گفت‌‌و‌گو با رضا رضایی به‌مناسبت انتشار ترجمه‌‌های تازه‌اش از جورج الیوت و نابوکوف

از ویژگی‌های ادبیات قرن نوزدهم انگلستان یکی هم حضور چند نویسنده زن مطرح در این دوره است. جین آستین، خواهران برونته و جورج الیوت نویسندگانی‌اند که آثارشان بخشی مهم از تاریخ ادبیات انگلستان و جهان به‌شمار می‌رود و در ایران نیز از سال‌ها پیش و به‌صورت پراکنده برخی رمان‌های آن‌ها ترجمه و منتشر شده بود. رضا رضایی چندین سال پیش پروژه‌‌ای را در نشر نی آغاز کرد که قرار بود در آن تمام رمان‌های این نویسندگان ترجمه و منتشر شود. او در ابتدا به‌سراغ جین آستین رفت و هر شش رمان او را ترجمه کرد و سپس ترجمه رمان‌های خواهران برونته را در دست گرفت و هر هفت رمان این سه خواهر را نیز منتشر کرد. دو سالی می‌شود که رضایی بخش پایانی این پروژه بلندمدت را آغاز کرده و قرار است در بازه‌ای هفت‌ساله، هشت رمان جورج الیوت را نیز ترجمه کند. مدتی است که دو رمان جورج الیوت با نام‌های «ادام بید» و «سایلاس‌مارنر» با ترجمه او به‌چاپ رسیده‌اند و در آینده نیز دیگر رمان‌های این نویسنده با ترجمه رضایی منتشر خواهند شد. جورج الیوت، که نام مستعار مری ان(مرین) ایوانز است، در سال ١٨١٩ به‌دنیا آمد و در جوانی‌اش با روشنفکرانی مهم آشنا شد و این آشنایی تأثیری مهم در آینده او داشت. جورج الیوت به چندین زبان مسلط بود و پیش از آن‌که به داستان‌نویسی روی آورد آثاری از فریدریش اشتراوس و فوئرباخ را ترجمه کرد. او مدتی نیز سردبیر نشریه‌ای معتبر بود و از این‌حیث از روشنفکران دورانش به‌شمار می‌رفت. الیوت در سی‌وهفت‌سالگی از فلسفه به داستان‌نویسی روی آورد و با همان اولین داستان‌هایش به‌عنوان داستان‌نویسی چیره‌دست به ‌شهرت رسید. رمان‌های الیوت نیز مثل آثار نویسندگان هم‌دوره‌اش، داستان‌هایی رئالیستی‌اند اما برخی ویژگی‌های منحصربه‌فرد این داستان‌ها، الیوت را به نویسنده‌ای متمایز بدل کرده است. توصیف ذهنیت و انگیزه‌های درونی شخصیت‌ها از جمله ویژگی‌های خاص آثار جورج الیوت است. به مناسبت انتشار «ادام‌بید» و «سایلاس‌مارنر» با رضا رضایی گفت‌وگو کرده‌ایم و در این گفت‌وگو به جایگاه و اهمیت جورج الیوت پرداخته‌ایم. همچنین، درباره ویژگی‌های ادبیات رئالیستی قرن نوزدهم انگلستان نیز صحبت کرده‌ایم و در مواردی به مقایسه آثار جین آستین، برونته‌ها و جورج الیوت پرداخته‌ایم. به‌تازگی رمان «شاه، بی‌بی، سرباز» ولادیمیر نابوکوف نیز با ترجمه رضا رضایی در نشر ثالث به‌چاپ رسیده و بخشی از این گفت‌وگو به نابوکوف و این رمانش اختصاص دارد. «شاه، بی‌بی، سرباز» دومین رمانی است که نابوکوف به روسی نوشت. این کتاب بعدها زیر نظر نابوکوف به انگلیسی ترجمه شد و او طبق عادتش در ترجمه این رمان نیز دست برد و البته در این‌جا تغییراتی در خود داستان نیز به‌وجود آورد. تغییراتی که نابوکوف در ترجمه «شاه، بی‌بی، سرباز» اعمال کرد به‌قدری است که می‌توان نسخه انگلیسی این رمان را کتابی مستقل از متن روسی‌اش دانست و به‌عبارتی می‌توان آن را جزو ادبیات انگلیسی‌زبان قلمداد کرد. «شاه، بی‌بی‌، سرباز» به‌خاطر طنز سیاه و قدرتمندش، رمانی مهم در میان آثار نابوکوف است. همچنین این رمان به‌نوعی پارودی دو اثر مهم تاریخ ادبیات جهان، «مادام بوواری» و «آنا کارنینا»، به‌شمار می‌رود. نابوکوف به فلوبر و تالستوی علاقه زیادی داشت و در «شاه، بی‌بی، سرباز» ادای دینی به این دو نویسنده کرده است. رضایی پیش از این، «دفاع لوژین» و «پنین» نابوکوف را به فارسی ترجمه کرده بود و به این‌خاطر در این گفت‌وگو نه‌فقط به «شاه، بی‌بی‌، سرباز» بلکه به‌طورکلی به ویژگی‌های داستان‌نویسی نابوکوف و دیدگاه‌های او درباره ادبیات هم پرداخته‌ایم. در جایی از این گفت‌وگو، درباره ضرورت و اهمیت آثار کلاسیک هم صحبت کرده‌ایم و رضایی با تاکید بر این‌که عمر کلاسیک‌ها هیچ‌وقت به پایان نمی‌رسد می‌گوید: «این آثار دقیقا پایه‌های داستان‌نویسی امروز هستند… ادبیات تمام نمی‌شود. در ادبیات، و به‌طورکلی هنر، صحبت اصلا بر سر پیشرفت و پسرفت نیست. می‌توان داستانی از نویسنده‌ای در سال ١٨١٠ بیاورید که هنوز کسی نمی‌تواند نظیرش را بنویسد. پس این‌طور نیست که ما امروز در ادبیات پیشرفته‌تریم. در علم و مسائل اجتماعی می‌توان گفت پیشرفت کرده‌ایم اما در رمان و تئاتر و موسیقی اصلا چنین حرفی نمی‌توان زد. چه کسی می‌تواند بگوید از بتهوون و باخ قوی‌تر است؟ چه کسی می‌تواند بگوید امروز نمایشنامه‌ای بهتر از شکسپیر می‌نویسد؟ چه کسی می‌تواند بگوید من در اثرم تکرار نمی‌کنم؟ در هنر و ادبیات مضامین مدام تکرار می‌شوند اما به‌شکل‌های جدید. مضامین کهنه نمی‌شوند، و این راز هنر است. اگر کسی بگوید مضامین در هنر و ادبیات کهنه و قدیمی شده‌اند هنوز فرق علم و ادبیات را نفهمیده است. بشر در هنر و ادبیات تمنیات خودش را بیان می‌کند و هر زمان به‌شکلی بیان می‌کند. موسیقیدان امروز باید هارمونی باخ را بلد باشد وگرنه موسیقیدان نیست. در ادبیات نیز همین‌طور است. نویسنده امروزی اتفاقا وظیفه دشوارتری دارد چون آثار بزرگی در گذشته نوشته شده و باید از آنها مطلع باشد».

با اتمام ترجمه رمان‌های جین آستین و خواهران برونته به سراغ آثار جورج الیوت رفته‌اید و تاکنون دو رمان «ادام بید» و «سایلاس مارنر» از او منتشر شده است. پروژه جورج الیوت چندساله خواهد بود و رمان‌های او را با چه ترتیبی ترجمه خواهید کرد؟
پروژه جورج الیوت شامل هشت رمان خواهد بود و طبق قرار من و ناشر، ترجمه این هشت کتاب باید در سال ١۴٠٠ به‌پایان برسد. زمان این پروژه هفت‌ساله است که اکنون دو سال از آن گذشته و پنج‌سالش باقی مانده است. رمان‌های جین آستین را بر‌ اساس ترتیب انتشارشان ترجمه کرده‌ام. در مورد خواهران برونته، اول از پرفروش‌ترها شروع کردم و بعد به‌سراغ دیگر آثار رفتم. اما در مورد جورج الیوت هیچ‌یک از این راه‌ها را در پیش نگرفته‌ام، بلکه بر اساس پسند شخصی‌ام به ترجمه هشت رمان پرداخته‌ام. پسند شخصی من نیز به کار حرفه‌ای‌ام برمی‌گردد. ذوق شخصی و احساس مترجمانه‌ام ملاکی است برای این‌که اول کدام کتاب را باید ترجمه کنم. بااین‌حال سعی کردم جوری تقسیم‌بندی کنم که به‌ترتیب، کتاب‌ها حجیم و کم‌حجم باشند، چون جورج الیوت سنگین‌ترین پروژه‌ای است که در زندگی‌ام پیش می‌برم. ترجمه رمان‌های الیوت کار دشوار و وقت‌گیری است و هر ترجمه ماه‌ها طول می‌کشد. در‌نتیجه، برای صرفه‌جویی در زمان و انرژی،‌‌ یک تقسیم‌بندی در ذهنم کردم تا کار به‌صورت سنگین و سبک و مطابق یک منحنی سینوسی پیش برود. به‌طورکلی آثار جورج الیوت حجیم است. ازاین‌رو، حجم و دشواری کار و نیز تجربه شخصی‌ام به‌عنوان مترجم دست ­به­ دست هم داد تا یک تقسیم‌بندی برای ترجمه آثار الیوت در ذهنم شکل بگیرد.
جایگاه جورج الیوت در ادبیات قرن نوزدهم انگلستان کجاست و آیا ‌می‌توان رمان‌های او را به‌لحاظ ارزش‌های ادبی بالاتر از رمان‌های جین آستین و خواهران برونته دانست؟
نظرات مختلف است و بستگی دارد چه‌ چیزی را ارزش ادبی بدانیم. جین آستین همچنان پرفروش‌تر از برونته‌ها و جورج الیوت است. در ترجمه‌های من این اتفاق افتاده و در دنیا نیز همین‌طور است. درکل اقبال عمومی به جین آستین بیشتر است. از نظر نویسندگان بزرگ هم جین آستین نویسنده «مدل» محسوب می‌شود، حتی از نظر کسی مثل نابوکوف. آنها جین آستین را نویسنده کامل می‌دانند و می‌توان در کلاس‌های داستان‌نویسی آثارش را تدریس کرد. اگر بخواهم در مقام قیاس خواهران برونته را در یک جمله توصیف کنم، می‌توانم بگویم داستان‌هایی پرشورتر نوشته‌اند و حال‌وهوای رمانتیک در آن‌ها قوی‌تر است. شوری را که در آثار آنها وجود دارد، می‌توان شوری افسارگسیخته دانست که چندان به قالب درنیامده و شاید زیبایی‌شان هم در همین وحشی‌‌بودن یا بکربودن‌شان است. اسبی وحشی که در دشت می‌دود، زیبایی خاص خود را دارد. درمقابل، جین آستین مثل اسب اصیلی می‌ماند که مدام به آن رسیدگی می‌شود. به جورج الیوت و دیکنز که می‌رسیم، داستان کمی متفاوت می‌شود. البته در این دوره نویسندگان دیگری مثل تاماس هاردی، الیزابت گسکل هم هستند. جورج الیوت روشنفکر و روزنامه‌نگار برجسته زمان خودش بود و مترجم طرازاولی هم به‌شمار می‌رفت. به چندین زبان زنده دنیا آشنا بود و به‌لحاظ دانش نیز از همه نویسندگانی که نام بردیم بالاتر بود. شاید در کل قرن نوزدهم در انگلستان نویسنده‌ای با دانش جامع جورج الیوت پیدا نشود. این ویژگی او به‌دلیل آشنایی طولانی‌اش با ادبیات کشورهای مختلف بوده و درس فلسفه‌ای که خوانده و همچنین معاشرت‌هایی که با بزرگ‌ترین روشنفکران زمان خودش داشته است. مدتی هم سردبیر مجله‌ای معتبر بود. اما الیوت خیلی دیر داستان‌نویسی را شروع کرد. در سی‌وهشت‌سالگی اولین داستانش را نوشت. درحالی‌که خواهران برونته و جین آستین همگی خیلی زود و در جوانی مرده بودند.
ازسوی دیگر، خواننده جورج الیوت با خواننده جین آستین و برونته‌ها کمی متفاوت است. آثار جورج الیوت سنگین‌ترند و نثر دشوارتری دارند و مفاهیم آثارش بغرنج‌تر است. کسی که وارد جهان داستانی الیوت شود، درک می‌کند که با روح بزرگی سروکار دارد. او نویسنده‌ای است که تأثیرش سال‌ها در ذهن خواننده باقی ‌می‌ماند. الیوت جدا از اینکه رمان‌نویس بزرگی است، ادیب بزرگی نیز هست. آثار بسیار مهمی از زبان‌های دیگر، به‌خصوص از آلمانی به انگلیسی ترجمه کرد، به‌طورمثال آثار فوئرباخ و اسپینوزا. ادبیات قرن نوزدهم انگلستان چند قله دارد که شامل جین آستین، خواهران برونته، جورج الیوت، دیکنز و تاماس هاردی می‌شود. گویا منتقدان مقام ادبی دیکنز و جورج الیوت را بالاتر از بقیه می‌دانند. این البته به این معنا نیست که مردم رمان‌های این دو را بیشتر از بقیه می‌خوانند. این بحث که دیکنز بزرگ‌تر است یا الیوت، بحثی است که شبیه آن در ادبیات روس در مورد داستایفسکی و تالستوی وجود دارد. از این منظر اگر بخواهم مقایسه‌ای کنم، می‌گویم دیکنز همان تالستوی انگلیسی‌هاست و جورج الیوت هم داستایفسکی آنها.
زبان و نثر داستانی جورج الیوت چه ویژگی‌هایی دارد و زبان او چقدر شبیه به زبان آن دوره ادبیات انگلستان است؟
طبعا شباهت‌های خانوادگی در زبان و آثار هر دوره وجود دارد، اما هر نویسنده‌ای ویژگی خاص خودش را دارد. از این نظر، زبان و نثر الیوت کاملا متمایز از  دیکنز یا دیگران است. اما به‌طورکلی نثر او نسبت به نویسندگان هم‌دوره‌اش دشوارتر است و این به‌دلیل گرامر پیچیده‌تر زبان اوست. معرفت و دانشی نیز که در آثار اوست وسیع‌تر است، و این‌ها همه کار ترجمه آثارش را دشوارتر می‌کند. الیوت همچنین نویسنده پُرحوصله‌ای است، از این‌رو صحنه‌ای را که فکر می‌کنیم در بیست صفحه به پایان می‌رسد می‌تواند تا دویست صفحه ادامه بدهد. یکی دیگر از ویژگی‌های بارز الیوت، رسوخ او در ذهن و روح شخصیت‌هاست. این ویژگی در دیگر آثار قرن نوزدهم انگلستان هم وجود دارد، اما در آثار الیوت بارزتر است. نوعی مونولوگ درونی در آثار او، مثلا در «ادام بید» یا «سایلاس مارنر» دیده می‌شود. رئالیست‌ها عمدتا فضای بیرونی را توصیف می‌کردند و اگر هم می‌خواستند ذهنیات شخصیت را توصیف کنند، از توصیف بیرونی استفاده می‌کردند. مثلا برای اینکه نشان دهند ذهن شخصیت آشفته است، از توصیف بادی که در میان درخت‌ها می‌پیچید استفاده می‌کردند. اما جورج الیوت افکار، تردیدها و تناقضات آدم‌ها را خیلی بارز بیان می‌کند و به درون ذهن شخصیت‌های داستان می‌رود. این ویژگی و توصیفات شگفت‌انگیز جورج الیوت کار ترجمه را دشوار می‌کند.
بخشی از آثار رئالیستی قرن نوزدهم انگلستان فضایی رمانتیک دارند و نثری شاعرانه در آن‌ها وجود دارد. این ویژگی چقدر در رئالیسم جورج الیوت دیده می‌شود؟
این روح شاعرانه در کل رئالیسم قرن نوزدهم انگلستان وجود دارد. در دیکنز و تاماس هاردی و دیگران، به‌خصوص در دو اثر شگفت‌انگیز شارلوت برونته، «جین ایر» و «ویلت»، این ویژگی موج می‌زند. رمانتیسم، در رئالیسم قرن نوزدهم انگلستان حضور دارد و البته غلظت آن در کار نویسندگان مختلف، فرق می‌کند. در کار خواهران برونته، به‌خصوص در آثار شارلوت برونته، این جنبه قوی‌تر است، اما وقتی به سراغ دیکنز برویم کمتر با این خصوصیت مواجه می‌شویم. در آثار دیکنز توصیفِ شهر مهم‌تر از توصیف طبیعت است و به‌این‌خاطر شاعرانگی نثر و زبان هم تا حدی کم‌تر می‌شود. از این نظر جورج الیوت شگفت‌انگیزترین نویسنده است، زیرا به‌نوعی از همه این نویسندگان رئالیست‌تر است، اما همچنان طرفدار روستا است و در تمام داستان‌هایش جانبداری از روستا وجود دارد. در «سایلاس مارنر» می‌بینیم که شهر دودگرفته را چطور توصیف می‌کند، یا زندگی طبقات محروم را چقدر باشکوه‌تر از زندگی طبقات بالاتر می‌بیند. در نگاه او نوعی زیبایی اخلاقی در آدم‌های غیرشهری هست. اینها نوعی رمانتیسم است که در نگارش رئالیستی او دیده می‌شود. اما جین آستین چندان به شور و احساس مجال نمی‌دهد و شخصیت‌هایی را که شور و احساس زیادی دارند، در داستان‌هایش هجو می‌کند. نمونه بارزش رمان «عقل و احساس» است که در پایان داستان هم عقل بر احساس غلبه می‌کند. اما جورج الیوت معتقد است رمان برای احساس «همدلی» نوشته می‌شود. او درواقع خواننده را به همدلی و شناخت محدودیت‌های بشر دعوت می‌کند، و نوعی شکوه رمانتیک در این همدلی دیده می‌شود. با این‌حال این نویسندگان به‌نوعی بنیان‌گذار رئالیسم هم بوده‌اند. مثلا نویسنده‌ای مثل داستایفسکی تحت‌تأثیر دیکنز قرار داشته. از این‌رو این نویسندگان انگلیسی برای ادبیات جهان سرمشق بوده‌اند.
یکی دیگر از ویژگی‌های آثار رئالیستی این دوران محیط مشابهی است که در رمان‌های مختلف یک نویسنده وجود دارد. در رمان‌های جورج الیوت چقدر مکان‌ها و محیط‌ها مشابه‌اند؟
کما بیش همین‌طور است. تقریبا تمام نویسندگان دنیا همین‌طورند. در میان مدرنیست‌ها نیز این ویژگی دیده می‌شود. نویسنده‌ها درباره محیطی که می‌شناسند، می‌نویسند. وقتی نویسنده‌ای درباره محیطی که نمی‌شناسند می‌نویسد اثر بزرگی خلق نمی‌کند و ما هم امروز درباره‌اش حرف نمی‌زنیم. نویسنده‌های بزرگ اصولا محیطی را که درباره‌اش می‌نویسند، خوب می‌شناسند. «دیوید لاج» می‌گوید که داستان‌های «گراهام گرین» در جایی به‌نامِ «گرین‌لند» می‌گذرد، که سرزمین گراهام گرین است. این سرزمین مشخصات خاص خودش را دارد. مثلا به‌جای کبوتر آنجا کرکس پرواز می‌کند و درخت‌هایش شکل خاصی دارند. نویسنده‌ها اقلیم خودشان را دارند. حالا ممکن است این اقلیم عین آن‌چیزی که در طبیعت یا جهان واقعی وجود دارد نباشد، اما ‌چیزی است که در ذهن آنها وجود دارد و تمام اجزایش را می‌شناسند. درعین‌حال، جورج الیوت رمانی تاریخی دارد که محیطش جایی است غیر از محیط بقیه رمان‌های او. داستانش در فلورانس قرن شانزدهم می‌گذرد. فلورانس آن زمان شاید شگفت‌انگیزترین مکان دنیا باشد و قرن شانزدهم هم از شگفت‌انگیزترین دوره‌‌هاست. هنرمندان، فیلسوفان بزرگ و جریان‌های مهم مذهبی در فلورانس آن دوره وجود داشت. به‌جز رمان‌های تاریخی و داستان‌هایی که در مکان‌های بیگانه رخ می‌دهند، غالب نویسندگان بزرگ داستان‌هایشان را در یک «اقلیم» مشخص می‌نویسند. این اقلیم یا واقعا وجود دارد یا شبیه به آن وجود دارد. اکثر داستان‌های «تاماس هاردی» در محیط خاصی از انگلستان می‌گذرد که مشخصاتش را می‌توان پیدا کرد.
همین شناخت دقیق محیط است که منجر به آشنایی‌زدایی در داستان می‌شود، این‌طور نیست؟
همین‌طور است. آشنایی‌زدایی از شناخت کامل ناشی می‌شود و در داستان، محیط جور دیگری تصویر می‌شود. واقعیت سر جایش است، اما نویسنده این واقعیت را طوری می‌بیند که دیگران ندیده‌اند. درنتیجه قدم اولِ آشنایی‌زدایی، شناخت کامل است.
«ادام بید» و «سایلاس مارنر» چه جایگاهی در میان آثار جورج الیوت دارند و آیا جزء رمان‌های مهم او به‌شمار می‌روند؟
«ادام ‌بید» نه‌فقط در بین رمان‌های جورج ‌الیوت بلکه در تاریخ ادبیات انگلستان اثر مهمی به‌شمار می‌رود. «سایلاس ‌مارنر» هم کتاب مهمی است و در محافل آکادمیک و نقدهای دانشگاهی خیلی درباره‌اش صحبت شده. البته جورج الیوت چند کار مهم دیگر هم دارد، مثل «میدل‌مارچ» که معروف‌ترین اثرش است. به‌طورکلی جورج الیوت کتابی ندارد که بگوییم اثر مهمی نیست. اما در بین آثار هر نویسنده‌، برخی از نظر منتقدان و برخی از نظر خوانندگان مهم‌تر تلقی می‌شوند و نظر این دو گروه گاهی همپوشانی هم ندارد. در مورد آثار جین آستین، نویسندگان «ترغیب» را مهم‌ترین اثر می‌دانند، اما «غرور و تعصب» طرفداران بیشتری در بین مخاطبان دارد. نظرات متفاوت است، و موج‌ها و مدها و سلایق مردم در هر زمانه‌ای تغییر می‌کند. این قضیه در مورد جورج الیوت هم صدق می‌کند. جورج الیوت با «میدل‌مارچ» معروف‌تر است، اما «ادام‌بید» و «سایلاس‌‌مارنر» قطعا جزء آثار مهم او محسوب می‌شوند که هم خوانندگان زیادی داشته‌‌اند و هم منتقدان تأکید زیادی روی آنها داشته‌اند. جورج‌الیوت کار ضعیف ندارد و تمام آثارش در تاریخ ادبیات انگلستان مهم هستند.
یکی از ویژگی‌های ادبیات رئالیستی انگلستان در قرن نوزدهم این است که رمان‌های این عصر آگاهانه یا ناآگاهانه تصویری از زمانه خود به دست می‌دهند. شاید این ویژگی مثلا در مورد خواهران برونته ناآگاهانه اتفاق افتاده باشد اما جورج الیوت پس‌زمینه‌‌ای قوی به‌لحاظ فلسفی داشته است. تصویرکردن زمانه و وضعیت آن دوره از جامعه انگلستان چقدر آگاهانه به آثار الیوت رسوخ کرده است؟
نه‌تنها جورج الیوت کاملا آگاهانه این کار را می‌کند، بلکه شارلوت برونته هم آگاهانه دست به چنین کاری می‌زند. شارلوت برونته در دهه ١٨٣٠ رمانی تاریخی می‌نویسد به‌نام «شرلی» راجع‌به دهه ١٨١٠ و بعد از جنگ‌های ناپلئونی. این‌ نویسندگان وقتی حوادث گذشته را دستمایه کارشان قرار می‌دهند درواقع می‌خواهند به دغدغه‌ای امروزی پاسخ دهند. یعنی مسئله‌ای اجتماعی برای این نویسندگان مطرح بوده که در «سرنوشت انگلستان» تعیین‌کننده بوده است. بسیاری از روشنفکران و نویسندگان آن دوره انگلستان به این مسئله فکر می‌کردند و تری‌ایگلتون نیز درباره‌اش مقاله‌ای نوشته است. بحران‌های اجتماعی شدیدی که در جامعه انگلستان آن زمان درگرفته بود تمام روشنفکران و نویسندگان را با این مسئله مواجه کرد که بالاخره تکلیف چیست. تضاد شدید فقر و ثروت، رشد سریع صنعت و بی‌کاری کارگران، آلودگی شهرها و پاکی و خلوص روستاها و به‌طورکلی آنچه در ادبیات انگلستان به تضاد «culture» و «nature» معروف شده. nature یعنی آنچه به‌صورت طبیعی وجود دارد و culture هم آن چیزی است که بشر به‌وجود آورده. این تِم تا قرن بیستم و در آثار ای.ام.فورستر هم دیده می‌شود. از این‌رو در کل ادبیات انگلستان این تضاد یا دغدغه همواره وجود داشته و پاسخ‌ها متفاوت بوده است. در آثار دیکنز و تاماس هاردی هم به‌وفور دیده می‌شود. رئالیست‌ها با هر عقیده‌ای که به سراغ این موضوعات می‌رفتند، تصویری به‌دست می‌دادند که بعدها به‌کار آمده است. آنها قصد مطالعات جامعه‌شناسی و طرح سیاسی قضایا را نداشتند، اما داده‌هایی که نویسندگان در رمان‌هاشان ارائه داده‌اند بعدها مورد استفاده اجتماعی و سیاسی نیز قرار گرفت.
به‌تازگی «شاه، بی‌بی، سرباز» نابوکوف نیز با ترجمه شما منتشر شده است. این دومین رمانی است که نابوکوف به زبان روسی نوشته و بعدها به انگلیسی ترجمه شده است. ترجمه انگلیسی رمان چقدر با متن روسی آن متفاوت است؟
درست است که «شاه، بی‌بی، سرباز» دومین رمانی است که نابوکوف به زبان روسی نوشته، اما فراموش نکنیم که این رمان در سال ١٩۶٠ به زبان انگلیسی ترجمه شد. نابوکوف وقتی به شهرت رسید، تعدادی از آثارش به انگلیسی ترجمه شد که یا خودش آنها را ترجمه می‌کرد یا زیر نظر خودش ترجمه می‌شد. درهرحال نابوکوف در ترجمه آثارش دست می‌برد. مثلا متن روسی «دفاع لوژین» که در ١٩٣٠ نوشته شده با متن انگلیسی آن که در اوایل دهه ١٩۶٠ منتشر شد متفاوت است. اولین رمان نابوکوف نیز «ماشنکا» نام داشت که بعدها با نام «ماری» به انگلیسی ترجمه شد. ترجمه انگلیسی این رمان نیز با متن روسی‌اش متفاوت است. وقتی این رمان‌ها ترجمه می‌شدند، سی‌سال از زمان نوشته‌شدن آن‌ها می‌گذشت. نابوکوف وقتی ترجمه آثار خود را بررسی می‌کرد، فقط به ویرایش ترجمه نمی‌پرداخت بلکه وسوسه می‌شد و در داستان دست می‌برد. این دست‌بردن در «شاه، بی‌بی، سرباز» کمی بیشتر شد، به‌طوری‌که خودش در مقدمه توضیح داده که صحنه‌هایی از رمان را عوض کرده است. نابوکوف در ١٩۶٠ هم در ترجمه «شاه،‌ بی‌بی‌، سرباز» دست برد و هم جابه‌جایی‌هایی در داستان به‌وجود آورد.
حتی می‌توان ترجمه انگلیسی رمان را کتابی مستقل از متن روسی‌اش دانست.
بله. من با خیال راحت متنی را که امضای نابوکوف پای آن بود ترجمه‌ کردم. این کتاب جزء ادبیات انگلیسی به‌شمار می‌رود. نابوکوف در مقدمه‌ «شاه، بی‌بی، سرباز» توضیح داده که چرا داستان را تغییر داده و درعین‌حال سعی کرده خلوص و معصومیت اولیه آن را هم حفظ کند. مثلا او بهانه مسافرت فرانتس به برلین را در ترجمه انگلیسی اثر تغییر داد، یا در پایان رمان سروکله خودش و زنش در آن استراحتگاه پیدا می‌شود که دارند شطرنج بازی می‌کنند. در مقدمه‌اش می‌گوید که این صحنه را به داستان اضافه کرده است و می‌نویسد اگر قرار بود امروز این داستان را بنویسم، جور دیگری می‌نوشتم. البته منظورش این نیست که بهتر می‌نوشته.
«شاه،‌ بی‌بی، سرباز» در برلین می‌گذرد، فضای این رمان چقدر با فضای دیگر رمان‌های نابوکوف متفاوت است؟
نابوکوف نویسنده‌ای استثنایی است، از این جهت که در هر ژانری کار کرده است. نابوکوف جزء آن دسته از نویسندگانی است که در مکان یا اقلیم مشخص داستان‌هایش را نمی‌نویسد. این کار دشواری است و کم‌تر نویسنده‌ای چنین توانایی دارد. اما نابوکوف می‌توانست این کار را بکند و البته با درجه‌های مختلفی از موفقیت به این کار دست می‌زد. «لولیتا» و «پنین» جزو رمان‌هایی است که محیطش آمریکای خاصی است. این محیط خاص در «لولیتا»، جاده‌ها و متل‌ها و مسافرخانه‌های آمریکاست که پیش از آن هیچ نویسنده‌ آمریکایی نتوانسته بود این محیط را این‌چنین توصیف کند. یا در «پنین» محیط آکادمیک آمریکا توصیف می‌شود و به‌قول دیوید لاج، این «رمان دانشگاهی» است، رمانی که آدم‌هایش همگی دانشگاهی هستند و رقابت‌ها و مهمانی‌های دانشگاهی در آن تصویر شده است. می‌توان گفت این خودش ژانری در ادبیات است. «شاه، بی‌بی، سرباز» هم در برلین می‌گذرد و این برلین واقعی است که نابوکوف در آن زندگی کرده. ولی خیلی چیزهایش هم تخیل است. زمینه رمان البته رئالیستی است اما شاخ‌و‌برگ‌هایی که او به داستانش داده قلمرو دیگری است. نابوکوف رمان‌های دیگری هم دارد که در محیط‌هایی چون پاریس، یا در روسیه می‌گذرد. نویسندگان دیگری نیز هستند که مسئله اقلیم – چنان‌که گفتیم- در آثارشان وجود ندارد، اما در آثار هر نویسنده‌ای شباهت‌های خانوادگی دیده می‌شود. در همین کتاب «شاه، بی‌بی، سرباز» شباهت‌هایی با برخی صحنه‌های «پنین» وجود دارد. اتفاقات درون قطار در «شاه، بی‌بی‌، سرباز» با صحنه‌های فصل اول «پنین» شباهت دارد، مثلا قهرمان داستان مدام دست در جیبش می‌کند که ببیند بلیتش را جا نگذاشته باشد. نابوکوف از این صحنه در کارهایش زیاد استفاده کرده است.
«شاه، بی‌بی‌، سرباز» چه جایگاهی در آثار نابوکوف دارد؟
«شاه، بی‌بی، سرباز» به‌خاطر طنز قدرتمندش، که به‌نوعی طنز سیاه هم محسوب می‌شود، کتاب مهمی است. این رمان هر خواننده‌ای را با هر گرایشی به‌خودش جذب می‌کند. از طرف دیگر، این رمان «پارودی» دو اثر مهم تاریخ ادبیات محسوب می‌شود. نابوکوف «آنا کارنینا» و «مادام بوواری» را دستمایه قرار داده و ‌نوعی پارودی نوشته است. معروف است که نابوکوف کار ضعیف ندارد. «شاه، بی‌بی، سرباز» هم رمان مهمی محسوب می‌شود و این دیگر بسته به سلیقه خوانندگان و منتقدان است که به سوی یک یا چند اثر او کشیده می‌شوند. برخی رمان‌هایش روشنفکر‌پسندتر است مثل «آدا» و برخی‌شان ممکن است خواننده عمومی بیشتری داشته باشد از جمله همین «شاه، بی‌بی‌، سرباز».
لحن و طنز دو وجه مهم آثار نابوکوف است و در «شاه، بی‌بی، سرباز» نیز این ویژگی‌ها دیده می‌شود. لحن و طنز او در این رمان چه ویژگی‌های خاصی دارند و حفظ این ویژگی‌ها در ترجمه چقدر دشوار بود؟
فهم متن نابوکوف اصولا دشوار است، اما اگر فهمیده شود می‌توان طوری ترجمه‌اش کرد که بار متن اصلی در ترجمه هم حفظ شود. در این رمان کنایه‌ها و متلک‌ها و بازی‌های زبانی بسیاری وجود دارد و شما در ترجمه فارسی هم متوجه این بازی‌های زبانی می‌شوید. یکی از کارهایی که نابوکوف در این‌جا کرده و کار ترجمه را دشوار می‌کند، تغییرات پیاپی زاویه‌ دید است. کاری که مدرسان ادبیات می‌گویند از آن اجتناب کنید. در هر صفحه از این رمان چند زاویه دید مختلف وجود دارد، اما این‌کار این‌قدر طبیعی صورت گرفته که خواننده اصلا اذیت نمی‌شود و حتی روایت را جذاب‌تر می‌کند و به شکل یک شگرد زیبا در رمان درمی‌آید. در مونولوگ‌های درونی شخصیت‌ها هم این اتفاق افتاده و مونولوگ یک شخصیت با مونولوگ شخصیتی دیگر آمیخته می‌شود و شاید مخاطب در ابتدا فکر کند که مثلا روایت ذهن فرانتس را می‌خواند اما بعد متوجه می‌شود که این‌ها فکرهای مارتا بوده. نابوکوف این کار را با مهارت کامل انجام داده، اما کار را برای مترجم سخت می‌کند. راوی رمان دانای کل سوم‌شخص است و او است که فکر آدم‌ها را روایت می‌کند و در گیومه هم نمی‌گذارد. گاهی هم راوی عمد دارد که بگوید این فکر دو کاراکتر داستان است و باز هم گیومه به‌کار نرفته است. بنابراین، کنایه‌ها و بازی‌های زبانی و تغییرات زاویه دید از‌ مواردی بودند که هنگام ترجمه بیشترین دقت و تمرکز را لازم داشت.
به پارودی موجود در «شاه، بی‌بی، سرباز» اشاره کردید. نابوکوف در این رمان به سراغ دو نویسنده‌ای رفته که به آنها علاقه داشته است. به‌نظرتان او چقدر در این کار موفق بوده است؟
نابوکوف دو اثر تراژیک را به کمدی تبدیل کرده است. برخی می‌گویند نوشتن کمدی در این‌جور مواقع سخت‌تر از تراژدی است. نابوکوف این کمدی را خلق کرده که البته کمدی سیاه است. جایی از داستان به‌صراحت می‌‌گوید مارتا نه آنا بود، نه اما. منظورش آنا کارنینا و اما بوواری است؛ می‌خواهد بگوید مارتا نه مثل یکی از آن‌ها خودش را زیر قطار می‌اندازد و نه مثل دیگری سم می‌خورد تا خودکشی کند. مارتا می‌خواهد همان کاری را بکند که آن‌ها کرده‌اند اما مثل آنها نخواهد مرد. انگار در این‌جا دارد ذهنیت مارتا را توصیف می‌کند. این همان سرنخی است که نابوکوف به‌دست می‌دهد. در ابتدای داستان هم ادای دینی می‌کند به «آنا کارنینا» و «مادام بوواری». درواقع ادای دینی کرده به دو نویسنده‌ای که بسیار دوست‌شان داشته. این را هم بگویم که منتقدان غربی از این کار نابوکوف به‌عنوان یک موفقیت یاد کرده‌اند.
نابوکوف ویژگی‌هایی دارد که خاص خودش است. مثلا نوشتن مقدمه و پیشگفتار برای رمان کار چندان مرسومی نیست اما او برای رمان‌هایش مقدمه می‌نویسد و شاید این کار در ابتدا عجیب به‌نظر برسد. این‌طور نیست؟
او برای رمان مقدمه می‌نویسد و داستانش را هم لو می‌دهد. نابوکوف نویسنده‌ای است که با لفظ arrogant  از او یاد می‌کنند. یعنی آدمی که خودش را می‌گیرد، خیلی افاده‌ای و مغرور است و فوق‌العاده خودش را قبول دارد، از موضع بالا نگاه می‌کند، تکبر می‌ورزد و اصلا فروتنی ندارد. واقعا هم چنین نویسنده‌ای است و این به‌خصوص از مقدمه‌اش برمی‌آید. نابوکوف در مقدمه «شاه، بی‌بی، سرباز» به‌صراحت به بالزاک بدوبیراه می‌گوید. کسی در مقدمه کتاب درباره یک نویسنده اسم‌ورسم‌دار این کار را نمی‌کند اما نابوکوف می‌کند. او به‌راحتی راجع‌به داستایفسکی نظر منفی می‌دهد و او را نویسنده نمی‌داند. نمی‌گویم که حق دارد، اما به‌هرحال این‌طور آدمی است. زمانی که ادبیات درس می‌داد، سر کلاس می‌گفت طفلکی دانشجویان خیال می‌کردند توماس مان نویسنده بزرگی است و می‌نشستند و درباره‌اش تز می‌نوشتند. این‌ها عادات نابوکوف بوده است. اوایل نامأنوس بود اما بعدها که نابوکوف نابوکوف شد همه آثار او را می‌خواندند و لذت هم می‌بردند. شاید هم بعضی‌ها این نظرات او را جدی نمی‌گرفتند.
نابوکوف نویسنده‌ای روسی است که به غرب مهاجرت کرده و این مهاجرت به‌نوعی او را در موقعیت اقلیتی قرار داده است. استالینیسم و مهاجرت از روسیه چقدر روی نابوکوف تاثیر گذاشته بود؟ او هم به روسی می‌نوشت و هم به انگلیسی و آیا می‌توان گفت مهاجرت و نوشتن به دو زبان به‌نوعی باعث به‌وجودآمدن ذهنیتی دوتکه در او شده بود؟
نابوکوف از بچگی‌ انگلیسی را به‌اندازه روسی بلد بود. او در خانواده‌ای زندگی می‌کرد که در همان بچگی‌ انگلیسی و فرانسه را یاد گرفته بود و این جزو تربیتش بود. او به همان تعداد که به روسی کتاب می‌خواند به فرانسه و انگلیسی هم می‌خواند. از این ‌نظر انگلیسی، زبان دوم او محسوب نمی‌شود. اما وقتی داستان‌نویسی را در دهه بیست در آلمان شروع کرد، ابتدا به روسی نوشت. اولین داستان انگلیسی‌اش را هم قبل از مهاجرت به امریکا نوشته بود. «زندگی واقعی سباستین نایت» را سال ١٩٣٨ نوشت. پس نمی‌توان گفت که او چون مهاجرت کرد مجبور شد به انگلیسی بنویسد. نابوکوف آدم استثنایی‌ و عجیب‌وغریبی بوده و به چند زبان می‌توانسته رمان بنویسد و این دست خودش بوده. درعین‌حال قبول دارم که وقتی به امریکا می‌رود مخاطبانش عوض می‌شوند و باید به انگلیسی می‌نوشت، اما او قبل از این تمرینش را کرده بود. ضمنا او شخصا استالینیسم را تجربه نکرده بود و آن را از خلال روایت مهاجران و برلین دهه بیست می‌شناخت. استالینیسم هم در دهه بیست به‌معنایی که ما امروز می‌شناسیم شناخته نمی‌شد. برخی در تفسیرهایشان از داستان‌های نابوکوف دنیای توتالیتر را می‌بینند، اما در دوره‌ای که نابوکوف داستان‌هایش را می‌نوشت این جهان توتالیتر در روسیه وجود نداشت. در یکی از داستان‌هایش پیراهن قهوه‌ای تن یکی از شخصیت‌هاست که آن را نماد نازی‌ها می‌دانند، درحالی که آن موقع حزب نازی اصلا تشکیل نشده بود. درنتیجه این تفسیرها غلط است. بعدها ممکن است جنبه‌های پیشگویانه در آثار او پیدا کنند، و این درست است، چون در کار هر نویسنده‌ای می‌توان رگه‌هایی از آینده پیدا کرد اما لزوما نمی‌توان این را به خود نویسنده نسبت داد. از سوی دیگر وقتی نابوکوف تلاش می‌کند به‌عنوان مهاجر در جامعه جدید جا بیفتد، احساس اقلیت‌بودن به او دست می‌دهد و این احساس اقلیت‌بودن را فقط با کار و تلاش زیاد و نبوغ و استعداد می‌تواند جبران کند، و جالب است که نابوکوف با اولین پولی که به‌دست آورد از امریکا خارج شد و به سوئیس رفت، سوئیتی در یک هتل خیلی معروف اجاره کرد و تا آخر عمرش آن‌جا ماند. او جامعه امریکا را تا حدی عامی می‌دید و دوست داشت در محیطی بافرهنگ‌تر زندگی کند. به‌نظرش اروپا فرهنگ برتری داشت. در‌عین‌حال می‌خواست جایی باشد که شکار پروانه راحت‌تر باشد. برخی تفسیرها درباره نابوکوف قطعی نیستند. اصولا در تفسیر آثار ادبی باید خیلی دقت کرد، چون برخی تفسیرهای مخالف را نیز می‌توان روی متن ادبی بار کرد. البته من در مقام منتقد ادبی نیستم، اما فکر می‌کنم متن ادبی به‌اندازه کافی گویاست. داستانی نوشته شده و می‌توان آن را آنالیز کرد. این کار بهتر از تفسیرهای باواسطه است.
خود نابوکوف هم شدیدا با این تفسیرهای باواسطه مخالف بوده و مثلا در همین مقدمه «شاه، بی‌بی، سرباز» به‌طعنه تحلیل‌های روان‌کاوانه را هجو می‌کند و می‌گوید برای علاقه‌مندان به این نوع تفسیر چند تله موش خطرناک در متن رمان کار گذاشته است.
نابوکوف در «پنین» به‌صراحت می‌گوید که روان‌کاوی یک نوع استبداد است و من با هر نوع استبدادی مخالفم. این را در مقالاتش هم نوشته است. نابوکوف معتقد است روان‌کاوی نوعی کمونیسم در عالم ذهن است. درواقع منظورش نوعی دترمینیسم است. حالا کاری نداریم که نظرش درست است یا غلط، اما او با هرشکلی از دترمینیسم مخالف است. با این‌ هم کاری نداریم که مخالفت او ذهنی یا عینی، علمی یا غیرعلمی است. نابوکوف می‌گوید وقتی روان‌کاوها می‌گویند تو در کودکی این‌طور بوده‌ای و به این‌خاطر حالا این کار را می‌کنی، عملا زندگی‌ات را برایت رقم زده‌اند. احساس خفقان به نابوکوف دست می‌دهد و برای همین این تحلیل‌ها را قبول ندارد. او هم‌چنین مخالف است با دیدگاه‌هایی که می‌گویند جامعه این شکلی است و در آینده به فلان نقطه ختم می‌شود. او با چیزی مخالفت می‌کند که به‌نظرش جبر می‌آید. او در بسیاری از داستان‌هایش از جبر می‌نویسد و قصدش دست‌انداختن آن است، مثلا از جبر ارواح مردگان حرف می‌زند. در «پنین» و در «شاه، بی‌بی، سرباز» هم چند بار به جبر اشاره می‌کند. گویا ارواح به‌نوعی بر زندگی آدم‌ها احاطه دارند و البته این را به‌طنز می‌گوید، یعنی خودش باور ندارد و شاید هم به‌عنوان یک شوخی زیبا آن را می‌پذیرد. نابوکوف مخالف تحلیل روان‌کاوانه است، بااین حال می‌گوید اگر می‌خواهید اثرم را این‌طور تحلیل کنید اما حواس‌تان باشد که در داستان چند تله برایتان گذاشته‌ام. او به‌طعنه می‌گوید کسانی که رمان را روان‌کاوانه آنالیز می‌کنند تحلیل‌شان روی هواست و تله‌هایی گذاشته‌ام که تحلیل‌هایشان عوض شود و به اشتباه بیفتند.
نابوکوف تأکید زیادی روی استقلال متن ادبی از واقعیت بیرونی دارد و هم در درسگفتارهایش و هم در مقدمه رمان‌هایش بارها به این موضوع اشاره کرده است. اما نابوکوف خودش آگاه بوده که به‌هرحال در رمان‌هایش تکه‌هایی از واقعیت زندگی خود او وجود دارد. تأکید نابوکوف بر استقلال متن ادبی شاید باعث به‌وجودآمدن سوء‌تفاهم‌هایی بشود. منظور او از مستقل‌بودن متن ادبی چیست؟
نابوکوف می‌گوید دنیای داستان دنیای مستقلی است و برای تحلیل آن نباید به بیرون از متن ادبی ارجاع دهیم. او در عالم داستان به‌شدت به این معتقد است که باید روابط درونی داستان را کشف کنیم و برای توضیح داستان نباید از حوادث بیرونی کمک بگیریم و منتقدانی که چنین می‌کنند درواقع امتیاز به نویسنده می‌دهند، چون ضعف‌های اثر او را می‌پوشانند. این اعتقاد قطعی نابوکوف است. اما معنی حرف نابوکوف این نیست که آن‌چه من می‌نویسم واقعی نیست. او می‌گوید من رئالیست‌ام و از واقعیت الهام می‌گیرم و می‌نویسم. خب، واقعیت ممکن است مضحک یا تناقض‌آمیز باشد، اما داستان من نباید تناقض داشته باشد. من دوربین نیستم که واقعیت را به تو نشان دهم. من نویسنده‌ام و واقعیت را برای تو می‌سازم. اما واقعیتی که می‌سازم از خلأ نیامده. نابوکوف می‌گفت در روش نقد داستان یا در هنر داستان‌نویسی، مهم این است که ببینیم اجزاء و روابط داستان به‌هم می‌خورند یا نه، تشکیل مجموعه می‌دهند یا نه، انسجام و منطق دارند یا نه. و معتقد است این‌ها باید در خود داستان باشد و برای پیدا‌کردن‌شان نباید به واقعیت بیرونی ارجاع بدهیم. وگرنه معلوم است که ما در خلأ نمی‌نویسیم. نابوکوف خود را رئالیست و پیرو تالستوی و فلوبر و جین آستین می‌داند و می‌گوید من راه آنان را ادامه می‌دهم.
آیا بعد از اتمام پروژه جورج الیوت به سراغ دیکنز می‌روید؟
با اتمام ترجمه آثار جورج الیوت، پروژه آثار زنان قرن نوزدهم انگلستان به‌پایان می‌رسد اما احتمالا عمرم دیگر قد نمی‌دهد که به‌سراغ دیکنز بروم. عجالتا شش رمان از جین آستین و هفت رمان از خواهران برونته کار کرده‌ام و هشت رمان از جورج الیوت نیز ترجمه می‌کنم که در مجموع می‌شود بیست‌ویک رمان. به‌نظرم این رمان‌ها پرونده منحصربه‌فردی در تاریخ ادبیات انگلستان بودند که من به پرونده‌ای در زبان فارسی تبدیل‌شان کردم. بیست‌ویک رمان از نویسندگان زن در یک دوره بی‌سابقه است. ما در قرن نوزدهم به‌جز در انگلستان نویسندگان بزرگ زن نداریم و مشابه‌اش فقط ژرژساند در فرانسه است. این را هم بگویم که من علاوه‌بر ادبیات کلاسیک، به ادبیات مدرن نیز بسیار علاقه‌مندم و دوست دارم اگر عمری بود برخی آثار مدرن را هم ترجمه کنم، اما در حال حاضر پروژه‌‌ام چیز دیگری است.
در ضرورت و اهمیت آثار کلاسیک کم نگفته‌اند اما همچنان برخی معتقدند که عمر این آثار به سر آمده و رمان‌های قرن نوزدهم چیزی برای داستان‌نویسی امروز ندارد. نظرتان درباره این موضوع چیست؟
عده‌ای می‌گویند به کار بردن تکنیک‌های جدید داستان‌نویسی با رئالیسم جور درنمی‌آید. حرف بی‌معنایی است. نمونه بارز ابطال این نظریه اتفاقا شخص نابوکوف است. نابوکوف می‌گوید به سبک نویسندگان قرن نوزدهم می‌نویسم اما از تکنیک‌های مدرن استفاده می‌کنم. نویسندگان بزرگ همیشه چیزهایی برای یاد دادن دارند. اگر داستایفسکی در میان نویسندگان جهان علاقه‌مندانی دارد، فقط به‌خاطر مضمون آثارش نیست بلکه به‌خاطر یک‌سری شگردهای داستان‌نویسی هم هست. «مرگ ایوان‌ایلیچ» تالستوی یکی از قوی‌ترین رمان‌ها در تاریخ ادبیات است حتی اگر هزارسال از عمرش بگذرد. کار رمان‌نویس امروزی خیلی سخت است چون آثار بزرگی قبل از او وجود دارند. به‌نظر من عمده کسانی که می‌گویند عمر آثار کلاسیک به‌سر آمده آدم‌های گمراهی هستند که این آثار را نخوانده‌اند. اگر فقط گوشه‌ای از حجم نقدهای آکادمیکی را که روی این آثار نوشته شده می‌خواندند نمی‌گفتند عمر آثار کلاسیک به‌سر آمده. این آثار دقیقا پایه‌های داستان‌نویسی امروز هستند. بدون مطالعه آثار کلاسیک از درک «پنین» و «شاه، بی‌بی، سرباز» عاجزیم. مثلا نویسنده‌ای مثل فیلیپ راث به چه سبکی می‌نویسد؟ او پیرو نابوکوف است. اما در ایران بحث‌های عجیب‌ و غریبی مطرح می‌شود که نشان می‌دهد به‌طور کلی از عالم تئوری و نقد ادبی بی‌اطلاعیم و بعد می‌گوییم دوره یک نویسنده تمام شده. انگار یک لباسی بوده که حالا از مد افتاده. ادبیات تمام نمی‌شود. در ادبیات، و به‌طور کلی هنر، صحبت اصلا بر سر پیشرفت و پسرفت نیست. می‌توان داستانی از نویسنده‌ای در سال ١٨١٠ بیاورید که هنوز کسی نمی‌تواند نظیرش را بنویسد. پس این‌طور نیست که ما امروز در ادبیات پیشرفته‌تریم. در علم  و مسائل اجتماعی می‌توان گفت پیشرفت کرده‌ایم اما در رمان و تئاتر و موسیقی اصلا چنین حرفی نمی‌توان زد. چه کسی می‌تواند بگوید از بتهوون و باخ قوی‌تر است؟ چه کسی می‌تواند بگوید امروز نمایشنامه‌ای بهتر از شکسپیر می‌نویسد؟ چه کسی می‌تواند بگوید من در اثرم تکرار نمی‌کنم؟ در هنر و ادبیات مضامین مدام تکرار می‌شوند اما به‌شکل‌های جدید. مضامین کهنه نمی‌شوند، و این راز هنر است. اگر کسی بگوید مضامین در هنر و ادبیات کهنه و قدیمی شده‌اند هنوز فرق علم و ادبیات را نفهمیده است. بشر در هنر و ادبیات تمنیات خودش را بیان می‌کند و هر زمان به‌شکلی بیان می‌کند. موسیقی‌دان امروز باید هارمونی باخ را بلد باشد وگرنه موسیقی‌دان نیست. در ادبیات نیز همین‌طور است. نویسنده امروزی اتفاقا وظیفه دشوارتری دارد چون آثار بزرگی در گذشته نوشته شده و باید از آنها مطلع باشد.