهودی بودنش و اینکه در جامعه خودش، چکسلواکی آن زمان، یهودیان به نوعی منزوی شده بودند و بورسا هم به خاطر شرایطی که جنگ در آن زمان در لهستان به وجود آورده بود. اینها درست مثل موجوداتی هستند که تحت شرایطی کاملا اگزیستانسیالیستی زیر یوغ قدرت خدایی قهار قرار گرفتهاند و در نتیجه واکنشهای خودشان را نشان میدهند. از این لحاظ میتوانیم بگوییم آثار هر دو نویسنده آثار اگزیستانسیالیستی هستند و بورسا و کافکا بسیار به همدیگر شباهت دارند. باز به این دلیل که هر دویشان گرفتار شرایطی شدهاند و حالا در حال جنگیدن با همان شرایط هستند؛ درست مثل قهرمانهای رمان «طاعون»، این دو نویسنده هم میجنگند تا بتوانند پیروز شوند. در واقع همچون قهرمان «پیرمرد و دریا» این نویسندگان نیز انگار میدانستند نفس جنگیدن از پیروز شدن مهمتر است.
از یک طرف هم به او میگویند جیمز دین دوره استالینیستی. به این لقب هم میتوانیم چنین چیزی را تعمیم بدهیم؟
دقیقا به همان موضوع قبل برمیگردد. جیمزدین هم صدای اعتراض یک نسل بود که از سینِمای امریکا بیرون آمد. جیمزدین به عنوان یک هنرپیشه همیشه معترض نقشهایی را بازی میکرد که نماینده انسانهای معترض زمان خودش بود. به همین خاطر میتوانم بگویم این نقشها همان حالت اعتراضگونهای را داشتند که بیشتر در شعرهای بورسا مشهود هستند.
یوریک، راوی «کشتن عمه خانم» را میتوانیم با مورسوی «بیگانه» کامو و راسکولنیکف «جنایت و مکافات» داستایوسکی مقایسه کنیم. مورسو به خاطر نور خیرهکننده آفتاب و راسکولنیکف برای اینکه آن زن را یک انگل میدید، مرتکب قتل شدند. ولی دلیل یوریک به آن شکل بارز و قابلقبول نیست و بیشتر از روی بیحوصلگی یا بیهدفی جان آدم دیگری را میگیرد و به همین ترتیب نیهیلیستی بودن نگاه راوی را آشکار میکند.
دقیقا. میتوانم بگویم برخلاف داستان آن دو قهرمان دیگر که نام بردید، در وهله اول رمان «کشتن عمه خانم» دارای نوعی طنز تلخ و گزنده است. اگر بخواهم این کتاب را دستهبندی کنم باید بگویم هجویهای است بر آن آثاری که به آنها اشاره کردید. به این دلیل که نویسنده انگار از همان داستانها و همان کهنالگوها بهره برده است اما این بار قهرمان داستان او به شکلی طنز هیچ هدفی ندارد. سعی کردهام طنز اثر را در ترجمه نشان بدهم.
اما یکی از نکات جالب این اثر که شما هم به آن اشاره کردید این است که راوی برخلاف مورسو و راسکولنیکف همان هدفهای اولیه را هم ندارد. نویسنده در توصیف اتفاقاتی که بعد از کشتن عمهاش رخ میدهد، لحنی طنزگونه دارد. در آن صحنهای که فریاد میزند: ««من به واسطه قتل آزاد شدم! آزاااااااااااد …!» به محض خروج آخرین کلمه از دهانش دستگیر میشود. همین عناصر روایتی نشان میدهد که نویسنده با نوعی طنز تلخ میخواهد موضوعی کاملا سیاه را مطرح کند. به همین دلیل به اعتقاد من «کشتن عمه خانم» به مراتب سیاهتر از «بیگانه» و «جنایت و مکافات» است.
میتوانیم بگوییم رمان «کشتن عمه خانم» استعارهای از دوره پس از جنگ به شمار میرود؟
به نحوی میتوان این را گفت. به این دلیل که در ادبیات غالبا انسانهای دوران جنگ و حتی پس از جنگ، انسانهای بیهدفی هستند. این رمان را که میخواندم یاد قهرمان رمان و فیلم معروف «تنهایی یک دونده دوهای استقامت» افتادم. شخصیت محوری آن صدای اعتراض جوانان انگلیس در طول دهه 1960 بود. قهرمان داستان «کشتن عمه خانم» هم شبیه اوست. میتوانیم به نوعی این رمان را جزو موج یا جریانی در ادبیات انگلستان و امریکا تحت عنوان Angry Young Man طبقهبندی کنیم که خود بورسا هم از وجودش باخبر نبود و این کتاب را به موازات همان آثار قلمداد کنیم. یعنی بورسا نویسندهای بود که از لحاظ ساختار نوشتاری، عناصر و تفکرات فلسفی آثارش، بیشتر به این جریان گرایش دارد. از آثار این دوره میتوانم به نمایشنامه «به گذشته با خشم بنگر» اثر جان آزبورن اشاره کنم. بنابراین در پاسخ به پرسش شما میتوان گفت که بله، این اثر هم همان خشم پس از جنگ را نشان میدهد.
در سطر آخر شعری که پیش از شروع داستان میخوانیم، بورسا خطاب به خدا میگوید: «آخر چرا مرا یک لهستانی آفریدهای؟»
این هم به خاطر همان نارضایتی از وضعیت لهستان پس از جنگ است. انگار هنرمند لهستانی حاضر است هر درد و بیماریای داشته باشد اما لهستانی نباشد. این سطر درست همان سوالی است که در طول دوران جنگ برای خیلی از مردم ما هم پیش آمده بود و میگفتند: «چرا من باید در چنین شرایطی قرار بگیرم؟» این دقیقا سوالی است که مردم شهر آران در رمان «طاعون» آلبر کامو از خودشان میپرسند که چرا باید در شهر آران طاعونزده به دنیا بیایم. در جنگ جهانی دوم هر منطقهای که توسط آلمانها اشغال میشد، وضعیت شهری طاعونزده را به خود میگرفت. لهستان هم دچار همان طاعون نازیها شده بود و کودکی بورسا در دوران همان جنگ گذشته بود. اینجا هم بورسا میپرسد: «نمیشد من لهستانی نباشم؟» به اصطلاح حاضر بوده هر بیماری دیگری داشته باشد اما لهستانی نباشد.
آیا تلخ و سیاه بودن این اثر که همراه با قتلی فجیع است و صحنههایی که تکهتکه کردن جسد را توصیف میکند باعث نشد هراس این را داشته باشید که اثر با سلیقه مخاطب جور نباشد و احیانا آن را پس بزنند؟
جالب اینکه از اولین بازخوردهایی که از این کتاب گرفتم این بود که همه با خواندن صحنههای ابتدایی اثر ناراحت میشدند و میگفتند چرا یک رمان باید اینقدر سیاه باشد. این سیاهی حتی از کارهای کافکا هم سیاهتر است. به خصوص آن صحنه اولیه قتل. اما مساله اینجاست که درس اولی که همیشه در ادبیات مطرح است این است که اولا در ادبیات همیشه دنبال زیباییها نباشید چون ادبیات به هیچوجه قرار نیست همیشه درباره زیباییها صحبت کند. ثانیا آن چیزی که درباره ادبیات معناگرا میشناسیم میخواهد واقعیتهای زندگی را به صورت کاملا عریان در اختیار خواننده بگذارد. کشتن یک آدم و مثله کردن آن در واقعیت، یک صحنه بسیار وحشتناک است. اگر بخواهیم این حس سیاه را به خواننده منتقل کنیم در وهله اول باید با عناصر موجود در داستان همان حس را خلق کنیم. این دقیقا آن تعریفی است که از نظریه Objective Correlative داریم که تی. اس. الیوت آن را مطرح کرد. او میگوید اگر میخواهید حسی را منتقل کنید تمام عناصری که در صحنه یا در داستانتان دارید باید طوری کنار هم قرار بدهید که آن حس را منتقل کنند. نباید به زبان بیاورید بلکه باید بتوانید حس را منتقل کنید. بورسا هم دقیقا چنین تکنیکی دارد. او در آن صحنههای اولیه قتل و صحنههای تکه تکه کردن جسد، این حس را به خواننده منتقل میکند.
اما نکته مهمتر این است که نباید طنز این کتاب را فراموش کنیم. تمام اتفاقاتی که در داستان میافتد، همگی همراه طنز هستند.
اما این طنزها هم طنز تلخ هستند.
نه اتفاقا. طنز جالبی است چون تمام عوامل دست به دست هم دادهاند تا راوی نتواند جسد را از بین ببرد. فصل آخر داستان هم که کل قصه را زیر سوال میبرد و این پرسش برایمان ایجاد میشود که آیا خوانشی که از داستان داشتهایم درست بوده یا نه؟ یا منِ خواننده اشتباه متوجه شدهام؟ دلیلی که باعث شد این کتاب را ترجمه کنم فصل آخرش بود؛ شاید اگر آن پایانبندی را نداشت، کتاب را ترجمه نمیکردم. آنقدر این فصل تکاندهنده است که تازه در آنجا متوجه میشویم شاید دیدگاهی که از دنیای اطرافمان داریم یک توهم است و ما دچار این توهمات شدهایم و واقعیت چیز دیگری است. به همین دلیل فکر میکنم قدرت این مسائل از لحاظ داستانی به آن صحنههای قتل و تکه تکه کردن جسد یا آن صحنههایی که مادربزرگش به خانه او میرود و آن بحثها پیش میآید، میچربد.
گفتید این داستان را در کشوی میز بورسا و پس از مرگ او پیدا کردند. فکر میکنید کتاب را ناتمام رها کرده بود یا اگر ویرایشش میکرد، چه تغییراتی در آن لحاظ میکرد؟ پایانبندی را عوض میکرد؟
برای من هم این سوالات جالب بود و باعث شد تصمیم بگیرم که حتما این اثر ناشناخته را ترجمه کنم. شاید اگر نویسنده زنده میماند بخشهایی از داستان را عوض میکرد و شاید هم نمیکرد. اما نکته مهم این است که این کتاب عصاره تفکری است که از ذهن یک انسان بیرون آمده است و به این شکل خیلی جالبتر است چراکه نشاندهنده آن حالت ناآگاهانه بودن اوست. چون انسان همواره در حالت آگاهی دچار خودسانسوری میشود. اما این اثر از آن دست آثاری است که خودسانسوری ندارد و از این لحاظ به نظر من اثر بکری است. حاصل تفکری رمانتیکوار. رمانتیک از بابت غلیان خودبهخودی احساسات قوی که در اثر مشهود است. در عین حال تمامی این افکار تفکرات مردی است که در اوایل دهه سوم زندگی خود قرار دارد. شاید اگر بنا بود بورسا بعد از اتمام رمان آن را ویرایش کند به دلایلی تغییراتی در آن لحاظ میکرد. اما اثری که حالا پیش روی ماست عصاره تفکر خام یک انسان است. یعنی دقیقا به ما نشان میدهد بورسا به عنوان هنرمندی لهستانی در دوره خودش چه تفکری داشت و این اثر حالت بکر بودن تفکرش را میرساند.
این کتاب را از زبان دوم ترجمه کردید. ترجمه از زبان دوم چه چالشهایی برایتان داشت؟
ببینید قبلا به این نکته اشاره کردهام اما باز هم میخواهم دربارهاش صحبت کنم. به اعتقاد من زمانی که اثری را از زبان دوم ترجمه میکنیم اگر داستانی باشد که نثر خاصی داشته باشد، یعنی نویسنده زبان خاص خودش را داشته باشد احتمالا در ترجمه دوم آن خصوصیات نثری و آن شاعرانگی کلام از بین میرود. اما داستانهاییکه بیشتر فلسفی و حادثهمحور هستند در ترجمه دوم آنچنان آسیبی نمیبینند یا دستکم آسیب کمتری میبینند. برای مثال اگر قرار باشد آثار جین آستن را که نثری شاعرانه دارد از زبان دوم ترجمه کنیم، ممکن است در ترجمه بسیاری از استعارهها و آرایهها را از دست بدهیم. اما داستانهایی که حادثهمحور و فلسفی هستند کمتر در این نوع ترجمهها ریزش دارند. از این روی به نظر من «کشتن عمه خانم» اثری است که آن زبان خاص را ندارد و بنابراین دچار آن نوع ریزش زبانی و مفهومی نیز نشده است.
بورسا را برای اولینبار در ایران معرفی کردهاید. تا آنجایی که من میدانم در کارنامه حرفهایتان کمتر پیش آمده که ترجمه موازی اثری را منتشر کنید. اما در بازار کتاب میتوانیم صدها اثر را ببینیم که بارها از سوی مترجمان مختلف ترجمه شدهاند و همچنان مترجمان جدیدی برای ترجمه دوباره آنها اقدام میکنند. اهمیت اینکه مترجم سراغ آثار و نویسندگانی برود که تا به حال ترجمه و معرفی نشدهاند در چیست؟ و چقدر بازار ما منتظر چنین کتابهایی است؟
متاسفانه بازار کتاب در ایران نیازمند یک آسیبشناسی جدی است. به این دلیل که سیستمی در ایران وجود دارد که همه دوست دارند در کمترین زمان بیشترین سود را از ترجمه اثری ببرند. به این معنی که ما به نوعی آمادهخواری عادت کردهایم. دوست داریم سراغ نویسندههایی برویم که قبلا معرفی شدهاند و فروش آثارشان در ایران تضمین شده است. اینکه مترجمها در پی نویسندههایی باشند که کمتر معرفی شدهاند، ریسک اقتصادی هم دارد که هر مترجمی حاضر به پذیرش آن نیست. چرا؟ چون ممکن است کاری را ترجمه کنید و با جواب رد ناشر مواجه شوید یا 100 یا 200 نسخه از آن به فروش برسد. بنابراین ریسک اقتصادی بالایی دارد که هر کسی حاضر نیست آن را بپذیرد. من به عنوان یک مترجم احساس میکنم از هر دو سه کاری که ترجمه میکنم، یکی از آنها باید نویسندهای باشد که معرفی نشده است. مثل ژان اشنوز یا سو تونگ، آن تایلر یا همین بورسا. اینها نویسندگانی بودند که خودم به شخصه آنها را پیدا کردهام و احساس خیلی خوبی نسبت به معرفیشان دارم. درست است که گاهی پیش میآید که ترجمههایم فروش خیلی بالایی نداشتهاند، اما گاهی هم پیش میآید که به چاپ چندم میرسند، مثل کتابهای سوندبرگ.
گفته میشود خوانندههای ایرانی خیلی دنبال رمانهای کوتاه نیستند و سراغ رمانهای حجیمتر میروند. و خیلی از رمانهای کوتاه استقبال نمیشود.
این هم دردی است که گرفتارش هستیم. در ایران داستان کوتاه و رمان کوتاه خیلی مورد پسند مخاطبان نیست. خوانندگان کتاب اغلب ترجیح میدهند داستانهایی را بخوانند که نویسنده صحنهها را به تفصیل شرح بدهد و طولانی باشد. به همین منوال رمانهای 300 یا 400 صفحهای را به رمانهای کوتاه ترجیح میدهند. خب این هم یکی دیگر از مشکلات اثربورساست و به همین دلیل هم ممکن است خیلی با استقبال مواجه نشود. اما همچنان از اینکه نویسنده جدیدی را معرفی کردهام خوشحالم.
منبع اعتماد