حمیدرضا نعیمی،‌ کارگردان نمایش «سقراط»: از تنها فیلسوفی که در دنیا متنفرم ارسطو است

حمیدرضا نعیمی می‌گوید: این من نبودم که سقراط را برای نوشتن انتخاب کردم. این سقراط بود که من را برای از او سخن گفتن انتخاب کرد. به من وارد شد. در من نشست. خانه کرد و باعث شد تا من از او بنویسم.

به گزارش تیتر هنر، همزمان با پنجمین دور اجراهای نمایش «سقراط» در تالار وحدت، نمایشنامه آن به چاپ سوم رسید. این نمایشنامه نخستین‌بار توسط انتشارات میردشتی، در سال 1394 در هزار نسخه به چاپ رسید و تمام شد.

امسال این کتاب، در انتشارات نودا -در هر چاپ هزار نسخه- منتشر شد و در کمتر از 2ماه به چاپ سوم رسید. با اتمام چاپ سوم، انتشارات نودا در نظر دارد که چاپ چهارم را به صورت دوزبانه منتشر کند. با حمیدرضا نعیمی درباره این نمایشنامه گفت‌وگویی داشته‌ایم که در ادامه می‌آید.

در ابتدا بفرمایید که چرا برای نوشتن نمایشنامه به سراغ یکی از فلاسفه یونان باستان رفته‌اید؟ موضوعی که به نظر، چندان پرفروش نیست.
من فکر می‌کنم این نگاه شخصی شماست که نمی‌تواند یک قاعده باشد. هر کسی به فراخور سلیقه یا تخصص خودش کتابی را برای مطالعه انتخاب می‌کند و از آن لذت می‌برد. گاهی روی یک کتاب، در بازار خیلی تبلیغ و سرمایه‌گذاری می‌شود، ولی آن نتیجه‌ای که ناشران می‌خواهند در فروش و استقبال مخاطب اتفاق نمی‌افتد و در نهایت ما می‌بینیم که روی پیشخان کتاب‌فروشی‌ها باقی می‌ماند.

ولی به طور معمول، کتاب‌های فلسفی پرفروش نیست.
من اعتقاد دارم از زمانی که کتاب‌های افلاطون به شکلی سلیس و ساده‌تر توسط بزرگ‌مرد ادبیات ایران، استاد محمد‌علی فروغی، ترجمه شدند و در دسترس عموم قرار گرفتند تا به امروز، خیلی‌ها در طول این هشتاد، نود سال این آثار را مطالعه کرده‌اند. و این کتاب‌ها، همچنان تجدید چاپ می‌شود. که تجدید چاپ یک کتاب اگر مبنای حمایتِ دولتی نداشته باشد، نشانه این است که مخاطب از آن استقبال کرده است. در تمام این‌سال‌ها رمان‌هایی که با نگاه فلسفی نوشته شده‌اند بسیار موردِ توجه قرار گرفته‌اند. اگر تیراژ کتاب در مملکت ما پایین است، یک بحث دیگر است. جای تاسف‌ و خفت است وقتی کتاب در سرزمین تمدن، شعر و ادب به تیراژ 300 و 500 نسخه یا در نهایت هزار نسخه می‌رسد، البته سال‌هاست که این زنگ خطر به صدا درآمده است اما مسؤلِ دلسوز و بابرنامه‌ای برای حل آن وجود ندارد. آثار فلسفی در ریشه و جان آدم‌ها جای دارند. این نکته را هم در نظر بگیرید که ما تا قبل از اینکه فلسفه یونان را داشته باشیم، در ایران «حکمت خسروانی» را داشتیم. حکمت خسروانی، همان فلسفه ایرانی است. فلسفه‌ای که قبل از  سقراط، افلاطون، ارسطو و خیلی از فیلسوفان دیگر وجود داشته است. اگر سهروردی، شیخ اشراق، آن را از طریق بررسی آثار بزرگانی همچون ابوسعید ابوالخیر، حلاج، بایزید بسطامی، عطار و حتی حافظ بررسی و احیاء نمی‌کرد شاید امروز ما نمی‌دانستیم افلاطون تحت تاثیر حکمت خسروانی بوده است. بسیاری نظریه مُثُل افلاطون را منطبق با نظریه و حکمت خسروانی ایرانیان در ارتباط با نور و تاریکی می‌دانند. در طول سالیان ما هم از خود ضربه‌های فراوانی خوردیم و هم از دیگران. از خودمان به این شیوه ضربه خوردیم که وقتی هر حکومت، سلسله یا پادشاهی رأس کار می‌آمد، تمام آثار پیش از خودش را نابود و انکار می‌کرد. حتی خدمات آنها را پوچ و حقیر و نشانه‌هایی از خیانت می‌دانست. برای همین دستور می‌داد همه چیز را نیست و نابود کنند تا تاریخ در این مملکت با نام او ثبت شود. و به این ترتیب می‌بینیم که آثار این مملکت به راحتی نابود می‌شوند. اگر چه گاهی به صورت سینه به سینه و شفاهی باقی ماندند و گاهی هم یک اثر جرح و تعدیل شده به طرز معجزه‌آسایی به دست ما رسیده. مثل گات‌ها در اوستای زرتشت. که ما امروزه روز، بخشی از فلسفه و حکمت خسروانی را در این نوشته‌ها و دعاها می‌بینیم. بخشی هم ضربه‌ای بوده که دیگران از بیرون به ما می‌زدند. من از تنها فیلسوفی که در دنیا متنفرم ارسطو است.

چرا؟
او بزرگ‌ترین دشمن ایرانیان بوده است. وقتی الکساندر یا اسکندر می‌خواست به ایران حمله کند، نزد استادش ارسطو رفت. ارسطو به‌ او گفت وقتی به ایران رسید هیچ کتاب و مکتوبی از پارسیان باقی نگذارد. اسکندر این توصیه استادش را با تمام وجودش انجام داد و همه کتاب‌ها را در کتابخانه‌ها و پستو‌ی خانه‌ها از بین برد تا تنها جایی که به عنوان منشاء دیالوگ و فلسفه در جهان ثبت یا شناخته شود، یونان باشد. و ما امروز آبشخور فلسفه غرب باشیم، در حالی که فلسفه غربی ریشه در فلسفه شرقی دارد. شما همین حالا هم می‌توانید ریشه‌ فلسفه و عرفان شرقی و ایرانی را در گفتار و کردار یک پیرمرد روستایی در دورترین ده‌کوره‌ها ببینید؛ چنان از خاک و آب و گیاه و حیوان و انسان و روز و شب صحبت می‌کند که پس صحبت‌هایش رد نگاهی عمیق و فلسفی را می‌توانید درک کنید. این نگاه فلسفی از کجا می‌آید؟ این‌ها اتفاقی یا از سر تصادف نیست؛ و من نمی‌توانم بپذیرم که گفته شود ملت ایران، آثار فلسفی را دوست ندارند. پس چه دوست دارند؟ آثار مبتذل و سطحی را دوست دارند؟ پس چرا رمان‌های آلبر کامو مثل «طاعون»، «سقوط»، یا آثار ژان پل سارتر مثل «تهوع»، «چرخ‌دنده»، آثار یوستین گودر مثل «راز فال ورق» یا «دنیای سوفی»، یا «مالون می‌میرد» اثر ساموئل بکت، و ده‌ها اثر فلسفی دیگر به چاپ چندم رسیده‌اند؟ بسته به این است که ما از چه کتابی در زمینه فلسفه و با چه ترجمه‌ای حرف می‌زنیم. یا درباره‌ این کتاب در نشست‌ها و جلسات مختلف و نشریات برای معرفی به مخاطب چگونه عمل می‌کنیم.

امیدوارم چنین استنباط نشود که من سراغ فلسفه یونان رفته‌ام چون نسبت به داشته‌های سرزمینم بی‌باور یا بی‌ایمان و بی‌اعتقاد هستم. در حال‌که از این پس قصد دارم بیشترین وقتم را برای نوشتن و اقتباس از آثار ایرانی بگذارم؛ و بیش از پیش در مورد فلسفه ایرانی سواد و درک و دریافت خودم را بالا ببرم.

لازم است این را بگویم که این من نبودم که سقراط را برای نوشتن انتخاب کردم. این سقراط بود که من را برای از او سخن گفتن انتخاب کرد. به من وارد شد. در من نشست. خانه کرد و باعث شد تا من از او بنویسم. مهم‌ترین وظیفه من این بود که تا می‌توانم او را خوب بنویسم. خوب نه به معنای خوب نشان دادن سقراط که به معنای خوب درک کردن اوست؛ حتی اگر به او انتقاد داشته باشم یا در او ایرادی ببینم. من در این اثر سعی کردم یک اثر فلسفی را به شکل تئاتری نشان دهم. تئاتر جایی برای فلسفیدن نیست. ذات فلسفه کند است. در حالی که تئاتر از بین خون و کشمکش و درگیری شکل می‌گیرد. اگر قرار باشد که دو تا آدم روی دو تا صندلی بنشینند و با هم بحث فلسفی کنند، این برای هیچ مخاطبی جذاب نیست که به تئاتر آمده تا یک داستان را ببیند. او در گام نخست می‌خواهد که از داستان سرگرم شود. و در گام بعدی، اگر ایده و تفکری در آن اثر باشد درگیر شود. من هنگام نوشتن یک اثر در گام نخست به این فکر می‌کنم که آیا این داستان ارزش بازنمایی، روایت و نشان‌ دادن دارد؟ آیا خود من به عنوان کسی که تئاتر را عاشقانه دوست دارم، اگر کس دیگری این داستان را نوشته بود، لذت می‌بردم؟ اگر این اتفاق برای من به شکل کشف و شهودی بیفتد، شک نمی‌کنم که آن را بنویسم؛ چه یک داستان عامه‌پسند باشد، چه یک داستان فلسفی.

در نمایشنامه شما به نگاهی که آریستوفان در یکی از نمایشنامه‌هایش به سقراط داشته، اشاره شده است. اگر امکان دارد، کمی در مورد این نمایشنامه و نگاه آریستوفان به سقراط توضیح دهید.
یونان 2500 سال پیش، عصری را تجربه می‌کند که بزرگ‌ترین دستاورد حکومتی- اجتماعی و بشری معروف به عصر طلایی یا دموکراسی در آن اتفاق افتاده است. پریکلس اجازه داد که هنرمندان، شاعران و نمایشنامه‌نویسان، حتی در آثار کمدی خود، او را نقد کنند و به ریشخند بگیرند. چیزی که امروزه در ساختار حکومتی کشور ما پذیرفتنی نیست. مثلا اگر من از یک مقام یا یک جریان منتسب به نهادی که تماما بر ایران حکومت می‌کند انتقاد کنم، ممکن است با اتهاماتی نظیر تشویش اذهان عمومی، به خطر انداختن امنیت ملی، توهین و افترا و … مواجه شوم و مورد پیگرد قرار بگیرم. اما این اتفاق در 2500 سال پیش و به طور مشخص در آتن اتفاق می‌افتد.

یادمان باشد که ما وقتی از یونان حرف می‌زنیم از اسپارت و تِب و کرت و… حرف نمی‌زنیم. ما فقط از دولت‌شهری به نام آتن حرف می‌زنیم که در آن معماری، مجسمه‌سازی، کتابت، آکادمی، مجلس، فلسفه، سفسطه، شعر و تئاتر و… دموکراسی وجود دارد. دیگر دولت‌شهرهای یونان تقریباً وحشی و بربر بودند و از طریق کشتن و غارت و جنگ‌افروزی ارتزاق می‌کردند و زندگی‌شان را می‌گذراندند. آتن بارها مورد حسادت و جنگ دیگر دولت‌شهرها قرار گرفت که طولانی‌ترین آن‌ها جنگ 28 ساله آتن با اسپارت‌ها موسوم به جنگ‌های پلوپونزی است. این یک واقعیت است که همه چیز آتن، آدم را حیرت‌زده می‌کند؛ حماسه‌هایش، اساطیر و خدایانش، تراژدی‌ها و کمدی‌هایش، معماری و شهرسازیش، جشنواره‌ دیونیزوسش وشعر و فلسفه‌اش.

در این دوران به نمایشنامه‌نویسان که در اصل شاعر بودند اجازه داده شد که همه چیز را به نقد بکشند. یکی از نویسندگان این دوران، آریستوفان بود که به راحتی به خودش اجازه می‌داد با آثارش، جامعه و آدم‌ها را زخمی کند و به چالش بکشد. یکی از افراد هم‌عصر او سقراط بود که در نمایشنامه «ابرها» به سختی مورد ریشخند واقع شد. سقراط ابتدا فیلسوف نبود، سوفیست بود. یعنی جزء کسانی بود که با فن بحث کردن و خطابه، آدم‌ها را گیج می‌کرد؛ و به این وسیله باعث به‌هم ریختن یا جوش خوردن یک بحث و جریان می‌شد. اما آرام آرام و از یک دوران به بعد، سقراط از سفسطه و سوفیست‌ها فاصله گرفت و به جرگه فیلسوف‌ها پیوست؛ به گونه‌ای که هیچ کس سوفیست بودن او را به یاد نمی‌آورد. جز همان کسی که باید؛ یعنی آریستوفان. آریستوفان به خیلی‌ها حسادت می‌کرد. یکی از آنها هم اوریپید بود؛ درام‌نویس پرنبوغی که تحت تاثیر بحث‌ها و تفکرات سقراط بود. بین اوریپید و سقراط دوستی نزدیک و عمیقی وجود داشت. همه معتقدند بخشی از نبوغ اوریپید، مرهون بحث‌های او با سقراط و تحت تاثیر تفکرات اوست. اوریپید هم از زهر قلم آریستوفان در امان نبود. آریستوفان در نمایشنامه «ابرها» که خوشبختانه به دست ما رسیده و در ایران هم به همین نام ترجمه شده است، سقراط را یک شارلاتان نشان می‌دهد. یک سوفیست که برای گذران زندگی‌اش، دست به هر کار شیادانه‌ای می‌زند. هیچ‌وقت ثبت نشده که سقراط نسبت به تصویری که از او در این کمدی یونان باستان ثبت شده، اعتراضی کرده باشد یا جوابیه‌ای داده باشد. این نشان از بزرگی اوست که این قدر زیبا با نقد و نگاه دیگران نسبت به خودش برخورد می‌کند، حتی اگر با شخصیت، تفکر و منش او در تعارض باشد.

به طور کلی کاراکتری که شما از سقراط ارائه دادید، نه فقط در مقابل آریستوفان، در مقابل همسرش حتی و در دادگاه هم همین‌طور است. اما سوالی که پیش می‌آید این است که به جز متون فلسفی، آیا متون دیگری در مورد زندگی‌نامه سقراط وجود دارد؟
به طور کلی، همه آنچه که ما از زندگی سقراط می‌دانیم، به قلم دیگران است و نه خودش. به عبارتی، او هیچ اثر مکتوبی از خودش به‌جا نگذاشته است. حتی گفته می‌شود که سقراط کتاب‌خوان نبوده. این افلاطون بود که در مکالماتش، یکی از پایه‌های دیالوگ‌هایش را شخصیتی به نام سقراط گذاشته‌ است. اما این سقراط، آیا سقراط واقعی است یا خود افلاطون است که به نام سقراط ثبت شده است؟ به صورت قطع و یقین نمی‌توان گفت که این سقراط فلسفی که افلاطون ارائه داده، خود سقراط است. برخی هم این آیرونی یا همان طنز سقراطی را که در آثار افلاطون بررسی می‌کنند را منتسب به سقراط واقعی می‌دانند نه افلاطون. هیچ‌کس افلاطونِ عقل‌گرا و گاه مستبد را طناز نمی‌داند. هرچند یکی از زیبایی‌های شخصیت افلاطون تناقض‌های شدیدی است که در بعضی از نظریات و اظهارات او دیده می‌شود. اگر جایی از ورود شاعران به مدینه فاضله‌ی خود جلوگیری می‌کند، در جایی دیگر مقام یک شاعره، مانند «سافو» را تا حد الهه‌گان و خدایان هنر بالا می‌برد. می‌گوید؛ الهه‌گان هنر، 9 تا هستند و با سافو می‌شوند 10 تا. اولین نظریه ضد تئاتر که به ثبت رسیده، نظر افلاطون است که می‌گوید؛ «اساسا باید تئاتر را قدغن کرد. چون حکومت و جامعه را به فساد می‌کشاند.» در حالی که تمام مکالماتش را بر اساسِ ساختار دیالوگ نوشته است. من لذت می‌برم از این‌که یک‌نفر به راحتی، این قدر متناقض باشد. قهرمان مشت‌زنی است اما اهل اندیشه و بحث هم است. مدت‌ها برده و در کشتی‌های زمان خود پارو زن بوده و دارد، اما رؤیای او آزادی‌ست؛ از همین رو، ‌رازهای پنهانی برای کشف دارد. با این حال من سقراطی که افلاطون خلق کرده را به سقراط واقعی نزدیک‌تر می‌دانم تا سقراطی که گزنفون یا کسنفون ثبت کرده‌اند. گزنفون یا کسنفون یکی دیگری از شاگردان سقراط است و بعد از نوشتن نمایشنامه سقراط، خیلی افسوس خوردم که چرا این شاگرد او را در نمایشنامه‌ نیاوردم. بعدها که دیگر راه بازگشتی نبود از خودم سؤال می‌کردم؛ من که افلاطون را نوشتم، چرا کسنفون را ننوشتم؟

این شاگردش چه ویژگی‌هایی دارد؟
گزنفون هم مانند دیگر شاگردان سقراط، عاشق استاد خود بود. خود او آدمی متفکر و عاشق فلسفه بوده. تنها منبعی که سقراطی کاملا معمولی، انسانی و به دور از فلسفه به ما نشان می‌دهد و باعث می‌شود‌ تا ما در مورد زندگی شخصی او اطلاعاتی به دست بیاوریم، کتابی به نام «زندگی سقراطی» است که توسط گزنفون نوشته شده و سال‌ها بعد از اینکه سقراط اعدام شد، گزنفون وظیفه خودش دانست که این کتاب را بنویسد. ما از طریق این اثر، با سقراطی آشنا می‌شویم که در کوچه و بازار با پاهای برهنه‌ می‌گردد، با زن غرغرو و بداخلاقش درگیراست، با شاگردانش به خانه یک روسپی در خارج از شهر آتن رفت و آمد دارد. آن‌ها به آنجا می‌روند، می‌نشینند و بحث می‌کنند و این زن روسپی با گشاده‌رویی از آنان پذیرایی می‌کند و به بحث‌هایشان گوش می‌دهد.

یعنی روشنفکر بوده است؟
نه! اصلا چنین چیزی در موردش نوشته نشده است. آن کاراکتری که من پرداخت کرده‌ام چنین ویژگی‌های روشنفکرانه‌ای دارد. اگر نه در «زندگی سقراطی» کسنفون، چنین کاراکتری  با چنین مشخصاتی دیده نمی‌شود. روسپی‌ای که اهل مطالعه است و بعدها دست از روسپی‌گری برمی‌دارد و به سیسیل می‌رود، یا مادرش را در باغچه‌حیاط خانه‌اش دفن کرده تا تبدیل به گل‌های زیبا شود، زاییده ذهن من، برای خلق شخصیت تئودوته بود.

اسم تئودوته در آن منابع هست یا خیر؟
بله. اسم تئودوته و اسامی دیگری که در نمایشنامه آمده، اسم‌های واقعی هستند. به عنوان مثال، کاراکتر دباغ که بعدها خودش علیه سقراط دادگاه تشکیل می‌دهد، وجود دارد و جزء سران شهر بوده. یا در میان شاگردان سقراط، یک آنارشیست به نام آریستیپوس بوده. در نهایت می‌خواهم بگویم که ما الان دو اثر ارزشمند داریم؛ یکی «زندگی سقراطی» اثر کسنفون  که از او یک کاراکتر معمولی و درگیر زندگی روزمره نشان می‌دهد که برای برخی برخورنده است؛ زیرا هیچ نشانی از سقراطی اندیشمند در سقراط این کتاب نیست. اما در آثار افلاطون ما تمام مدت با بُعد فلسفی زندگی سقراط مواجه هستیم. من برای خلق این شخصیت در نمایشنامه سقراط، این دو وجه را با هم مد نظر قرار دادم.

یکی از کاراکترهایی که در کار شما هست و جذابیت بسیاری دارد، شاعر زنی به نام سافو است که فکر می‌کنم به بسیاری از وجوه او به خاطر مسائل ممیزی اشاره نکرده‌اید. آیا از سافو کتاب یا اثری باقی مانده است؟
«بر مهراب تو، بز سفید من»، گزیده‌ای از اشعار سافو با ترجمه استاد علی عبداللهی است که به فارسی ترجمه و منتشر شده است. نشر مشکی. این کتاب را پیش‌تر خوانده بودم. قبل از اینکه سقراط را به‌صورت جدی بخوانم؛ حیرت‌زده شدم از این‌که در دورانی که شاعران بزرگی مثل هومر و هوراس می‌نویسند و وزن و سجایای مطول و سنگینی برای روایت و زبان آثارشان انتخاب می‌کنند، و یا شاعرانی مثل اشیل، سوفوکل، اوریپید به شعر دراماتیک می‌پردازند و دیگر بزرگان، به یکباره، یک زن شاعر می‌آید و شعرهایی می‌گوید که ما را به یاد هایکوهای ژاپنی می‌اندازد؛ بسیار کوتاه و با اوزانی که خودش خلق می‌کند. انگار برای یونانی‌ها، او نیمای شعر نو فارسی است. یعنی کسی است که به یکباره اوزان را به هم می‌ریزد و شعرهایی می‌گوید بسیار ساده و دل‌انگیز، درباره موضوعات روزمره و به ظاهر پیش‌پا افتاده که دغدغه‌ی دیگران نیست. گاهی برای دخترش کله‌ایس شعر می‌گفته. شعرهایی چنان کوتاه و ساده که آدم می‌گوید؛ مگر ممکن است که یک‌نفر در کنار بزرگان، چنین ساده شعر بگوید. مثلا می‌گوید؛ «تو آمدی، زیبا/ تو به راستی آمده‌ای!/  اما در دل، سرشار تمنایم از تو/ آتش اشتیاق فسرده است.» یکباره می‌بینید که مثل هایکوهای ژاپن است. مثل آن که می‌گوید؛ « ای حلزون!/ از کوه فوجی بالا برو/ آرام/ آرام» احساس می‌کنید اشعار سافو مثل هایکوها لطیف هستند و یک احساس ناب در آنها موج می‌زند. می‌گوید؛ « بر دخترم/ نام کله‌ایس نهاده‌ام/ طلا گلی که نه به کرسوس توانمند و نه به دیگرانش نخواهم سپرد/ تا به وقتش» آن قدر آرام و شاعرانه‌اند که دیگر شاعران او را تمسخر می‌کردند. یکی از شاعران رم باستان به نام سنکا می‌گوید؛ ما اصلا حق نداریم سافو را شاعر بنامیم. این چه زبان خنده‌دار و سبکی است که یک شاعر می‌تواند داشته باشد.

اما من وقتی با او آشنا شدم، به یکباره قلبم فرو ریخت و با خودم گفتم؛ مگر ممکن است که یک نفر، 2500 سال پیش، این قدر نگاه متفاوتی داشته باشد. زندگی او اصلا طوفانی‌ست. چرا تا به حال هالیوود از او فیلم نساخته جای سؤال است؟ اگر همین حالا هالیوود با من قرارداد ببندد، حاضرم یک فیلمنامه بزرگ اسکاری در مورد سافو برای آنها بنویسم.(می‌خندد.)

این زن با وجودی که شوهری ثروتمند و دختری به نام کله‌ایس دارد، از جایی به بعد بر علیه نظام مرد سالار یونان باستان، آن هم صد سال پیش از سقراط می‌شورد و تلاش می‌کند تا به تساوی حقوق زن و مرد برسد. همین مساله باعث می‌شود که او از شوهرش جدا شود و به زندگی عجیب و غریب هم‌جنس‌خواهانه تن دهد. بالطبع از جامعه یونان طرد و به جزیره‌ دورافتاده‌ای تبعید می‌شود. او در این جزیره، هم شعرهایش را می‌نویسد و هم مدرسه‌ای دایر می‌کند تا به دختران جوان نوشتن و خواندن و همسرداری و رقص و موسیقی  آموزش دهد، تا آن قدر با کمالات و بزرگ جلوه کنند که هر مردی در برابرشان تعظیم کند. اما درد تنهایی آن قدر عمیق می‌شود که موجب می‌شود در یکی از روزها و در همان سنین جوانی، سافو خودش را از صخره‌ای به پایین پرت کند و خودکشی کند. تصویر سافو بر روی برخی از سفال‌ها با لباسی زیبا حک شده است. خوشبختانه تعدادی از شعرهای سافو به دست ما رسیده و همان‌طور که گفتم کتابی از او هم به فارسی ترجمه شده است. من بر اساس کتاب‌هایی که خواندم  متوجه شدم که سقراط صد‌در‌صد، خدایان یونانی را انکار نمی‌کرد، اما به آنها باور کاملی هم نداشت و آنها را نقد می‌کرد. سقراط وقتی می‌خواهد بمیرد، در آخرین لحظات جمله عجیبی می‌گوید؛ «از طرف من برای خدای پزشکی، آسکیلیپوس، یک خروس قربانی کنید. به شکرانه رهایی از رنج زندگی.» با این‌که او مرگ را بخش خوب زندگی می‌داند، و‌ در آخرین لحظات حیات خویش تقریبا با احترام از خدایان نام می‌برد اما باطناً به یک تک‌خدایی اعتقاد داشته است.

گاهی عده‌ای فکر می‌کنند که من برای گرفتن مجوز از شورای نظارت یا هر جای دیگر نوشته‌ام که؛ «آن چیزی که به صلاح من و شما است را فقط خدا می‌داند.» من برای گرفتن مجوز در سقراط هیچ دیالوگی ننوشته‌ام. این باور سقراط به تک‌خدایی در جاهای مختلف دیده شده است. گاهی سقراط دیده شده که 4، 5 ساعت در حالت ایستاده در حال غور و تفکر بوده است. من در مرحله‌ طرح داستان درگیر این فکر بودم که عالم متافیزیکی را چگونه می‌توانم به صورت فیزیکی در کارم نشان دهم؟ یکباره سر و کله‌ سافو پیدا شد و این ایده که سقراط در سر و خیالش با یک زن بزرگ دیالوگ دارد و با وجود اوست که به عالم مردگان پا می‌گذارد.

این ایده‌ای بود که در هنگام نوشتن طرح داستان نمایشنامه سقراط به آن رسیدم. اما گفته شما را قبول دارم که آنچنان که باید و شاید به سافو نپرداخته‌ام. البته به کاراکترهای دیگر هم زیاد نپرداخته‌ام؛ مثل افلاطون، آریستیپوس و… من آنها را در جایگاه خودشان به عنوان کاراکتر فرعی قرار داده‌ام و این‌که چه تاثیری بر سقراط داشته‌اند و چه تاثیری از او گرفته‌اند.

در این نمایشنامه، سقراط را در حصار چهار زن قرار داده‌اید؛ زانتیپه؛ همسرش، تئودوته؛ روسپی، سافوی شاعر و مده‌آ. چرا این چهار زن را در کنار هم قرار دادید؟
من در مرحله طراحی داستان خواستم که کاراکتر اوریپید را هم وارد نمایش کنم. اوریپید درام‌نویس بزرگی که چندین بار جایزه جشن دیونیزوس را به دلیل نوشتن نمایشنامه‌های بزرگ گرفته و دوست صمیمی سقراط و بسیار از او تاثیر گرفته بود. اما وقتی به این نتیجه رسیدم که از اوریپید نمی‌توانم به همان اندازه‌ای بهره ببرم که از کاراکترهای دیگر، تصمیم گرفتم بهترین و اثرگذارترین کاراکتر نمایشی او را بر صحنه نشان دهم. تا به این وسیله جامعه آن روز آتن را نشان داده باشم که چقدر جامعه زنده‌ای است؛ طوری که از بالاترین تا پایین‌ترین طبقات آن با تئاتر درگیر و در ارتباط هستند. حتی کسی مثل افلاطون که با تئاتر ضدیت دارد و می‌گوید که؛ «تئاتر باید قدغن شود» در این زمان و موقعیت، از تئاتر و درام دفاع کند. این همان بخش متناقض و تضاد در نظرهای افلاطون هست که من سعی کردم در نمایشنامه‌ام نشان دهم. پس آوردن نمایشنامه «مده‌آ» در این نمایش، به خاطر کارکرد‌های دراماتیک آن هست. می‌توانستم کاراکتر هلن را بیاورم که جنگ تروا به خاطر او اتفاق افتاده است. اما هلن، کاراکتری عمل‌گرا نیست. مده‌آ زنی است که دست به عملی می‌زند که سال‌هاست درباره‌اش مطلب می‌نویسند که آیا واقعا کاری که او کرده درست است؟ اینکه به خاطر انتقام از شوهرش، فرزندانش را می‌کشد یا به خاطر رسیدن به عشقش، برادرش را می‌کشد و به کشورش خیانت می‌کند، این کاراکتر آن قدر عجیب بود که می‌توانست یک صحنه ناب را در نمایش من ایجاد کند؛ برای آن فصلی که نمایش اجرا می‌شود و پشت بند آن، بحث و نقدی که راه می‌افتد. چیزی که ما امروز در جامعه‌مان نداریم. که یک فیلم، یک نمایشنامه یا یک شب شعر برگزار شود و در جامعه تاثیرگذار باشد. یکی از چیزهایی که هنر و هنرمند را زنده و تازه و خلاق نگه می‌دارد، موضوع نقد است. در عصر شکسپیر نقد وجود داشته. در طبقات پایین، مردم می‌نشستند و اگر نمایشی بد بود یا بد نوشته شده بود، در همان جا نقد می‌شد. مردم گوجه و سیب و هر چیز گندیده را به طرف صحنه پرت می‌کردند. من می‌خواستم نشان دهم که نقد در جامعه آن روز وجود داشته و کاراکتر مده‌آ هم یکی از زیباترین کاراکترهای نمایشی است که خلق شده است.

پس به خاطر نشان دادن همین جامعه زنده است که سقراط را در حصار این چهار زن نشان داده‌اید؟
نه لزوماً… چون هر کدام از این کاراکترها کارکردها و تأثیرات خاص خودشان را دارند. آن‌ها نماینده‌ قشر یا یک دسته نیستند. فردیت دارند و به طور مستقل عمل می‌کنند.

آقای نعیمی! شما یکی از داوران جایزه رادی بودید. سال گذشته جایزه رادی، به خصوص در حوزه نمایشنامه‌نویسی کمی پرحاشیه شد. این در حالی است که با توجه به نام آقای رادی، مسابقه نمایشنامه‌نویسی مهم‌ترین بخش آن است. اما این حاشیه‌ها فقط دامن جایزه رادی را نگرفت. در مسابقه نمایشنامه‌نویسی فجر هم با وجود این که برگزیدگانی معرفی شد، هیات داوران به انحاء مختلف نمایشنامه‌نویسان جوان را مورد نقد قرار دادند و آنها را محکوم کردند به ضعف درام‌نویسی و ارائه تصویر مستقیم جامعه بدون فیلتر نویسنده. الان که به ماجرا نگاه می‌کنید، فکر می‌کنید این نوع برخورد هیات داوران جایزه رادی می‌تواند به روند نمایشنامه‌نویسی ما کمک کند؟
قطعا نه! همان‌طوری که جایزه دادن هم نمی‌تواند به نمایشنامه‌نویسی ایران کمکی کند. چه بسا به نوجویانی با یک جایزه، امر مشتبه شده که نمایشنامه‌نویسی همین است و تمام. من اعتقاد ندارم که درست‌ترین کار را انجام داده‌ایم. ما برخوردی کردیم و منتظر تبعاتش هم بودیم. می‌دانستیم که شرکت‌کنندگان حتما اعتراض می‌کنند و ناراحت می‌شوند. اولین چیزی که اتفاق افتاد این بود که خیلی از این عزیزان گفتند که خود آن داوران، اصلا کی هستند؟ سطح علمی و توانایی‌شان در درام‌نویسی چه میزان است؟ یکی از عزیزان ما را درام‌نویسانی متوسط ارزیانی کرد. هیچ‌کس قبل‌تر و تا وقتی که اختتامیه برگزار نشده بود، چنین اظهاراتی نداشت.

من هیچ‌وقت به خودم اجازه نمی‌دهم کسی را اسمال و مدیوم و لارج  ارزیابی کنم. آدم یاد راسته قماش‌ها و بزازها در بازار می‌افتد. چون اگر چنین عنوانی به کسی بدهم، سریع از خودم می‌پرسم که؛ تو خودت کی هستی؟ اساساً من چگونه می‌توانم به کسی بگویم که تو نویسنده هستی یا نیستی؟ اما وقتی به من اختیاراتی داده شده که بر اساس آن اختیارات تصمیم بگیرم، تصمیمم را می‌گیرم. ممکن است برخورنده باشد، اما پیامدهایش را هم به جان می‌خرم. باید بپذیریم که سخت‌ترین نویسندگی جهان، درام‌نویسی است که این بدان معنا نیست که فکر کنیم رمان‌نویسی راحت است یا داستان‌نویسی یا فیلمنامه‌نویسی یا شعر؟ من فکر می‌کنم در یک دهه اخیر به درام‌نویسی خیلی نگاه ساده‌ای شده است. هر کسی احساس کرد که می‌تواند درام‌نویس باشد. یک درام حداقل باید دو دهه، سه دهه بعد از خودش دوام بیاورد. من معتقدم درام‌هایی که در جشنواره رادی نوشته شدند، با حفظ احترام به دوستان شرکت کننده، هنوز به آن بلوغی که باید نرسیده بودند. خیلی‌ها می‌گویند که؛ یعنی ما باید در حد چخوف بنویسم، مگر تو خودت در حد چخوف می‌نویسی؟

من هم جواب می‌دهم؛ که من در حد چخوف نمایشنامه‌ای ننوشته‌ام. اما اگر در جشنواره‌ای شرکت کردم که شما داورش بودید، می‌خواهم من را با متر و معیار آثار چخوف و شکسپیر داوری کنید نه با متر و معیار درام‌های ساده و معمولی، چون آن وقت باعث می‌شود که به کم قانع شوم. حرف ما این بود. قصد توهین نداشتیم. اما شاید صحبت یکی از داوران با واژه‌هایی که به کار برد، باعث این شائبه شد که دیگران فکر کردند که ما از موضع بالا به قضیه نگاه کرده‌ایم. در حالی که من لذت می‌برم وقتی که زبان آثار آقای علی شمس را می‌خوانم یا می‌شنوم.

مگر آقای علی شمس در جشنواره رادی شرکت کرده بود؟
نه! عرض من درباره درام‌نویسی کشورم هست که بخشی از آن بسیار قابل احترام و ارزش است. من از کارهای آقای حسین کیانی، آقای حمیدرضا آذرنگ، آقای علیرضا نادری، اقای محمد چرم‌شیر، آقای محمد مساوات، آقای حسین پاکدل، آقای ایوب آقاخانی، آقای رضا گشتاسب، آقای محمد امیریاراحمدی، ، محمد رحمانیان، خانم هاله مشتاقی‌نیا، و… لذت می‌برم و اعتقاد دارم در درام‌نویسی کارهای بزرگی کرده‌اند.

اصلا افرادی در حد و اندازه‌ نام‌هایی‌که شما گفتید در این جشنواره شرکت نکردند. یعنی اگر جشنواره رادی انتظار داشت که چنین افرادی در جشنواره شرکت کنند، باید فراخوانی در این حد ارائه‌ می‌دادند. اما نگاه عمومی به جشنواره رادی و سابقه برگزاری در دوره‌های قبل، این جشنواره را در حد دانشجویی و تازه‌کارها معرفی کرده است.
این نقد شما را می‌پذیرم. باید حتما بنیاد و دبیرخانه این کار را می‌کرد. اما اولین چیزی که من پرسیدم این بود که چطور می‌شود جشنواره‌ای برگزار شود که تا یک ماه و اندی، فقط شصت نمایشنامه بیاید. و حدود دویست نمایشنامه در هفته آخر ارسال شود. به این ترتیب در تاریخ نمایشنامه‌نویسی دنیا ما رکورد زدیم. بسیاری از این آثار، غلط‌های املایی و انشایی داشتند. بسیاری از کسانی که این نمایشنامه‌ها را فرستاده بودند، حتی دو نمایشنامه نخوانده بودند که تفاوت شیوه‌ داستان‌نویسی را با نمایشنامه‌نویسی بدانند. هنوز توضیح صحنه را شاعرانه می‌نویسند؛ «شبی ولرم، فضایی روحانی، شبی تاریک و….»

در حالی که توضیح صحنه، به طور مشخص باید عبوس و عینی نوشته شود. یا در توضیح حالت کاراکتر می‌نویسند؛ «کمی‌مستأصل، مسخ‌شده، همچون مردگان، بی‌‌پروا و…» بازیگر این حالات را چگونه  باید کشف و بازی کند؟ من وقتی به این آثار نگاه می‌کنم، می‌گویم ما باید آن قدر بنویسیم تا بالاخره کاری از این میان دربیاید. ژان پل‌سارتر با آن عقبه تحصیلاتی و تفکری، هر کتابی که می‌نوشت، توسط ناشران به سخت‌ترین شکل مورد نقد قرار می‌گرفت و چاپ نمی‌شد. تا بالاخره آن اتفاقی که منتظرش بود برای رمان «تهوع» می‌افتد. پیش از آن، کلی کتاب نوشته بود، اما مدام به‌ او می‌گویند؛ نه! نه!نه!
اما از یک زمان به بعد می‌بینیم که یک قله‌ بزرگ و اصیل نویسندگی سربر می‌آورد. چرا انتظار داریم با اولین و دومین نوشته ما، جامعه سر تعظیم در مقابل‌مان فرود آورد؟

منبع ایبنا