بهتازگی «غزلوارهها»ی شکسپیر با ترجمه و تفسیر شما منتشر شده است. آنچه در نگاه اول و پیش از ورود به خود غزلوارهها جلب توجه میکند، مقدمه مفصلی است که شما نوشتهاید و در آن به جوانب مختلف این کتاب پرداختهاید. در این مقدمه، شما با دقت و وسواس زیادی کوشیدهاید تمام نکاتی که به فهم بهتر اثر کمک میکند را به مخاطب عرضه کنید. برای انتشار «غزلوارهها» چقدر زمان صرف کردید تا کتاب به شکل کنونیاش منتشر شود؟
عرض شود بنده اگر بخواهم پاسخ نسبتاً دقیقی به پرسش شما بدهم، باید بگویم ترجمه این اثر با احتساب نگارش مقدمۀ آن و چندبار نمونهخوانیاش حدود ۴٠٠٠ ساعت وقت برد!
دیگر ویژگی این کتاب، تفسیرهایی است که برای هر غزلواره آوردهاید. آیا این به آن معناست که فهم درست «غزلوارهها» بیتوجه به تفسیرهایشان ناممکن است؟ و دیگر اینکه غالب تفسیرهای کتاب درواقع ترجمه تفاسیری است که بر این اثر شکسپیر نوشتهاند؛ بر اساس چه معیاری به انتخاب این تفسیرها پرداختهاید و آیا منابعی که تفسیرها را از آنها برگرفتهاید معتبرترین تفسیرهای موجودند؟
بله، ببینید مطالعه این اثر بدون بهرهگیری از تفسیرهایش البته محتمل است، کما اینکه هر متن قدیم و دشوار دیگری را هم میتوان بدون رجوع به تفسیرهایش خواند، اما برای آشنایی با ماهیت و ظرایف و پیچیدگیهای آثار کهن ادبی و مخصوصاً شعری گاهی لازم است به تفسیرهای گوناگونی هم که بر آن آثار نگاشته شده است رجوع کرد. مثلاً در مورد «غزلوارهها» خوانندهای که بدون رجوع به تفسیرها، شعر معروف «مگر میتوانم تو را به روزی بهاری تشبیه کنم…» را میخواند، ممکن است تصور کند که شکسپیر آن را خطاب به معشوقهاش سروده است و نه دوست مرد خودش. حتی اگر او بداند که شکسپیر آن را خطاب به مردی سروده است، باز ممکن است این تصور برایش پیش بیاید که شکسپیر گرایشهای همجنسخواهانه داشته است؛ حتی اگر بداند که شکسپیر بدون چنان گرایشهایی و صرفاً تحت تأثیر آراءِ نوافلاطونی چنین شعری سروده است، باز ممکن است تصور کند هیچ دیدگاه معارض دیگری در این زمینه وجود ندارد… به نظرم درک ما از برخی متون کهن که به دوران و فرهنگ دیگری تعلق دارند، بدون رجوع به تفسیرها و مخصوصاً تفسیرهای تاریخی آن اثر، نه ناقص و ابتر بلکه حتی مغلوط و مخدوش و گمراهکننده خواهد بود. مانند آن است که یک انگلیسیزبان فقط ترجمۀ انگلیسی این بیت از حافظ را بخواند که «ساقی به نور باده بر افروز جام ما…» و بعد تصور کند که حافظ را درک کرده است! البته او از استعارهها و تشبیهات حافظ، حتی پس از ترجمه، لذتی خواهد برد، اما به قول خود حافظ «هزار نکتۀ باریکتر ز مو» باقی میماند که اگر آنها را نداند، درک خطایی از حافظ خواهد داشت. مثلاً او باید بداند که حافظ در زمانه و در فرهنگی شعر میگفته است که نهفقط ارباب قدرت بلکه عموم مردم «باده» را حرام و نجس میدانستهاند؛ اصلاً باید بداند که «حرام» و «نجس» چیست! باید بداند که نوشیدن باده در آن زمانه و فرهنگ مجازات سنگینی داشته است؛ باید بداند که هنوز هم بین مفسران اشعار حافظ بحث است که آیا منظور حافظ از «باده»، بادۀ واقعی بوده است یا بادۀ مجازی و روحانی! باید بداند که حافظ خودش فرد مسلمان مؤمن و معتقدی بوده که نامش و لقبش مستقیماً به اعتقادات مذهبی او مربوط میشود و اینکه او به قول خودش ١۴ روایت قرآن را از بر میدانسته؛ باید بداند که ١۴ روایت یعنی چه، و هزار باید دیگر. به نظرم بدون آگاهی از این قبیل اطلاعات یا تفسیرها، بهتر است کسی وقت خودش را تلف نکند و به جای پرداختن به متون قدیم، به سراغ متون جدید برود. توجه داشته باشید که ما میتوانیم غالب اشعار شاعران معاصر غرب را بدون رجوع به تفسیر آنها بخوانیم و لذت ببریم و درک خطایی هم از آنها نداشته باشیم؛ مثلاً برای درککردن و لذتبردن از اشعار شاعرانی چون آنا آخماتووا یا پابلو نرودا یا ژاک پرهور یا چارلز بوکوفسکی (که این روزها طرفداران بسیاری در میان ایرانیان پیدا کرده است) نیاز چندانی به تفسیرهای مفصل تاریخی نداریم. این از آن روست که هم صورخیال یا ایماژهای آنان برای ما آشناست و هم زمانه و فرهنگشان را کموبیش میشناسیم. از طرف دیگر درک اشعار شاعرانی مانند فروغ فرخزاد و نیما یوشیج نیز برای خارجیها بسیار سادهتر از درک اشعار عطار و بیدل و جامی است، زیرا بخش مهمی از اشعار نو فارسی اصلاً براساس جهانبینی خود آنها شکل گرفته است. مسئله تفسیر مخصوصاً در مورد متون و اشعار قدیم اهمیت مییابد زیرا عالم مقال یا جهان گفتمانی (universe of discourse) آنها کاملاً متفاوت و بیگانه با زمانه ماست. اما در پاسخ به این سؤال که بنده از کدام تفسیرها استفاده کردهام باید بگویم از سه تا از معتبرترین و پرخوانندهترین آنها بهره بردهام که در مقدمۀ کتاب هر سه را به تفصیل معرفی کردهام و در اینجا تنها اضافه میکنم که از آن سه، مخصوصاًٌ تفسیر خانم کاترین دونکان-جونز که متخصص در شرح و نقد و تصحیح «غزلوارهها»ی شکسپیر است، از بقیه معتبرتر و مهمتر است.
در ایران شکسپیر بیشتر با نمایشنامههایش شناخته میشود و تاکنون کمتر به منظومههای او پرداختهاند. جایگاه منظومههای شکسپیر و خاصه «غزلوارهها» در آثار شکسپیر کجاست و آیا در غرب هم توجه اصلی معطوف به نمایشنامههای شکسپیر است؟
بله، در غرب هم شکسپیر را بیشتر به نمایشنامههایش میشناسند، اما این مطلقاً بدان معنا نیست که آنها یکسر از غزلوارههای او غافل بودهاند. غزلوارههای شکسپیر چندین و چندبار با رسمالخطهای گوناگون و همراه با تفاسیر متعدد در انگلستان منتشر شده است. همچنین این اثر به زبانهای دیگر هم بارها و بارها ترجمه شده است؛ مثلاً بیش از صد ترجمه از این اثر در زبان آلمانی وجود دارد. شاید باور نکنید اگر بگویم که حتی آن را به صورت نمایشنامه هم اجرا کردهاند! دیگر اینکه بسیاری از انگلیسیزبانها وقتی عاشق میشوند، وصفالحال یکی، دو بیت از این غزلوارهها را برای خودشان یا معشوقشان زمزمه میکنند! میخواهم بگویم گرچه شاید غزلوارهها را کمتر از «هملت» و «مکبث» و «اتللو» بخوانند، اما مطلقاً با آن بیگانه نیستند و همواره به آن توجه داشتهاند. همچنین این اشعار از حیث تاریخی هم اهمیت بسیار در ادبیات انگلستان دارد زیرا قالب غزلوارههای انگلیسی تقریباً با همین مجموعه به شکل قطعی و مشخص خودش میرسد.
در بخش پایانی مقدمهتان به این نکته اشاره کردهاید که اگر «شعرگفتن میدانستم، یا اگر میتوانستم داستان کوتاه یا رمان بنویسم، هرگز به سراغ ترجمه نمیرفتم…»؛ بهنظرتان برای ترجمه شعر، داشتن طبع شاعرانه چقدر ضرورت دارد؟ برخی معتقدند که مترجم شعر باید شاعر هم باشد؛ شما چقدر با این نظر موافقید؟
والله راستش بنده هیچ ذوق شعرسرودن ندارم، و چون مرتکب عمل ترجمۀ شعر شدهام، طبعاً نمیتوانم چنان نظری را هم بپذیرم! بنده حتی یک بیت شعر درست و درمان هم نگفتهام و اصلاً نمیتوانم بگویم، اما صادقانه میگویم که تاحدی شعرشناس و اساساً شعرخوان حرفهای هستم و تصور میکنم شعر خوب را درک میکنم و میشناسم و عمیقاً از آن لذت میبرم- و این قابلیتی است که حتی بسیاری از به اصطلاح منتقدانِ شعر ما از آن عاجز هستند و هیچ بهرهای از آن نبردهاند. اینان مسلح به انبانی از اطلاعات مربوط به نقدها و نظریههای ادبی و فلسفههای جدید هستند، اما کوچکترین تصوری از زیبایی و التذاذ ادبی ندارند! در مورد داستاننویسی هم باید بگویم که چند بار خودم را آزمودم و یکی، دو داستان بلند هم نوشتم، اما هربار که پس از مدتی آنها را از نو خواندم، چنان از خودم شرمنده و بیزار شدم که پارهشان کردم و تصمیم گرفتم دیگر اسیر این توهم و وسوسۀ کودکانه نشوم. به نظر بنده سختترین کار جهان خلقکردن چیزی است که بتوان واقعاً آن را شعر یا داستان نامید. باری گمان نمیکنم که برای ترجمه شعر باید لزوماً شاعر باشیم. این نکته را بر حسب واقعیات قابلمشاهده هم میتوان بهسادگی اثبات کرد؛ ما مترجمان بسیاری را میشناسیم که شاعر و نویسنده نبودهاند اما دشوارترین شعرها و داستانها را بهزیبایی هرچه تمامتر ترجمه کردهاند. مثلاً اگر نگاهی به ترجمۀ مرحوم احمد میرعلایی از شعر بلند «سنگ آفتاب» اثر اوکتاویو پاز بیندازید، عرض بنده را تأیید خواهید کرد. احمد میرعلایی، «غراب» ادگار آلنپو را نیز به وجه غریبی زیبا و منطبق با متن ترجمه کرده است؛ و تا جایی که بنده میدانم میرعلایی شاعر نبوده و اگر شعری هم میگفته احتمالاً مانند همان داستانهایی بوده است که بنده مینوشتهام! در هرحال ما میرعلایی را به مترجم میشناسیم نه به شاعر! باز به عنوان مثالی دیگر باید از آقای احمد پوری یاد کنم که ترجمههای محکم و زیبای ایشان را از اشعار آخماتووا و نرودا و دیگران خیلیها زمزمه میکنند و حتی برخی از آن اشعار مبدل به مثل رایج شده است (مانند: هوا را از من بگیر، خندهات را نه!). بهجرئت میگویم که ترجمههای ایشان از این اشعار مبدل به بخشی از میراث ادبی زبان و ادبیات فارسی شده است، و باز تا جایی که بنده میدانم ایشان شاعر نیستند- البته چند داستان بلند از ایشان خواندهام که صادقانه باید بگویم هیچکدامش چنگی به دلم نزده است! اما دو نکته در اینجا هست که مایلم به اختصار به آنها اشاره کنم: اولاً مترجم شعر از یکسو باید شعرشناس و شعرخوان حرفهای باشد و از سوی دیگر باید التذاذ شعری و ادبی داشته باشد. و ثانیاً ترجمه بعضی اشعار غیرممکن است و اینکه کسی نمیتواند آنها را ترجمه کند ربطی به شاعر بودن یا نبودن مترجمشان ندارد. مثلاً خودتان به راحتی میتوانید قضاوت کنید که ترجمۀ رباعیات خیام به انگلیسی، بسیار سهلتر از ترجمۀ غزلیات حافظ به آن زبان است، کمااینکه ترجمه فیتزجرالد از رباعیات خیام مبدل به بخشی از میراث ادبی زبان انگلیسی شده است، اما ترجمههای موجود از حافظ هرگز به چنان منزلتی در آن زبان نرسیده است- ظریفی به شوخی میگفت نقدها و تفسیرهای متفاوت و متضادی که درمورد شعر حافظ وجود دارد، نشان میدهد که شعر او را حتی به فارسی هم نمیتوان ترجمه کرد چه رسد به زبانی دیگر! خلاصه اینکه هرچه «شعریت» شعری بیشتر بشود ترجمه آن دشوارتر میشود و این دشواری گاهی به حد غیرممکن میرسد.
دیدگاه کلیتان در ترجمه شعر چیست و چقدر به کشف و شهود و بازسرایی در ترجمه شعر اعتقاد دارید؟
والله راستش بنده اعتقادی به این حرفها ندارم! یعنی چون تعریف علمی و دقیقی برای «کشف» و «شهود» ندارم، اصلاً نمیتوانم به سؤال شما پاسخ بدهم. مثلاً میگویند ترجمه شاملو از اشعار لانگستون هیوز نوعی «کشف و شهود» است. بنده ترجمههای شاملو را خواندهام و از آنها لذت برده و از خود بیخود شدهام، اما باید بگویم این ترجمهها به رغم زیبایی حیرتآورشان ربطی به زبان لانگستون هیوز ندارند! بیگمان شاملو با این اشعار به غنای زبان و ادبیات فارسی افزوده است، اما او در این اشعار بیش از آنکه مترجم باشد، شاعر بوده است. مثلاً هیوز در شعر (Negro) حتی یکبار از زبانِ بهاصطلاح «انگلیسی سیاه» (Black English) یا انگلیسی شکسته استفاده نکرده است، اما ترجمۀ شاملو مملو است از اصطلاحات عوامانه و فارسی شکسته! با مقایسۀ بند اول متن اصلی و ترجمۀ شاملو متوجه عرض بنده میشوید:
I am a Negro/ Black as the night is black/ Black like the depths of my Africa
یه سیام من/ سیا مث شب که سیاست/ سیا مث ته و توهای آفریقای خودم
لحن و در نتیجه معنای کلی این دو متن هم با هم فرق میکند؛ هیوز با زبانی پاکیزه و مؤدب تلویحاً میگوید که آقا، من هم آدمی هستم مانند شما سفیدپوستان، زبان و طرز تفکر و احساسات و قوه استدلالم هم هیچ فرقی با شما ندارد، سر جنگ و دعوا هم ندارم، اما چرا باید فقط چون سیاهپوست هستم، این همه مرارت و رنج بیهوده بکشم؟ این اصلاً عادلانه و انسانی نیست! در حالی که شاملو میگوید، آقا من نه زبانم مثل زبان شما سفیدپوستهاست، نه ادب و آدابدانی شما را قبول دارم و نه اصلاً برایم مهم است که شما درباره من چه فکر میکنید… و لابد آخرش هم میخواهد نتیجه بگیرد پس گور پدر سفیدپوستتان هم کرده است…! لحن هیوز یادآور لحن متین و مؤدب مارتین لوتر کینگ است که حرفش را خیلی صریح و محکم میزد اما هرگز پایش را از دایره منطق و ادب و متانت بیرون نمیگذاشت، اما لحن شاملو یادآور همان جوانان هرج و مرج طلب قدیم است که امروزه بازماندگانشان در کمال بیخبری واژۀ «کُرد» را در خط فارسی به صورت «کورد»، یا «تُرک» را به صورت «تورک» مینویسند و تصور میکنند دست به عمل انقلابی زدهاند! جالب است که شاملو برای ترجمه، عمدتاً اشعار ساده را انتخاب میکرد- چون آنقدر زبان نمیدانست که از پس درک اشعار دشوار بربیاید- بعد آنها را از نو میسرود، و انصافاً حاصل کارش هم خیلی خوب از آب در میآمد! درهرحال بنده بسیاری از ترجمههای او را نمیتوانم ترجمه بنامم! این همان چیزی است که شما آن را «بازآفرینی» نامیدهاید و برخی دیگر کشف و شهود! در هرحال اگر منظور شما از «کشف و شهود» چنین چیزی باشد، بنده کاملاًٌ با آن مخالفم.
در مقدمه اشاره کردهاید که زندهیاد ابوالحسن نجفی، ترجمه شما از «غزلوارهها» را ویرایش کردهاند. آیا ایشان تمام کتاب را ویرایش کردند و مهمترین موارد ویرایششان چه بود؟
عرض شود بنده مدتها بود که مشغول ترجمه این اثر بودم، و استاد هم در جریان کار بنده بودند و خیلی اصرار داشتند آن را پیش از انتشار بخوانند و ویرایش کنند. متأسفانه کار ترجمه زمانی تمام شد که بیماری ایشان پیش رفته بود و استاد را تقریباً از پای انداخته بود. با اینحال آقای نجفی دستنوشته بنده را گرفتند و تمام اشعار را از ابتدا تا انتها به دقت خواندند و ویرایش کردند. در مقدمه توضیح دادهام که زبان من چندان که باید شاعرانه نبود، اما استاد آن زبان سرد و بیروح را تا حد امکان به مرتبه زبان شاعرانه بالا کشیدند. بنده بسیار مدیون استاد نجفی هستم و حالا که صحبت ایشان شد بگذارید این را هم بگویم که نجفی نیز نه شاعر بود و نه رماننویس، اما ادیب و شعرخوان و داستانشناس و زباندان بود و بنده تصور میکنم به واسطه همین ویژگیها ایشان مبدل به یکی از بزرگترین مترجمان ما در زبان فارسی شد. استاد نجفی، آنطور که خودشان برایم توضیح داده بودند، در ایام جوانی یکی دو داستان کوتاه نوشته و در یکی از نشریات آن زمان تحت نام مستعار منتشر کرده بودند، اما خیلی زود دریافتند که اهل این کار نیستند و کار خلق آثار ادبی را رها کردند. البته همانطور که میدانید ایشان در مقام ویراستار و ادیب و داستانشناس، سهم بسیار بزرگی در پدید آمدن بزرگترین آثار ادبی داستانی زبان فارسی داشتهاند.
سنت ادبی فارسی در ترجمه آثار کلاسیک چقدر به کار مترجم میآید و مشخصاً شما در ترجمه «غزلوارهها» چقدر به کلاسیکهای فارسی توجه داشتید؟
ببینید، فاصله زمانیِ زیادی بین جهانبینی قدیم و اندیشه مدرن در ایران وجود ندارد. این بحث را در جای دیگر به تفصیل طرح کردهام (رجوع شود به مقالۀ «در کنار چمن، یا آرامگاه عشق؛ نخستین شعر منتشر شده سهراب سپهری» در مجلۀ «ایرانشهر امروز»، شمارۀ ٧، زیرچاپ). مثلاً در آنجا آوردهام که در زبان انگلیسی، بین رمان«اولیور توییست»دیکنز (١٨٣٨) و «خشم و هیاهو»ی فاکنر (١٩٢٩)، حدود یک قرن فاصله وجود دارد، اما بین آثاری مشابهِ آنها در زبانِ فارسی، مثلاً بینِ رُمانهایِ «شوهر آهوخانم» علیمحمد افعانی (١٣۴٠) و «شازده احتجاب» هوشنگ گلشیری (١٣۴٨)، یا فیلمهای« گنج قارون» (١٣۴۴) و «خشت و آیینه» (١٣۴۴)، تقریباً هیچ فاصلهای وجود ندارد. این بدان معناست که انگلیسیها برای گذر از رمانتیسم به مدرنیسم حدود یک قرن فرصت داشتند، اما ما ایرانیها برای طیِ این فاصله عملاً هیچ زمان و مجالی نداشتهایم و به ناچار این فاصلۀ عظیم را با سرعت بسیار و در فرصتی اندک طی کردهایم! یا میدانیم مشفق کاشانی که دوست و استاد و همشهری سهراب سپهری بود هیچگاه از جهان کلاسیک و نهایتاً رمانتیک خود وارد عوالم مدرن نشد، اما سهراب که کارش را زیر نظر مشفق شروع کرده بود، در فاصلۀ بسیار کوتاهی، مثلاً دو یا سه سال، از دنیای رمانتیک مشفق درآمد و وارد جهان مدرن نیما شد و در آن ماند و بالید. یعنی ما ناگهان در کنار جهان کلاسیک خود با جهان رمانتیک و مدرن غربی مواجه شدیم، و هنوز که هنوز است از یکی به طور کامل وارد دیگری نشدهایم! برای طیِ طبیعی و صحیح این مراحل، شاعر ابتدا باید عوالم کلاسیک و قدیم را درک کند و سپس وارد جهان جدید شود، و این مخصوصاً برای فارسیزبانان که ادبیات غنی و پرباری داشتهاند، زحمت بسیاری را میطلبد. یک بار استاد اسماعیل سعادت درباره زبان فارسی و ریشههای فارسی نوشتاری به بنده فرمودند زبان فارسی مانند کوه یخی است که مردم فقط قسمت بیرون از آب آن را میبینند، حال اینکه اصل داستان در زیر آب، یعنی در جایی نهفته است که به چشم نمیآید، و اتفاقاً همان بخش نیز مایه و ضامن بقای بخش بیرون از آب است! ارتباطی که بین فارسی نوشتاری امروز و زبان رودکی و فردوسی و دیگر شاعران قدیم ما وجود دارد، به طرز غریبی جاندار و قوی است، به حدی که مشابه چنین ارتباطی را شاید در هیچ زبان و فرهنگ دیگری نیابید. اما این ارتباط آنطور که مثلاً در ادبیات انگلیسی یا ژاپنی میبینید، بین ادبیات قدیم و جدید ما وجود ندارد. مثلاً ما شاعرانی داریم که حتی یک قصیده، یا حتی یک بیت هم از خاقانی نخواندهاند- خیلی از آنها حتی فرق خاقانی و قاآنی را هم نمیدانند!- ولی در نهایت دلیری در کنج خلوت خود به فارسی شعر میگویند. این افراد گاه موفق هم هستند و اشعار زیبایی میسازند که حتی میتوان آن را جزو سرمایه ادبی زبان فارسی دانست، اما واقعیت این است که این سرمایه جدید نه پیوندی با میراث قدیم و ارزشمند گذشته ما دارد و نه همارز و همعرض آن است! بدیهی است که اگر شما با سرمایه پدرتان کار کنید موفقیت بیشتری خواهید داشت تا اینکه بخواهید از صفر شروع کنید و روی پای خودتان بایستید و کار کنید. البته تا زمانی که بین زبان نوشتاریِ امروز و زبان نوشتاریِ گذشته ما پیوند وجود داشته باشد، میتوان امیدوار بود که این پیوند بین ادب قدیم و ادب جدیدمان هم برقرار شود- همانطور که فروغ و نیما و اخوان این پیوند را برقرار کردند؛ به قول عرفی:
گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست
تا ریشه در آب است امید ثمری هست
به هرحال جوانان ما باید بدانند که بخش اعظم ادبیات به تجربه زبانی مربوط میشود، و شاعری که از تجربههای قدیم در زبان خودش مطلع باشد، دست بازتری در ایجاد تجربههای جدید و خلق امکانات تازه در زبان فارسی خواهد داشت. سنت مانندِ قدرت است که هم امکانات و آسایش بیشتر به آدم میدهد، و هم بر بار مسئولیت او میافزاید. کسانی که از ترس مسئولیت قید قدرت را میزنند، هرگز نمیتوانند ثروتی قابل مقایسه با میراث قدیم پدید آورند. البته توجه شود که بنده مطلقاً نمیگویم که ما باید زبان و موازین قدیم ادبی را اصل بدانیم و از لزوم خلق تجربههای جدید در زبان امروزمان غفلت کنیم. واقعیت این است که میراث قدیم ما به قدری قوی و توانمند است که اگر کسی در آن غرق شود، شاید دیگر امیدی به نجاتش نباشد- من بارها با چنین مغروقان بحر عشق و بلا برخورد داشتهام! چنین افرادی شاید هرگز نتوانند مزه جهان و تفکر مدرن را بچشند و از زیباییهایِ بینظیری که نیما و فروغ و سهراب و شاملو در زبان فارسی آفریدهاند محظوظ شوند. به همین دلیل عرض کردم گذر از جهان قدیم به جهان جدید برای ما فارسیزبانها بسیار دشوار است. اما در باره ترجمه «غزلوارهها» باید عرض کنم که بنده در ابتدا قصد داشتم این اشعار را به صورت موزون ترجمه کنم، حتی چند غزلواره را هم محض امتحان به وزن رمل مخبون (فعلاتن فعلاتن…) درآوردم، اما بعد دیدم حاصل کار برای خواننده فارسیزبان تداعیگر شعر قدیم فارسی است که هیچ ربطی به شکسپیر و انگلیسی قدیم ندارد. بعد وزن «مفاعلن مفاعلن فعل» (یا به عبارتی وزن «فعل فعل فعل فعل فعل») را امتحان کردم که هم بیشترین شباهت را به وزن غزلوارهها (یعنی آیمبی پنجتایی: دا دام، دا دام، دا دام، دا دام، دا دام) داشت، و هم وزن کمکاربردی بود که احتمالاً کمتر باعث تداعی عوالم ادب قدیم برای خوانندگان میشد. اما ایراد این وزن، نامطبوعبودنِ آن بود و دیگر اینکه مانند زنجیری به گردن شعر میافتاد و دست مرا هم در بیان دقیقتر سخنان شکسپیر میبست. خلاصه این شد که به نثر روی آوردم. در اینجا هم درک و برداشت خودم از نثر سعدی را مبنای کار قرار دادم. راستش به مدت چند ماه روزهای متوالی فقط «گلستان» میخواندم و حتی حکایتهای آن را از بر میکردم. به گمانم در حد بضاعت و عقل خود بهرهای هم از باران رحمت بیحساب و خوان نعمت بیدریغش بردم. حال فقط امیدوارم که او هم پرده ناموس بنده خود را به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی این حقیر را به خطای منکر نبُرد! در هرحال قضاوت بیشتر در این خصوص بر عهده خوانندگان و منتقدان است.
پیش از این ترجمههای دیگری از «غزلوارهها» البته نه بهشکل کامل انجام شده بود و از جمله مسعود فرزاد سالها پیش برخی از اشعار این کتاب را به فارسی برگردانده بود. نظرتان درباره دیگر ترجمههای موجود از این کتاب چیست و آیا ترجمه فرزاد از آن چند شعر را ترجمهای قابل قبول میدانید؟
ترجمههای مرحوم استاد فرزاد بینظیر است! بنده هم سعی کردم به راه ایشان بروم منتها با نحو و واژگانی اندکی نوتر و امروزیتر. البته همانطور که میدانید فرزاد تعداد بسیار معدود و انگشتشماری از این اشعار را ترجمه کرده است. درباره ترجمههای دیگر هم بنده ترجیح میدهم چیزی نگویم و قضاوت در این زمینه را به دیگران واگذارم. در اینجا تنها به این نکته اشاره میکنم که به نظر بنده ترجمه ناقص و بدون تفسیر غزلوارهها، در هرحال عمل ناقصی است و براساس چنین ترجمههایی نمیتوان به هیچ تصویر یا برداشت قابلقبولی از کار شکسپیر دست یافت. این را هم بگویم که پس از انتشار کتابم، از طریق استادم آقای دکتر علیاشرف صادقی، مطلع شدم که انتشارات پاژ مشهد در سال ١٣٩۴ ترجمۀ دیگری از این اشعار را با عنوان «عاشقانههای شکسپیر» منتشر کرده است (به ترجمۀ آقای پویا شهریاری راد). این کتاب شامل تمام ١۵۴ غزلواره شکسپیر است اما فاقد هرگونه شرح و تفسیری است. مترجم زحمت بسیاری برای این کار کشیده است، اما باید بگویم که اگر بنده پیش از آغاز به کار روی ترجمه خودم آن کتاب را میدیدم، باز هم کار خودم را میکردم و کتابم را به اتمام میرساندم. به هرحال امیدوارم روزی منتقدی حوصله کند و ترجمههای موجود را با هم بسنجد و حاصل کارش را منتشر کند.
بهجز ترجمههای موجود از «غزلوارهها»، تاکنون آثار نمایشی شکسپیر توسط مترجمان مختلفی به فارسی برگردانده شدهاند و اغلب ترجمه داریوش آشوری از «مکبث» را درخشانترینِ این ترجمهها میدانند. بهنظرتان بهترین ترجمههای شکسپیر کدامند و آیا برای ترجمه «غزلوارهها» به ترجمههای قابل قبول نمایشنامههای شکسپیر هم توجه داشتید؟
بله ترجمه آقای داریوش آشوری را خواندهام و باید بگویم آن را بسیار دقیق و زیبا یافتم. همچنین باید بگویم امیدوارم روزی مترجمی مانند عبدالله کوثری تمام آثار شکسپیر را به فارسی بازگرداند. نثر فخیم و شاعرانه و محکم کوثری، و دانش عظیم او درباره تراژدیهای یونان، و نیز وسعت مطالعات او در ادب قدیم فارسی، بیگمان وی را مبدل به شایستهترین فرد در این زمینه ساخته است. ترجمههای پازارگادی البته همچنان قابلاستفاده و مفید هستند، اما زبان فارسی و دانش و عملِ ترجمه طی این چند دهه بسیار تغییر کرده و تعالی یافته و لازم است مجدداً تمامی این آثار به قلم مترجم واحد و توانمندی ترجمه شود، و به نظر بنده همانطور که عرض کردم، کوثری شایستهترین مترجم برای این مهم است. البته این را هم بگویم که کوثری از معدود مترجمهایی است که به واقع شاعر هم هست و به نظرم اگر گرفتار کار ترجمه نشده بود، قطعاً شاعر بزرگی همتای اخوان و شاملو میشد- و شنیدهام که اصلاً شاملو کوثری را تشویق کرد تا عالم شاعری را رها کند و وارد کار ترجمه شود! نمیدانم شیطنتی هم در کار شاملو بوده است یا خیر، هرچه هست خدا را شکر که حاصل تشویق شاملو بسیار به نفع زبان فارسی تمام شد؛ به قول معروف «ز هر طرف که شود کشته سود اسلام است»!
شما نخستین مترجمی هستید که ضمن ترجمه و تفسیر اشعار، نگاهی هم به نسخۀ اساس و تصحیح متن و نسخهبدلها داشتهاید. چه لزومی داشت که پای تصحیح را وارد کار خود کردید؟
بله، سؤال بسیار خوبی است. عرض شود، ببینید ما چندین و چند تصحیح از مثلاً دیوان حافظ یا «شاهنامه» یا «مثنوی» مولوی داریم. حال باید پرسید چرا مثلاً وقتی استادانی چون غنی و قزوینی چاپ مصحح خود را منتشر کردهاند، خانلری هم باید دست به تصحیح این اشعار بزند، یا شاملو و سایه هم متن مصحح خود را منتشر کنند، یا استاد سلیم نیساری نیز عمرش را صرف این عمل کند…؟ هدف همه مصححان این است که به اصلیترین و قدیمترین متن ممکن دستیابند، اما گاهی چنین هدفی بهسادگی محقق نمیشود و گاهی هم اصلاً محقق نمیشود! هرچه در اصالت و صحت قدیمترین نسخۀ موجود از متنی تردید بیشتری وجود داشته باشد، آن متن، مخصوصاً اگر مهم باشد و ارزش داشته باشد، دارای تصحیحات بیشتری خواهد بود. گرچه کتاب«غزلوارهها» در زمان خود شکسپیر منتشر شده، و گرچه به اقرب احتمال شکسپیر خود این کتاب را دیده و صحت آن را تأیید کرده است، اما هنوز برخی اغلاط مطبعی و اشتباهات نگارشی در آن وجود دارد. گذشته از این، تغییر خط انگلیسی و تغییرات زبانی و دگرگون شدن معنای لغات باز باعث بروز ابهاماتی در معنای بسیاری از اشعار این مجموعه شده است. این همه سبب شده است تا متنی که هیچ تردیدی در اصالت آن وجود ندارد، محل تصحیحات متعدد بعدی واقع شود. شما در چاپهای بازاری از دیوان حافظ هیچ ذکری از نسخهبدلها و اشاره به تصحیحات گوناگون این اثر نمیبینید، اما در کارهای جدی و دانشگاهی، لازم است تا نسخهبدلها درج شود تا خواننده ضمن دیدن صورتی که مصحح برگزیده، بتواند بقیه صورتها را نیز ببیند. توجه شود که صورت برگزیده مصحح لزوماً صحیحترین صورت ممکن نیست، زیرا گاهی در مورد برخی متون، خود شاعر در چند نسخه بدون تاریخ از چند صورتِ متفاوت استفاده کرده است و لذا معلوم نیست که کدام اصح است! در هرحال من خواستم خوانندگان شکسپیر با این بُعد از کار نسخهشناسیِ «غزلوارهها» نیز آشنا شوند و متوجه شوند که در اینجا نیز ما با یک و فقط یک متن منقح واحد مواجه نیستیم. در تمام تصحیحاتی که از متن انگلیسی «غزلوارهها» وجود دارد، موارد متعدد عدول از متن اساس (١۶٠٩) مشاهده میشود که طبعاً هرکدام حامل معانی متفاوتی هستند. بدیهی است که به هنگام ترجمه نیز این مشکل خودش را بارها و بارها نشان میدهد. البته بنده میتوانستم فقط یک متن، مثلاً متن مصحح تاکر یا متن مصحح دانکان-جونز را مبنای کار خودم قرار بدهم و فقط همان را ترجمه کنم، اما در این صورت باز با مواردی مواجه میشدم که خود مصحح درباره آنها شک داشته و پای احتمالهای دیگر را به میان کشیده است. با آنها چه باید میکردم؟ به هرحال بنده ترجیح دادم خودم در مقام مصحح هم وارد میدان شوم، بدین معنا که نسخه اساسم را متن اصلی (١۶٠٩) قرار دادم زیرا اصالت آن قطعاً بیش از تمام بقیه تصحیحات موجود است؛ دیگر اینکه سعی کردم در مواردی که بین متن اصلی و متن مصحح تاکر اختلاف است، به متن مصحح دانکان-جونز رجوع کنم و از آن میان یک صورت را برگزینم و بقیه صورتها را به صورت نسخهبدل، و نیز در صورت لزوم به صورت توضیح در بخش تفسیرها، در اختیار خوانندگان بگذارم. به هرحال خوانندگانی که حوصله پرداختن به جزئیات متنشناسی و نسخهها را ندارند، میتوانند بدون توجه به این موارد فقط متن را بخوانند، و خوانندگان جدیتر نیز میتوانند با رجوع به آن توضیحات از انواع تفاوتهای موجود میان سه متن اصلی و تاکر و دانکان-جونز مطلع شوند.
هماکنون مشغول انجام چه کاری هستید و آیا اثری آماده انتشار دارید؟
والله بنده از بیش از ٣٠ سال پیش که دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی در دانشگاه شهیدباهنر کرمان بودم، آرزو داشتم روزی تمام منظومههای شکسپیر را ترجمه کنم، اما از آنجا که تحصیلاتم بنا به عللی نه در رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی، بلکه در رشتۀ زبانشناسی ادامه یافت، با اندکی تأخیر به این آرزوی دیرین خودم بازگشتم! درهرحال امیدوارم بتوانم تا پایان عمر سه منظومه دیگر شکسپیر را نیز همراه با شرح و تفسیر آنها ترجمه کنم. علاوه بر این بنده حدود ٢۵ مقاله در حوزه وزن شعر فارسی و اشعار ایرانی تألیف و منتشر کردهام که قصد دارم با یک بازنگری مفصل و اساسی آنها را در قالب کتابی مستقل در اختیار علاقهمندان بگذارم. استاد نجفی پیش از وفاتشان وظیفه انتشار دو دستنوشته مهم خودشان را درباره وزن شعر فارسی به عهده بنده گذاشتند که اولی را (با عنوان «وزن شعر فارسی؛ درسنامه»، انتشارات نیلوفر، ١٣۶۵) منتشر کردم و کار دومی («طبقهبندی وزنهای شعر فارسی») را هم تمام کردهام و به دست ویراستار سپردهام. امیدوارم آن کتاب بسیار مهم هم هرچه زودتر پس از ویرایش به بهترین شکل موجود منتشر شود. همچنین به اتفاق دوست دانشمندم جناب آقای دکتر علاءالدین طباطبایی، قصد داریم در ادامه کتاب «غلط ننویسیم» استاد ابوالحسن نجفی کار مشترکی را آماده و منتشر کنیم و نگذاریم کار این کتاب مهم با فوت استاد نجفی متوقف بماند. و بالاخره اگر عمری باقی ماند آن را صرف تکمیل کتاب «دستور زبان فارسی» خودم میکنم که چاپ دوم آن را سال پیش نشر مرکز منتشر کرد. باری به قول ترک کشی ایلاقی:
چندین هزار امید بین آدم
طوقی شده به گردن فردا بر!
در حواشی این کتاب، نکتهای باقی مانده است که مایل باشید به آن بپردازید؟
بله، عرض شود یکی از خجستهترین اتفاقات زندگی بنده این بود که چند سالی در مرکز نشر دانشگاهی، آن زمان که زیر نظر استاد دکتر نصرالله پورجوادی اداره میشد، کار کردم. در آنجا با دوست عزیزم آقای رضا رضایی، مترجم نامی آثار کلاسیک ادبیات انگلیسی آشنا شدم. آن زمانها در عالم جوانی گاهی از آرزوهای خودمان حرف میزدیم، و یکی از آرزوهای مشترکمان این بود که سازمان یا تشکیلاتی مانند مرکز نشر دانشگاهی در اختیار ما دو نفر قرار بگیرد که در آنجا بتوانیم تمام آثار ادبی کلاسیک غرب را به ترتیب زمانی و به کمک مترجمان و ویراستاران طراز اول ایران به زبان فارسی ترجمه و ویرایش و بدون هیچ ممیزی منتشر کنیم. البته همان زمان هم میدانستیم که آرزوی محالی است، اما آرزوی جوانسرانه هم نبود، چون حالا هم که پیر شدهایم باز چنین آرزویی داریم! در هرحال امیدوارم روزی دیگران این آرزو را محقق سازند و یقین دارم با تحقق آن، دور تازهای در تاریخ ادبیات فارسی و فرهنگ ایران آغاز میشود. باری به قول سایه:
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است…
منبع / شرق