برای مخاطبان ادبیات، چه در حوزه کتاب و چه در مطبوعات، اسدالله امرایی نام آشنایی است و این همه را در نتیجه نزدیک به 40 سال نویسندگی و ترجمه دارد. نویسنده و مترجمی که کارش را از 20 سالگی آغاز کرده و تا دقیقا دو ماه پیش که شصت سالگی را پشت سر گذاشت آثار مختلفی از خود به جا گذاشته است. حاصل چهار دهه کار پیوسته امرایی در حوزه فرهنگ، کارنامهای است حاوی ترجمه چند ده کتاب از نویسندگان مختلف دنیا به فارسی و در عین حال، نوشتن پیوسته برای جراید. کار توامان ادبی در قالب کتاب و روزنامهنگاری در نشریات در تمام این سالها، خصلت امرایی است. او این همه سال، هر دو حوزه را در کنار هم پیش برده و هرگز به صرافت وانهادن یکی به نفع دیگری نیفتاده است. از این نظر کارنامهاش در حکم نقض حکم نانوشتهای است که کار بلندمدت روزنامهنگاری را با کار نویسنده – در مقام کسی که با امر ادبی سر و کار دارد و داستان، شعر، نمایشنامه و… مینویسد- قابل جمع نمیداند. در ماههای گذشته، چند کتاب از اسدالله امرایی بازنشر شد؛ از آنها میتوان «تپه پوشکین» نوشته سرگئی دولاتوف، «عشقهای زودگذر ماندگار» اثر آندری مکین، «داستانهای به زبان نامادری» مجموعه آثار نویسندگان مهاجر، «گربه سرخ، گربه سیاه» داستانهایی درباره حیوانات، «اینس» اثر کارلوس فوئنتس، «با چشمان شرمگین» نوشته طاهر بن جلون، «خرده خاطرات»، «بینایی» و «کوری» هر سه از ژوزه ساراماگو را نام برد که بعضی از آنها بارها چاپ شده است. امرایی عصری از اواخر خردادماه مهمان روزنامه اعتماد بود تا با او پیرامون جنبههای مختلف کارش از جمله چهار دهه کار توامان در دو حوزه ترجمه ادبی و روزنامهنگاری ادبی گفتوگو کنم.
این روزها مشغول چه کاری هستید؟
وضعیت این روزهای من به قول فرنگیها «stay home, stay safe» است. توی خانه میمانیم که هم خودمان سالم بمانیم و هم بقیه.
خب، اوقات را در خانه چگونه میگذرانید؟ چه مینویسید و ترجمه میکنید؟
مثل همیشه با ترجمه داستان و خواندن کتاب و مجله و دیدن فیلم و گوش دادن موسیقی و کلا کارهایی که معمولا ماها با آنها اوقاتمان را میگذرانیم. همچنین روی ترجمه دو رمان کار میکنم. علاه بر آن، ترجمه مجموعه داستانی از بن لوری که هنوز به زبان اصلی منتشر نشده و من نسخه دستنویس نویسنده را دارم که خودش برایم فرستاده تا ترجمه کنم.
از بن لوری قبلا هم «داستانهایی برای شب و چندتایی هم برای روز» ترجمه کردید.
بله، هم آن و هم یک کار دیگر را به نام «داستانهای سقوط و پرواز» که هر دو با نشر افق درآمد. او یک نویسنده جوان امریکایی است که من کتاب اول را با اجازه لفظی او ترجمه کردم و حالا کتاب دومش را با مجوز کتبی یکسال پیش از انتشار دست گرفتهام. کتاب را انتشارات افق منتشر خواهد کرد و کپیرایتش را هم خریده است.
کپیرایت در ایران؟
بله، حق انحصاری لفظی. در کشور که تابع قانون کپیرایت نیست، حق انحصاری به آن معنا خیلی وجود ندارد. اینکه مترجمان دیگر سراغش نمیروند، یا آن را نمیپسندند یا دچار معذوریت اخلاقی میشوند. کپیرایت در ایران یک بحث حاکمیتی است، نه فردی. به هر حال بن لوری مجموعه دیگری هم دارد که اگرچه هنوز اسمی برای آن انتخاب نکرده اما برایم فرستاده است که دارم کار میکنم. رمانی هم از لیدیا دیویس، نویسنده امریکایی دست گرفتهام. از او هم قبلا مجموعه «نمیتوانم نمیخواهم» را با نشر افق منتشر کردم. رمانی هم دارد که ترجمهاش تمام شده اما چون مترجم دیگری آن را ترجمه کرده، فعلا دست نگه داشتم و به او قول دادم که صبر کنم تا نسخههای کتابش فروش برود و بعد سر فرصت منتشرش کنم.
در کارنامه شما هم ترجمههایی هم از آثار ساراماگو دیده میشود، هم از آثار مارکز، هم فوئنتس و هم همینگوی و … متر و معیار شما برای انتخاب اثر برای ترجمه چیست؟ چه چیز در یک کتاب شما را برای ترجمه فرا میخواند؟
در وهله اول اینکه از داستانش خوشم بیاید و در مرحله دوم اینکه تشخیص بدهم این کار ضروری است. ضروری به این معنا که نفعی به ادبیات جامعه برساند. اثر خیلی از نویسندهها را برای اولینبار در ایران ترجمه کردم. فضای مجازی خیلی در ایجاد این ارتباطها مهم بوده. گاهی یک تعریف خشک و ساده از یک اثر در فضای مجازی، مثل اینکه از شخصیتپردازیاش خوشم آمده یا مثلا داستان را فهمیدهام و … برای نویسنده آنقدر ارزشمند بوده که همه کتابهایش را برایم فرستاده است. اینها را من ارزش به حساب آوردم و سراغشان رفتم. جدای از اینها، بله خب، فوئنتس و مارکز هم ترجمه کردم. من رمانی از همینگوی خوانده بودم که قدیم چاپ شده بود به اسم «به راه خرابات در چوب تاک» که خب شعر حافظ است، آن زمان که ما این کتاب را خواندیم، خیلی در قیدوبند اینکه درست ترجمه شده است یا نه، نبودیم. خود داستان برایمان مهم بود. بعدها که نسخه انگلیسی داستان به دستمان رسید، دیدیم ترجمه فارسی کتاب ده فصل کم دارد. به آقای پرویز داریوش که مترجم کتاب بود، گفتیم جریان چیست؟ گفتند «همینگوی شکر زیادی خورده بود». بعد البته گفته بود گمش کرده یا در چاپخانه گم شده و از این چیزها. این شد که من تصمیم گرفتم آن کار را ترجمه کنم. هفت سال طول کشید تا چاپ شود و خیلی در ارشاد ماند تا مجوز بگیرد. در آن مدت از بدشانسی ما و ناشر، دو، سه ترجمه از این کتاب درآمد. یا مثلا رمانی ترجمه شده و مترجم اسمش را گذاشته «زنگها برای که به صدا درمیآیند». خب زنگها نیست و یک زنگ است. تازه زنگ هم نیست و ناقوس است. بعد آقای غبرایی با عنوان «این ناقوس مرگ کیست؟» ترجمهاش کردند و درست هم هست و اسمش را هم از شعر جان دان گرفته، آنجا که میگوید: «وقتی تکهای از اروپا کنده میشود/ تکهای از تو کنده میشود/ وقتی ناقوس به صدا درمیآید/ نپرس ناقوس برای که به صدا درمیآید/ ناقوس برای تو به صدا درمیآید». یک جورهایی شبیه آن شعر سعدی است که میگوید: «بنیآدم اعضای یک پیکرند…» مترجم اول فکر میکرد آنطور ترجمه بشود بهتر است. در مقدمه کار هم نوشته که اسم کتاب دقیقا چیست. معنیش این نبود که متوجه قضیه نشده.
مثل «سبکی تحملناپذیر هستی» کوندرا که مترجم بنا به استدلالهای خود آن را «بار هستی» ترجمه کرد.
بله، یعنی مفهوم را فهمیده اما تشخیصش این بوده که به آن صورت ترجمه کند.
مرحوم مدیا کاشیگر میگفت وفاداری به متن مبدا و زیبایی دو وجه ترجمه هستند که همواره یکی از دیگری پیشی میگیرد. البته درآوردن اثر به مختصات زبان و فرهنگ مقصد هم هست که بخشی از مساله زیبایی ترجمه به این مساله هم برمیگردد. تجربه شما با این وجوه از کار ترجمه تا به امروز چگونه بوده است؟
در بحث زیبایی ترجمه، اثر باید طوری ترجمه شود که خواننده زبان مقصد و در اینجا خواننده ایرانی بتواند با آن ارتباط برقرار کند. این بخش را به نظرم راحت میتوان جمع کرد. در نهایت ما به عنوان مترجم بخشی از کارمان این است که آن فرهنگ را بیاوریم اینجا معرفی کنیم، نه اینکه آن فرهنگ را ترجمه کنیم و جاهایی از آن را که دوست نداریم، برداریم یا جور دیگری بنویسیم. چیزی که شما در فیلمها و سریالهای خارجی که از تلویزیون رسمی نشان داده میشود، میبینید هیچکس هیچ خلافی جز هفتتیرکشی و قاچاق مواد مخدر ندارد.
پرسش من بیشتر ناظر بر معادلسازیهای زبانی و تکیهکلامها و بهطور کلی آن چیزهایی است که به حوزه زبان مربوط میشود. مثلا اصطلاحات لاتی نیویورک را به فارسی تهرانی یا بهتر است بگویم «تهرونی» برگرداندن. خب، اینها خیلی با هم فرق دارند.
بله، خیلی فرق میکند. مساله اینجاست که شما اصطلاحات لاتی نیویورک را مجاز نیستید بیاورید. حالا فحشها را با یک سه نقطه یا تعبیری شاید بتوانی زیرسبیلی رد کنی، اما برای حرف رکیک معادل نمیتوانی بگذاری.
نمونههایی هم البته داریم که در آنها قدری در صدور مجوز گشادهدستی شده و کتاب فرهنگ جاری در متن مبدا را به خواننده زبان مقصد منتقل کرده است؛ یک نمونهاش ترجمه هوشیار انصاریفر از «صید قزلآلا» ریچارد براتیگان. در حالی که ترجمه یزدانجو بعضی از آن بخشها را اصلا ندارد. بخشهایی از آن کتاب را – طبق آنچه انصاریفر در مقدمهاش نوشته – شما هم ترجمه کردید اما هرگز به سرانجام نرسید.
بله، تا بخشهایی از کتاب را ترجمه کردم و انصاریفر هم به آن اشاره کرده. من شروع به ترجمه کرده بودم که گفتند هوشیار دارد ترجمه میکند و من کنارش گذاشتم. هوشیار به من تلفن زد و گفت اگر داری ترجمه میکنی، من آن را کنار بگذارم. گفتم نه. چون حساسیتهای هوشیار را میدانستم، گفتم ترجمه نمیکنم. الان هم حدود سی، چهل صفحه از آن را دارم و گاهی در جلسات خصوصی که با دوستان داریم، میخوانمش.
گفتید یکی از ملاکهای انتخاب اثر برای ترجمه، نفعی است که تشخیص میدهید آن اثر برای جامعه ایرانی دارد. منظور از این نفع چیست؟ نفع ادبی؟ چون «صید قزلآلا در امریکا» نفعی اگر داشته باشد، بالطبع جز نفع ادبی نیست.
بله، آن کتاب در آن مقطع از آن جهت اهمیت داشت که او و همنسلانش که به نویسندگان و شاعران نسل بیت شناخته میشوند، هنوز در ایران معرفی نشده بودند. هنوز خواننده ایرانی گردنکشی و زندگی یلخی آنها را نمیشناخت. براتیگان، مثل گینزبرگ و کرواک و دیگران هنوز در ایران نامهای ناآشنایی بودند؛ نویسندگان و شاعرانی ضد امریکا و ضد فرهنگ سلطهگر و نظممحور آن که نوعی سرکشی عارفانه داشتند.
و در مواردی همراه با بازگشتهایی به مذاهب و عرفانهای شرقی.
بله، در جایی هم به افراط رفتند و بدتر از آنها بعضی از مقلدانشان در کشورهای دیگر از جمله ایران بودند که از آنها هم افراطیتر شدند. من تصورم این بود خوب شناخته نشدهاند. البته بعدا مترجمان خوبی آمدند و ترجمه کردند و اینها را معرفی کردند. بازار نشر ما و سیاستهای حاکم بر این بازار و سیاستهای نظارتیاش اجازه نمیداد خیلی از اینها در بازار بیاید.
بنابراین بعد از انتشار کاری از یک مترجم، اگر شما تشخیص بدهید که میتوانید ترجمه بهتری از آن ارایه کنید، این کار را خواهید کرد. مساله شما فقط معذوریتی است که نمیخواهد بازار کار همکارتان را در زمان ارایه کتابش خراب کند. درست است؟
بله، اگر ببینم قصه خوبی است ولی خوب ترجمه نشده، حتما این کار را میکنم. البته کمتر سراغ این کارها میروم ولی در مواردی شده که بروم. ممکن است خوانندهای نثر یک مترجم را نپسندد و برود سراغ نثر کس دیگری. یا بگوید من به نثر این مترجم اعتماد ندارم. او باید صبر کند ترجمه دیگری از آن کتاب دربیاید. یعنی از منظر خواننده هم نگاه میکنیم. بعضی از رمانها را میخوانید و میبینید تلخیص کرده، بعضی را میبینید انگار آب بسته توی کار.
خب، اینها، حذف یا به قول شما آب بستن مترجم به اثر یک نویسنده، مواردی است که کپیرایت میتواند جلوی آن را بگیرد.
بله، اگر کپیرایت باشد، شما اصلا حق حذف ندارید؛ مگر اینکه از صاحب اثر اجازه بگیرید و اول متن بنویسید که نسخه خلاصه شده است. مثلا رمان «آرزوهای بزرگ دیکنز» را نمیدهند بچه دبستانی بخواند، خلاصه میکنند و روی آن مینویسند.
نکتهای در مورد کار شما هست که دوست دارم در مورد آن بپرسم و آن، در کنار هم پیش بردن کار ادبی و کار روزنامهنگاری در تمام این سالهاست. این فرآیند از کجا شروع شد. از همان سال 1360 که در 21 سالگی کار نوشتن را شروع کردید؟
بله، کار ترجمه من تقریبا در همان اوایل دهه 60 با روزنامه شروع شد. با کیهان فرهنگی و روزنامه کیهان شروع کردم. همینطور صفحه «وادی ادبیات» روزنامه اطلاعات که آن زمان آقای علیاصغر شیرزادی، رماننویس درمیآوردند. به تدریج در سروش نوجوان و مجلات دیگر کار منتشر کردم. تقریبا از دوم خرداد 76 به بعد کار شکل جدیتری پیدا کرد. دوم خرداد، بهار مطبوعات ایران بود. مجلات فرهنگی بیشتر شدند و روزنامهها صفحات ادبی جدیتری منتشر کردند. در واقع به بخش فرهنگ در نشریات بهای بیشتری داده شد.
عرضه بیشتر در نتیجه تقاضای بیشتر.
بله، بعدها که اینترنت آمد، گستره دیگری هم اضافه شد. البته تا قبل از آن هم من کارها را با فکس انجام میدادم. در دورهای آقای سلیمانی در دفتر نیویورک سازمان ملل بودند و در بخش فرهنگی کارهایی میکردند. مثلا مجله نیویورک تایمز که درمیآمد، ایشان دو مقاله از آن انتخاب میکردند و با فکس به تهران میفرستادند که ما در مجله و روزنامه کار کنیم. هنوز دستخطی از ایشان را دارم که رویش نوشتهاند: «نقاط قبیح، حسن تعبیر شود». این مربوط به دوره قبل از اینترنت بود. بعدها که اینترنت آمد، خیلی کمک کرد و دقت کار را بالا برد. الان اگر مترجم نکتهای را متوجه نشود، میتواند از طریق اینترنت از نویسنده یا آدم مطلع دیگری که هست، سوال کند. به نظرم خیلی وسیله موثری است. گاهی وقتها شما با تصویر شیئی که معنیاش را پیدا میکنید، متوجه منظور نویسنده میشوید. برای خود من اتفاق افتاده که نویسنده عکس شیئی را فرستاده و من را متوجه منظور خود از یک کلمه کرده است.
یعنی آن کلمه یا شی، مابهازایی در فرهنگ ما ندارد؟
ممکن است نداشته باشد. مهم این است که شما نزدیکترین و بهترین معادل را برای آن در نظر بگیرید. چه در مواردی که در فارسی مابهازا ندارد و چه در مورد آنها که دارد. مثلا در «ناطور دشت» سلینجر، آقای محمود کریمی از کلمه «ناطور» استفاده کرده که کلمهای قدیمی به معنای نگهبان یا بپا است. جواب هم گرفته و خوب نشسته است. دیگرانی هم آمدند که نام دیگری بر آن گذاشتند. مثلا علیرضا میرمطهری آن را «بپای کشتگاه» ترجمه کرده.
خب چرا؟ وقتی معادل به این خوبی را مترجم قبلی انتخاب کرده، صرفا برای اینکه از قبلی متفاوت باشد؟
احتمالا میخواسته متفاوت باشد. چون نجفی هم این را سالها بعد ترجمه کرد. اینها مسائلی است که در ترجمه باید به آنها دقت کرد.
شاعران و نویسندگان زیادی در جهان و ایران بودهاند که کار روزنامهنگاری و ادبی را در کنار هم پیش بردند؛ از همینگوی و مارکز در دنیا گرفته تا خیلیها از جمله شاملو و هاشمینژاد خودمان در ایران. با این حال دو نظرگاه وجود که یکی قائل به جمع این دو حوزه در کار نویسنده است و دیگری معتقد به تاثیر سوء آنها بر هم. شما چه نظری دارید؟ تجربه شما که این دو عرصه را با هم کار کرده و میکنید، چیست؟
علاقهای که من داشتم در حقیقت یک علاقه عاشقانه بوده به ترجمه و انتشارش در روزنامه. من در جریان کار ترجمه به یکسری منابع مطبوعاتی هم دسترسی پیدا کردم. من مجله نقد کتاب نیویورک تایمز و لسآنجلس و بررسی کتاب لندن را مرتب میگرفتم. چون مرتب برای روزنامه میآمد. یعنی یک منبع درست و حسابی داشتم که بخوانم و مشتاق بشوم و با نویسنده و کتاب آشنایی حاصل کنم. بعد هم که اینترنت آمد این وابستگی به فضای مجازی و اینترنت بیشتر شد. تماس میگرفتم، نامه میدادم. مطبوعات برای کار ادبی من سبب خیر شد. به نظر من همه چیز بستگی به خود فرد دارد. عین چاقو است. مهم این است که چطور از آن استفاده کنی. به نظرم حوزهای که یک روزنامهنگار در آن کار میکند هم خیلی مهم است. من در هر روزنامهای که بودم، در حوزه فرهنگ کار میکردم و به این دلیل کار مطبوعاتیام با کار ادبیام سازگاری داشت. الان هم که روزنامهها را میخوانم، صفحه فرهنگ و هنر و ادبیات است که برایم جذابیت دارد. این یعنی تاثیر متقابل کار روزنامهنگاری بر کار ادبی برای یک نویسنده و مترجم.
منبع اعتماد