بلقیس سلیمانی از جمله زنان داستاننویسی است که باید گفت آثارشان در اوضاع نهچندان مطلوب کتابخوانی در یکی، دو دهه گذشته، خوب دیده و خوانده شد. گواه این امر، چاپهای متعدد بعضی از کتابهای اوست. به طور مثال سه کتاب او تا به حال بیش از 5 بار تجدید چاپ شدهاند که عبارتند از «بازی آخر بانو، بازی عروس و داماد و خالهبازی» که انتشار چاپ جدید این آخری، بهانه انجام گفتوگو با او شده است.
سلیمانیزاده 1342 در کرمان است و تاکنون 14 کتاب از او در قالبهای رمان، داستانکوتاه و پژوهش ادبی منتشر شده است. سلیمانی علاوه بر اینها جوایزی را هم در کارنامه ادبی خود دارد. او در سال 1385 به خاطر رمان «بازی آخر بانو» توانست دو جایزه ادبی اصفهان و مهرگان ادب را از آن خود کند. او در زمره نویسندگانی است که از نهاد متولی فرهنگ نشان درجه یک هنری گرفتند. سلیمانی این نشان را در سال 1395 دریافت کرد.
سلیمانی معتقد است که ایران این روزها به سرعت در حال جلو زدن از ساختارهای حاکم بر جامعه و تنظیم قواعد خاص خود است و در این میان ادبیات از قافله عقبمانده.
به دنبال تجدید چاپ رمان خالهبازی از سوی نشر ققنوس با بلقیس سلیمانی گفتوگویی انجام شده است که میخوانید.
رمان «خالهبازی» اولین بار در سال 1387 منتشر و بعد از آن چند بار تجدید چاپ شد. در حالی که حال و روز کتاب و از آن جمله آثار داستانی در ایران چندان مساعد نیست و خوانندگان به آثار نویسندگان داخلی متناسب با انتظاری که میرود، اقبال نشان نمیدهند. چرا مردم ما با داستان ایرانی هنوز با تردید مواجه میشوند؟
من هم قبول دارم که داستان ایرانی آن طور که باید مخاطب ندارد. بخشی از این مساله به فضای عمومی جامعه و فضای عمومی جهان برمیگردد. اصولا در ایران تولیدات داخلی در هر زمینه و حوزهای خیلی مورد پسند نسلهای جدید نیست. آثار سینمایی، سریالها، کالاهای فرهنگی و اقتصادی دیگر هم همین طور هستند و به اصطلاح مرغ همسایه ما بدجور غاز است. بخش دیگر ماجرا این است که نسل امروز ما خیلی به داستان ایرانی تمایل ندارند، چون اگر قرار باشد داستان ما را در مقابل آینهای قرار بدهد که خودمان را در آن ببینیم، اکنون در وضعیت تاریخیای به سر میبریم که خیلی مشتاق این دیدن نیستیم. ما نسبت به گذشته، مناسبات، روابط، الگوها و فضاهای فکریمان دلزدهایم و میخواهیم گذشتهمان را فراموش کنیم. به خاطر همین خیلی تمایل به داستان ایرانی نداریم، چون ممکن است خودمان را در این آثار پیدا کنیم. از این جهت داریم از خودمان فرار میکنیم.
یعنی نسل جوان میخواهد از گذشته تاریخی خود فرار کند؟ گذشتهای که نقشی در ایجاد آن نداشته؟ او در ساخت این گذشته محکوم نیست.
ببینید این اتفاق در نسل جوان ما در حال رخ دادن است. نسل من دنبال پاسخ به این سوال بود که من کی هستم و ریشههایم به کجا برمیگردد. نسل جوان امروز اما اصولا یک هویت چهلتکه متکثر دارد که به دلیل فضای باز و درهای باز جهانی خیلی کم هویتش را از داخل ایران میگیرد. مثلا الان اگر از دختر و پسر من بپرسید که شما چه رمانهایی خواندهاید، فورا اسم چند رمان خارجی را میبرند. اگر بپرسید چه فیلمهایی دیدهاید؟ به شما میگویند که حتما در طول روز یک فیلم یا چند قسمت از یک سریال خارجی را میبینند. به خاطر همین هر چیزی که ما میگوییم فوری میگویند مساله ما نیست و برایشان اهمیتی ندارد.
پس بگذارید این سوال را مطرح کنم که نویسنده ایرانی چرا دغدغه نسل جوان امروز را بیان نمیکند؟ چرا برای نسل جوان این موضوع اهمیتی ندارد؟
راستش را بخواهید خود من از آنهایی نیستم که خیلی به موضوعات روز جوانان بپردازم. جز در کتاب «آن مادران، این دختران» که به شکاف نسلها پرداختهام دیگر وارد این موضوع نشدهام. ولی ما نویسندگان جوانی داریم که این مسائل را بررسی و مطرح میکنند. به نظر میرسد این تفاوت مربوط به زاویه نگاهمان باشد، یعنی زاویهای که ما از آن نگاه میکنیم و از درون است و به آن اصطلاحا زاویه درونموضوعی میگویند. ما خودمان درون موضوع قرار داریم و از همان جا هم به آن نگاه میکنیم. اما بچههای ما از بیرون به ما نگاه میکنند. چون فضای فکریشان پرورده
محصولات خارجی است.
البته در میان نسل جدید برخی هم هستند که شاید به ادبیات ایرانی تمایل داشته باشند. در فضای مجازی هم به من در این زمینه پیامهایی داده میشود. ولی به طور کلی در میان نسل جوان به کتاب به عنوان یک منبع شاخص، منبعی که بتوان از آن فکر، اندیشه و راهحل گرفت، نگاه نمیشود. نسلهای جدید منابع دیگری را در اولویت قرار میدهند. مخصوصا منابعی که اینترنت در اختیارشان میگذارد. به همین خاطر، خیلی به خواندن مطالب ایرانی تمایل ندارند. وقتی من از بچههای خودم میپرسم که برای شما چه نوع آدمهایی جالبند و راجع به چه چیزهایی در صفحات مجازی پست میگذارید، میگویند ایلان ماسک، استیو جابز یا آدمهای این شکلی. من جوانهایی را میشناسم که ثانیهشماری میکنند ببینند کی شرکت ایلان ماسک موفق میشود فضاپیما به فضا بفرستد. طرحهایی که یک جوان راجع به کره مریخ میدهد بسیار برایشان جالبتر از این است که مثلا ما بگوییم چطور یک جامعه مدنی قوی در ایران بسازیم. مساله اصلی آنها الان تسخیر مریخ است نه اینکه مثلا در اینجا دختری کشته میشود یا جایگاه جامعه مدنی ما کجاست. انگار اصلا این موضوعات مسالهشان
نیست.
این بیتفاوتی تا چه اندازه دلایل داخلی دارد و چقدر در ابعاد موسع بینالمللی قابل بررسی است؟
ما همه چیزمان به هم میآید. رمانمان به پرایدمان و پرایدمان به سینمایمان میآید. واقعیت امر این است که ما از جهت واکنش مدنی داخلی در همه عرصهها ضعیفیم. بیایید از این نظر خیلی خودمان را تحویل نگیریم. به طور کلی تولید داخل برای مخاطب و مصرفکننده ایرانی جالب نیست. این یک واقعیت است. مساله سر این است که اگر ما دورمان حصار کشیده بودیم و جز تولیدات خودمان با تولیدات دیگران آشنا نبودیم و نمیتوانستیم مقایسهای انجام دهیم. چون معیار و میزانی نداشتیم. بنابراین همین را به عنوان محصول نهایی عقل بشری میپذیرفتیم. ما وقتی محصولات دیگران را میبینیم – نمونهاش اورهان پاموک و الیف شافاک از کشور همسایهمان ترکیه زبانمان به تحسین باز میشود. البته بخشی از این هم به خاطر این است که ما با کسانی که با آنها در رقابت هستیم در موقعیت برابری قرار نداریم، اصولا آنها از ما قویترند.
به نظر شما تولید هنری و ادبی در خارج از ایران از چه منظری برتر از ماست و ما کجا قافیه را باختهایم؟
درباره رمان فرض کنید که زمینه تاریخی، اجتماعی و سیاسی آنها برای بروز و ظهور ژانر رمان کاملا مهیاست. رمان فرزند شهرنشینی، دموکراسی و تکثرگرایی است. در جامعه ما هیچ کدام از این المانها وجود ندارد. چطور میشود در جامعهای که درها را میبندد و سانسور حکمفرماست رمان تولید بشود؟ چنین چیزی ابدا امکان ندارد. من همیشه این را گفتهام که رمان به همان اندازه که عرصه خیر است اتفاقا شاید بیشتر عرصه تجلی شر باشد. چنین وضعیت و جامعهای به ما اجازه نمیدهد رمانی با عرصه تجلی شر تولید کنیم. بنابراین تیغ سانسور آن را میبُرد. قبل از آن هم خودمان در نقش نویسنده خودمان را سانسور میکنیم. و بعد در مرحله آخر ارشاد قرار دارد. رماننویس ذهنی دموکرات میخواهد. آیا ذهن من دموکرات است؟ خیر؛ من اصلا تصوری از دموکراتیک بودن ندارم. در رمان همه به اندازه هم حق دارند. قاتل به اندازه مقتول حق دارد که فهمیده شود و از نویسنده انرژی بگیرد. این حق را دارد به اندازه مقتول برای کنشش و بیان افکار و عقایدش عرصه فراهم شود. شما در رمان نمیتوانی همه تریبونها را به یک نفر بدهی. چنین تفکری در جامعهای مثل جامعه ما اصلا امکان ندارد. رمان فرزند وضعیتی است که ما هنوز داخل آن نشدهایم. به خاطر همین گاهی به ما میگویند که شما رمان نمینویسید، سرگذشت مینویسید. ما در تاریخ ادبیات خودمان سرگذشت داشتهایم. رمان در واقع فرزند عصر شهرنشینی است. من همه جا میگویم که ما جمعیتهای مقیم مرکزیم، یعنی ما هنوز شهرنشین نشدهایم. ما روستایمان را گذاشتیم روی کولمان و آمدیم شهر. به خاطر همین سردر حسینیهها، مساجد و خانقاههایمان مثلا زده حسینیه شهروندان مقیم تهران. بنابراین ما با کسانی رقابت میکنیم که گستره زمانی وسیعی پشت سر دارند. تمرینی که آنها قبل از ما داشتهاند باعث شده که آنها بهتر از
ما بنویسند.
من فکر میکنم در آثاری مانند «خالهبازی» دقیقا از همین زاویه با مخاطب روبرو شدهاید. همین او را به فکر واداشته و کتاب را موفق کرده؟
این رمان در دهه 70 نوشته شد و به حوادث سالهای خودش نزدیک نشده. من 20 سال اولِ عمرم در شهرستان و روستا و بقیه عمرم را در تهران سپری کردم. برای همین نتوانستم خودم را کاملا شهروند مقیم تهران بدانم. به خصوص که از لحاظ زمانی هم وقایع به دورهای برمیگردد که من شهرستان بودم. یعنی وقایع
دهه 60.
البته معمولا آدمهای رمانهای من از اقلیم خودشان جدا میشوند و به شهرهای بزرگ میآیند. به نظر من، سرنوشت نسل ما بعد از انقلاب همین بود. یک بخشی از آن خواسته بود و برای بخش دیگر زمینه اجتماعی فراهم شده بود. یعنی به نظر من انقلاب ایران حاشیهنشینها و روستاییها را به مرکز دعوت کرد. در این میان، مرکز هم به حاشیه فرار کرد یا به خارج رفت. الان هم اگر سرگذشت افرادی را که قدرت سیاسی و اقتصادی دارند بررسی کنید متوجه میشوید که آنها در گذشته حاشیهنشینی بودهاند و بعد به مرکز آمدهاند. همین اتفاق برای من هم افتاد. یعنی اگر انقلاب اسلامی ایران چیزی برای من نداشت، حداقل باعث شد من از حاشیه به مرکز بیایم؛ به مدد اینکه خانواده من، که یک خانواده مذهبی بودند، فکر کردند که اوضاع فرق کرده و دیگر مانند زمان شاه آمدن به تهران مشکلی ندارد بنابراین آنها دیگر آن حساسیتها را نداشتند. از این جهت، کتابهای من بیشتر دو لوکیشن دارد و همواره من به گذشته ارجاع میدهم. به معنای استعاری این یک نوع خودکاوی و خودیابی است که بدانیم در گذشتهمان چه اتفاقی افتاده، چون حال ما ثمره آن
گذشته است.
و به نظر میرسد هنوز هم حسابتان با گذشته تسویه نشده است.
ابدا؛ حساب هیچ کس تسویه نشده. همین الان راجع به این حرف زدیم که جوانهای ما نمیخواهند راجع به گذشته بشنوند. میخواهند فراموش کنند. ما در مقطع تاریخی هستیم که دچار آشفتگیهای روانی، اجتماعی، بیهویتی و در نهایت دچار آناکورنیسم هستیم. ما زمانمان را درک نمیکنیم. در صورتی که ما چه بخواهیم و چه نخواهیم باید دقیقا مثل گیاهی که ریشه در خاک دارد این گذشته را بشناسیم و به دنبال خودمان بکشیمش. این امر ما را رها نمیکند. ما هر چه هستیم گذشتهایم. آینده ما و حال ما در گروی گذشته ماست. ابدا نمیتوانیم از آن فرار کنیم و بالاخره یک جایی گریبانمان را میگیرد.
با اینکه بسیاری از رمانهای تان به تایید خودتان با جامعه امروزمان فاصله دارد، به خوبی میشود در آنها کنشهای اجتماعی و سیاسی شما را دید. بسیاری از شخصیتهای داستانهای شما درگیر سیاست و نسبت به آن کنشمند هستند. خود شما هستید؟
بله؛ من به شدت نسبت به اتفاقاتی که در اطرافم میافتد حساسم و واکنش نشان میدهم. هم آن زمان این طور بودم هم الان. فکر میکنم که این ویژگی نسل من بود، یعنی نسل ما به جای آنکه متوجه مُد، روابط آدمها در زندگی خصوصی باشد، خودش را در مناسبات تاریخی – اجتماعی تعریف میکند. بچههای الان ضد ما حرکت میکنند و رمانهای آپارتمانی مینویسند. ما رمانهای سیاسی و اجتماعی مینویسیم، اما اینها رمان را به عرصه زندگی خصوصی میبرند، ما به عرصه اجتماع، خیابانها و دورههای تاریخی میبریم و اینها رمان را در لوکیشنهای کوچک و خصوصی و روابط عاشق و معشوقی و مادر و فرزندی محدود میکنند.
اما شما هم به همه اینها در رمانهایتان پرداختهاید؟
بله، اما اینها مگر در یک گستره وسیعتر اتفاق نمیافتد، یعنی نهاد کوچکی به اسم خانواده در چندین نهاد بزرگتر اجتماعی نقش ایفا میکند.
مگر ویژگی اصلی رمان این نیست که ما جامعه را در گذر زمان در آن میبینیم؟
خیلیها چنین اعتقادی ندارند و میگویند تاریخ تنها جمهوری اسلامی نیست. تنها پهلوی و مشروطیت هم نیست. من تاریخم. منتها من این را درک نمیکنم. تاریخ فردی من جز از گذر از تاریخ جمعی قابلیت نوشتن ندارد. چون ما اصلا سوژه منفرد و جدا از جامعه نیستیم. حتی اشیا هم در گذر زمان تغییر میکنند، چه برسد به ما که سوژه فعالیم. ما آدمهایی در ارتباط با زندگی اجتماعی و زمانمند هستیم. زمان پدیدهای اجتماعی است. ما آدمهای فرهنگمند و تاریخمند هستیم و تاریخ و فرهنگ پدیدههایی اجتماعیاند و من حتی اگر بخواهم تاریخ زندگی مادربزرگم را هم بنویسم، ناچارم درباره عصر رضاشاه بنویسم. وقتی میخواهم بگویم که مثلا مادربزرگ من چطور لباس میپوشید، باید بگویم که مثلا چه تحولات اجتماعیای رخ داد که باعث شد مادربزرگ من به اینجا برسد که پوشیهاش را بردارد. یعنی شما جز زیستن و نوشتن در عرصه اجتماع نمیتوانید زیستن و نوشتن در عرصه خصوصی را تجربه کنید. ما به شکل خیلی وحشتناکی جانمان، مالمان و زندگیمان را برای سیاست و اجتماع گذاشتیم. این فقط مختص ما نبود، بلکه نسل پدران ما هم همین طور بودند. شما به زندگی نجف دریابندری یا ابراهیم گلستان نگاه کنید؛ ما آدمهایی بودیم که بیش از هر چیزی اجتماع و سیاست را میدیدیم، اما این نسل گفتند ما آنچه را شما دوست داشتید ببینید نمیتوانیم ببینیم. ما خودمان را و فردیتمان را میخواهیم ببینیم و چیزی که شما ندیدید همین بود. منِ فردی، منِ زن، منی که عاشق میشود، منی که از قرمهسبزی خوشش میآید این من کجاست؟ شما این من انسان را فراموش کردید و اگر حتی فراموش نکرده باشیم، باز هم کفههای این ترازو به تساوی به زن و مرد نیست. یعنی در نسل ما و نسل قبل از ما کفه سیاست و اجتماع سنگینتر و کفه زندگی فردی سبکتر است. مثلا رمان چشمهایش بزرگ علوی جز در بستر سیاسی – اجتماعی حتی زندگی فردی و فرهنگی قابل
فهم نیست.
این تفاوت نسلها را در ادبیات داستانی غرب و شرق چگونه میبینید؟
به نظر من، ما از لحاظ زمانی با غرب همزمان نیستیم. ممکن است که از نظر ظاهر تولیدات به ژاپن و اروپا شباهت داشته باشیم، اما ذهنیت ما و مناسباتی که ما را پرورش میدهد سنتی است. ما هنوز درون همان مناسبات پدرکشی، دخترکشی و زنکشی قرار داریم و داریم تجربهاش میکنیم. از این جهت، رمان ما هم همین طور است. رمان ما هنوز وارد عرصه فردیت به معنایی که غرب شده نشده. ما نمیتوانیم فردیت را به تمام معنا واکاوی کنیم. علتش هم این است که ذهنیت و زبان ما امکان پرداختن به همچین وضعیتی را ندارد. مثلا من یک بدن دارم، اما به عنوان یک زن ایرانی چقدر میتوانم از بدنم بنویسم؟ هیچی. من یک جنسیت دارم، اما چقدر میتوانم از جنسیتم بنویسم؟ هیچی. من درون مناسبات ظالمانهای قرار میگیرم که حقوق برابر ندارم، اما چقدر میتوانم از آن بنویسم؟ هیچی. این در ارتباط با جامعه است و اگر به موضوع فردیتم هم برگردم باز همین است. من هنوز باید به خواننده و خانوادهام جواب پس بدهم. اینکه آیا شخصیتی که در رمان خالهبازی است بلقیس سلیمانی است یا نه. فردیت اینجا شکل میگیرد. من هنوز خودم را درون قوم و قبیلهام تعریف میکنم. به عنوان بلقیس سلیمانی، شیعه ایرانی، روستایی و کمی مذهبی خودم را تعریف میکنم. من این حصارها را نمیشکنم. من همیشه گفتهام دو چیز از ادبیات داستانی ایران دریغ شده است و به خاطر همین ادبیات داستانی ایران لاغر و ضعیف شده. یکی زبان آرگو بود. آرگو یا زبان مخفی، زبان جسمانیت، زبان پنهانی و زبانی که اتفاقا حقیقت وجودی ما را باید در آن جست. ما هر وقت خواستیم ناسزا بگوییم یا حرف کنایهآمیزی بزنیم سانسورچی فورا حذفش کرد. خودمانم حذفش کردیم، جامعه، ناشر و همه حذفش کردند. دومین چیزی که از ادبیات داستانی دریغ کرد، بدن بود. بدن در ادبیات داستانی ایران ابدا حضور ندارد. وقتی شما به بدن به عنوان سوژه خشونت نگاه کنید فورا میگویند دارید خشونت را در جامعه ترویج میدهید. وقتی بدن را به عنوان سوژه جنسیت مطرح میکنی، میگویند اروتیک مینویسی! حذف اینها باعث شد خیلی چیزها از کتابها حذف شود. ما به درستی نتوانستیم رابطه خودمان را با پدران، همسران و فرزندانمان واکاوی کنیم، برای اینکه این دو چیز خیلی مهم بودند. به همین دلیل رمانهای ما ابتر شدند. پس چگونه فردیت در رمانها شکل بگیرد؟! در چنین جامعهای و با چنین ذهنیتی چطور میتوانیم رمانی بنویسیم که اصل و اساسش بر فردیت است. به نظر من، در غرب فردیت را در زندگی شخصی و اجتماعیشان تجربه کردند و از آن
هم نوشتند.
موضوع دیگری که در رمانهای شما بحثبرانگیز است، حقوق افراد است. موضوع حقوق در رابطه زن و شوهر، ارتباط والدین با فرزندان و غیره چقدر از زاویه قانون به این موضوع ورود کردهاید؟
همه جا گفتهام که من در زمین قانون فعلی بازی نمیکنم. مثلا من نه مهریه میگیرم و نه برای دخترم مهریه میگذارم، بنابراین شوهرم را به خاطر مهریه به زندان نمیفرستم. من سر ارث بازی نمیکنم. من خودم ارث را بین دختر و پسرم به صورت مساوی تقسیم کردهام. من در زمین قوانین اجحافگونه بازی نمیکنم. من زمین را خودم درست میکنم و با قواعد خودم در آن بازی میکنم. واقعیت امر این است که الان کل دستگاهها در خاورمیانه متوجه شدهاند که جامعه دارد از قوانین جلو میزند. به خاطر همین گاهی دستگاههای قانونگذار ناچار میشوند پشت سر تحولات اجتماعی قرار بگیرند و قوانینی تصویب کنند. نمونهاش مثلا مساله بانک تخمک بود. متوجه شدند که جوانها یا ازدواج نمیکنند یا سن ازدواجشان بالا رفته. بچههایی هم که بعد از 40 سال به دنیا میآیند، احتمالا هزینههای بهداشتی و درمانی روی دست دولت میگذارند، بنابراین گفتند که ما هم مثل غربیها تخمک دختر 25 ساله را در بانک تخمک میگذاریم، 40 ساله که شد و خواست بچهدار شود تخمک 25 سالگیاش را بگیرد. یا اول جامعه رحم اجارهای را باب کرد، بعد قانونگذار ناچار شد برایش قانون تصویب کند یا ازدواج سفید. اینکه الان نمیشود راجع به آن حرف زد و مثل این است که شما مثل کبک سرت را زیر برف بکنی و فکر کنی خب دنیای اطراف را نمیبینم، بنابراین کسی هم من را نمیبیند. من برف را میبینم. اینها اتفاق میافتد. جامعه گامهای تحولخواهیاش را برمیدارد و قانونگذار پشت سرش حرکت میکند.
جامعه ما به تعبیر شما از دولتها جلوتر است و این باعث شده در خیلی از موارد حکومت عقب بماند و نتواند کنترل و آیندهنگری کند و برنامهای داشته باشد. البته این فقط مربوط به کشور ما نیست. همه جا اینطور است. در خاورمیانه و در همه دنیا همین طور است. معمولا حکومتها عقبتر از جامعه حرکت میکنند. امروز هم رمان فارسی در چنین وضعیتی و به دست چنین نسلی خلق میشود شما نویسندهای هستید که سه دهه است دارد کار میکند، کارها را خوانده و دیدهاید، آینده رمان فارسی را چگونه میبینید؟
خب، من به آینده رمان فارسی امیدوارم. چون احساس میکنم لگامهایی که بر ذهن ما زده شده بر ذهن جوانهای امروز کمتر زده میشود. اکثر این بچهها زبان میدانند و نمیخواهند خیلی در جاده هموار شده سنت ادبی حرکت کنند. آنها خودشان راهها و جادههای تازه میزنند. ممکن است این راه مالرو باشد، اما بعدا احتمالا تبدیل به جاده میشود. مثلا فرض کنید که نسل ما به ادبیات ژانر اصلا و ابدا توجهی نداشت. چون ما اجتماعینویس بودیم و فکر میکردیم پلیسینویسی در جامعه ما جایگاهی ندارد. البته هنوز هم نظر من همین است، اما بچهها دارند به سمت این ژانر یا ژانر وحشت یا حتی ژانر علمی – تخیلی میروند. جوانها دارند تجربههای جدید میکنند. شاید الان قوی نباشد، ولی کمکم قوی خواهد شد و برای اینکه خودشان را از دست سانسور اجتماعی و حکومتی نجات بدهند راههای تازهای پیدا کردهاند. بسیاری از آنها دیگر کتابهایشان را داخل ایران چاپ نمیکنند، مثلا حافظ خیاوی یا مهسا محبعلی. بچهها کتابهایشان را مستقیم به خارج از کشور میبرند و ترجمه و چاپ میکنند. مساله این است که در این زمین اصلا بازی نمیکنند و قواعدش را هم نمیپذیرند. بنابراین امکان اینکه رمان بنویسند خیلی بیشتر از ماهایی است که در این زمین بازی میکنیم. این است که من بسیار به آینده ادبیات ایران
خوشبین هستم.
یعنی بازار خوبی را برای مخاطب آینده پیشبینی میکنید؟
من الان میبینم که نوجوان کلاس ششم ما – اگر بشود اسمش را نوجوان گذاشت – دیگر قصههای صمد بهرنگی و مرادی کرمانی نمیخواند. تمام مدت کار ترجمه شده علمی – تخیلی و کارآگاهی و این جور چیزها میخواند. در فامیل خود من بچهها این طوریاند. آنها دیگر اجتماعی نمیخوانند. من ادامه صمد بهرنگیام. بچه در کودکی صمد بهرنگی میخواند و در بزرگسالیاش من را میخواند. الان مثلا وقتی در نوجوانی هری پاتر میخواند، در بزرگسالی هم یک چیزی شبیه آن را میخواند. با عوض شدن نسل ذائقههای ادبی هم تغییر میکند. به خاطر همین خیلیها به طرف نوشتن آمدهاند و از چیزهایی مینویسند که نسل ما شناختی از آنها ندارد و نمیتواند چیزی راجع به آنها بنویسد.
شما سال گذشته کتابی با عنوان نام کوچک من بلقیس منتشر کردید که اتوبیوگرافی بود. من کمتر دیدهام بین نویسندگان ایرانی چنین اتفاقی بیفتد. هدفتان از نوشتن این کتاب چه بود؟
در واقع کتاب سرگذشت خاصی دارد. تقریبا 50 درصد کتاب نام کوچک من بلقیس قبلا چاپ شده بود. مطالبی بود که مجلات از من میخواستند، سفارش میدادند و من برایشان مینوشتم. این در واقع شیوه نوشتن من است. کتاب جدید دیگری هم دارم که مصاحبه من با آقای بیژن شکرریز است که آن هم کارش تمام شده. در آن گفتوگو، مفصلتر راجع به خودم حرف زدهام. من اتفاقا اعتقاد دارم که یکی از کارهایی که به عنوان نویسنده باید انجام بدهیم تا فردیت خودمان را پیدا کنیم همین است. ما مدام خودمان را در روایت سرکوب میکنیم. اول هم خواستهها، تمایلات و زمینه زیستی خودمان را کتمان میکنیم و پوشیده نگه میداریم. این یک چیز عرفی – اجتماعی است. همه ما میخواهیم مثل ماه باشیم. دور از دسترس و زیبا. به مجرد اینکه به ماه نزدیک شوید، چال و چولههای آن را میبینید. این یک اصل روانی است. تقریبا همه نویسندههای ما میخواهند این طور باشند. وقتی کنار خوانندهات قرار میگیری، او میبیند که تو آدمی مثل خودش هستی. شاید دروغگوتر از خودش، شاید فاشیستتر از خودش، شاید زشتتر از خودش، شاید شکمبارهتر از خودش و خیلی چیزهای دیگر. ما همواره میخواهیم که پشت صحنه باشیم؛ رازآمیز، پنهان و دستنیافتنی. در عرفان هم همین طور است. طرف باید سالک باشد و راه بپیماید و هفت وادی را پشت سر بگذارد. این جزیی از فرهنگ ماست و همین جاست که فردیت شکل نمیگیرد. اینکه در ابتدا از خودت نترسی و بنویسی. تقریبا هیچ کداممان نمیتوانیم. در رمان نام کوچک من بلقیس هم تقریبا 50 درصد از چیزی که نوشتهام خودم هستم. 50 درصدش را کتمان کردهام. هم در این کتاب و حتی در کتابی که آقای شکرریز میخواهد چاپ کند. من این کتابها را برای خانوادهام فرستادم. برای اینکه آنها بخشی از این بیوگرافی هستند. برادرها و خواهرهای من بعد از خواندن متن گفتند این میراث مشترک همه ماست و تو حق نداری آنها را به کالا تبدیل کنی و بفروشی. ما دلمان نمیخواهد همه راجع به مادرمان بدانند. این یک فرهنگ عمومی است. منم دیدم که از یک جهت کاملا درست میگویند، بنابراین بسیاری از بخشهای کتاب حذف شد. چیزهایی که مربوط به خانواده بود حذف شد، چیزهایی هم که مربوط به مناسبات سیاسی بود حذف شد، مخصوصا آنهایی که مربوط به دهه 60 بود. خودم و خانواده حذفش کردیم. نوشتن از خود اصلا راحت نیست. خانم یاوری حرف خوبی زدهاند که ما در ایران چیزی به اسم اتوبیوگرافینویسی و بیوگرافینویسی نداریم. در صورتی که در آن طرف جهان این ژانر و پرمخاطب است.
منبع اعتماد