گفت‌وگوی الیزابت رودینسکو و مارسل گوشه درباره نسبت امروز با دهه ١٩۶٠ / تفکر ۶٨ و میراث آن

«چیزی به نام تفکر مه ۶٨ وجود نداشت؛ این تفکر پس از رخداد ساخته و پرداخته شد». این ارزیابی انتقادی الیزابت رودینسکو حدود چهار دهه پس از واقعه است. رودینسکو تاریخ‌نگار و دانشیار در دپارتمان تاریخ دانشگاه دیدرو است. از مهم‌ترین آثار او می‌توان به «فلاسفه در آشفتگی» (٢٠٠۵)، «تاریخچه روانکاوی در فرانسه» (١٩٨٢) و «لکان علیرغم همه‌چیز» (٢٠١۴) اشاره کرد. مارسل گوشه نیز فیلسوف و تاریخ‌نگاری است که در مقام مدیر مطالعات و تحقیقات در مرکز پژوهش‌های فلسفی ریمون آرون در مدرسه عالی مطالعات علوم اجتماعی پاریس مشغول به کار است. ازجمله آثار او می‌توان به «شرایط تاریخی» (٢٠٠٣)، «گفت‌وگوی او با آلن بدیو درباره کمونیسم، سرمایه‌داری، و آینده دموکراسی» (٢٠١۴) اشاره کرد. آنچه می‌خوانید گفت‌وگوی الیزابت رودینسکو و مارسل گوشه است درباره شورش‌های فکری، پیشروی ساختارگرایی و ظهور نولیبرالیسم در اواخر دهه ١٩۶٠.

‌ چطور با آنچه «تفکر مه ۶٨» می‌نامیم مواجه شدید؟
الیزابت رودینسکو: در سال ١٩۶۶ کتاب «نظم اشیاء» اثر فوکو و «نوشته‌ها» اثر لکان هم‌زمان چاپ شد. اینها آثار ادبی و نظری پیشرویی بودند که بر مبنای مطالعه ساختارها خوانشی تازه از تاریخ به دست می‌دادند. این آثار همچون کار سارتر در سال ١٩۴۵ نوآورانه بودند: یک درگیری و تعهد تازه. اما اتفاق مذکور این‌بار نه در سیاست که در آکادمی رخ داد، از طریق شیوه نوینی از تدریس. آن‌موقع من در دانشگاه سوربن ادبیات می‌خواندم؛ دپارتمان ادبیات قواعد آکادمیک بسیار صلبی داشت. اساتید آنجا فکر می‌کردند مدرنیته در پایان قرن نوزدهم متوقف شده. دانشجویانی چون من که با رمان نو آشنا شده بودند و رویکردهای تازه‌ای نظیر رویکرد بارت و فوکو را کشف کرده بودند، علیه آن شیوه منسوخ و نخ‌نمای تدریس شوریدند. به هیچ وجه نمی‌شد سر کلاس درباره رمان نو حرف زد. آن‌موقع در دانشگاه حتی مارسل پروست نمی‌خواندیم. در سال ۶٧ -١٩۶٨ کم‌کم احساس کردیم که خودمان از اساتید بهتریم، به‌خصوص از اساتید زبان‌شناسی‌‌‌ که از افرادی که ما قبول داشتیم مثل یاکوبسون و لوی استروس بدشان می‌آمد. عجیب آنکه ما به دنبال معلمان خوب بودیم- استادانی حقیقی، نه معلمان معمولی و مبتذلی که تا ابد همان درس‌های تکراری را ارائه می‌دادند.با این‌همه، چیزی به نام تفکر مه ۶٨ وجود نداشت؛ این تفکر پس از رخداد ساخته و پرداخته شد. با خواندن «نظم اشیاء» اثر میشل فوکو، مؤلفی را یافتم که هم‌زمان فیلسوف و مورخ و نویسنده بود. او سبک خودش را داشت و این واقعاً مهم بود. این کتاب عالی نوشته شده بود. در عین حال، مشغول خواندن هلنیست‌هایی نظیر ژان پیر ورنه و پیر ویدال ناک بودم. اما خوب می‌دانستم که این نویسندگان اصلا شبیه هم نیستند و بین‌شان تعارضات نظری وجود دارد. دقیقاً از این خوشم می‌آمد- امکان درگرفتن بحث‌وجدل. برای من، بالاتر از همه مه ۶٨ فرصتی بود برای خلاص‌شدن از شر معلمان بد.
مارسل گوشه: الیزابت رودینسکو به‌درستی وجه آکادمیک مه‌۶٨ را یادآور شد؛ این جنبش شورشی فکری علیه دانشگاه‌های متحجری بود که با فضاهای فکری فوق‌العاده بارور هیچ سنخیتی نداشتند. قطع‌نظر از اینکه بعدا چه نظری درباره این دسته از نویسندگان پیدا کردم، آنها باعث شدند با شور‌و‌شوق غرق در زندگی فکری بشوم. ١٩۶۶ سالی بود که تفکر ساختارگرا گل کرد. این تفکر ریشه در آثار لوی استروس داشت، ولی در سال ١٩۶۶ که لکان روانکاوی را از نو صورت‌بندی کرد و الگوی زبان‌شناختی در نظریه ادبی احیا شد – حال بگذریم از حلقه فلسفی درخشانی که حول آن شکل گرفت – ساختارگرایی به پروژه‌ای قدرتمند بدل شد. من هم مثل خیلی از مردم احساس می‌کردم شاهد ظهور نظریه‌ای یکپارچه در حوزه علوم انسانی هستیم. تصورمان این بود که می‌توانیم نظریه‌ای درمورد سوژه فردی را که روانکاوی از نو صورت‌بندی کرده بود به نظریه‌ای درباره جامعه پیوند بزنیم که با ساختارگرایی متأثر از لوی استروس از نو صورت‌بندی شده بود؛ و کل این قضیه نیز مبتنی می‌شد بر دقیق‌ترین علم درباره تولیدات بشری: زبان. دانشگاه رسمی در مواجهه با ظهور این جهان نو چون نهادی صلب و منسوخ به نظر می‌رسید که در گذشته گیر کرده بود. مشخصه جنبش مه ۶٨ این بود که شور و شوق زیادی برای کسب دانش داشت. همه این پژواک‌ها به این شور و شوق نظری بازتابی گسترده می‌بخشیدند، چراکه روحی شدیدا دموکراتیک (ultra-democratic) به آن جان می‌بخشید.
‌ این آثار نظری هر دوی شما را یکسان حیرت‌زده کردند، اما تفاوت‌های سیاسی اساسی در کار است. چرا؟
مارسل گوشه: در حوزه سیاست موضع من با رودینسکو فرق دارد. در میان نویسندگان مورد بحث، نویسنده‌ای بود که در آغاز با شور و شوق به سراغش رفتم ولی خیلی زود مرزهایش را درک کردم: لویی آلتوسر. آن وقت‌ها آنهایی که با پیشگامان فکری همدلی داشتند به لحاظ سیاسی به دو گروه تقسیم می‌شدند، کمونیست‌ها که در اکثریت بودند، و چپ‌های تندرو (ultra-left) که اقلیت را تشکیل می‌دادند. به لطف ملاقات‌های اتفاقی، توانستم از سنت گروه کورنلیوس کاستوریادیس و کلود لوفور یعنی «یا سوسیالیسم یا بربریت» بهره‌مند شوم. در واقع دو مه ۶٨ در کار بود. گروه اول از لحاظ سیاسی لنینیست بود، خواه کمونیست خواه تروتسکیست یا مائوئیست. گروه دوم را به‌سادگی نمی‌توان نام‌گذاری کرد، اما می‌توان آن را «آزادی‌خواه» (libertarian) نامید؛ البته با اشکال مختلف آن ازجمله گروه‌های سیاسی خودجوش، آنارشیست‌ها و چپ‌های تندرو. من جزء این گروه بودم.
الیزابت رودینسکو: وقتی من عضو حزب کمونیست فرانسه شدم، فرایند استالین‌زدایی از قبل شروع شده بود. برای مثال لویی آراگون پیش‌تر از درون حزب نقدی همه‌جانبه را آغاز کرده بود و بااین‌حال عضو حزب مانده بود – درست شبیه آلتوسر. اهمیت حزب کمونیست برای من به میراث انقلاب اکتبر، جبهه مردمی، انقلاب فرانسه و تمام رخدادهای تاریخی‌ای برمی‌گشت که برایم عزیز بودند. علاوه بر این حزب بحث‌هایی درباره ساختارگرایی و نقدی درباره دانشگاه مطرح می‌کرد، به‌خصوص گفت‌وگوهای مجله La Nouvelle Critique درمورد آرای دریدا و میشل فوکو. حزب به تدریج به سوی تصویب یک برنامه کاری مشترک [با سوسیالیست‌ها] پیش می‌رفت. آلتوسر به نحوی متناقض از یک‌سو هوادار بازگشت به لنین و خوانشی تازه از مارکسیسم بود و از سوی دیگر در برخی از نوشته‌هایش موضعی خلاف این داشت. اما حزب کمونیست فرانسه از لحاظ سیاسی همچنان پیرو سوسیال‌دموکراسی بود، و به گمان من این امر مبین گسست حزب از جبهه متحد چپ [طی سال‌های ١٩٧٢ تا ١٩٧٧] بود [یعنی اتحاد با سوسیالیست‌ها و چپ‌های رادیکال]، که آشکارا به منظور تحت کنترل درآوردن دوباره حزب رخ داد. بااین‌حال، اصطلاح «تمامیت‌خواهی» در دایره لغات ما نبود، در عوض از شکست کمونیسم حرف می‌زدیم. من خیلی دیر آثار هانا آرنت را خواندم، و از خلال آثار او بود که معنای این اصطلاح را فهمیدم.
مارسل گوشه: این اصطلاح، هم از لحاظ هستی‌شناختی و هم از لحاظ فکری، همان جایی است که ما از هم فاصله می‌گیریم، چراکه اصطلاح «تمامیت‌خواهی» نزد من اصطلاحی محوری است. برای من، پرسش اساسی ماهیت رژیم‌هایی است که از بطن جنبش کمونیستی-لنینیستی ظهور کردند. کل مسیر فکری من حول همین مسئله حرکت کرده است. در آن زمان من شاهد یک حزب کمونیستی استالین‌زدایی‌شده نبودم، بلکه بیشتر شاهد حزبی بودم که داشت از هم می‌پاشید. مسئله‌ای که توجهم را جلب کرد و به نیروی محرکه‌ای برای خط سیر شخصی‌ام بدل شد ناتوانی مارکسیسم در تبیین رژیم‌هایی بود که مدعی بودند از مارکسیسم الهام گرفته‌اند. خیلی زود به این ایده رسیدم که مسئله مهم بسط شیوه‌ای برای فکر‌کردن به تاریخ است که بتواند از بن‌بست‌های مارکسیسم بگریزد، مخصوصا به جهت ارزیابی‌اش از دموکراسی به‌اصطلاح «بورژوایی». این پرسشی است که مرا از «تفکر مه ۶٨» جدا کرد، تفکری که با این هدف سازگار نبود.
‌ برخی از چپ‌گرایان ادعا می‌کنند «تفکر مه ۶٨» درنهایت امر با تفکر سرمایه‌داری معاصر آمیخته و آن را توجیه کرده است. و در جبهه راست نیز عده‌ای معتقدند که مه ۶٨ علت فروپاشی سلسله‌مراتب، اقتدار، خانواده و آموزش و پرورش است – در یک کلام، علت تحلیل‌رفتن، یا حتی تخریب عظمت فرانسه است. چه بر سر جامعه فرانسه آمده، که موجب چنین نقدهایی بر «تفکر مه ۶٨» شده است؟
مارسل گوشه: مه ۶٨ یک شکست سیاسی و فاقد هرگونه پیامد عملی بی‌واسطه بود. یادمان باشد که در انتخابات ١٩۶٩ در پی کناره‌گیری ژنرال دوگل، جناح چپ شکست خورد. اما این شکست سیاسی با پیروزی فرهنگی و اجتماعی چشمگیری همراه بود: روح مه ۶٨ در جامعه فرانسه نفوذ کرد و آن را دگرگون ساخت. واقعه‌ای که این امر را تشدید کرد بحران ١٩٧۴ بود که در پی سقوط نفت در پاییز ١٩٧٣ رخ داد. فرایند جهانی‌سازی شروع شد: و این بدان معنا بود که اینک وجه مشخصه تغییر جهان، تغییر سرمایه‌داری و تغییر جامعه، غلبه فردگرایی بود. سیاست انقلابی کنار گذاشته شد، اما به عکس آزادی‌خواهی فردگرایانه لیبرال به سیاست غالب بدل شد. این صرفاً جامعه فرانسه نبود که چنین تحولی را از سر گذراند، بلکه یک جنبش عمومی بر تمامی جوامع غربی اثر گذاشت. این نکته‌ای است که نقد دست راستی نظیر نقد اریک زمور (Eric Zemmour) قادر به دیدن آن نیست. او طوری عمل می‌کند گویی همه‌چیز نتیجه وقایع ١٩۶٨ است، درحالی‌که این تحولات در واقع خصلتی جهانی دارد. «مه ۶٨» در نهایت امر، صرفاً راهی بود برای فرانسه تا وارد این جهش و تحول ناگهانی شود، تحولی که هم‌زمان اقتصاد و مناسبات و نهادهای اجتماعی – قبل از همه خانواده – را واژگون کرد. در وضعیت کنونی شاهد شیفتگی جالب توجه و نسبتاً مهمی نسبت به درسگفتار مشهور میشل فوکو درباره زیست-سیاست در سال ١٩٧٩ هستیم. این امر برایمان تصویری مهیا می‌کند تا ببینیم یک ذهن چابک و سریع چطور با این تغییر و تحولات درگیر می‌شود. حتی پرشورترین پیروان فوکو می‌بایست تصدیق کنند – البته نه بدون شرم‌زدگی و خجالت – که او کشش و علاقه خاصی به تحول نولیبرالیستی‌ای داشت که پس از آن رخ داد. در واقع درسگفتار او دقیقاً هم‌زمان بود با پیروزی مارگارت تاچر در انتخابات بریتانیا که خود پس از مدتی کوتاه، پیروزی رونالد ریگان در ایالات متحده را در پی داشت. این هم‌زمانی به‌‌خودی‌خود برای من ناراحت‌کننده نیست. آنچه موجب می‌شود فوکو و امثال او را سرزنش کنم، ناتوانی آنان است از درک معنا و اهمیت آنچه داشت رخ می‌داد، چه از لحاظ وجه مثبت ماجرا و چه وجه منفی آن. مسلماً این مسئله ضعف بزرگ آن ساز‌و‌برگ فکری است که «تفکر مه ۶٨» مهیا کرده: این تفکر به ما توانایی شناسایی این واقعیت تازه را نمی‌دهد.
الیزابت رودینسکو: آنچه فوکو، دریدا و تمامی نمایندگان تفکر مه ۶٨ در اختیار ما می‌گذاشتند این تصور بود که می‌توان به کمک نظریه‌های سوبژکتیویته نظام کمونیستی را به نقد کشید. برخلاف شما، به نظرم این تفکر واقعاً به من کمک کرد تا ظهور جهانی‌شدن را حلاجی کنم، آن هم با رفتن به دنبال شکلی از سوبژکتیویته که شریک جرم سلطه دولتی نباشد. من آن موقع طرفدار جهانی‌شدن بودم – البته راهی جز این نداشتم چون طرفدار انقلاب بین‌المللی بودم. البته یکی از آموزه‌های کمونیسم نیز این بود که انقلاب به شکلی جهانی رخ می‌دهد: پایان مرزها و دولت-ملت‌ها… من عمیقاً اروپایی بودم، به همین دلیل بود که ایده کمونیسم اروپایی١ تا این حد وسوسه‌ام می‌کرد. مثل روز روشن است که این ایده شکست خورد. حتی تا زمان گورباچوف با تمام وجود امید داشتم که احزاب کمونیست به احزابی سوسیال‌ دموکرات تبدیل شوند و به مباحث نظری پرشوری بپردازند.
‌ اما خود این تفکر مه ۶٨ به یک عرف دانشگاهی جدید بدل نشده است؟
الیزابت رودینسکو: تفکر هرچه قوی‌تر باشد، جزمیات بیشتری تولید می‌کند و باید هرچه‌بیشتر این جزمیات را به نقد کشید. دریدا می‌گفت بهترین راه وفادارماندن به یک میراث خیانت به آن است. من همیشه احساس می‌کنم که یک خائن‌ام و همیشه یک خائن خواهم ماند. اصلا قبول نمی‌کنم که کسی جزمیات تحویلم دهد، به‌خصوص جزمیات لکانی. تفکر که قوی باشد، کلی مقلد و متخصص تولید می‌کند، اما این مسئله اصلا اذیتم نمی‌کند: حتی وقتی به میراثی خیانت می‌کنیم، باید افراد را بر اساس همین میراث نقد کنیم.
‌ بیایید به دو نویسنده بپردازیم که حیات پس از مرگ‌شان در عرصه سیاست و دانشگاه کاملا مشخص و آشکار است، یعنی فوکو و بوردیو. آیا تفکرشان هنوز زاینده و بارور است یا اینکه به بن‌بست می‌رسد؟
مارسل گوشه: به‌راحتی می‌توان موفقیت مفاهیمی چون ریزوم، ماشین‌های میل‌ورز، شبکه‌ها، ریزقدرت یا زیست‌قدرت را درک کرد. این مفاهیم و تفکری که شالوده این مفاهیم است با حرکت جوامع ما کاملا جور در می‌آیند. اما آیا به ما کمک می‌کنند تا این حرکت را بفهمیم و تحلیل کنیم؟ بعید می‌دانم. تفکر فوکو ترجمه نظری و مؤثری از حال‌وهوای لیبرتارین (آزادی‌خواهانه) است، همان حال‌وهوایی که همه جوامع فردگرای غربی را فراگرفته است. آیا مفاهیم ریزقدرت و حکومت‌مندی (governmentality) به درد تحلیل وقایعی می‌خورد که هم‌اکنون در جوامع ما در حال رخ‌دادن است؟ فکر نکنم. جامعه‌شناسی بوردیو درخورتوجه است و صورت‌بندی استوار و محکمی دارد اما درک چندانی از نحوه عملکرد جهان ما ندارد. برای نمونه، آموزش را در نظر بگیرید: مفهوم بازتولید در فلسفه او شکلی از سلطه و نحوه ادغام آن در منش (habitus) را به تصویر می‌کشد، اما از پاسخ‌دادن به پرسشی دیگر طفره می‌رود، اینکه نقش نظام آموزشی در جوامع ما چیست و با مشکلات حادی که این نهاد در حال حاضر با آنها مواجه است، چه باید کنیم. آیا می‌توان نقش نظام آموزشی را فقط و فقط به بازتولید تقلیل داد؟ شک دارم. این مسئله بحثی دانشگاهی نیست: این نقد خرابی بسیاری به بار آورد. بوردیو در کتاب «وارثان» نوع خاصی از فرهنگ ادبی را ابزار تبانی و همدستی طبقاتی می‌داند. یک بار این نقد امکان صحبت یافت و ریاضی جایگاه ابزاری مشروع را یافت که به کار اذهان طبقه‌بندی‌کننده می‌آید. ازآنجاکه ریاضی دست به دامن منطق ساده استدلال می‌شود، ادعا می‌کنند که به‌لحاظ اجتماعی ابزاری خنثی است و متضمن هیچ نوع تبانی طبقاتی و فرهنگی نیست. تجربه درست خلاف این را نشان می‌دهد. ریاضیات در انتخاب و گزینش اجتماعی ابزاری به‌مراتب بی‌رحمانه‌تر از فرهنگ اومانیستی است. مسائلی که امروزه پیش‌روی نظام مدرسه قرار دارد ذاتا محصول فردگراکردن جامعه- و خانواده‌ها و دانش‌آموزان- است و نظریه بوردیو در مواجهه با این پدیده ما را دست خالی رها می‌کند. بنابراین در اینجا چارچوب تحلیلی بی‌خاصیتی داریم. فضایل و خوبی‌های خودش را دارد ولی وقتی بدل به جزمیات می‌شود، کارش به فاجعه می‌کشد. اگر قرار است به این مسئله بپردازیم، باید از نو و بر اساس بنیادهایی تازه کارمان را آغاز کنیم.
الیزابت رودینسکو: واقعا از تناقض همیشگی موجود در کار بوردیو خوشم می‌آمد، یعنی تناقض میان آنچه می‌گفت و آنچه بود. با این همه، باید قبول کرد که او «فلاکت جهان» را از نو کشف کرد، آن هم زمانی ‌که دیگر کسی تلاش نمی‌کرد مردم را درک کند، یعنی زمانی که نوعی ضد انقلاب فکری رخ داده بود. ولی او مسائل اجتماعی را در چارچوب فردیت یا سوبژکتیویته بررسی نمی‌کرد – این مسئله چندان جذابیتی برای او داشت، ولی دغدغه اصلی فوکو و دریدا بود. نسل من به پرسش‌های مربوط به رهایی فردی توجه زیادی داشت؛ به همین دلیل بود که پرسش همجنس‌گرایی واجد اهمیت بسیار زیادی بود. این مسئله به ما کمک می‌کرد تا به خانواده و نحوه تکامل و شکل‌گیری‌اش بیندیشیم. به نظرم مطالبات فردگرایانه محصول نظریه سوبژکتیویته، از جمله نظریه فروید، هستند. سیاست در هیأت رهایی فردی ظاهر شد. مثل روز روشن است که فمینیسم سقوط کرد چراکه به چیزی بیش ازحد جزم‌اندیشانه بدل شد، درست مثل بسیاری از آرمان‌های رهایی‌بخش. حقوق اقلیت‌ها محل مناقشه و مبارزه بودند، البته هنوز هم هستند.
‌ آیا امروزه در فرانسه شاهد یک جنبش ضد مه ۶٨ هستیم؟
الیزابت رودینسکو: شاهد جنبشی هستیم که رفته‌رفته همه‌چیز را از بیخ‌و‌بن به سمت جناح راست حرکت می‌دهد. با ظهور پوپولیسم، مردم امروزه بیشتر به سمت مارین لوپن حرکت می‌کنند تا چپ رادیکال. و تظاهرات اعتراضی علیه ازدواج برابر هیچ شباهتی به مه ۶٨ ندارد؛ این معترضان حتی تلاش هم نمی‌کنند تا از فضای زیباشناختی مه ۶٨ تقلید کنند. تظاهرات مه ۶٨ بُعدی بی‌نهایت زیباشناختی و جشن‌مانند و زبانی بسیار زیبا داشت. تظاهراتی که علیه ازدواج برابر می‌شود و تمامی شرکت‌کنندگان سلطنت‌طلب آن و شعارهای بعضا نژادپرستانه‌شان هیچ شباهتی به تظاهرات مه ۶٨ ندارد. هیچ‌وقت ندیده بودم که در تظاهرات، کودکان در کالسکه بچه پرچم‌هایی را در دست داشته باشند. از خودم می‌پرسم وقتی این بچه‌ها بزرگ شوند و متوجه شوند که این چنین آلت دست عده‌ای دیگر قرار گرفته‌اند، چه فکری خواهند کرد.
مارسل گوشه: مه ۶٨ به چیزی احمقانه و نقطه مقابل جناح راست بدل شده است، و این باعث می‌شود مردمی که بدان حمله می‌کنند، متوجه بنیادهای حقیقی استحاله گسترده‌ای نشوند که همگی در آن اسیر شده‌ایم، استحاله‌ای که خود مردم نیز در آن مشارکت می‌کنند. مسئله جناح چپ این است که در مواجهه با این روندها هیچ تحلیل پایدار و باثباتی ندارد. ازاین‌رو، همراه با حرکت کلی جامعه پیش می‌رود بدون آنکه درکی از آن داشته باشد؛ گاهی با آن همدستی می‌کند و گاهی نیز دشمنی. جناح اصلاح‌طلب چپ سعی می‌کند از مخرب‌ترین تأثیرات تغییرات مذکور بکاهد، حال آنکه جناح رادیکال آن به اعتراضاتی متوسل می‌شود که بیشتر شبیه وردخوانی و جادو است. چپ دیگر طرحی برای تغییر اجتماعی ندارد. امروز انتخاب میان دو چیز است: خشم و انزجاری عقیم یا بازسازی چارچوبی برای قرائت تاریخی که هم‌اکنون در حال وقوع است، تا شاید بتوانیم باز به درکی درست در مورد بسط و توسعه جوامع‌مان برسیم.
الیزابت رودیسنکو: باید حواس‌مان جمع باشد که ادای منتقدان همه‌چیزدان را در نیاوریم. به نظرم نفرت و انزجار عمومی رفته‌رفته بیشتر می‌شود و بعید نیست که به جایی برسد. البته ممکن است بدترین نتایج ممکن را به بار بیاورد، مثلا فاشیسم یا نئوپوپولیسم؛ ولی این مسئله نباید ما را به انفعال بکشاند. سر‌و‌کارداشتن با تاریخ باعث می‌شود آدم معقول و منطقی‌تر بشود، اما آن آتشی که از مه ۶٨ در سینه‌ام شعله کشیده هنوز نمرده است. وقتی جنبشی به یکباره آغاز می‌شود، به نظرم همگی باید در آن رخداد مشارکت کنیم. ما در عصر سرمایه‌داری افسارگسیخته‌ای زندگی می‌کنیم که کارش به جنون کشیده و تنها افق آن اعداد و ارقام است. باید زندگی سیاسی را از نو سیاسی کنیم و مدام در مورد اقتصاد حرف نزنیم؛ اقتصاد که تنها عامل تأثیرگذار نیست. حالم از اصطلاحات «متخصصان» به‌هم می‌خورد، اصطلاحاتی که حالا همه‌جا تثبیت شده است. شاید لحظات بزرگ بازگردند – هرچند این نباید باعث شود فعالیت‌های هرروزه‌مان را کنار بگذاریم.
مارسل گوشه: من به وجه پیش‌بینی‌ناپذیری که تو درباره‌اش حرف می‌زنی توجه دارم، ولی به نظرم می‌توانیم خودمان را مجهز به ابزارهایی کنیم که برای دست‌و‌پنجه نرم‌کردن با آنچه رخ می‌دهد لازم است. مثلاً اگر اتفاقات و رویدادهای مربوط به رهایی خانواده را پس از مه ۶٨ دنبال کرده بودید، می‌توانستید پیش‌بینی کنید که مطالبات جدیدی در مورد بازتعریف حقوقی این روابط مطرح خواهد شد، روابطی که ماهیت‌شان در سطح شخصی پیش از این اتفاقات کاملا تغییر کرده بود. به احتمال زیاد ما هنوز به پایان این تغییر نرسیده‌ایم. آن چیزهایی که فکر می‌کردیم عناصر ثابت و تغییرناپذیری باشند، به‌راستی نتوانستند در برابر این جنبش و تغییر مقاومت کنند. اگر از فلسفه‌ای محض دفاع کنید که دم از حقوق فردی می‌زند، تأیید و بازشناسی دوطرفه در مقام عاشق و معشوق از چنگ تنظیم اجتماعی خواهد گریخت. منظورم این نیست که چنین اتفاقی رخ خواهد داد- منظورم این است که با منطق تغییر موجود، جور در می‌آید. من هیچ نفرت و انزجاری نسبت به نفرت و انزجار ندارم، ولی محدودیت‌هایش را می‌بینم و باور ندارم که راه‌حل‌ها خود به خودی ظاهر خواهند شد. باید خودمان را مجهز به ابزارهای فکری‌ کنیم، ابزارهایی که ما را در درک چند‌و‌چون حرکت جامعه کمک کنند. بدون این ابزارها، مجبور خواهیم بود که تسلیم حرکت جامعه بشویم. دست‌کم فهمیده‌ایم که دیگر «روز بزرگی» در کار نیست که باید به انتظارش بنشینیم.
پی‌نوشت‌ها:
١. Eurocommunism اشاره به گرایش برخی احزاب چپ به حفظ استقلال خود از حزب کمونیست شوروی سابق و تلاش برای بسط نظریه و کنشی که خاصِ جوامع غربی باشد.
منبع: ورسو