ریچارد فورد از آن دست نویسندههایی است که کتابخوانهای ایرانی آنطور که شایستهاش است از آثارش استقبال نکردهاند. حتی مترجمان هم خیلی دیر به او روی خوش نشان دادند. شاید یکی از دلایل دیر شناختن این نویسنده امریکایی که بارها مورد تحسین جشنوارههای ادبی از جمله پولیتزر و پن/فاکنر قرار گرفته است، تصویری است که با زبانی عریان از واقعیتهای تلخ زندگی خانوادههای از هم پاشیده امریکایی ترسیم میکند. ریچارد فورد وقتی قلم به دست میگیرد به احساسات خوانندهاش فکر نمیکند؛ در عوض به واژههایی میاندیشد که به جملهها و عبارات ریتم و لحن مناسب ببخشد. ریچارد فورد نخستین رمانش را در سال 1976 با عنوان «تکهای از قلبم» منتشر کرد. 6 سال بعد وقتی رمان «ورزشینویس» را نوشت که نشریه «تایم» این اثر را در فهرست 5 رمان برتر سال 1986 نشاند. یک سال بعد نخستین مجموعه داستان کوتاهش را تحت عنوان «راک اسپرینگز» (در ایران با عنوان «آتشبازی» ترجمه شده است) منتشر کرد که بلافاصله نامش در کنار بهترین داستانکوتاهنویسان نسل خود قرار گرفت. طی دهه گذشته در ایران «زندگی وحشی»، «تکهای از قلبم»، «کانادا»، «خوشبینها» و مجموعه داستان کوتاهش با عنوان «آتش بازی» منتشر شده است. «آتش بازی» با ترجمه امیرمهدی حقیقت نخستین اثر این نویسنده است که در ایران به چاپ دوم رسیده است. با این مترجم درباره جایگاه این نویسنده، نثر و ترجمههای موازی صحبت کردهام.
کمی درباره جایگاه ریچارد فورد در ادبیات امریکای معاصر صحبت میکنید؟
ریچارد فورد یکی از پیشگامان داستاننویسی امریکا است و بسیاری از منتقدان او را همپای نویسندگانی همچون ریموند کارور و توبیاس ولف قرار دادهاند. ریموند کارور در یکی از مصاحبههایش میگوید: «ریچارد بهترین نویسنده در قید حیات در امریکا است.»
برنده جوایز ادبی معتبر شده است و در کارنامه او سابقه سالها تدریس در حوزه داستاننویسی در دانشگاه را میبینیم. فکر میکنم حدود چهل سالی میشود که در حوزه نویسندگی فعالیت دارد. از ویژگیهای اصلی داستاننویسیاش میتوان به شخصیتپردازی و توجه به جزییات شخصیتها، دقت در انتخاب کلمات و توجه به ریتم متن اشاره کرد. بسیاری از اوقات آنقدر به ریتم متن توجه دارد که نثرش به شعر نزدیک میشود.
منتقدان ریچارد فورد را در جریانی ادبی به نام «رئالیسم کثیف» (Dirty Realism یا Kmart Realism) قرار میدهند. درباره این مکتب کمی توضیح میدهید؟
بیل بوفورد که سردبیر مجله ادبی «گرانتا» بود در شمارهای از این نشریه که در اوایل دهه 1980 منتشر شد، ریچارد فورد، کارور و وولف را خالقان جریان ادبی موسوم به «رئالیسم کثیف» نامید. او گفته بود که داستانِ آثاری که درون این مکتب قرار میگیرند حول واقعیتهای تلخ زندگی روزمره شخصیتهای طبقه متوسط جامعه میگردند. بهزعم او این نویسندگان با خونسردی و خویشتنداری گزنده و عاری از اغراق، تلخیهای زندگی را روایت میکنند. یعنی رئالیسم کثیف به داستانهایی اطلاق میشود که رمانتیک یا سانتیمانتال نیستند و نویسنده حقیقت را به شکلی عریان برای خواننده ترسیم میکند. جالب است که فورد در مصاحبهای که سالها بعد با همین مجله داشت گفت بوفورد با این ترفند بازاریابی فروش مجلهاش را در بریتانیا بالا برده و گفته: «این کار برای من هم پرمنفعت بوده چون خوانندههایم بیشتر شدند و از این بابت هر چقدر هم از او تشکر کنم باز هم کم است.»
نویسندگانی که در این جریان ادبی قرار میگیرند به ویژگیهای نثری خاصی هم قائل هستند؟
معمولا در نثر آنها واژههایی را میبینیم که در زندگی روزمره شنیده میشوند و نویسنده هیچگونه تلاشی برای تدوین متنش نمیکند. واژههایشان معمولا آسان هستند.
از ویژگیهای نثر ریچارد فورد یکی توجه او به جزییات ریز و ظریف زبانی است.او آنقدر به ریتم عبارات و جملهها توجه میکند که متن شبیه به یک شعر به نظر میآید. چنین ویژگیای چه دشواریهایی در ترجمه «آتشبازی» پیش پای شما گذاشت؟
با خواندن متن اصلی تا حدی این ویژگی را حس کردم. از آنجایی که نویسنده را در خارج از متنش هم دنبال میکنم و نقدها و مصاحبههایش را هم میخوانم، متوجه شدم که کلمه برایش بسیار بسیار مهم است. بهطور مثال در مصاحبهای گفته بود زمانی مدتها دنبال کلمهای چهار سیلابی و در واقع کلمهای که طنینی بلند داشته باشد، بود. با خواندن این حرفهایش و مطالبی که منتقدان درباره نثر او نوشتهاند، تمام تلاشم را کردم که لحن و ریتم او را در ترجمه حفظ کنم و مناسبترین کلمه ممکن را که حق مطلب را ادا میکند، انتخاب کنم. از همین جهت هم فرآیند ویرایش این مجموعه داستان زمان برد و ویراستاران نشر ماهی هم با دقت روی نثر ترجمه کار کردند.
در مقدمه کتاب «آتش بازی» نوشتهاید که سال 2013 این مجموعه داستان کوتاه را ترجمه کرده بودید. چرا اینقدر دیر منتشر شد؟
فرآیند آمادهسازی این کتاب بیش از 5 سال زمان برد. از یک طرف حدود یک سال به صورت ناپیوسته روی ترجمه این کتاب کار کردم و روند نشر کتاب هم چهار سال طول کشید. فکر میکنم نتیجه کار، خوب از آب درآمده است و تا آن حدی که ترجمه میتوانست به اصل اثر نزدیک باشد، نزدیک است.
ریچارد فورد از واسط دهه هفتاد میلادی مینوشت و دو دهه بعد آثارش مورد اقبال عمومی و تحسین جشنوارههای ادبی مهم مثل پولیتزر و پن/فاکنر قرار گرفت. اما از معرفی این نویسنده در ایران یک دهه هم نمیگذرد. به نظر شما دلیل اینکه ریچارد فورد اینقدر دیر در ایران معرفی شده است، چیست؟
وظیفه مترجم – در هر زبانی که به آن مسلط است- این است که آثار برتر و شاخص جهانی را به خواننده معرفی کند. در ایران که محدودیتها کمی بیشتر است و خواننده به کتابهای چاپشده به زبانهای مختلف دسترسی ندارد، نقش مترجم کمی پررنگتر میشود. اما من هم نمیدانم چرا مترجمها زودتر از این سراغ معرفی ریچارد فورد نرفتهاند.
فکر نمیکنید دلیلش این باشد که اغلب مترجمها به معرفی آثار نویسندههای شناختهنشده یا کمتر مشهور در ایران، نمیپردازند و بیشتر سراغ آثاری میروند که نویسندهاش قبلا معرفی شده و در ایران بازاری برای خودش دارد؟
در طول فعالیتم در حوزه ترجمه خیلی با این موضوع میانهای نداشتهام. همیشه این ریسک را کردهام و جسارت به خرج دادهام و نویسندههای جهانی جدیدی را در ایران معرفی کردهام. پتانسیل نویسندهها را ارزیابی کردهام و حدس زدهام که بعدها آثار بهتر و شاخصتری را عرضه میکنند که مخاطب بیشتری هم خواهند داشت و به همین دلیل سراغ معرفیشان در ایران رفتهام. خوشبختانه به تدریج خوانندهها هم به انتخابهای من اطمینان کردهاند. مثلا جومپا لاهیری را نخستینبار در ایران معرفی کردم. در مجموعه داستانهای «خوبی خدا» و خریدن لنین» که گلچینی از داستانهای کوتاه ادبیات جهان است آثار نویسندگانی مثل موراکامی را ترجمه کردم که بعدتر در ایران کارهای بیشتری از آنها ترجمه شد و جایگاه خودشان را در میان مخاطبان ادبیات مستحکم کردند. اما در عین حال آثار نویسندههایی را هم معرفی کردهام که آنچنان که باید حق مطلب در موردشان ادا نشده است. مثلا کتاب «آواز بیساز» نوشته کنت هریف، رماننویس امریکایی و مجموعه داستان «کفشهای خدمتکار» نوشته برنارد مالامود را ترجمه کردهام که مخاطب چندان توجهی به آنها نشان نداد. مالامود یکی از قلههای ادبیات امریکا شناخته میشود و یک نسل قبل از ریچارد فورد حرفه نویسندگی را آغاز کرد.
همانطور که گفتم یکی از وظایف مترجم این است که خطر کند و جسارت داشته باشد و آثار جدیدی را در کشورش معرفی کند. حتی اگر آن کتاب با اقبال عمومی روبرو نشد شهامتش را از دست ندهد و همچنان به کارش ادامه دهد چراکه با گذشت زمان خوانندههای جدی این کتاب را کشف خواهند کرد و مهجوری کتاب از بین میرود و به نوعی میتوان گفت اثر زنده میشود. به جرات میتوانم بگویم مجموعه داستان «لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر» ترجمه آقای جعفر مدرس صادقی حدود یک دهه بعد تجدید چاپ شد و بعد از آن اتفاق بود که انگار نسل جدید کتابخوان با آن ارتباط برقرار کردند و چاپهای مجدد آن با فاصلههایی کوتاه منتشر شدند.
فکر نمیکنم در کارنامه شما ترجمه موازی یا همزمان باشد و همانطور که گفتید معرفی نویسندههای جدید برای شما اهمیت دارد. از نظر شما مساله ترجمههای موازی چه لطمهای به کار مترجمهای جدی و بازار ترجمه وارد میکنند؟
البته من هم ترجمه همزمان در کارنامهام دارم. نسخه اصلی رمان «غول مدفون» نوشته کازوئو ایشیگورو را در اولین روزی که منتشر شد، خواندم و برحسب علاقهای که به ایشیگورو داشتم بلافاصله پس از تمام کردن کتاب، شروع به ترجمهاش کردم. اما خب در این میان مترجمهای دیگری هم بودند که دست به ترجمه این اثر زدند و تقریبا در یک زمان، ترجمههای ما از این کتاب چاپ شد.
در مورد ترجمه همزمان دو مبحث وجود دارد؛ یکی اینکه از نظر من اساسا ترجمههای مختلف از یک اثر اشکالی ندارد. به این دلیل که مخاطب نهایتا آن ترجمهای را که با آن بیشتر ارتباط برقرار میکند و نثرش دلنشینتر است، انتخاب میکند. ایرادی که وجود دارد این است که ناشر در اینجا تصمیمگیرنده است و باید مانند یک فیلتر عمل کند و اثر فاقد ارزش ادبی را منتشر نکند. تعدد ترجمه نه تنها لطمهای به کار مترجمها وارد نمیکند بلکه باعث میشود مترجمها در این وضعیت ترجمه تمیزتر و دلنشینتری را ارایه بدهند تا مخاطب ارتباط بهتری با آن برقرار کند.
بحث دیگری که وجود دارد این است که زبان مدام در حال تحول و دگرگونی است و در هر نسلی زبانی تازه شکل میگیرد و به همین دلیل ضرورت ترجمه مکرر احساس میشود. بطور مثال اگر ترجمههای دهه چهل را مطالعه کنید متوجه میشوید به دلیل تحولاتی که زبان به خودش دیده است نیاز است که آن آثار بازترجمه شوند. در فاصلههای چند دهه ترجمههای مکرر باید اتفاق بیفتند. در عین حال ترجمههای قدیمی هم واجد ارزشهای ادبی هستند و از طرفی برشی از فضای زبانی آن دورهای که ترجمه شدهاند در اختیار خواننده میگذارند.
از این لحاظ این سوال را مطرح کردم که نویسندههای بزرگی در دنیا داریم که در ایران معرفی نشدهاند اما …
این را هم باید در نظر گرفت که تعداد نویسندههای خوب جهان بسیار بسیار زیاد است و اگر تمام مترجمان ایران را بسیج کنیم و از آنها بخواهیم اثر جدیدی را معرفی کنند، حتی خود نویسندهها هم معرفی نمیشوند چه برسد به آثارشان که ممکن است یک تا ده اثر باشد. بنابراین اساسا این انتظار که تمام آثار جدید دنیا منتشر شوند، انتظار بجایی نیست.
اما در مورد برخی آثاری که مترجم صلاحیت ترجمه و دانش کافی را ندارد اگر سراغ آثار مهم دنیا و نویسندههایی که نثر سختخوان و پیچیدهای دارند، بروند به همین ترتیب یک اثر واقعی ترجمه خوبی ندارد و خواننده نه تنها اثر بلکه نویسنده را پس میزند. اینجاست که به کار مترجم جدی و بازار ترجمه لطمه وارد میشود. بنابراین از نظر من مترجمها باید دانش بیشتری از زبانی که ترجمه میکنند داشته باشند و از نویسنده و اثری که ترجمه میکنند شناخت بیشتری به دست بیاورند. به این ترتیب نویسندههای جدیدی معرفی میشوند که اثری در خور توجه و خواندنی دارند.
منظور من کتابهایی است که در دو دهه گذشته حداقل چهار مترجم سرشناس آنها را ترجمه کردهاند و در این بازه زمانی تعدادی مترجم گمنام هم سراغشان رفتهاند که حتی حالا فراموش شدهاند. مثل «1984» نوشته جورج اورول یا «شازده کوچولو» که به جرات میتوانم بگویم هر سال ترجمه جدیدی از این کتابها بیرون میآید. این اتفاق گاهی مشکوک است و انگار که ناشر به قصد کتابسازی و سودآوری سراغ این آثار رفته است تا اینکه مترجمی گمنام را استخدام کرده باشد و از او بخواهد ترجمهای شستهرفتهتر در اختیار خواننده بگذارد.
در اینجا نقش ناشر مهم است اما بالاخره هر مترجمی در برههای گمنام است. بنابراین لزوما ایرادی در این نیست که مترجمی گمنام اثری را ترجمه کند و موضوعی که اهمیت بیشتری دارد این است که متن ترجمه چقدر واجد ارزشهای ادبی است؟ نثر فارسی تمیز و درخشانی دارد؟ خواننده هم حق دارد که از میان چند ترجمه یا از میان چند مترجم، یکی را انتخاب کند.
شما در طول فعالیت در حوزه ترجمه آثار ادبی جهان مثل آثار جومپا لاهیری از هند، موراکامی از ژاپن و ایشیگورو از انگلیس را ترجمه کردهاید و فقط به ترجمه آثار ادبی امریکا اکتفا نکردهاید. فکر میکنید دنیایی که ریچارد فورد ترسیم میکند چقدر به دنیای این نویسندگان نزدیک است و چقدر با آنها فاصله دارد؟
نویسندههایی که نام بردید ریشههایی غیرامریکایی دارند اما ریچارد فورد نویسندهای کاملا امریکایی است. این نویسنده تلاش دارد از تجربههای زندگی در امریکا تصویری ارایه بدهد که به زندگی در سراسر جهان قابل تعمیم باشد. از این جهت مولفههای زندگی امریکایی را پررنگتر میبینیم یعنی پررنگتر از نویسندههایی که ریشههای غیرامریکایی دارند. در عین حال هر نویسندهای فارغ از اینکه در کجا و از کجا مینویسد، نهایتا باید تجربههای انسانی را به صورتی منتقل کند که اثرش برای همه قابل درک و ملموس باشد و هر چقدر این خصوصیت را بهتر پرورش بدهد، محبوبتر هم خواهد شد. نویسندههای دیگری که انتخاب کردهام هم آثاری جهانشمول داشتهاند. به این دلیل هم آثارشان را انتخاب و ترجمه کردهام که توانستم با آنها ارتباط برقرار کنم. این ویژگی مشترک ریچارد فورد و نویسندههایی است که نامشان را آوردید.
منبع اعتماد